مقصر
دوشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۲، ۰۴:۴۳ ب.ظ
«هزار بار هم که برنامهریزی کنم آخرش دم رفتن باید یه چیزی پیدا بشه دیرکنم...»
-اومدم ...اومدم
- بابا قربونت چرا زودترنگفتی کار داری...
موهایش را تند تند با دستهایم مرتب میکنم. دیگر وقتش را ندارم که منتظر راه رفتنش با قدمهای کوچکش باشم، بلندش میکنم و دوباره صدای خندهاش راهرو را پر میکند. از پلهها که پایین میروم مدام بهانههای مختلفی را که قرار است به خورد رئیسمان بدهم توی ذهنم مرور میکنم.
- نه اینکه نمیشود. همین سه روز پیش گفتم...
هرچه بیشتر فکر میکنم بهانههای بیشتری حذف میشوند... گیج که میشوم دلم را خوش میکنم به اینکه بالاخره آنجا برسم بهانه خودش پیدا میشود.خانم قبادی تقریبا فریاد میزند:
- سلام! هیچ معلومه حواستون کجاست؟ سریعتر لطفا... دیر برسیم باید کلی بشینیم تو نوبت...
نگاهم ماتش میشود و افکار درهم و برهمی ناگاه به ذهنم هجوم میآورد. «از جون من چی میخواد، مگه من به کسی گفتم کمک میخوام... اصلا کی بهش گفت برای بچهی من نوبت دکتر بگیره.»
دهانم را که باز میکنم نمیدانم چرا تمام حرفهایم میان سرمای هوا یخ میزند و از همهی آنها چیزی جز یک سلام بی رمق و بیحوصله نمیماند.
همیشه همینطور بوده است... همیشه چشمهایش... نمیدانم شاید هم ایراد از لبخندها باشد...