کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

تنگ مثل دست‌های بابا

شنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۳، ۰۸:۵۶ ق.ظ

ـ میدون انقلاب؟

راهنما می‌زنم و جلوی پایش ترمز می‌کنم. به نظرم 22 ـ 23 ساله باشد. هنوز سوار نشده شروع می‌کند از گرانی بازار ناله کردن. کمی که با هم درد و دل می‌کنیم، پیرزنی دست تکان می‌دهد. از ماشین پیاده می‌شوم و کمکش می‌کنم که سوار شود. حالا بحث‌مان سه نفری شده است. پیرزن خنده‌ای می‌کند و می‌گوید:

ـ من به سن شماها که بودم این قرتی بازی‌ها نبود پسرم.

مسافر اولی زیر لب چیزی می‌گوید که به نظرم پیرزن نمی‌شنود. بعد صدایش را بالا می‌برد و می‌گوید:

ـ قرتی بازی کجا بود مادر من. آدم یه بار که بیشتر توی عمرش عروسی نمی‌گیره. این یه بار هم بیاد درست و حسابی واسه مراسم خرج کنه که حرف پشت سرش نباشه. یه 10 میلیونی فعلا قرض کردم ولی هر جور حساب می‌کنم کمه. 

همین‌طور که جلوی پای خانمی ترمز می‌کنم، برمی‌گردم عقب و می‌گویم:

ـ دمت گرم داداش. خوش به حال زنت که همچین مرد با غیرت و خوش فکری داره. یه شبه، ولی یه عمر خاطره‌اش می‌مونه...

بعد از مراسم نامزدی‌ام با نازنین، حرف دعوت از مهمان‌ها شد. مادر نازنین گفت ما می‌خواهیم برای مراسم عقد و عروسی 250 نفر دعوت کنیم. بابا که همیشه دوست دارد مثل بازار روی دست همه‌ی کاسب‌ها بزند گفت ما 300 نفر مهمان داریم. بابا هرچه فامیل و دوست و آشنا داشت، دعوت کرد. مثل من، مثل مامان، مثل نازنین اما از 600 غذایی که سفارش دادیم، 200 غذا اضافه آمد. بابا غذاها و میوه‌های باقی‌مانده را بسته‌بندی کرد و همان شب همه را در محله‌های فقیرنشین پخش کردیم. با اینکه پانزده سال از آن شب گذشته اما هنوز هم در کل فامیل کسی نتوانسته است مثل آن مراسم را برگزار کند. یک بار از پسرخاله‌ام شنیدم «علی، خدا بگم چی کارت نکنه، مامانم گیر داده ما هم باید 600 تا غذا سفارش بدیم برای عروسی». یک 206 آلبالویی خریده بود که مجبور شد برای عروسی، یک میلیون زیر قیمت بفروشد. حیف شد، اگر من پول داشتم، حتما ماشین را می‌خریدم.

تاکسی

پشت چراغ قرمز ایستاده‌ام که مرد میانسالی می‌گوید:

ـ انقلاب؟

با اشاره سر می‌گویم نه. راه که می‌افتم مسافر جوان می‌گوید:

ـ چرا سوارش نکردی؟ انقلاب بودا...

ـ جا نداریم دیگه! گفتم خانم اذیت نشه اون عقب.

به اداره که می‌رسم، تاکسی را همان‌جا جلوی در پارک می‌کنم و سوئیچ را به نگهبانی می‌دهم. شش ماهی می‌شود که رضوانی ـ نگهبان اداره ـ بعد از شیفت شبش، تاکسی را می‌گیرد و تا ساعت چهار که کار من تمام شود، مسافرکشی می‌کند. حق دارد. با ماهی یک میلیون و سیصد نگهبانی که نمی‌شود زندگی کرد. من با ماهی دو و نیم توی زندگی کم آورده‌ام. 

به تابلوی اعلانات امور مالی خیره مانده‌ام که دستی شانه‌هایم را تکان می‌دهد. سرم را برمی‌گردانم و احمدی را می‌بینم که برایم شکلک درمی‌آورد. 

ـ چیه راه به راه میای پای این تابلو؟ دنبال نقشه گنج می‌گردی؟ 

دندان‌هایم را به هم فشار می‌دهم و سعی می‌کنم جوابش را ندهم. چرا آبدارچی‌های همه‌ی اداره‌های روی زمین از کوچکترین تصمیم‌های اداره هم خبر دارند؟ از تعداد مرخصی‌های کارمندان و حتی از دعوای زن و شوهرها و مریضی بچه‌ی فلانی و... 

به در اتاق نرسیده‌ام که احمدی از ته سالن می‌گوید:

ـ غصه نخور. وام تو هم جور می‌شه.

سر برمی‌گردانم که جوابش را بدهم، ولی رفته است. در اتاق را محکم به هم می‌زنم؛ جوری که رضا سرش را از روی میز برمی‌دارد و ناگهان از جایش بلند می‌شود. نفس نفس‌ زنان می‌گوید:

ـ ترسیدم بابا... فکر کردم رئیس اومده. چه خبرته...

ـ سلام. ببخشید رضا... شرمنده... باز سردرد داری؟

خمیازه‌ای می‌کشد و لیوان چای را از روی میز برمی‌دارد.

ـ سلام. نه علی. دیشب خوب نخوابیدم. 

هنوز تا ساعت 8 و شروع کار نیم ساعتی باقی مانده است. نیازمندی‌های روزنامه همشهری را درمی‌آورم و صفحه‌ی خودرو را چشم‌بسته پیدا می‌کنم. یک ماه است که با نازنین تصمیم گرفته‌ایم تاکسی را نگه داریم ولی برای مهمانی رفتن ماشین دیگری بخریم. هر چند که هنوز چند قسط دیگر از تاکسی هم مانده است. 

در حال جمع کردن روزنامه هستم که مسعودی جلویم ظاهر می‌شود. مثل همیشه لبخندزنان دست می‌دهد و سراغ پرونده‌های دیروز را می‌گیرد. از اتاق که می‌رود فکر می‌کنم: «خوش به حالش. با هم رفتیم دانشگاه، با هم درس خوندیم، با هم استخدام شدیم ولی خب اون زرنگ‌تر از من بود و حالا شده مدیر من. نمی‌گم حسودم ولی خب کاشکی من رئیس می‌شدم...».

امروز از آن روزهای خیلی شلوغ کاری است. تا ساعت چهار آن‌قدر ارباب رجوع دارم که به نماز جماعت نمی‌رسم و نهار را هم سرپایی می‌خورم. رضوانی را که می‌رسانم یاد خریدهای نازنین می‌افتم. برای مراسم تولدش، صد نفری را دعوت کرده و خدا را شکر این مهمانی زنانه است. از شش ماه پیش که قرص اعصاب می‌خورم، دیگر از هر چه شلوغی و سر و صدا هست متنفر شده‌ام. 

نمی‌دانم از ترافیک بعدازظهر است یا از آلودگی هوا که دوباره سردردهایم شروع می‌شود. نگه می‌دارم قرص‌هایم را بخورم که پیرمردی سرش را جلو می‌آورد. وقتی در چهره‌اش دقیق می‌شوم، می‌شناسمش. از ماشین پیاده می‌شوم و بغلش می‌کنم. دست و پایم را گم کرده‌ام:

ـ آقای سهرابی؟

چشم‌هایش را تنگ می‌کند و ناگهان صورتش باز می‌شود:

ـ علی شمسایی؟ پسرک شیطون و زرنگ من.

تا خانه می‌رسانمش و آن‌قدر حرف می‌زنیم که خرید را فراموش می‌کنم. یکی یکی خاطرات بچگی در من زنده می‌شود. آن موقع دست بابا به نسبت دیگر بازاری‌ها تنگ بود. سهرابی ـ معلم کلاس اولم ـ منِ خجالتی را آن‌قدر تحویل گرفت که نداری بابا برایم عادی شد. روزهای اول از لباس و کیف و کفش خودم خجالت می‌کشیدم اما آقا معلم کاری با من کرده بود که تا سال‌های سال نه تنها لباس‌های معمولی و عادی می‌پوشیدم بلکه رفت و آمد خانوادگی ما هم با آنها ادامه داشت. وضع بابا که خوب شد، خانه را عوض کردیم و کم‌کم رفت و آمدها قطع شد. 

حالا که محله‌های قدیمی را دیده‌ام، دلم دوباره برای بچگی‌هایم تنگ شده است. تنگ مثل همین خانه‌ی 50 متری بالای شهر که هر ماه نصف حقوق اداره را باید برای اجاره‌اش بدهم. تنگ مثل صندلی چرخ‌دار اداره، تنگ مثل صندلی تاکسی، تنگ مثل هوای دم‌کرده‌ی غروب. از روزگار سهرابی پرسیدم که گفت بعد از فوت همسرش، پسر و عروس و نوه‌اش به خانه‌ی آنها آمده‌اند و آنجا زندگی می‌کنند. 

ـ پس اون ماشینای توی حیاط باید مال پسرش باشه. دمش گرم بابا. 

همین‌طور که دنبال بهانه‌ای برای تماس با پسر سهرابی هستم، کارت ویزیتش را که از سهرابی گرفتم، از جیبم درمی‌آورم. 

ـ ای ول روان‌پزشک! فردا یه زنگ بزنم وقت بگیرم ازش. شاید یه قرصی چیزی داد این سردرد کوفتی ما هم خوب شد. ببینم یکی از اون ماشینا را نمی‌فروشه؟! بالاخره یه عمری با هم رفیق بودیم.

نزدیک خانه که می‌رسم یاد خریدهای جشن تولد فردا می‌افتم. ساعت 11 شب که دیگر هیچ فروشگاهی باز نیست، پس باید از همین سوپری سر خیابان خرید کنم. کیف پولم را که در می‌آورم، نمی‌دانم از خستگی و بی حالی است که سرم گیج می‌رود یا از قیمت‌‌های نجومی این مغازه؟ حوصله‌ای برای پیدا کردن جواب این سوال ندارم؛ به نازنینی فکر می‌کنم که منتظر، پشت پنجره ایستاده است. 



نظرات  (۶)

نظرات خصوصی پس از مطالعه توسط مدیر وبلاگ، حذف می شوند

سلام. بابا داستان بذار..... این یادداشتا چی بود مینوشتی؟
حالا چرا شخصیت این داستان این قدر نکات مثبت و دینی داره ولی پول دوست هست؟ فکر نمی کنید نباید اینقدر مثبت باشه؟
پاسخ:
موسوی: سلام. اون یادداشت ها هم مخاطب خودش رو داره ولی خب مخاطبش به عاشقای داستان نمیرسه. 
تا حالا از این جور آدما ندیدی؟
فراوان دیدم از اینجور ادما...

سلام استاد مثل همیشه عالی بود..
اما چون از دهه محرم ذهنم به شدت مشغول همچین موضوعی بود یه جور دیگه این داستان برام لذت داشت.

التماس دعا
پاسخ:
موسوی: سلام. ممنون از لطف شما. کم کار شدید، ان شاء الله بیشتر بنویسید شما.
سلام
خوب بود
پاسخ:
موسوی: سلام. ممنون حجت جان
سلام خوشحالم که برگشتی (((:
برگشتی به داستان...
پاسخ:
موسوی: سلام. (:
من که از تیتر چیزی نفهمیدم
پاسخ:
موسوی: از متن چطور؟ ((:
  • معصومه علوی
  • چه جالب...معلومه داستانات همیشه طرفدارای خودشو داره...
    این همه انگیزه
    جای شما بودم رمان می نوشتم تو رودربایستی طرفدارا:-))) 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی