ـ میدون انقلاب؟
راهنما میزنم و جلوی پایش ترمز میکنم. به نظرم 22 ـ 23 ساله باشد. هنوز سوار نشده شروع میکند از گرانی بازار ناله کردن. کمی که با هم درد و دل میکنیم، پیرزنی دست تکان میدهد. از ماشین پیاده میشوم و کمکش میکنم که سوار شود. حالا بحثمان سه نفری شده است. پیرزن خندهای میکند و میگوید:
ـ من به سن شماها که بودم این قرتی بازیها نبود پسرم.
مسافر اولی زیر لب چیزی میگوید که به نظرم پیرزن نمیشنود. بعد صدایش را بالا میبرد و میگوید:
ـ قرتی بازی کجا بود مادر من. آدم یه بار که بیشتر توی عمرش عروسی نمیگیره. این یه بار هم بیاد درست و حسابی واسه مراسم خرج کنه که حرف پشت سرش نباشه. یه 10 میلیونی فعلا قرض کردم ولی هر جور حساب میکنم کمه.
همینطور که جلوی پای خانمی ترمز میکنم، برمیگردم عقب و میگویم:
ـ دمت گرم داداش. خوش به حال زنت که همچین مرد با غیرت و خوش فکری داره. یه شبه، ولی یه عمر خاطرهاش میمونه...
بعد از مراسم نامزدیام با نازنین، حرف دعوت از مهمانها شد. مادر نازنین گفت ما میخواهیم برای مراسم عقد و عروسی 250 نفر دعوت کنیم. بابا که همیشه دوست دارد مثل بازار روی دست همهی کاسبها بزند گفت ما 300 نفر مهمان داریم. بابا هرچه فامیل و دوست و آشنا داشت، دعوت کرد. مثل من، مثل مامان، مثل نازنین اما از 600 غذایی که سفارش دادیم، 200 غذا اضافه آمد. بابا غذاها و میوههای باقیمانده را بستهبندی کرد و همان شب همه را در محلههای فقیرنشین پخش کردیم. با اینکه پانزده سال از آن شب گذشته اما هنوز هم در کل فامیل کسی نتوانسته است مثل آن مراسم را برگزار کند. یک بار از پسرخالهام شنیدم «علی، خدا بگم چی کارت نکنه، مامانم گیر داده ما هم باید 600 تا غذا سفارش بدیم برای عروسی». یک 206 آلبالویی خریده بود که مجبور شد برای عروسی، یک میلیون زیر قیمت بفروشد. حیف شد، اگر من پول داشتم، حتما ماشین را میخریدم.