کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

اتومبیل های دوپا

شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۸۷، ۰۸:۲۱ ق.ظ

دوپس... دوپس... دوپس... دوپس دوپس

کریم پسر آقا مصطفی هفته‌ی پیش خونه‌ی ما بود، نامرد عجب ماشینی خریده بود، دمش گرم، می‌گفت شغل نون و آبداری پیدا کرده و وضعش توپ توپ شده. باباش بساز و بفروش بود و همین که کریم از سربازی برگشت –درس درست و حسابی که نخونده بود- سریع دستش را جایی بند کرد و بزنم به تخته رفیق شلوغ و دردسرساز دوران کودکی ما را سر به راه کرد. داش کریم ما که 2 سالی مثل ماهی که از آب بیرون افتاده باشد،‌ له‌له زده بود برای یک جرعه آب دریا. منم که دیدم به این راحتی‌ها نمی‌شود از دست کریم خلاص شد قبول کردم که روز جمعه از صبح تا شب با کریم آقا دو نفری و مجردی برویم گردش. خانه‌ی ما 10-15 کیلومتری بیشتر با دریا فاصله ندارد، اما قبل از اینکه برویم آنجا یک گردش 2-3 ساعته توی جاده‌های اطراف داشتیم، از خدا که پنهان نیست، از شما هم پنهان نباشد... درسته که ما بخاطر رفیقمون زدیم بیرون و خواستیم از تنهایی درش بیاوریم، اما زیاد بدمان نمی‌آمد که یک دوری هم با ماشین مدل بالای رفیقمون بزنیم. جای شما خالی هر چی توی این دو سه سال آهنگ گوش کرده بودیم،‌ همه را توی این 2-3 ساعت گوش کردیم، اون هم با صدای گوش خراشی که دیگه خودمان هم کم آوردیم، البته بعد از اینکه پلیس یک جریمه‌ی تپل برای سرعت و صدای بلند ضبط ماشین و حرکت مارپیچ و هزار تا خلاف دیگه برای ما بریده بود،‌ تازه به خودمان آمدیم که ای دل غافل،‌ بابا نه من این کاره هستم نه کریم آقا. فکر کنم حسابی جو گیر شده بودیم. بعد از اینکه پلیس رفت،‌ کریم رو کرد به من و گفت:

الیاس!

جانم...

الیاس!!

جونم...

الیاس!!

درد... کوفت... با این رانندگیت... الیاس الیاس...

حالا چرا می‌زنی بابا... گفتیم یک روز جمعه‌ای حالش را ببریم... توی سربازی نه می‌گذارند آدم آهنگ گوش کند، نه رانندگی کند، نه دریا برود... نه...

خوب دیگه بابا، حالا توجیه نکن،‌ اگر این کارها را نمی‌کردند که تو همان کریم بی‌دست و پای خودمان بودی! یادته توی مدرسه...

ول کن دیگه الیاس... روز جمعه‌مان را خراب نکن... برویم دریا؟!

بزن برویم، که دلم لک زده برای یک قلپ آب شور!

آن روز به خوبی و خوشی تمام شد، مخصوصا جوجه کبابی که ظهر توی آن سرمای پاییزی خوردیم... خدا را شکر آن روز دریا ساکت و آرام بود، سکوت و آرامشی که پس از طوفان چند روز قبل پدید آمده بود، البته شاید آرامش قبل از طوفان بود... بگذریم، قرار بود شنبه صبح بروم دانشگاه که برنامه‌ی شب‌نشینی با رفقا را بهم زدیم و شب زود برگشتیم خانه. بعد از ظهر یکشنبه بود و من در حال رفتن به کلاس. یاد خاطره‌ی روز جمعه افتادم، احساس کردم خاطره نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود، حال معنوی خوبی به من دست داده بود، احساس کردم روحم به پرواز درآمده است و به دو روز قبل برگشته است، فضا آکنده به صدا و عطر آن روز شده بود...

(تق) کلاس داری الیاس؟!

چه خبرته بابا... نمی‌گذارید آدم 2 دقیقه تو حال خودش باشه، چرا پس‌گردنی می‌زنی؟!

برو بابا... ضد حال...

در حال دور شدن از من بود که دیدم صدای آهنگ هم دور می‌شود... ای دل غافل ... ای کاش قانونی داشتیم که همین اتومبیل‌های دوپا را هم جریمه می‌کرد، آینه بغل آدم را که می‌شکنند و فرار می‌کنند، ضبطشان هم بلند است... یک جریمه‌ی تپل بشوند که دلمان خنک بشود... چه شود...

  • سید مهدی موسوی
  • Google

داستان

نظرات  (۳)

نظرات خصوصی پس از مطالعه توسط مدیر وبلاگ، حذف می شوند

  • مصطفی نمازیان
  • بنام خدا. به روزم. یا علی
  • اکینانیوز!
  • ...باحال بود! ولی نه! من جریمه رو نیستم!...
    ضمنا
    به روز شدم با: اگر من جای او بودم...
    شما هم شخصا دعوت شدید...دوست داشتید می تونید در این تحرک وبلاگی شرکت کنید...شاید نیاز به تحرک وبلاگی دوباره باشد...ممنون...
    http://akina.blogfa.com/post-64.aspx
    سلام، آسد مهدی آقا!
    مطلب قشنگی بود!جون میده برای نشریه!!!

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی