دستبندهای شفابخش! (1)
دیشب حالش خیلی بد شد و با اینکه بارون شدیدی میبارید، همهی همسایهها توی کوچه جمع شده بودند... در آمبولانس را که بستند غم سنگینی روی دلم نشست و ناخودآگاه اشکهایم جاری شد.
سید مصطفی پیرمرد باصفای محلهی ما، از سالها قبل دچار ناراحتی قلبی بود، هیچ وقت هم راضی نشد عمل کنه، قرص و دوا هم اصلاً نمیخورد، با آن سن بالایی که داشت خروس خوان در مغازه را باز میکرد و تا دم غروب کاسبی میکرد، کاسبی که چه عرض کنم، گرفتاری مردم را حل میکرد، دختر و پسرهای جوون را بهم میرساند، اختلافها را برطرف میکرد، کمک مالی میرساند و هزار تا کار خیر انجام میداد؛ همهی اهالی سید مصطفی را به آن شال سبز قشنگی که میانداخت میشناختند... میگفت سوقاتی کربلاست و بخاطر همان شال سبز است که تا حالا هیچ وقت برای قلبش دکتر نرفته است. میگفت شفا میده...
***
مسجد محل ما یه آمفیتئاتر 400 نفره داره که برای مراسمهای مختلف از آن استفاده میشه؛ از چند روز قبل از برنامه، خبر آمدن یکی از کاندیداهای ریاست جمهوری توی شهر پیچیده بود، شعارهای اون را هم به در و دیوار کوچههای منتهی به مسجد نوشته بودند، بالاخره روز موعود فرا رسید و ...
برای نماز مغرب و عشاء که رفتم مسجد صحنهی عجیبی را دیدم، جلوی در پر بود از جوونهای مختلف با تیپهایی که گهگاه توی خیابان به چشمم میخورد، خیلی خوشحال شدم، گفتم فکر کنم دعای سید گرفته و ... ؛ آخر همیشه دعا میکرد که جوونها نمازخوان باشند و سر به راه و پاک و درستکار ...، موقع نماز همهاش چشمم به این ور و آن ور بود که یکی از این جوونها را ببینم، اما دریغ از یک نفر... هر چند مسجد از روزهای قبل شلوغتر شده بود و آدمهای جدیدی را میدیدم اما با اینکه مسجد جا برای آدمهای بیشتری داشت، تا آخر نماز عشاء پر نشد، رکعت آخر نماز چند نفری کنار مهرهای نمازگزاران پارچههای سبز رنگی را میگذاشتند و میرفتند... عجب! ... توی دلم گفتم کدام یکی از همسایهها سفر رفته بود که ما خبر نداشتیم، نماز که تمام شد، همه همین سؤال را از بغل دستیشان میپرسیدند، گفتم تبرکْ تبرکه، حالا از هر جا آمده باشه... یاد جملهی سید مصطفی افتادم، شفا میده...
به امید اینکه بلکه ما هم شفا پیدا کنیم و شاید در حین این شفا پیدا کردن آرزوهای چندین و چند سالهمان برآورده شود، آن را به دستم بستم. موقع خارج شدن از مسجد سید مصطفی را دیدم که با حالت تردید به پارچهی سبز رنگ نگاه میکرد، پرسیدم چیه آسید، شما نمیبندید؟ مگه نمیگفتید شفا میده! ... سید یک نگاه معنیداری به من انداخت و گفت آخه هر سبزی که شفا نمیدهد! اول باید ببینیم از کجا آمده است؟! کی قراره ما را شفا بده... به نیت چی باید ببندیم و ... فایدهای نداشت هر چه گفتیم سید پارچهی سبز را نبست ...
***
عصبانیت از سر و رویش میبارید، از وقتی که آن پسر ژیگول میگول با آن دوست ... کنار سید نشستند، ‹استغرالله› و ‹لا اله الّا الله› سید قطع نمیشد، فکر کنم توی دلش هزار بار به خودش فحش داده بود که چرا توی این مجلس آمده ...
***
هنوز نوبت به سخنرانی مهمان دعوت شده به مراسم نرسیده بود، آقا محسن میکروفن را گرفته بود و ول کن ماجرا نبود، تریپ روانشناسیاش گل کرده بود و خیال میکرد برای مریضهایش صحبت میکند:
- بله، از خواص رنگ سبز همین را بگویم که باعث آرامش ذهن و روان است، خستگی را برطرف میکند، اشتها را باز میکند، انسان را امیدوار میکند، ترس را تنظیم میکند، آدم را راستگو میکند، رنگ عشق است، رنگ پاکی است، رنگ ...
دیگه داشت اعصابم خرد میشد، نیمساعتی سخنرانی کرد و فکر کنم به اندازه 5 تا کتاب خواص درمانی میوهها نسخه شفابخش برای رنگ سبز نوشت...
مهمان برنامه با کف و سوت حضار و آهنگی که گروه ارکست مینواخت، به جایگاه رفت و سخنرانی خود را شروع کرد... بین صحبتهای سخنران آنقدر کف و سوت زدند که سخنرانی به نصف نرسیده بود سید مصطفی از مجلس خارج شد...
***
هادی پسر اوستا کاظم، توی مغازه تراشکاری کار میکند، بندهی خدا موقع کار بیاحتیاطی کرد و دستش زیر دستگاه بد جوری آسیب دید، آرش همسایه بغلیشان سریع پرید توی مغازه خودشان و پارچه سبزی را که جلوی مغازه آویزان میکردند آورد و شاهرگ بریدهی هادی را با آن بست...
هادی را سریع به بیمارستان رساندیم، توی اورژانس هادی بیحال کناری نشسته بود، دکتر نگاهی به هادی انداخت و جویای حالش شد، بعد هم به سراغ مریضی که تازه آورده بودند رفت، هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که هادی به روی زمین افتاد، پارچهی سبزی که به دست او بود به جای آنکه قرمز شده باشد، سیاه رنگ بود و ... به یاد خواص رنگ سبز افتادم...
***
پریشب مغازه سید مصطفی بودم، آرش وارد مغازه شد و بعد از سلام و احوالپرسی، رو کرد به سید و گفت: سید تو هم سبز میپوشی؟ نکنه تو هم ...
بعد هم پارچه سبزی را که به دستش بسته بود نشان داد و گفت: به امید پیروزی در انتخابات ... بای بای مستر سید...
***
دیروز صبح موقع رفتن سر کار سید مصطفی را دیدم، شال سبز نیانداخته بود، خواستم علتش را بپرسم، اما جرأت نکردم، سید توی این عالم نبود، زیر لب چیزهایی میگفت و میرفت... اصلاً جواب سلام من را هم نداد، فکر میکنم...
***
دیشب حالش خیلی بد شد و با اینکه بارون شدیدی میبارید، همهی همسایهها توی کوچه جمع شده بودند، در آمبولانس را که بستند غم سنگینی روی دلم نشست و ناخودآگاه اشکهایم جاری شد... .
یه جایی بهم گفتن طرفو قبل انقلاب با نام حسین رهرو میشناختندش!
همونجا گفتن زنشم اسمش زهره کاظمی بوده و این زهره کاظمی یه جاهایی هم قبل انقلاب گاف هایی داره!
از اینا بگذریم سید مصطفی تو منو یاد درویش مصطفی امیرخانی انداخت.
صاحب دستبند های سبز هم نمی دونم چرا خشی بیوتن رو تو ذهنم تداعی کرد!