کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۵۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

۲۸
شهریور

حسن، پسر آقاتقی دل تو دلش نبود. بدجور دل‌آشوبه گرفته بود. دست خودش هم نبود. بس که دوست و فامیل و آشنا کنکور کنکور کرده بودند و این بنده خدا را ترسانده بودند. نه اینکه خدای نکرده درسش بد باشد، نه! اتفاقاً حسابی هم درس‌ها را خوانده بود و تست زده بود. ولی چه‌کار می‌شود کرد؟! مادرش هر روز با اسم کنکور این بدبخت را از خواب می‌پراند که چه! که نکند مثلاً دردانه‌اش جای دانشگاه شریف، دانشگاه تهران یا امیرکبیر قبول بشود! مادر است دیگر؛ هزار آرزوی کوچک و بزرگ دارد.

حسن خیلی آرام کتاب را بست و با خودش گفت:

ـ این دو سه روز باقی مونده را هم تحمل کنم، بالاخره تموم میشه... خسته شدم به خدا... یعنی می‌خوام یک هفته بخوابم، یک هفته که حالا نه...


  • سید مهدی موسوی
۲۵
آذر

موقع انتخاب واحد همیشه سایت دانشکده شلوغ بود. اصلاً یک عده‌ای یک ساعت زودتر هم می‌آمدند که مثلاً زنبیل گذاشته باشند. وقتی هم انتخاب واحد شروع می‌شد سروصدا کل سایت را می‌گرفت. سروصدا و جیغ و داد اینکه «چرا سایت باز نمی‌شه»، «زودباش تا تموم نشده» و... بعضی‌ها هم گریه و زاری که فلان واحد را با یک استاد هلو! از دست داده‌اند.

دختر با چشم‌های نگران دم در ایستاده بود و در بین گریه و خنده‌ی دیگران به دنبال چهره‌ای آشنا می‌گشت. نه، کسی را نمی‌شناخت. چاره‌ای نبود. وقت زیادی نداشت و هنوز واحدی نگرفته بود.

- ببخشید، می‌شه برای من هم انتخاب واحد کنید؟

- سلام. انتخاب واحد نکردی؟

- سلام. هنوز نه...

- خب، من کارم تموم شده، بیا همین جا بشین...

- من... می‌شه شما کمکم کنید؟ من بلد نیستم...

انتخاب خوبی کرده بود. راحیل مهربانانه در مورد واحدها و استادها صحبت می‌کرد و مریم با دقت به حرف‌های او گوش می‌کرد.

***

یک ماهی از آن دیدار گذشته بود...   (بخشی از داستانی در حال نگارش)

----------------------------------------------------

گر سر برود ز سر هوایت نرود

تاثیر طلسم چشمهایت نرود

فرشی ز دل شکسته انداخته‌ایم

آهسته بیا شیشه به پایت نرود

(میلاد عرفان‌پور ـ جشن فراموشی‌ها)

سلام. مدت زیادی است که این وبلاگ آپ نشده بود. این روزها بدجور گرفتار شده‌ام. از همه طرف گرفتاری‌های جدید و رنگ و وارنگ، اصلاً نمی‌دانم چرا یکدفعه... ولی یک چیز را می‌دانم. اینکه خدا خیلی بنده‌هایش را دوست دارد. وقتی از معنویتشان کم می‌شود، وقتی زیادی گرفتار مال دنیا می‌شوند و یادشان می‌رود که روزی‌دهنده واقعی چه کسی است، وقتی یادشان می‌رود که به درگاه چه کسی باید پناه ببرند، خدا این گرفتاری‌ها را درست می‌کند و دوباره ما را دعوت می‌کند... الحمدلله رب العالمین

بیشتر از این نمی‌توانم بنویسم، اصلاً ما زبانی به غیر از شعر نداریم. عادت ماست که حرف‌هایمان را با شعر می‌زنیم...

بودن یا نبودن

به هر حال توانسته‌ای

کال‌ترین سیب بخیل‌ترین باغ را

به تمامی گاز بزنی

و تیره‌ترین آب خشک‌ترین رود را

به تمامی بنوشی

 

تو از ماه

به فراغت

و تمام

رویی دیده‌ای

و من به هراس

گوشه‌ی ابرویی

 

در تیره‌ترین شب‌ها

توانسته‌ای فریاد بزنی

کامل بوده است

زخمت

و دردت

من فریادم را با هزار گره در گلویم بسته‌ام

من اندوهم را خندیده‌ام

من دردم را رقصیده‌ام

 

ماهی تشنه‌ای

بودن یا نبودن را

به کمال می‌خواهد

جایی که نه آب است و نه خشکی

(شعر از مرحوم عمران صلاحی)

 

  • سید مهدی موسوی
۰۶
فروردين

تا حالا اکبر آقا را این‌طوری ندیده بودم. نه اینکه همیشه شاد و شنگول و روبه‌راه باشد، نه، ولی وقتی آمد تو، ترس برم داشت که نکند قضیه را بو برده باشد که خودش به حرف آمد:

- مردکه احمق! ده بار گفتم وقتی جلوی مغازه را آب‌پاشی می‌کنی، آب‌های توی کوچه را با جارو بزن که جلوی مغازه‌ی ما جمع نشه... این شهرداری خراب شده هم انگار نه انگار که بیست ساله این کوچه را آسفالت کرده‌اند و هفت هشت ده بار تا حالا آب و فاضلاب و گاز و مخابرات و کوفت و زهرمار بیل انداختن توی این کوچه و یک جاییش را سوراخ کردند و بعد هم وصله و پینه...

- ای بابا اکبر آقا... باز هم که شروع کردی زمین و زمان را به هم دوختن، باز...

نگذاشت خودم بقیه قصه را برایش تعریف کنم.

- آخه زن! آدم که ده بار یک مطلب را نمی‌گه... آب که جمع می‌شه توی کوچه، چپ و راست ماشین می‌ره توش و مغازه و مشتری من بدبخت را...

گوشم از این حرف‌ها پر بود. یک دعوای قدیمی با اوس کاظم که حالا جای خودش را داده بود به این بهانه‌های بچه‌گانه و مسخره سر پیری.

فکر کنم هجده- نوزده سال پیش بود که سر قضیه خواستگاری رفتن ما برای محسن، این الم شنگه به‌راه افتاده بود. البته همچین اتفاق بزرگی هم نبود، فقط دخترشون را به ما نداده بودند و اکبر آقا هم هی بفهمی نفهمی کِنِف شده بود.

سر و صدایش که خوابید، جلوی تلویزیون ولو شد و خودش را به تلویزیون دیدن مشغول کرد. هر چند روز یک بار از این برنامه‌ها داشتیم. گفتم که «اکبر آقا را این‌طوری ندیده بودم»، اما حالا که فکر می‌کنم می‌بینم نه، خیلی وقت‌ها این‌طوری دیده بودمش... احتمالاً از فکر و خیالات خودم بوده که این‌جوری حس کرده بودم. رفتم تو آشپزخانه و خودم را به غذای روی گاز مشغول کردم. اما همه‌اش به فکر محسن بودم... چطور قضیه را به اکبرآقا بگویم... نکند...

***

- سلام آقاجون.

- سلام. تنها اومدی محسن؟! اعظم و بچه‌ها را نیاوردی؟

- نه آقاجون... سلام مامان.

- سلام.

آمد طرف آشپزخانه و آرام توی گوش من گفت:

- آقاجون که چیزی از ماجرا نفهمیده؟!

- نه،‌ هنوز بهش نگفتم...

- خودم می‌گم.

محسن تنها پسری است که ما داریم. هیکل درشتی دارد و همیشه هم کت و شلوار می‌پوشد. شکم بفهمی نفهمی گنده‌اش را هم می‌اندازد روی کمربندش. برعکس باباش که چندرغاز از بقالیش در می‌آورد، پسر زبر و زرنگی است که تو کار بساز و بفروش زندگی خوبی را برای خودش دست و پا کرده است.

- آقاجون از کار و کاسبی چه خبر؟ اوضاع روبه‌راهه؟

- هی... می‌چرخه بابا... اگه این در و همسایه چوب لای چرخ آدم نگذارند... حالا چی شده این وقت روز اومدی؟ الان به قول خودت باید سر برج باشی! البته این آلونک‌هایی که تو اون رفیقت اصغر موتوری می‌سازید به درد لونه‌ی کفتر می‌خوره... من موندم توی 40 متر خونه...

با یک سینی چای آمدم تو و دیگر نگذاشتم اکبر آقا بقیه روضه‌اش را بخوند:

- برو خدا را شکر کن که همچین خونه‌ای داری، چه کار داری به مال مردم. محسن جان بگو دیگه...

- چی را بگه؟!

محسن یک کم این پا و آن پا کرد و گفت:

- بخاطر کار همین اصغر موتوری اومدم پیشتون آقاجون. راستش دیروز دو تا از کارگرها سر ساختمون افتاده بودند به جون همدیگه...

- سر چی آخه بابا؟!

- سر هیچی... یکیشون داشته جک ترکی می‌گفته، به اون یکی برمی‌خوره... بعدش هم بزن بزن.

- ای به گور باباش خندیده... تو چه را خودت را ناراحت می‌کنی؟!

- آخه بعدش مهمه آقاجون. اصغر می‌ره جداشون کنه،‌ نمی‌دونم چه می‌شه که یکیشون از بالا می‌افته پایین و دست و پاش می‌شکنه...

- کدومشون؟ ترکه؟

- چه فرقی می‌کنه آقاجون! حالا طرف رفته شکایت کرده. اونم از اصغر... پدر سگِ حروم لقمه...

- استغفرا... به باباش چه کار داری؟

- حالا اصغر مادر مرده را گرفتند! هر چی هم رفتیم گفتیم ما شاکی هستیم به خرجشون نرفت که نرفت! حالا هم می‌خواستیم سند بگذاریم درش بیاریم...

- خوب؟!

- خوب... الان لنگ سند هستیم دیگه... سند خونه‌ی خودشون که گرو بانکه... اگه شما لطف کنید...

- دیگه رفیق خودته بابا... سند بگذار درش بیار دیگه... سند خودت که آزاده! نه؟

- نه آقاجون...

- گرو بانکِ؟

- نه... دادیم به... برای...

- دِ بگو دیگه... خفه کردی خودت را...

- راستش هفته‌ی پیش ساسان یواشکی ماشین برده بود بیرون و بعدش هم یه بدبختی را زیر کرده بود...

- خوب دیگه تا تهش را خوندم... طرف که زبونم لال نمرده بود؟

- نه آقاجون... خدانکنه... فقط دست و پاش شکسته بود...

اکبر آقا بلند شد و رفت توی اتاقش. محسن به صرافت افتاده بود که چی بگوید:

- بد که نگفتم مامان؟!

- نه! فقط کم مونده بود قضیه لیلا را هم بگذاری روش و بگی! تو هم با اون بچه‌های خل و چلت... این‌ها عشق ماشین گرفتتشون نه؟!

اکبر آقا سند خونه را آورد و گذاشت روی میز. بعد هم با صدای بلندی که فکر کنم اوس کاظم سر کوچه هم می‌شنید گفت:

- اینم سند. بهش بگو بیاد بیرون رضایت طرف را بگیره و قبل دادگاه مادگاه سند ما را دربیاره... خوش ندارم عید که می‌شه سند خونه‌ام توی کلانتری بمونه...

***

شب عید بود و قرار بود همه خونه‌ی ما باشند. اصلاً این رسم هر ساله‌ی ما بود که بعدش اگر کسی می‌خواست مسافرت برود، می‌رفت و به کارهایش می‌رسید. همه آمده بودند بغیر از محسن که البته بچه‌هایش دو سه ساعتی زودتر از بقیه آمده بودند تا به من کمک کنند. دلم بدجوری شور می‌زد تا اینکه دمق و یک کم عصبانی از راه رسید:

- سلام

- سلام. چرا این‌قدر دیر اومدی محسن؟

- چی بگم مامان؟! این اصغر موتوری را با هزار مکافات کشیدیم بیرون که شب عیدی پیش زن و بچه‌اش باشه، اما نشد که نشد! انگار همون جا می‌موند براش بهتر بود...

چه شده مگه مامان؟!

- چی بگم آخه؟! بدبخت را آوردیمش بیرون، نمی‌دونم فک و فامیل این کارگره از کجا خبردار شده بودند که گله‌ای دم در خونه‌ی اصغر موتوری جمع شده بودند... فامیل که چه عرض کنم؟! قوم مغول! هر چی هم خواستم که از دعوا و فحش و فحش‌کاری جداشون کنم نشد که نشد! وسط جر و بحث هم یکی از همون از خدا بی‌خبرها با چوب گذاشت پس کله‌ی اصغر... بعدش هم بیمارستان و شکایت و...

- ای بابا... اینا ول کن قضیه نیستند انگار...

- الان هم زن و بچه‌اش توی بیمارستان پیشش‌اند. حداقل خوبیش این بود که شب عیدی پیش زن و بچه‌اش هست...

- آره... ولی طفلک عجب سالی را شروع کرد؟! تا آخرشم بد بیاری براش داره...

- نه مامان این حرف‌ها چیه آخه؟! خرافاته... نزن این حرف‌ها را... حکمت خداست، شاید یه بلای بزرگتری قرار بوده سرش بیاد... بریم که داره کم‌کم تحویل سال میشه... بریم...

***

فردای اون روز فک و فامیل آن کارگر، گل و شیرینی به دست رفته بودند عید دیدنی اصغر موتوری! بالاخره وقتی اسم دعوا و شکایت و این جور چیزها وسط می‌آید و این‌طور دو طرف توی مخمصه گیر می‌کنند، هر دو طرف مجبور می‌شوند شکایت خودشون را پس بگیرند.

محسن هم آمد دنبال اکبر آقا و دم دمای غروب رفتند که هم اصغر آقا را ببینند، هم از بیمارستان مرخصش کنند. این روز عید بدجور دلم می‌خواست هر کدورتی که هست برطرف بشود، خصوصاً دعوای اکبر آقا با اوس کاظم. البته نه مثل اصغر موتوری و کارگرش! البته کدورت‌های دیگه‌ای هم هست... چه عرض کنم با دوست و آشنا و فامیل؛ هر چند به‌ظاهر آشتی کردیم اما وقتی دعوایی چیزی اتفاق می‌افتد، خاطره‌اش برای مدت‌ها توی ذهن آدم می‌ماند... یعنی من را می‌بخشند؟ ما که همه را بخشیدیم، شما چطور؟

 

  • سید مهدی موسوی
۰۴
اسفند

خیلی وقت پیش‌ها شنیده بودم دانشمندی با تلقین کردن توانسته بود مجرمی محکوم به اعدام را بدون اینکه حتی ذره‌ای خون از آن فرد بیاید، بکشد؛ روش اعدام برایم خیلی جالب بود:

اول چشم‌های او را بسته بودند، بعد وسیله‌ای مثلاً خودکار یا چیز دیگه‌ای را آرام روی شاهرگ دست آن مجرم حرکت می‌دادند و همزمان آب ولرمی را روی دستش می‌ریزند، بلافاصله با صحبت با اطرافیان که خونش روی زمین نریزد و از این جور حرف‌ها، به مجرم تلقین می‌کنند که آخرین لحظات زندگی‌اش است... به همین سادگی آن فرد می‌میرد.

نمونه‌ی بالا تنها یکی از میلیون‌ها داستان تلقین است و شاعر دوست داشتنی و عزیزم چه خوب تلقین را می‌آموزد:

این روزها که می‌گذرد

              شادم

این روزها که می‌گذرد

              شادم

                          که می‌گذرد

                                      این روزها

              شادم

                          که می‌گذرد...

                                      (قیصر امین‌پور- دستور زبان عشق)

اصلاً من نمی‌فهمم چرا بعضی‌ها این‌قدر منفی‌بافی می‌کنند... این‌قدر استرس دارند... همین اطرافیان و دوستان تازه‌ی خودم را می‌گویم... بسه دیگه بابا خسته شدم از این روحیه‌ی زرد و بی‌رنگ و خاصیت بعضی از شماها... بابا نیمه‌ی پر لیوان را نگاه کنید...

این روزها که می‌گذرد

              شادم

زیرا

یک سطر در میان

              آزادم

و می‌توانم

هر طور و هر کجا که دلم خواست

                          جولان دهم

- در بین این دو خط-

                                                  (قیصر امین‌پور- دستور زبان عشق)

بگذریم... حوصله‌ی حرف‌های نگفته و بحث تلقین را ندارم و فکر می‌کنم توی خواننده هم خسته از این حرف‌ها و نگفته‌ها هستی... تلقین الکی به خودم نمی‌کنم. من شنیده‌ها و خواندنی‌ها و دیدنی‌ها را می‌بینم و قضاوت می‌کنم، تا دیر نشده باید کاری کرد... آره... بعضی وقت‌ها دست دست کردن آدم را بیچاره می‌کنه و گاهی هم عجله... دیگه وقتشه... کوچه هنوز هم خاکی است...

فکر می‌کنم دو سال پیش بود که «کوچه‌ی عشق ما از همان روز اول خاکی بود» را نوشته بودم. یادداشتی که مثل همیشه شب امتحان نوشته بودم و مثل همیشه هم فکر می‌کنم جزو بهترین یادداشت‌هایم بوده است (تلقین)... (هرچند معدود افرادی هستند که بتوانند آن متن را ترجمه کنند و از دری‌وری‌هایم سر در بیاورند). اما اولین یادداشت من پس از 2 ماه سکوت رسانه‌ای که باز هم با همان نام کوچه‌ی عشق ما... نام‌گذاری شده است:

{ساعت: 2:30 بامداد – مکان: اتاق خواب}

با چهره‌ای آشفته و پریشان از خواب پرید... آن شب سومین شبی بود که این خواب عجیب را می‌دید. به گوشه‌ی دیوار تکیه داده بود و از ترس به خود می‌لرزید، در اتاق که باز شد جیغ بلندی کشید و کتابی را به سوی در پرتاب کرد. ارشیا فریاد زد:

- چی کار می‌کنی... دیوانه شدی؟!

- ببخشید... دست خودم نبود...

- باز هم همان خواب عجیب؟

- این بار تهدیدم کرد که فردا شب اگر آنجا نباشم...

- بسه... باید کار را یکسره کنیم؛ فردا صبح راه می‌افتیم

- واقعاً؟ همه با هم؟ شوخی که نمی‌کنی؟

- آره... امروز با پدرام و یوسف هم صحبت کردم، ما هم از این کابوس‌های لعنتی تو خسته شدیم...

- اگر این ماجرا تمام شود، حتماً جبران می‌کنم...

- ببین شروین، الان 2 سالی هست که ما اینجا هستیم، هر 4 نفر ما نه دل خوشی از مردم این شهر داریم، نه از دانشجوهای دانشگاه... اصلاً یک جوری هست اینجا...

- ای کاش توی آن باغ نرفته بودیم... گفتی که شاید صاحبش راضی نباشد، ولی من احمق گوش نکردم.

- ولش کن دیگه کار از کار گذشته... فردا دانشگاه نمی‌رویم باید وسایلمون را آماده کنیم...

صبح زود پدرام و یوسف هم از صحبت‌های شب قبل شروین و ارشیا باخبر شدند و قبول کردند که به کابوس‌های شبانه‌ی شروین خاتمه بدهند.

{ساعت: 14:30 – مکان: باغ متروک}

تقریباً هیچ کس نتوانست چیزی بخورد. ترسی عجیب همه را گرفته بود و بیشتر از همه شروین بود که با نگاهی سرتاسر وحشت عمارت قدیمی وسط باغ را نگاه می‌کرد. طبق خواب او، آن عمارت قدیمی باید مرمت می‌شد. کار تا نزدیکی‌های غروب طول کشید اما آن ساختمان حدوداً 100 ساله خرابی‌های زیادی پیدا کرده بود و به این راحتی‌ها قابل تعمیر نبود. هوا دیگر تاریک تاریک شده بود. هیچ کس تا پایان کار تعمیرات حق خروج از باغ را نداشت و آن‌ها باید شب را آنجا می‌خوابیدند.

آن‌قدرها هم که فکر می‌کنید وضعیت بد نبود. چند دقیقه‌ای از تاریکی نگذشته بود که چراغ‌های ساختمان روشن شدند. هیچ کس در آن لحظه حتی به فکرش هم خطور نکرد که این ساختمان قدیمی چطور و با چه برقی روشن شده است. آن‌ها کاری را شروع کرده بودند که تا آخر خط باید ادامه می‌دادند. 4 جوان وارد ساختمان شدند و پس از خوردن اندک غذایی آماده‌ی خواب شدند؛ هر چند هیچ کس جرأت خوابیدن نداشت همگی قبل از ساعت 9 به‌خواب رفتند.

{ساعت: 2:30 بامداد – مکان: عمارت وسط باغ متروک}

صدای جیغ وحشتناکی در باغ پیچیده بود. بلافاصله همه از خواب بیدار شدند و به سمت پنجره دویدند. زنی لابه‌لای درختان می‌دوید و 4 سیاهی که زیاد به انسان شبیه نبودند به دنبال او بودند. زن از آن‌ها کمک می‌خواست و هراسان به این طرف و آن طرف می‌رفت.

{شروین} – باید کمکش کنیم.

{پدرام} – به کی؟ شاید خوابیم! شاید این یک...

{یوسف} – من هم فکر می‌کنم این راهیه که خودمان انتخاب کردیم... باید کمکش کنیم...

{ارشیا} – لعنت به این ساختمان و صاحبش...

هنوز حرف ارشیا تمام نشده بود که صدای جیغ تمام شد و سکوت همه جا را فرا گرفت. سکوتی بسیار وحشتناک که از صدای آن همه جیغ و فریاد هم ترس و دلهره بیشتری به دل‌های آن‌ها انداخته بود. ناگهان ارشیا مثل مرده‌های متحرک به سمت در حرکت کرد. شروین دست او را گرفت اما بلافاصله بخاطر حرارت عجیبی که حس کرد، خودش را عقب کشید. دو سیاهی ظاهر شدند و قبل از اینکه ارشیا از در بیرون برود او را گرفتند و به داخل باغ پرتاب کردند. آنجا بود که ارشیا به حالت عادی خودش برگشت و 4 سیاهی که دور او ایستاده بودند را دید. حالا نوبت او بود که از دست آن‌ها بگریزد و فریادزنان کمک بخواهد. 3 نفر بدون آنکه حرفی بزنند به سمت در رفتند تا دوستشان را نجات بدهند اما با ضربه‌ی عجیبی بیهوش شده و بر زمین افتادند.

{ساعت: 7 صبح – مکان: جلوی درب عمارت}

با صدای گربه‌ای سیاه همه از خواب بیدار شدند. خراش‌هایی که بیشتر به جای چنگ انداختن شبیه بود بر صورت و دست‌های همه‌ی آن‌ها وجود داشت. بدون معطلی شروع به دویدن کردند و از راهی که آمده بودند به سمت در باغ رفتند. اما 2 ساعت تلاش آن‌ها بی‌فایده بود و هیچ نشانه‌ای از در و راهی که بتوان از باغ خارج شد وجود نداشت.

{ساعت: 10 صبح – مکان: عمارت وسط باغ}

همه با سرعت و جدیت خاصی مشغول کار بودند تا هرچه زودتر بتوانند از آن باغ رهایی پیدا کنند.

{ارشیا} – یعنی امشب دوباره...

{شروین} – ساکت! اگه دیشب اون حرف‌های مزخرف را نزده بودی اون بلا سر ما نمی‌اومد...

{پدرام} – تو یکی خفه شو... همه‌اش تقصیر تو و اون خواب‌های مزخرف خودت هست...

{یوسف} – بسه دیگه بچه‌ها! مثل اینکه یادتون رفته که ما هممون با هم و بدون اجازه وارد این باغ شده بودیم... الان هم هیچ راهی جز مرمت این ساختمون نداریم... دعوای ما هیچ مشکلی را حل نمی‌کند...

شروین و پدرام خجالت‌زده از هم معذرت‌خواهی کردند.

{ساعت: 2:30 بامداد – مکان: عمارت وسط باغ متروک}

باز هم با همان صدای جیغ شب قبل، همه از خواب پریدند. همان صحنه‌ی دویدن زن در باغ تکرار شده بود. باید کمکش می‌کردند و به‌نظر راه دیگری نداشتند. به دنبالش دویدند و همین که به نزدیکی او رسیدند ناگهان همه چیز ناپدید شد. آن شب دیگر هیچ اتفاقی نیافتاد و آن‌ها تا صبح خوابیدند.

{ساعت: 2:30 بامداد – مکان: عمارت وسط باغ متروک}

شب سوم بود. همه با احتمال اینکه امشب اتفاقی نخواهد افتاد، راحت خوابیده بودند. ناگهان با صدای جیغ و فریاد کودکی از خواب بیدار شدند. داخل استخر کودکی افتاده بود و کمک می‌خواست. جلوتر که رفتند پدرام بریده بریده گفت:

- من... من... این...

{ارشیا} – چی می‌گی پدرام؟

{پدرام} – این منم... این منم...

{یوسف} – تو؟

{پدرام} – آره، این بچه منم...

پدرام این را گفت و به داخل استخر پرید. بچه را از آب گرفت اما همین که بچه از آب بیرون آمد ناپدید شد. پدرام شروع به گریه کرد. انگار زمان به هم ریخته بود. شبهی نمایان شد و پدرام را بغل کرد. پدرام با ترس و وحشت خودش را به عقب پرت کرد. ارشیا و یوسف و شروین مات و مبهوت نگاه می‌کردند و انگار که لال مانی گرفته باشند با دست پدرام را نشان می‌دادند. همه داستان مرگ ناگوار پدر پدرام را شنیده بودند و با عکس‌هایی که از او دیده بودند مطمئنن بودند که آن شبه، پدر پدرام است. او موقع نجات دادن پدرام از استخر مرده بود و حالا پیش پسرش آمده بود. آن شب به هر جان کندنی بود به صبح رسید.

{ساعت: 2:30 بامداد – مکان: عمارت وسط باغ متروک}

شب چهارم قبل از ساعت 2:30 همه از خواب بیدار شده بودند و جلوی پنجره بیرون را نگاه می‌کردند. صدای قدم‌های یک نفر از طبقه‌ی بالا به گوش می‌رسید. ترسی عجیب همه را گرفته بود. قدم‌ها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. ناگهان همه جا روشن شد و چهره‌ی آن مرد مشخص شد. یوسف دو سه قدمی به عقب رفت اما سر جایش ایستاد و شروع به گریه و زاری کرد و با التماس معذرت‌خواهی می‌کرد.

{مرد غریبه} – فکرش را هم نمی‌کردی که یک روز من را اینجا ببینی؟! ابله دیوانه... نامرد... نالوتی...

{یوسف} – به خدا تقصیر من نبود... نمی‌خواستم این‌طوری بشود...

{مرد غریبه} – خفه‌شو! قسم نخور... عمه‌ی من پشت فرمان نشسته بود و مثل گاو رانندگی می‌کرد؟

{یوسف} – می‌خواستم خودم را معرفی کنم اما ترسیدم...

{مرد غریبه} – باید هم بترسی!

مرد غریبه این را گفت و به سرعت به سمت یوسف آمد. با دست ضربه‌ای به او زد و یوسف به‌طرز عجیبی به سمت در پرتاب شد و بی‌هوش شد. کاری از دست کسی برنمی‌آمد. همه منتظر صبح بودند تا از آن شب لعنتی خلاص شوند.

روز بعد یوسف زیر لب چیزهایی می‌گفت که اصلاً واضح نبود. به سختی کار می‌کرد و یکی دو باری هم از شدت خستگی و درد روی زمین افتاد. تقریباً کار مرمت خارجی ساختمان تمام شده بود.

{ساعت: 2:30 بامداد – مکان: عمارت وسط باغ متروک}

شب پنجم بود. برای یوسف، پدرام و ارشیا اتفاقاتی افتاده بود و آن شب همه منتظر بودند که ببینند به سر شروین چه خواهد آمد. ساعت 2:30 بامداد با صدای در زدن همه بیدار شدند. کسی جرأت اینکه در را باز کند یا از پنجره بیرون را نگاه کند، نداشت. شروین که می‌دانست امشب نوبت اوست به سمت در به راه افتاد. در را که باز کرد بریده بریده گفت:

- صاحب باغ...

پیرمرد وارد شد و مثل شب قبل همه جا روشن شد. ساعتی بعد 4 دانشجو روی زمین نشسته بودند و به صحبت‌های او گوش می‌دادند. صبح زود یوسف، شروین، پدرام و ارشیا باغ را ترک کردند در حالی که دیگر خبری از خواب‌های آشفته نبود.

***

حرف نگفته‌ی1: داستان بالا مثل داستان‌ها و نوشته‌های دیگر من در این وبلاگ و وبلاگ‌های گذشته، طرح‌های کلی‌ای است که ان شاء الله یک روز به مرحله فیلمنامه یا رمان خواهند رسید ولی با این مشغله‌ها و دلمشغولی‌ها بعید می‌دانم که به سرانجام برسند.

حرف نگفته‌ی2: امیدوارم که مثل این 2 ماه نباشم و بیشتر بتوانم بنویسم. به امید دیدار مجدد همه‌ی دوستان!

حرف نگفته‌ی3:

چیستان

ما گنهکاریم، آری، جرم ما هم عاشقی است

آری اما آنکه آدم هست و عاشق نیست، کیست؟

زندگی بی‌عشق، اگر باشد، همان جان کندن است

دم‌به‌دم جان کندن ای دل کار دشواری است، نیست؟

زندگی بی‌عشق، اگر باشد، لبی بی‌خنده است

بر لبِ بی‌خنده باید جای خندیدن گریست

زندگی بی‌عشق اگر باشد، هبوطی دائم است

آنکه عاشق نیست، هم اینجا هم آنجا دوزخی است

عشق عین آبِ ماهی یا هوای آدم است

می‌توان ای دوست بی ‌آب و هوا یک عمر زیست؟

تا ابد در پاسخِ این چیستانِ بی‌جواب

بر در و دیوار می‌پیچد طنینِ چیست؟ چیست؟...

                                                  (قیصر امین‌پور- دستور زبان عشق)

  • سید مهدی موسوی
۰۴
آذر

پر رنگ از یک کمرنگ

ویژه روز غدیر و عیدی برای دوستان مجازی

-          بایستید... بایستید... باید بازگردید... محمد همه را فراخوانده است!

-          به کدام سمت باید برویم برادر؟

-          به غدیر خم... من می‌روم تا به دیگران هم خبر بدهم...

سال حجه الوداع بود، آخرین دیدار بزرگ حضرت محمد(ص) با مسلمانان. اعمال حج تمام شده بود و کاروان‌ها عازم دیار خود بودند. به پیامبر از سوی خداوند وحی شده بود تا برای اعلام خبر مهمی همه را در منطقه‌ای که به غدیر خم معروف بود جمع کند. بیش از 120 هزار نفر آمده بودند... بله 120 هزار نفر با اولین امام شیعیان بیعت کردند... اما به 2 ماه نکشید که از آن جمعیت کثیر اندک یارانی بیش نماندند... همه چیز را فراموش کردند و پس از رحلت پیامبر، علی(ع) را تنها گذاشتند.

***

نویسنده به اینجای نوشته که می‌رسد ناخودآگاه گونه‌هایش خیس می‌شوند و وقتی دوباره متن کوتاهش را مرور می‌کند و به کلمه‌ی تنها می‌رسد یاد بدبختی‌های خودش می‌افتد و با صدای بلند از ته دل آه و ناله سر می‌دهد...

-          چی شده؟ کسی چیزیش شده؟ بازم داری چت می‌کنی؟

-          هیچی... داشتم وبلاگم را آپدیت می‌کردم... آشغال رفته توی چشمم!

-          واه!

نویسنده که تازه فهمیده زیادی احساساتی شده و دلش برای خودش سوخته است، دوباره کیبرد را جلو می‌کشد و شروع به نوشتن می‌کند. اما هر چه به اول و آخر جملاتی که برای غدیر نوشته است نگاه می‌کند، نمی‌تواند داستان را بیش‌تر از این تعریف کند، نه اینکه نمی‌داند، خجالت می‌کشد... خجالت می‌کشد بیش‌تر از این از داستانی بگوید که خودش یکی از همان «فراموش‌کاران» است...

ای بابا... انگار یادم رفته امروز عید است، همه‌اش که شد غم و غصه... یک وقت یک نفر از اینجا رد بشود دلش نمی‌گیرد؟ بگذریم... غم و غصه‌های این نوشته مثل همیشه مال خودم، اما برای توی خواننده حرف دیگری دارم... می‌خواهم از داشته‌ها و خوبی‌ها و عشق و عاشقی‌ها بگویم:

***

خانه‌ای برای 2 نفر

صدایش گرفته بود... از بس که زیر لب با خودش حرف می‌زد و راه می‌رفت... راه می‌رفت و حرف می‌زد... داشتم با خودم حساب می‌کردم که اگر 145 بار طول چهار متری اتاق را طی کند، تقریباً 580 متر راه رفته است، اگر...

-          خیلی نامردیه... به خدا نامردیه...

-          حمید! ... ترسیدم بابا...

-          این‌جوری نمی‌شه... یک روز بهانه میارن که باید تحقیق کنیم، یک روز می‌گن دخترمون امتحان داره... یک روز... الان 6 ماهه که ما را سر کار گذاشتن...

-          هر که پر طاووس خواهد...

-          پر طاووس بخوره توی سر من! نخواستیم مامان... نخواستیم...

این را گفت و زد بیرون. از یک سال پیش که بابایش فوت کرده بود بیش‌تر بهونه می‌گرفت و کم‌طاقت‌تر شده بود. منم که تنها آرزویم این بود که تک پسرم را بتوانم داماد کنم، حالم بهتر از او نبود. وقتی دختر و پسر همدیگر را می‌خواهند و شرایط دو تا خانواده هم به‌هم می‌آید، آدم حرصش می‌گیرد که این دست دست کردن‌ها برای چی است؟

پسرم فوق لیسانس هنرهای نمایشی دارد و چند سالی هم هست که برای خودش گروهی دست و پا کرده و این طرف و آن طرف به قول خودشان تیاتر بازی می‌کنند؛ شکر خدا وضعش هم خوب است؛ حالا بماند که خانه و ماشین ندارد... اول زندگی که لازم نیست آدم حتماً این چیزها را داشته باشد، یک مدتی مستأجری سر می‌کنند و بقیه‌اش هم خدا بزرگ است. این‌ها را هم من قبول دارم هم اون دختر طفل معصوم! فقط مادر مهربانش! که همچین زیادی زیادی دخترش را دوست دارد (البته شما نمی‌شناسیدش و غیبتش نمی‌شود) بهانه‌های عجیب و غریب می‌آورد که باید پسرتان فلان باشد و بهمان باشد...

قرار بود عید قربان یک مراسم مختصر بگیریم و این دو تا کلاغ عاشق، ببخشید قناری عاشق را به‌هم برسانیم، اما نشد، حالا هم که 3-4 روز بیشتر تا عید غدیر نمانده است، اگر هم این عید بگذرد، محرم و صفر می‌رسد و دیگر از شیرینی خوردن خبری نیست!

-          سلام.

-          سلام، خوبی؟! چقدر دیر کردی حمید... خیلی وقته که شام را آماده کردم و منتظرم تا تو بیای...

-          اشتها ندارم مامان؛ میرم بخوابم...

-          آخه...

چیزی نگفتم، حالش را نه من می‌توانستم بفهمم نه حافظ شیرازی که فال به فال از دردهای گذشته می‌گفت.

-          زینگ... زینگ...

-          کیه اول صبحی؟! حمید در را باز کن ببین کیه؟!

حمید خواب و بیدار رفت جلوی در و...

-          سلام. مزاحم نمی‌شم فقط به مادر بگو بالاخره لیلا خانم جواب مثبت را دادند... آماده باشید که شب عید غدیر یک مراسم کوچک بگیریم...

حمید گیج و منگ در را بست و وارد خانه شد.

-          کی بود؟

-          بابای هستی!

-          بابای هستی؟ این وقت صبح؟!

-          می‌گفت، مامان هستی بالاخره رضایت داده...

دیروز داشتم این صفحات دفترچه خاطراتم را می‌خوندم... الان چند سالی از اون روز می‌گذرد و حمید و هستی زندگی‌شان را می‌کنند. لیلا خانم هیچ وقت نگفت که چه اتفاقی برایش افتاده است... این همه سال هم ما را توی خماری گذاشته است. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده بود... نمی‌خواست بگوید، حتماً خوابی چیزی دیده است که... هر چه باشد به اون حال حمید در آن شب برمی‌گردد.

امروز عید غدیر است و خانه‌ی پسرم شلوغ شلوغ! در این 7 سال عید غدیری نبوده است که مهمانی نداده باشد و به صغیر و کبیر عیدی ندهد... نمی‌دانم شاید یکی از نذرهای پسرم را فهمیده باشم...

***

نویسنده به سوژه‌ای که انتخاب کرده بود کمی فکر می‌کند و با حالت تمسخرآمیزی می‌گوید:

-          برو بابا ما هم شدیم نویسنده‌ها... اینم یک سوژه تکراری برای عید غدیر... خودت چطوری پسر! قرار بود یک عیدی مجازی بدهیم به دوستان مجازی! اما نمی‌دانم به مذاق دوستان خوش می‌آید یا نه...

نویسنده این‌بار محکم‌تر می‌ایستد و از این سوژه خودش این‌طوری دفاع می‌کند:

شاهرگ‌های زمین از داغ باران پر شده‌ست

آسمانا! کاسه‌ی صبر درختان پر شده‌ست

زندگی چون ساعت شماطه‌دار کهنه‌ای

از توقف‌ها و رفتن‌های یکسان پر شده‌ست

چای می‌نوشم که با غفلت فراموشت کنم

چای می‌نوشم ولی از اشک، فنجان پر شده‌ست

بس که گل‌هایم به گور دسته‌جمعی رفته‌اند

دیگر از گل‌های پرپر خاک گلدان پر شده‌ست

دوک نخ‌ریسی بیاور یوسف مصری ببر

شهر از بازار یوسف‌های ارزان پر شده‌ست

شهر گفتم؟! شهر! آری شهر! آری شهر! شهر

از خیابان! از خیابان! از خیابان پر شده‌ست

(فاضل نظری – گریه‌های امپراتور)

 

  • سید مهدی موسوی
۰۶
شهریور

یادداشتی قدیمی که خیلی اون را دوست دارم و میخواستم برای امسال بازنویسی اش کنم اما فرصت نشد و گفتم همون متن قبلی را دوباره توی وبلاگ بگذارم:

نویسنده با یک وبگردی چند دقیقه‌ای توی وبلاگ همسایه‌ها و غیر همسایه‌ها، وقتی مطمئن می‌شود که هنوز کسی در مورد شب‌های قدر، مطلب خاصی ننوشته، این بار پیش دستی می‌کند و هنوز 3-2 روز از ماه رمضان نگذشته درباره‌ی شب نوزدهم می‌نویسد.

نیمه‌ی سنتی مغزش یک بارک اللهی می‌گوید و از این همه انتظار برای شب‌های قدر کلی خر کیف می‌شود. اما نیمه‌ی مدرن مغز نویسنده، یک خنده‌ی تمسخر آمیزی می‌کند و می‌گوید:

- هه هه هه! 4 ساله که داری وبلاگ نویسی می‌کنی، وبلاگ‌های قبلی را که به هر بهانه‌ای بود یا حذفشان کردی یا مفت مفت دادی به رفقات، حداقل حساب نکردی که چقدر پول کارت اینترنت و گاهی کافینت دادی و چقدر وقت حروم کردی تا تایپ کنی و هزار تا چقدر دیگه ... حالا هم دلخور نشو، این هم روشیِ برای جذب مخاطب، برای آن که بگویی من اولین نوشته را برای شب قدر ماه رمضان امسال توی اینترنت نوشتم! اما اصلا به درک، من که مطمئن هستم به سال نرسیده این وبلاگ را هم مثل بقیه...

نیمه‌ی سنتی که تا حالا ساکت مانده بود و به مزخرفات نیمه‌ی مدرن گوش می‌کرد، با عصبانیت می‌گوید:

- اولا عوض کردن وبلاگ‌ها همه‌اش تقصیر خود تو است که راه به راه از گروهی بودن 2 وبلاگ آخری ایراد می‌گرفتی و single … single می‌کردی، دوما قرار بود این مطلب در مورد شب نوزدهم ماه رمضان باشد، نه وبلاگ و وبلاگ بازی. ثالثا نویسنده این وبلاگ دیگه خودش طوفان دیده هست، دوست داره پس از طوفان را بنویسد نه قبل طوفان را، چهارما...

نیمه‌ی مدرن دیگه مهلت نمی‌دهد و هلپی می‌پرد وسط که:

- حرف شما صحیح، اگر بخواهیم از منظر مانیفیسم و هرمنوتیک به این قضیه نگاه کنیم ...

نویسنده که حوصله‌ی سخنرانی‌های تکراری نیمه‌ی مدرن مغزش را ندارد و از بکار بردن مانیفیسم به جای اومانیسم او خنده‌اش گرفته است، کیبورد کامپیوترش را جلو می‌کشد و شروع به نوشتن می‌کند.

***

بسم رب شهر رمضان.

آدم‌ها معمولا بدون توجه به جایی که الان توی آن هستند حواسشان به زمان و تاریخ و خاطره هم هست، برایشان مهم نیست که تولدشان را توی خانه‌ی خودشان جشن بگیرند، توی مسافرت، توی زندان، توی بیمارستان، توی ... می‌خندی؟ مسخره می‌کنی؟ آره بابا، همه که مثل شما توی تولدشان کیک و شمع نمی‌گذارند و "هپی برث دی" نمی‌گویند، یکی مثل من فقط به خودش می‌گوید تولدت مبارک عزیزم و کلی حال می‌کند ...

بگذریم؛ منظورم همه چیز است، مثلا دعای ندبه توی جاده و هزار تا کار مثل همین. مثلا همین نیمه شعبان پارسال ... آدم 21 سال نیمه شعبان توی قم باشد، یک پارسال را توی جاده، آن هم کجا مثلا توی راه نجف، پشت ایست و بازرسی‌ها و کلی معطلی که راه 4-5 ساعته بدره تا نجف را 12 ساعت بگذراند، اصلا هم یادش نرود که امشب، شب نیمه شعبان است! و شب جشن و شادی، توی اتوبوس هم حاج احمدشان مداحی کند و دست بزنند، توی جاده‌ای که کلی ایست بازرسی دارد و کلی ... .

حالا هم که این مطلب را می‌نویسم مطمئن هستم که شب نوزدهم امسال خونه نیستم، نه هیات محل می‌روم، نه مسجد محل، توی تهران می‌گردم دنبال یک هیاتی، مسجدی، جایی و شب قدرم را صفا می‌کنم. هیچ جایی هم که پیدا نشود، بالاخره بیابانی، کویری، جایی پیدا می‌شود که یک کویرنشین مثل من، شب را یک گوشه، تنها، زار زار گریه کند، حالا چه با حاجی چه بی حاجی! اصلا خودم هم حاجی، هم کربلایی ... هم مداح، هم سینه‌زن ... خودم گریه کن، خودم میان‌دار، خودم ...

***

نیمه‌ی مدرن مغز نویسنده برای این که حال نیمه‌ی سنتی را بگیرد، می‌پرد وسط نوشته‌های نویسنده که:

- خیلی زود، ماه رمضان امسال هم تمام می‌شود، خیلی زود ... مثل همه ماه رمضان‌های قبلی که آمدند و رفتند ... آمدند و رفتند ... آمدند و رفتند ... آمدند و رفتند ... اما تو همان جا ایستاده‌ای ... وقتی فکر می‌کنی، می‌بینی که آره، هی گریه کن و هی زار بزن، اما هنوز ماه رمضان تمام نشده می‌زنی و خرابش می‌کنی ... آره ... هر چی باغ و خونه توی بهشت ساختی را، هر چی هوری موری جمع کردی را، هر چی که گناهات را توی این ماه شستی و جای ثواب دادی به خدا را، هر چی العفو العفو گفتی را، هر چی سبحانک یا لا اله الا انت گفتی را، هر چی توی قرآن به سر گرفتن و طول و تفسیر دادن مداح چرت زدن را، هر چی هر چی ... بعدش هم می‌گویی ماه رمضان امسال که گذشت، ان شاء الله عرفه، ان شاء الله محرم و صفر، ان شاء الله ...، باز هم این چرخه تکرار می‌شود و باز هم همان جا ایستاده‌ای و باز هم برای کسانی که می‌آیند و می‌روند دست تکان می‌دهی ...

- بابا کسی نیست این جا پنچری ماشین ما را بگیرد؟؟؟

نویسنده که می‌بیند بی‌خود و بی‌جهت داد زده است و خواننده‌ی مطلبش را ترسانده، یک مقدار خودش را جمع و جور می‌کند، آستین‌هایش را بالا می‌زند، یک نگاهی به دور و بر می‌اندازد:

- نمی‌دانم زاپاس را کجا گذاشتم، جک را چی کار کردم، نکند داده باشم به اِسمال کله؟!

بعد که به اسمال کله فحش ناجوری می‌دهد، تازه یادش می‌آید که اصلا ماشینی ندارد که پنچر شده باشد، این اسماعیل آقای بیچاره را هم از "یک پیاله سیرابی" کشیده است بیرون و توی این ماه عزیز فحش داده است.

نویسنده دوباره خودش را جلو می‌کشد و شروع به ادامه‌ی نوشتن می‌کند ... اما هر چه فکر می‌کند دیگر ادامه‌ای به ذهنش نمی‌رسد، به حرف‌های نیمه‌ی مدرن مغزش که فکر می‌کند تازه یادش می‌آید که:

- این نیمه‌ی مدرن ما که وقتی از شب قدر و گریه و عزاداری می‌گفتیم، ایراد می‌گرفت و مسخره می‌کرد، تازه از کی تا حالا ... نه! فکر کنم این شیوه‌ی جدیدش برای ناامید کردن من از رحمت و لطف خدا باشه ... ای بی‌صّاحاب شده!!!!

نیمه‌ی سنتی مغز نویسنده که تا حالا به خودش فشار آورده بود تا یک جواب درست و حسابی پیدا کند، از خوشحالی فریاد می‌زند:

- بالاخره این نویسنده‌ی ما هم تونست حال تو را بگیرد.

نیمه‌ی مدرن دیگر حرفی نمی‌زند و لال‌مانی می‌گیرد.

نویسنده که از "بالاخره" نیمه ‌سنتی کمی دلخور شده، انگار که چیزی یادش آمده باشد، دوباره شروع به نوشتن می‌کند:

***

ذکر شب قدر را هم خودت می‌توانی بخوانی، حتی جوشن کبیر را ... البته اگر مثل "ارمیا"ی داستان "بی وتن" رضا امیرخانی توی غربت افتاده باشی، وگرنه همین هیات و مسجد کلی می‌ارزد به آن بیابان و کویر. بالاخره دست جمعی یک صفای دیگری دارد ... وقتی مداح هم غیر از خودت باشد ... تازه! توی مجلس، هم تو او را می‌گریانی هم او تو را، هم تو برای او و دیگران طلب مغفرت می‌کنی هم دیگران برای تو و او. مثل من برای تو و تو برای من.

***

نویسنده انگار که دوباره چیزی یادش آمده باشد کتاب "بی وتن" را باز می‌کند و بعد از کلی گشتن دنبال صفحه‌ی 280، آن را پیدا می‌کند:

***

ارمیا گوشه‌ای تاریک در خیابانِ تِرِس نشسته است. انتهای خیابان. جایی مسلط به های‌ویِ 78(بزرگ‌راه 78). رودی از اتومبیل‌ها مثلِ مورچه توی بزرگ‌راه جاری‌ند؛ به سمتِ نیویورک یا برعکس به سمتِ مزرعه‌ی اندی و پسران ... توی تاریکی سعی می‌کند میان شمشادها تنه‌ی سدروسی را پیدا کند و به آن تکیه دهد. شبِ قدر است و او تنهای تنها برای خودش پنداری روضه می‌خواند:

- یکی دو شب پیش از نیمه‌ی شعبان، چله می‌نشستم برای هم‌چه شبی ... کارمان به کجا کشیده است؟ آن از لیله‌ی قدرِ نیمه‌ی شعبان و دیسکو ریسکو، این هم از شبِ نوزدهم‌مان و کافه‌ی بلو اش ... باز هم خدا پدرِ آرمی را بیامرزد که یادم انداخت و الا میس کرده بودم شبِ قدر را ...

}...{

ارمیا سر تکان می‌دهد:

- آلبالا لیل والا!{قسمتی از آهنگی که بیشتر فقرای آمریکایی و سیه پوستان آنجا گوش می دهند} با ذکرِ "یا قمر بنی‌هاشم" به خط می‌زدیم و حالا باید مهملات بگویم توی غربت که آلبالا لیل والا!

{...}

صدای خش‌دارِ روضه‌خوان است انگار که از میانِ سرطان حنجره و شلوغیِ مسجدِ ارگ و حاج اصغر که کنارِ درِ ورودیِ شبستان با پارچِ آب می‌ایستد و ویل‌چیرِ بچه‌های جان‌بازِ جنگ و شلوارهای شش-جیبِ جوان‌های بسیجی، بیرون می‌زند و می‌رسد به کربلا، به نجف، به کربلای پنج، به نیویورک، استون، ترس اونیو ...

و ارمیا حالا زار می‌زند که:

- آلبالا لیل والا ...

{...}

و حالا این نوبت سهراب است {...} که توی تاریکی بنشیند و پاسخ دهد:

- داداش! گرفتاری که ناراحتی ندارد ... گرفتاری مالِ عشق است، مالِ رفاقت است ... فرمود اَلبَلاءُ لِلوَلاء ... گرفتاری مالِ رفاقت است...

سهراب ارمیا را در آغوش می‌فشارد.

- دوستت دارد لامذهب! اََلبَلاءُ لِلوَلاء ... اَلبَلاءُ لِلوَلاء

{...}

و ارمیا شروع می‌کند به تکرارِ ذکرِ شبِ قدرِ امسال‌ش:

- آلبالا لیل والا... آلبالا لیل والا ... اََلبَلاءُ لِلوَلاء ... گرفتاری مالِ عشق است ... مالِ رفاقت است... اَلبَلاءُ لِلوَلاء...


آدرس مطلب در سایت آقای امیرخانی

  • سید مهدی موسوی
۰۶
ارديبهشت

اپیزود اول:

خیلی آروم و با چهره‌ای معمولی اومد جلو، فکر کردم حتماً می‌خواد آدرسی ساعتی چیزی بپرسه، اما نه! همین طوری خیلی جدی گفت: آقا یه پولی داری به من قرض بدید؟! می‌خوام برم شهرستان پول ندارم و... شماره حساب بدید من پول را به حسابتون واریز می‌کنم، گفتم خواهش می‌کنم این چه حرفیه... نه بیا این پول را بگیر و برو...

 

اپیزود دوم:

خسته از سر کار می‌اومدم، مرد میان‌سالی که اصلاً نمی‌خورد گدا باشه، اومد جلو و گفت: آقا من از شهرستان اومدم بچه‌ام را پادگان ببینم اما پول ندارم که برگردم، میشه یه پولی به من قرض بدید؟ اگه شماره حساب بدید من این پول را... مثل قبلی بود دیگه ادامه ندم...

 

اپیزود سوم:

ماشین جلوی پایم ترمز کرد، جوون سرش را آورد بیرون و گفت: آقا سلام. من اومدم داداشم را که سرباز.... نگاهی انداختم دیدم 2 تا خانم هم توی ماشین نشسته‌اند، می‌خورد که یکی مادرش باشه و اون یکی هم مثلاً خواهرش، نه! مثل اینکه آدم حسابی‌اند...

 

اپیزود چهارم:

یه جوون خوش هیکل که فکر کنم چند سالی بدنسازی سنگین کار کرده بود، اومد جلو و گفت داداش میشه...

 

اپیزود پنجم:

طرف تا اومد طرفم من اصلاً نگاهش هم نکردم تا یه وقت دوباره پول مول نخواهد، داشتم رد می‌شدم گفت: آقا ساعت چنده؟ خجالت کشیدم و جوابش را دادم...

 

اپیزود ششم:

قرار داشتم و تندتند توی خیابون راه می‌رفتم، از کنار یه تلفن عمومی که داشتم رد می‌شدم بنده خدا گفت: آقا خودکار داری من این شماره را یادداشت کنم؟! اصلاً به روی خودم نیاوردم، بالاخره قراره دیگه... آدم باید به قرارش برسه حالا اون طرف هم نتونه شمارشو یادداشت کنه، به من چه...

 

اپیزود هفتم:

زیاد مهم نیست، یعنی اونا... چی بگم؟ اینم یه نوع کاره دیگه...

  • سید مهدی موسوی
۱۲
آذر

- آخه چرا این کار را کردی؟! تو خجالت نمی‌کشی؟! نامرد نالوتی!

البته تعجبی هم نداره، بچه که بودی به غیر از من با تمام بچه‌های کلاس دعوا کرده بودی، با من هم چون همسایه بودیم و یک جورهایی ننه بابامون رفت و آمد داشتند، رفیق بودی، با معلم‌ها که واویلا بود، ... همین یکدنگی‌هات کار خودش را کرد و تا کلاس پنجم بیشتر دوام نیاوردی...

حالا می‌فهمم چرا بابام با بابای تو قطع رابطه کرد و از آن محله رفتیم، می‌گفت شما خلاف کارید، مواد خرید و فروش می‌کنید؛ من که بچه بودم و حالیم نبود، نمی‌دانستم مواد چی هست... کلی هم گریه و زاری کردم که من می‌خواهم اینجا بمونم، من سهیل را دوست دارم، من...

ای دل غافل، عجب ابلهی بودم من... یادم می‌آید یک بار توی مدرسه سوزن گذاشتی روی صندلی آقا معلم،‌ آن موقع هم مثل الانت شانس نداشتی، یکی از بچه‌ها که دیده بود تو را لو داد...، برای تو که اصلا مهم نبود، فقط زنگ آخر توی کوچه حسابی حال طرف را گرفتی و یک هفته فرستادیش بیمارستان، بچه بودی،‌ مثل من،‌ بچه و نادان.

***

کلاس سوم بودم که از محله‌ی شما رفتیم،‌ با اینکه خانه ما از خانه شما دور بود، ولی هر روز می‌آمدی دنبالم و بعد از مدرسه می‌رفتیم مردم آزاری، آن موقع‌ها که حالیم نبود...، گفتم که بچه بودم،... زنگ مردم را می‌زدیم و فرار می‌کردیم، باد لاستیک ماشین‌ها را خالی می‌کردیم، می‌رفتیم دعوا و هزار تا کار دیگه...

گذشت تا کلاس پنجم که آن اتفاق بد افتاد... بابای تو را توی زاهدان کشتند، تو هم ترک تحصیل کردی و افتادی توی کار و کاسبی، آره... کار بابات را ادامه دادی، حتی آن اوایل من هم کمکت می‌کردم، چقدر نادان و بچه بودم، 2 سالی که با تو بودم، یک چیزهایی دستگیرم شد، کم‌کم هم کشیدم کنار، اما تو زده بودی توی کار و کاسبی خلاف و چون بچه بودی هم پلیس به تو شک نمی‌کرد و رفیق‌های بابات عاشقت شده بودند، هم اینکه خیلی زرنگ و باهوش بودی... کاشکی یک کم از آن هوش خلافت را گذاشته بودی پای درس خواندن...

***

سوم دبیرستان بودم که خبر دستگیر شدنت را شنیدم، خوب بود، چند سالی از شر تو و کارهای عجیب و غریبت خلاص شدم، نمی‌دانم چرا با اینکه می‌دانستم توی کار خلاف هستی، هنوز هم با تو رفیق بودم... تف به این رفاقت‌های بچه‌گانه... 17 سالم بود و هنوز آدم نشده بودم، ... بچه بودم و نادان...

***

توی راه برگشت از دانشگاه بودم که تو را دیدم، پریدم توی بغلت،‌ 5 سالی می‌شد که ندیده بودمت، اول رفتیم زنگ 7-8 تا خانه را زدیم و فرار کردیم، بعد هم الکی به 2 نفر گیر دادیم و دعوا کردیم، بعدش رفتیم قهوه‌خانه و بعد هم... خلاصه تا شب کلی صفا کردیم و یاد گذشته‌ها... البته من که از این کارها خوشم نمی‌آمد، فقط چون رفیق تو بودم، خواستم دلتنگی و غریبی نکنی... دوباره رفتی دنبال خلاف... کار دیگه‌ای بلد نبودی، نه سواد درست و حسابی داشتی، نه سابقه...

***

من تازه فارغ‌التحصیل شده بودم و دنبال کار می‌گشتم؛ با اینکه فوق لیسانس برق داشتم، اما از برق خوشم نمی‌آمد، تعجبی هم ندارد وقتی به اصرار ننه و بابام رفته بودم دانشگاه و برق خوانده بودم... به من که پیشنهاد کار دادی، کلی خوشحال شدم... جوانی که نه پول، نه خانه، نه زن و زندگی، نه... هیچی نداره می‌خواهی خوشحال نشه... آره تو گولم زدی، تو بدبختم کردی، تو زنم را بیوه کردی... تف به این رفاقت‌های بچه‌گانه... حالا چرا من را لو دادی! من که رفیقت بودم، تو من را گولم زدی... نامرد نالوتی... گوش می‌دی چی می‌گم؟!

-          ...

-          با توام دیوونه... پتو را چرا کشیدی روی سرت، من را ببین ... ر...

-          ها! چیه بالای سر من چرت و پرت می‌گی، خفه شو دیگه... دستتو بکش پدر....

-          شرمنده داداش... فکر کردم رفیقم اینجا خوابیده...

-          دیوونه‌ی روانی...

-          ...

بعد نوشت ۱:

امتحان‌های این ترم کمر من را شکسته... کی تموم میشه راحت شیم... خواستم بگم اگه به قسمت سمت چپ صفحه نگاه کنید بخش روزنوشت‌های وبلاگ را میتوانید ببینید...خواندش خالی از لطف نیست. لینک آرشیوش هم در بخش صفحات ویژه در نظر گرفته شده است. یا علی التماس دعا، عید غدیر هم مبارک.

 

  • سید مهدی موسوی
۱۱
آبان

به بهانه ایجاد جنبش سبز علوی، پست زمان انتخابات را تکرار می کنم...

دیشب حالش خیلی بد شد و با اینکه بارون شدیدی می‌بارید، همه‌ی همسایه‌ها توی کوچه جمع شده بودند... در آمبولانس را که بستند غم سنگینی روی دلم نشست و ناخودآگاه اشک‌هایم جاری شد... .

***

سید مصطفی پیرمرد باصفای محله‌ی ما، از سال‌ها قبل دچار ناراحتی قلبی بود، هیچ وقت هم راضی نشد عمل کنه، قرص و دوا هم اصلاً نمی‌خورد، با آن سن بالایی که داشت خروس خوان در مغازه را باز می‌کرد و تا دم غروب کاسبی می‌کرد، کاسبی که چه عرض کنم، گرفتاری مردم را حل می‌کرد، دختر و پسرهای جوون را بهم می‌رساند، اختلاف‌ها را برطرف می‌کرد، کمک مالی می‌رساند و هزار تا کار خیر انجام می‌داد؛ همه‌ی اهالی سید مصطفی را به آن شال سبز قشنگی که می‌انداخت می‌شناختند... می‌گفت سوقاتی کربلاست و بخاطر همان شال سبز است که تا حالا هیچ وقت برای قلبش دکتر نرفته است. می‌گفت شفا می‌ده...

***

مسجد محل ما یه آمفی‌تئاتر 400 نفره داره که برای مراسم‌های مختلف از آن استفاده می‌شه؛ از چند روز قبل از برنامه، خبر آمدن یکی از کاندیداهای ریاست جمهوری توی شهر پیچیده بود، شعارهای اون را هم به در و دیوار کوچه‌های منتهی به مسجد نوشته بودند، بالاخره روز موعود فرا رسید و ...

برای نماز مغرب و عشاء که رفتم مسجد صحنه‌ی عجیبی را ‌دیدم، جلوی در پر بود از جوون‌های مختلف با تیپ‌هایی که گه‌گاه توی خیابان به چشمم می‌خورد، خیلی خوشحال شدم، گفتم فکر کنم دعای سید گرفته و ... ؛ آخر همیشه دعا می‌کرد که جوون‌ها نمازخوان باشند و سر به راه و پاک و درستکار ...، موقع نماز همه‌اش چشمم به این ور و آن ور بود که یکی از این جوون‌ها را ببینم، اما دریغ از یک نفر... هر چند مسجد از روزهای قبل شلوغ‌تر شده بود و آدم‌های جدیدی را می‌دیدم اما با اینکه مسجد جا برای آدم‌های بیشتری داشت، تا آخر نماز عشاء پر نشد، رکعت آخر نماز چند نفری کنار مهرهای نمازگزاران پارچه‌های سبز رنگی را می‌گذاشتند و می‌رفتند... عجب! ... توی دلم گفتم کدام یکی از همسایه‌ها سفر رفته بود که ما خبر نداشتیم، نماز که تمام شد، همه همین سؤال را از بغل دستیشان می‌پرسیدند، گفتم تبرکْ تبرکه، حالا از هر جا آمده باشه... یاد جمله‌ی سید مصطفی افتادم، شفا می‌ده...

به امید اینکه بلکه ما هم شفا پیدا کنیم و شاید در حین این شفا پیدا کردن آرزوهای چندین و چند ساله‌مان برآورده شود، آن را به دستم بستم. موقع خارج شدن از مسجد سید مصطفی را دیدم که با حالت تردید به پارچه‌ی سبز رنگ نگاه می‌کرد، پرسیدم چیه آسید، شما نمی‌بندید؟ مگه نمی‌گفتید شفا می‌ده! ‌... سید یک نگاه معنی‌داری به من انداخت و گفت آخه هر سبزی که شفا نمی‌دهد! اول باید ببینیم از کجا آمده است؟! کی قراره ما را شفا بده... به نیت چی باید ببندیم و ... فایده‌ای نداشت هر چه گفتیم سید پارچه‌ی سبز را نبست ...

***

عصبانیت از سر و رویش می‌بارید، از وقتی که آن پسر ژیگول میگول با آن دوست ... کنار سید نشستند، ‹استغرالله› و ‹لا اله الّا الله› سید قطع نمی‌شد، فکر کنم توی دلش هزار بار به خودش فحش داده بود که چرا توی این مجلس آمده ...

دستبندهای شفابخش

***

هنوز نوبت به سخنرانی مهمان دعوت شده به مراسم نرسیده بود، آقا محسن میکروفن را گرفته بود و ول کن  ماجرا نبود، تریپ روانشناسی‌اش گل کرده بود و خیال می‌کرد برای مریض‌هایش صحبت می‌کند:

- بله، از خواص رنگ سبز همین را بگویم که باعث آرامش ذهن و روان است، خستگی را برطرف می‌کند، اشتها را باز می‌کند، انسان را امیدوار می‌کند، ترس را تنظیم می‌کند، آدم را راستگو می‌کند، رنگ عشق است، رنگ پاکی است، رنگ ...

دیگه داشت اعصابم خرد می‌شد، نیم‌ساعتی سخنرانی کرد و فکر کنم به اندازه 5 تا کتاب خواص درمانی میوه‌ها نسخه شفابخش برای رنگ سبز نوشت...

مهمان برنامه با کف و سوت حضار و آهنگی که گروه ارکست می‌نواخت، به جایگاه رفت و سخنرانی خود را شروع کرد... بین صحبت‌های سخنران آنقدر کف و سوت زدند که سخنرانی به نصف نرسیده بود سید مصطفی از مجلس خارج شد...

***

هادی پسر اوستا کاظم، توی مغازه تراشکاری کار می‌کند، بنده‌ی خدا موقع کار بی‌احتیاطی کرد و دستش زیر دستگاه بد جوری آسیب دید، آرش همسایه بغلیشان سریع پرید توی مغازه خودشان و پارچه سبزی را که جلوی مغازه آویزان می‌کردند آورد و شاهرگ بریده‌ی هادی را با آن بست...

هادی را سریع به بیمارستان رساندیم، توی اورژانس هادی بی‌حال کناری نشسته بود، دکتر نگاهی به هادی انداخت و جویای حالش شد، بعد هم به سراغ مریضی که تازه آورده بودند رفت، هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که هادی به روی زمین افتاد، پارچه‌ی سبزی که به دست او بود به جای آنکه قرمز شده باشد، سیاه رنگ بود و ... به یاد خواص رنگ سبز افتادم...

***

پریشب مغازه سید مصطفی بودم، آرش وارد مغازه شد و بعد از سلام و احوالپرسی، رو کرد به سید و گفت: سید تو هم سبز می‌پوشی؟ نکنه تو هم ...

بعد هم پارچه سبزی را که به دستش بسته بود نشان داد و گفت: به امید پیروزی در انتخابات ... بای بای مستر سید...

***

دیروز صبح موقع رفتن سر کار سید مصطفی را دیدم، شال سبز نیانداخته بود، خواستم علتش را بپرسم، اما جرأت نکردم، سید توی این عالم نبود، زیر لب چیزهایی می‌گفت و می‌رفت... اصلاً جواب سلام من را هم نداد، فکر می‌کنم...

***

دیشب حالش خیلی بد شد و با اینکه بارون شدیدی می‌بارید، همه‌ی همسایه‌ها توی کوچه جمع شده بودند، در آمبولانس را که بستند غم سنگینی روی دلم نشست و ناخودآگاه اشک‌هایم جاری شد... .

  • سید مهدی موسوی
۰۴
آبان

سلام. شست و نهمین پست این وبلاگ(یعنی پست قبلی)، اختصاص به یک مسئله اجتماعی داشت که گریبانگیر خیلی از جوان‏هایی بود که بنده با آن‏ها صحبت کرده بودم و از مشکلات ازدواجشان می‏گفتند؛ اما چه هدفی از درج این پست داشتم؟ جواب‏هایی که تلفنی، ایمیلی،‌ حضوری و کامنتی برای این مطلب به دست من رسید،‌ مطالب ارزشمندی را به همراه داشت(البته بماند که بهضی‏ها ْآنقدر شاکی شدند که ما را به فحش و ناسزا گرفتند!!!)،‌ یکی از این پاسخ‏ها، پاسخ دکتر غفرانی(روانشناس) بود که توسط ایمیل برای من ارسال شده بود: که به دلیل اهمیت موضوع آن را در اینجا می‏آورم، ان شاء الله ادامه نظرات اساتید در پست‏های بعدی:

  • سید مهدی موسوی