کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

خطر عبور عابر پیاده

سه شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۱، ۰۶:۴۲ ق.ظ

حسن، پسر آقاتقی دل تو دلش نبود. بدجور دل‌آشوبه گرفته بود. دست خودش هم نبود. بس که دوست و فامیل و آشنا کنکور کنکور کرده بودند و این بنده خدا را ترسانده بودند. نه اینکه خدای نکرده درسش بد باشد، نه! اتفاقاً حسابی هم درس‌ها را خوانده بود و تست زده بود. ولی چه‌کار می‌شود کرد؟! مادرش هر روز با اسم کنکور این بدبخت را از خواب می‌پراند که چه! که نکند مثلاً دردانه‌اش جای دانشگاه شریف، دانشگاه تهران یا امیرکبیر قبول بشود! مادر است دیگر؛ هزار آرزوی کوچک و بزرگ دارد.

حسن خیلی آرام کتاب را بست و با خودش گفت:

ـ این دو سه روز باقی مونده را هم تحمل کنم، بالاخره تموم میشه... خسته شدم به خدا... یعنی می‌خوام یک هفته بخوابم، یک هفته که حالا نه...

توی این فکر و خیال‌ها، نگاهش با نگاه‌های عکس شهید چمران گره خوردند. یک سالی می‌شد که این عکس را به دیوار اتاق زده بود و با خودش عهد کرده بود که چمران را الگوی خودش قرار بدهد. دلش حسابی قرص و محکم شد، کتاب را باز کرد و دوباره شروع به مطالعه کرد:

«ملتی که به توانایی خود ایمان و باور دارد و عبارت «ما می‌توانیم» را، نه صرفاً در لفظ، که در عمل بیان می‌کند، قله‌های افتخار را به سرعت فتح خواهد کرد...»(1)

همین یک جمله را که خواند، دوباره به فکر و خیال افتاد...

ـ یعنی دانشگاه قبول می‌شوم؟... حتماً قبول می‌شوم! یک سال خودم را در خانه حبس نکرده‌ام که... اما...

این فکر و خیال‌ها درست هفته‌ی آخر به سراغ آدم می‌آید. انگار همه دست به یکی می‌کنند که تمرکز آدم را بهم بزنند.

وقتی حسن به یک سال گذشته‌اش فکر می‌کرد، خنده‌اش می‌گرفت. چه مهمانی‌ها و مسافرت‌هایی را که به‌خاطر این کنکور لعنتی نرفته بود. اوایل سر نیامدن و نرفتن، حسابی با پدر و مادرش یکی به دو کرده بود و حتی تفریح روزهای تعطیل را هم قبول نکرده بود. آقا تقی و مریم خانم ـ پدر و مادرش ـ هم که این سفت و سختی او برای کنکور را دیده بودند، بی‌خیال او شده بودند. البته یک جورهایی تقصیر خودشان هم بود. طوری این بی‌چاره را از کنکور ترسانده بودند که دیگر به هر ترفندی بود نمی‌توانستند ترس او را کم‌تر کنند!

حسن این یکی دو ماه آخر را هم اینقدر به خودش فشار آورده بود که قیافه‌اش به سیرابی‌خورهای زیر بازارچه‌ی مغازه آقاتقی بیشتر شباهت داشت تا یک دانش‌آموزِ در حسرت دانشگاه. اما چه می‌شود کرد وقتی حسن و رفقایش به غیر از دانشگاه رفتن و درس‌خواندن راه دیگری را برای پول! پیدا کردن بلد نیستند.

تلاش‌های شبانه‌روزی حسن بالاخره جواب دادند و دو سه ماه بعد حسن با پدرش برای ثبت‌نام دانشگاه شریف، به تهران آمدند. هر چند فاصله یزد تا تهران آن‌قدرها بود که این پدر و پسر را خسته کند، اما شیرینی این دانشگاه رفتن، جای همه‌ی خستگی‌ها را از آن‌ها گرفته بود. آقاتقی هم که مدت زیادی بود به مسافرت نرفته بود، از فرصت بدست آمده حسابی خوشحال بود و مغازه کله‌پزی‌اش را به شاگردهایش سپرده بود.

شانس بزرگی که حسن آورده بود، دوستان بسیار خوبی بودند که هم‌اتاقی او توی خوابگاه شدند. اصلاً نعمت خوابگاهی بودن را فقط آن‌هایی درک می‌کنند که دانشجوی شهر خودشان نباشند وگرنه دانشجویی که شب به شب پیش مادر و پدرش توی خانه می‌خوابد که نمی‌تواند لذت زندگی دانشجویی را بفهمد.

حسن آدمی نبود که غیر درس خواندن به چیز دیگری فکر کند اما رفت‌وآمد با دوستان جدید باعث شد کم‌کم به سمت کارهای فوق‌برنامه هم برود. اواخر ترم اول بود که عضو انجمن اسلامی شد. اوایل کار، خیلی خوب بود. کنار درس‌خواندن معمولاً وقت خیلی زیادی پیدا می‌کرد که به کارهای انجمن اختصاص می‌داد. اصلاً انگیزه خاصی هم برای درس‌خواندن پیدا کرده بود. اما این درس‌خواندن به دو سه ترم اول بیشتر نرسید.

علی ـ صمیمی‌ترین دوست حسن ـ که دیگر تحمل این افت تحصیلی را نداشت، یک روز با چهره‌ای غمگین و افسرده گفت:

ـ حسن!... من الان سه ساله که دارم توی انجمن کار می‌کنم. اما تو فقط یک سال هست که فعال شدی...

ـ خُب؟

ـ خُب نداره... روز اول که اومدی انجمن چی بهت گفتم؟

ـ گفتی که اینجا کار برای خداست...

ـ نه بابا... اون که سر جای خودش... گفتم...

ـ گفتی که برای پول کار می‌کنیم...

ـ اَه... اگه گذاشتی دو کلمه حرف بزنم...

ـ باشه بابا...

ـ من گفتم جوری کار فوق برنامه بکن که به درس‌هات لطمه نخوره، یعنی اول درس بعد کار فرهنگی.

ـ من که درسم بد نیست. فقط این ترم یه کم نمره‌هام...

ـ یه کم؟! واقعاً یه کم؟ بابا دو نمره معدلت اومده پایین!

ـ خُب درس‌ها سنگین شدند...

ـ درس‌ها سنگین نشدند، فوق برنامه‌ات زیاد شده! اینجوری که نمیشه درس خوند!

ـ آخه...

ـ آخه نداره، روز اول که توی اتاقت اومدم و عکس شهید چمران را روی در کمدت دیدم، خیلی باهات حال کردم. مخصوصاً وقتی دیدم چطور از شهید چمران تعریف می‌کنی. اما حالا واقعاً فکر می‌کنی شهید چمران الگوی تو هست؟

ـ خُب آره بازم...

ـ واقعاً؟ تو اصلاً دو قدم تا حالا به سمتی که اون رفته بوده رفتی؟ مثل اینکه یادت رفته که ما برای درس خوندن به دانشگاه می‌آییم نه کارهای دیگه. حالا تولید علم! هم نمی‌کنی حداقل همین درس‌های خودت را بخون...

ـ پس چرا شهید چمران درس و مرکز تحقیقاتی و دانشگاه را ول کرد و اومد جنگ؟

ـ خداوکیلی سواله می‌پرسی؟ واقعاً جوابش را نمی‌دونی؟! چرا بهانه میاری حسن؟... اصلاً نمی‌خوام دیگه توی انجمن کار کنی...

این جر و بحث‌ها فایده‌ای نداشت. علی واقعاً درسش خوب بود و برعکس حسن، همه‌ی اساتید احترام ویژه‌ای هم به او می‌گذاشتند. از طرفی حسن هم نمی‌توانست بین درس و کار فرهنگی تعادل ایجاد کند. یک جورهایی حق هم داشت. بعضی وقت‌ها برای برگزاری یک برنامه واقعاً دست تنها می‌شد و مجبور بود اکثر کارها را خودش انجام بدهد.

مثلاً ترم 4 که بود علی پیشنهاد برگزاری همایشی با موضوع «شهید چمران، دانشمند ناشناخته» را به او داد. حسن که عاشق چمران بود بلافاصله قبول کرد و به سراغ مقدمات برگزاری همایش رفت. اما فایده‌ای نداشت، نه حسن به جز کار اجرایی کار دیگری انجام داد، نه تغییری در درس‌هایش ایجاد شد.

سال بعد علی کارشناسی ارشد هم دانشگاه شریف قبول شد. اما از آن طرف حسن اوضاع خوبی نداشت. جدای از اینکه درسش 5 سال طول کشید و همزمان با دکترا قبول شدن علی، فارغ التحصیل شد، نمراتش هم تعریف چندانی نداشتند و با یکی دوبار شکست در کنکور ارشد، انگیزه ادامه تحصیل را هم از دست داد.

البته اوضاع کار کردن اینقدرها هم برایش بد نبود. با اینکه الکترونیک خوانده بود اما با تونایی روزنامه‌نگاری و خبرنگاری که داشت، در یکی از خبرگزاری‌ها مشغول به کار شد.

شش ماه بعد حسن برای گرفتن مصاحبه‌ای در مورد اندیشه‌های شهید چمران به سراغ علی آمده بود...

 

پاورقی:

1) کتاب دین و زندگی دوره‌ی پیش‌دانشگاهی، صفحه‌ی 174

 



  • سید مهدی موسوی
  • Google

یک پیاله سیرابی

کنکور

داستان

نظرات  (۱۴)

نظرات خصوصی پس از مطالعه توسط مدیر وبلاگ، حذف می شوند

سلام. نقد درون گفتمانی بود؟ (:
پاسخ:
کمرنگ: تا دوست چه خواهد و میلش به که باشد...
سید داری میری جاده خاکی؟
اما جدا از شوخی داستان قشنگی بود. از کلیدواژه «یک پیاله سیرابی» که انتخاب کردی فهمیدم هنوزم به نوشتن اون رمان فکر می کنی سیدجان.
بنویس تا پیر نشدی...
پاسخ:
سلام. پیر بشم که بهتر میشه. داستانم مغزپخت میشه... دوباره میخوام شروع کنم به نوشتنش ان شاء الله
"حسن این یکی دو ماه آخر را هم اینقدر به خودش فشار آورده بود که قیافه‌اش به سیرابی‌خورهای زیر بازارچه‌ی مغازه آقاتقی بیشتر شباهت داشت تا یک دانش‌آموزِ در حسرت دانشگاه. اما چه می‌شود کرد وقتی حسن و رفقایش به غیر از دانشگاه رفتن و درس‌خواندن راه دیگری را برای پول! پیدا کردن بلد نیستند."

عشق سیرابی هستی سید من می خوامت...
پاسخ:
کمرنگ: تو هم فهمیدی پس.... (:
خیلی خوب بود.
موفق باشید.
پاسخ:
کمرنگ: ممنون از لطف شما
لطفا عابرین پیاده را زیر نکنید...



پاسخ:
کمرنگ: چشم (:
سلام.
بسیار جالب بود.اما بیشتر رنگ و بوی پشیمانی از چند سال کار تشکیلاتی را می داد.بیشتر شبیه گفتن تجربه ها بود انگار ...
سلام
دردی است که تشکیلاتی ها متوجه آن شده اند.

"من برای دانشجوی موفق سه شاخص دارم:
-خوب درس بخواند
-به اخلاق و تهذیب نفس بپردازد
-ورزش هم بکند"
سلام. دوباره رفتی سراغ یک پیاله سیرابی؟ خیلی خوشحال شدم وقتی دوباره این اسم را شنیدم.
یه کم داستانت خشک بود. از فضای لطیف و طنز سال های قبل خبری نبود. چرا؟
قبلاً متن های شاداب تری می نوشتی...
یه جور اعتراف کردی انگار. امیدوارم که «یک پیاله سیرابی» در فضای شاداب تری نوشته بشود. چون اینجوری با عرض معذرت زیاد جالب نیست برادر!
التماس دعا
سلام. در بین کامنت ها هی گفته بودند "یک پیاله سیرابی" به زور گشتم از آرشیو وبلاگ قبلی تان آن داستان ها را پیدا کردم. جالب بود. چرا نمی نویسید؟ البته بیشتر به فیلم نامه یک سریال شباهت دارد تا یک رمان یا داستان بلند. قطعه قطعه نوشته شده است. اینطور نیست؟ یعنی قصد نوشتن رمان دارید یا فیلم نامه یک سریال؟
پاسخ:
کمرنگ: سلام. منم امیدوارم...
نکته دوم که فراموش کردم این بود که مگر خبرنگاری کار بدی است؟ یعنی الان چند نفر پیدا بشوند که بگویند به خبرنگارها توهین کرده اید! یعنی اینجور آدم هایی هم داریم ها
پاسخ:
کمرنگ: بله اینجور خبرنگارهایی هم داریم. اما خیلی از همین خبرنگارها بابت این مطلب ازم تشکر کردند.
چمران، چمران، چمران
و ما ادراک الچمران
سلام
بازگشتتان مبارک...
البت ما که از بودن قبلی فیضی نبردیم
الانه هم هرچه در آرشیو ! گشتیم این" یک پیاله سیرابی" شما را پیدا نکردیم...
خیلی جالب بودن... آرشیو وداستان ها ومطالبتان...
تعجب میکنم شما که خودتان استادید ،پس کلاس های داستان نویسی حوزه هنری دیگر به چه کارتان می آید؟
خلاصه خیلی خوبه...
احسنت

پاسخ:
یک پیاله سیرابی در وبلاگ "پس از طوفان" است که لینک آن در قسمت "همسایه ها" (آخر لیست) موجود است. اگر حوصله بود، در یک پست جدا لینک همه داستان ها را خواهم آورد.
سلام
این اتفاق برای اکثر انجمنی ها می افته متاسفانه.من خودم چندتا شو سراغ دارم.
اما نباید از چیزهای دیگه که انجمن بهشون میده غافل شد.(از لحاظ معنوی)
اما واقعا هیچ راه دیگه ای جز یک تنه کار کردن وجود نداره.
آدم تو عمل انجام شده قرار می گیره.
پاسخ:
سلام. مشکل در ساماندهی نیروهاست...
شهید چمران:
خدایا هدایتم کن ، زیرا میدانم که گمراهی چه بلای خطرناکی است.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی