خطر عبور عابر پیاده
حسن، پسر آقاتقی دل تو دلش نبود. بدجور دلآشوبه گرفته بود. دست خودش هم نبود. بس که دوست و فامیل و آشنا کنکور کنکور کرده بودند و این بنده خدا را ترسانده بودند. نه اینکه خدای نکرده درسش بد باشد، نه! اتفاقاً حسابی هم درسها را خوانده بود و تست زده بود. ولی چهکار میشود کرد؟! مادرش هر روز با اسم کنکور این بدبخت را از خواب میپراند که چه! که نکند مثلاً دردانهاش جای دانشگاه شریف، دانشگاه تهران یا امیرکبیر قبول بشود! مادر است دیگر؛ هزار آرزوی کوچک و بزرگ دارد.
حسن خیلی آرام کتاب را بست و با خودش گفت:
ـ این دو سه روز باقی مونده را هم تحمل کنم، بالاخره تموم میشه... خسته شدم به خدا... یعنی میخوام یک هفته بخوابم، یک هفته که حالا نه...
توی این فکر و خیالها، نگاهش با نگاههای عکس شهید چمران گره خوردند. یک سالی میشد که این عکس را به دیوار اتاق زده بود و با خودش عهد کرده بود که چمران را الگوی خودش قرار بدهد. دلش حسابی قرص و محکم شد، کتاب را باز کرد و دوباره شروع به مطالعه کرد:
«ملتی که به توانایی خود ایمان و باور دارد و عبارت «ما میتوانیم» را، نه صرفاً در لفظ، که در عمل بیان میکند، قلههای افتخار را به سرعت فتح خواهد کرد...»(1)
همین یک جمله را که خواند، دوباره به فکر و خیال افتاد...
ـ یعنی دانشگاه قبول میشوم؟... حتماً قبول میشوم! یک سال خودم را در خانه حبس نکردهام که... اما...
این فکر و خیالها درست هفتهی آخر به سراغ آدم میآید. انگار همه دست به یکی میکنند که تمرکز آدم را بهم بزنند.
وقتی حسن به یک سال گذشتهاش فکر میکرد، خندهاش میگرفت. چه مهمانیها و مسافرتهایی را که بهخاطر این کنکور لعنتی نرفته بود. اوایل سر نیامدن و نرفتن، حسابی با پدر و مادرش یکی به دو کرده بود و حتی تفریح روزهای تعطیل را هم قبول نکرده بود. آقا تقی و مریم خانم ـ پدر و مادرش ـ هم که این سفت و سختی او برای کنکور را دیده بودند، بیخیال او شده بودند. البته یک جورهایی تقصیر خودشان هم بود. طوری این بیچاره را از کنکور ترسانده بودند که دیگر به هر ترفندی بود نمیتوانستند ترس او را کمتر کنند!
حسن این یکی دو ماه آخر را هم اینقدر به خودش فشار آورده بود که قیافهاش به سیرابیخورهای زیر بازارچهی مغازه آقاتقی بیشتر شباهت داشت تا یک دانشآموزِ در حسرت دانشگاه. اما چه میشود کرد وقتی حسن و رفقایش به غیر از دانشگاه رفتن و درسخواندن راه دیگری را برای پول! پیدا کردن بلد نیستند.
تلاشهای شبانهروزی حسن بالاخره جواب دادند و دو سه ماه بعد حسن با پدرش برای ثبتنام دانشگاه شریف، به تهران آمدند. هر چند فاصله یزد تا تهران آنقدرها بود که این پدر و پسر را خسته کند، اما شیرینی این دانشگاه رفتن، جای همهی خستگیها را از آنها گرفته بود. آقاتقی هم که مدت زیادی بود به مسافرت نرفته بود، از فرصت بدست آمده حسابی خوشحال بود و مغازه کلهپزیاش را به شاگردهایش سپرده بود.
شانس بزرگی که حسن آورده بود، دوستان بسیار خوبی بودند که هماتاقی او توی خوابگاه شدند. اصلاً نعمت خوابگاهی بودن را فقط آنهایی درک میکنند که دانشجوی شهر خودشان نباشند وگرنه دانشجویی که شب به شب پیش مادر و پدرش توی خانه میخوابد که نمیتواند لذت زندگی دانشجویی را بفهمد.
حسن آدمی نبود که غیر درس خواندن به چیز دیگری فکر کند اما رفتوآمد با دوستان جدید باعث شد کمکم به سمت کارهای فوقبرنامه هم برود. اواخر ترم اول بود که عضو انجمن اسلامی شد. اوایل کار، خیلی خوب بود. کنار درسخواندن معمولاً وقت خیلی زیادی پیدا میکرد که به کارهای انجمن اختصاص میداد. اصلاً انگیزه خاصی هم برای درسخواندن پیدا کرده بود. اما این درسخواندن به دو سه ترم اول بیشتر نرسید.
علی ـ صمیمیترین دوست حسن ـ که دیگر تحمل این افت تحصیلی را نداشت، یک روز با چهرهای غمگین و افسرده گفت:
ـ حسن!... من الان سه ساله که دارم توی انجمن کار میکنم. اما تو فقط یک سال هست که فعال شدی...
ـ خُب؟
ـ خُب نداره... روز اول که اومدی انجمن چی بهت گفتم؟
ـ گفتی که اینجا کار برای خداست...
ـ نه بابا... اون که سر جای خودش... گفتم...
ـ گفتی که برای پول کار میکنیم...
ـ اَه... اگه گذاشتی دو کلمه حرف بزنم...
ـ باشه بابا...
ـ من گفتم جوری کار فوق برنامه بکن که به درسهات لطمه نخوره، یعنی اول درس بعد کار فرهنگی.
ـ من که درسم بد نیست. فقط این ترم یه کم نمرههام...
ـ یه کم؟! واقعاً یه کم؟ بابا دو نمره معدلت اومده پایین!
ـ خُب درسها سنگین شدند...
ـ درسها سنگین نشدند، فوق برنامهات زیاد شده! اینجوری که نمیشه درس خوند!
ـ آخه...
ـ آخه نداره، روز اول که توی اتاقت اومدم و عکس شهید چمران را روی در کمدت دیدم، خیلی باهات حال کردم. مخصوصاً وقتی دیدم چطور از شهید چمران تعریف میکنی. اما حالا واقعاً فکر میکنی شهید چمران الگوی تو هست؟
ـ خُب آره بازم...
ـ واقعاً؟ تو اصلاً دو قدم تا حالا به سمتی که اون رفته بوده رفتی؟ مثل اینکه یادت رفته که ما برای درس خوندن به دانشگاه میآییم نه کارهای دیگه. حالا تولید علم! هم نمیکنی حداقل همین درسهای خودت را بخون...
ـ پس چرا شهید چمران درس و مرکز تحقیقاتی و دانشگاه را ول کرد و اومد جنگ؟
ـ خداوکیلی سواله میپرسی؟ واقعاً جوابش را نمیدونی؟! چرا بهانه میاری حسن؟... اصلاً نمیخوام دیگه توی انجمن کار کنی...
این جر و بحثها فایدهای نداشت. علی واقعاً درسش خوب بود و برعکس حسن، همهی اساتید احترام ویژهای هم به او میگذاشتند. از طرفی حسن هم نمیتوانست بین درس و کار فرهنگی تعادل ایجاد کند. یک جورهایی حق هم داشت. بعضی وقتها برای برگزاری یک برنامه واقعاً دست تنها میشد و مجبور بود اکثر کارها را خودش انجام بدهد.
مثلاً ترم 4 که بود علی پیشنهاد برگزاری همایشی با موضوع «شهید چمران، دانشمند ناشناخته» را به او داد. حسن که عاشق چمران بود بلافاصله قبول کرد و به سراغ مقدمات برگزاری همایش رفت. اما فایدهای نداشت، نه حسن به جز کار اجرایی کار دیگری انجام داد، نه تغییری در درسهایش ایجاد شد.
سال بعد علی کارشناسی ارشد هم دانشگاه شریف قبول شد. اما از آن طرف حسن اوضاع خوبی نداشت. جدای از اینکه درسش 5 سال طول کشید و همزمان با دکترا قبول شدن علی، فارغ التحصیل شد، نمراتش هم تعریف چندانی نداشتند و با یکی دوبار شکست در کنکور ارشد، انگیزه ادامه تحصیل را هم از دست داد.
البته اوضاع کار کردن اینقدرها هم برایش بد نبود. با اینکه الکترونیک خوانده بود اما با تونایی روزنامهنگاری و خبرنگاری که داشت، در یکی از خبرگزاریها مشغول به کار شد.
شش ماه بعد حسن برای گرفتن مصاحبهای در مورد اندیشههای شهید چمران به سراغ علی آمده بود...
پاورقی:
1) کتاب دین و زندگی دورهی پیشدانشگاهی، صفحهی 174