کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

پر رنگ از یک کمرنگ

ویژه روز غدیر و عیدی برای دوستان مجازی

-          بایستید... بایستید... باید بازگردید... محمد همه را فراخوانده است!

-          به کدام سمت باید برویم برادر؟

-          به غدیر خم... من می‌روم تا به دیگران هم خبر بدهم...

سال حجه الوداع بود، آخرین دیدار بزرگ حضرت محمد(ص) با مسلمانان. اعمال حج تمام شده بود و کاروان‌ها عازم دیار خود بودند. به پیامبر از سوی خداوند وحی شده بود تا برای اعلام خبر مهمی همه را در منطقه‌ای که به غدیر خم معروف بود جمع کند. بیش از 120 هزار نفر آمده بودند... بله 120 هزار نفر با اولین امام شیعیان بیعت کردند... اما به 2 ماه نکشید که از آن جمعیت کثیر اندک یارانی بیش نماندند... همه چیز را فراموش کردند و پس از رحلت پیامبر، علی(ع) را تنها گذاشتند.

***

نویسنده به اینجای نوشته که می‌رسد ناخودآگاه گونه‌هایش خیس می‌شوند و وقتی دوباره متن کوتاهش را مرور می‌کند و به کلمه‌ی تنها می‌رسد یاد بدبختی‌های خودش می‌افتد و با صدای بلند از ته دل آه و ناله سر می‌دهد...

-          چی شده؟ کسی چیزیش شده؟ بازم داری چت می‌کنی؟

-          هیچی... داشتم وبلاگم را آپدیت می‌کردم... آشغال رفته توی چشمم!

-          واه!

نویسنده که تازه فهمیده زیادی احساساتی شده و دلش برای خودش سوخته است، دوباره کیبرد را جلو می‌کشد و شروع به نوشتن می‌کند. اما هر چه به اول و آخر جملاتی که برای غدیر نوشته است نگاه می‌کند، نمی‌تواند داستان را بیش‌تر از این تعریف کند، نه اینکه نمی‌داند، خجالت می‌کشد... خجالت می‌کشد بیش‌تر از این از داستانی بگوید که خودش یکی از همان «فراموش‌کاران» است...

ای بابا... انگار یادم رفته امروز عید است، همه‌اش که شد غم و غصه... یک وقت یک نفر از اینجا رد بشود دلش نمی‌گیرد؟ بگذریم... غم و غصه‌های این نوشته مثل همیشه مال خودم، اما برای توی خواننده حرف دیگری دارم... می‌خواهم از داشته‌ها و خوبی‌ها و عشق و عاشقی‌ها بگویم:

***

خانه‌ای برای 2 نفر

صدایش گرفته بود... از بس که زیر لب با خودش حرف می‌زد و راه می‌رفت... راه می‌رفت و حرف می‌زد... داشتم با خودم حساب می‌کردم که اگر 145 بار طول چهار متری اتاق را طی کند، تقریباً 580 متر راه رفته است، اگر...

-          خیلی نامردیه... به خدا نامردیه...

-          حمید! ... ترسیدم بابا...

-          این‌جوری نمی‌شه... یک روز بهانه میارن که باید تحقیق کنیم، یک روز می‌گن دخترمون امتحان داره... یک روز... الان 6 ماهه که ما را سر کار گذاشتن...

-          هر که پر طاووس خواهد...

-          پر طاووس بخوره توی سر من! نخواستیم مامان... نخواستیم...

این را گفت و زد بیرون. از یک سال پیش که بابایش فوت کرده بود بیش‌تر بهونه می‌گرفت و کم‌طاقت‌تر شده بود. منم که تنها آرزویم این بود که تک پسرم را بتوانم داماد کنم، حالم بهتر از او نبود. وقتی دختر و پسر همدیگر را می‌خواهند و شرایط دو تا خانواده هم به‌هم می‌آید، آدم حرصش می‌گیرد که این دست دست کردن‌ها برای چی است؟

پسرم فوق لیسانس هنرهای نمایشی دارد و چند سالی هم هست که برای خودش گروهی دست و پا کرده و این طرف و آن طرف به قول خودشان تیاتر بازی می‌کنند؛ شکر خدا وضعش هم خوب است؛ حالا بماند که خانه و ماشین ندارد... اول زندگی که لازم نیست آدم حتماً این چیزها را داشته باشد، یک مدتی مستأجری سر می‌کنند و بقیه‌اش هم خدا بزرگ است. این‌ها را هم من قبول دارم هم اون دختر طفل معصوم! فقط مادر مهربانش! که همچین زیادی زیادی دخترش را دوست دارد (البته شما نمی‌شناسیدش و غیبتش نمی‌شود) بهانه‌های عجیب و غریب می‌آورد که باید پسرتان فلان باشد و بهمان باشد...

قرار بود عید قربان یک مراسم مختصر بگیریم و این دو تا کلاغ عاشق، ببخشید قناری عاشق را به‌هم برسانیم، اما نشد، حالا هم که 3-4 روز بیشتر تا عید غدیر نمانده است، اگر هم این عید بگذرد، محرم و صفر می‌رسد و دیگر از شیرینی خوردن خبری نیست!

-          سلام.

-          سلام، خوبی؟! چقدر دیر کردی حمید... خیلی وقته که شام را آماده کردم و منتظرم تا تو بیای...

-          اشتها ندارم مامان؛ میرم بخوابم...

-          آخه...

چیزی نگفتم، حالش را نه من می‌توانستم بفهمم نه حافظ شیرازی که فال به فال از دردهای گذشته می‌گفت.

-          زینگ... زینگ...

-          کیه اول صبحی؟! حمید در را باز کن ببین کیه؟!

حمید خواب و بیدار رفت جلوی در و...

-          سلام. مزاحم نمی‌شم فقط به مادر بگو بالاخره لیلا خانم جواب مثبت را دادند... آماده باشید که شب عید غدیر یک مراسم کوچک بگیریم...

حمید گیج و منگ در را بست و وارد خانه شد.

-          کی بود؟

-          بابای هستی!

-          بابای هستی؟ این وقت صبح؟!

-          می‌گفت، مامان هستی بالاخره رضایت داده...

دیروز داشتم این صفحات دفترچه خاطراتم را می‌خوندم... الان چند سالی از اون روز می‌گذرد و حمید و هستی زندگی‌شان را می‌کنند. لیلا خانم هیچ وقت نگفت که چه اتفاقی برایش افتاده است... این همه سال هم ما را توی خماری گذاشته است. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده بود... نمی‌خواست بگوید، حتماً خوابی چیزی دیده است که... هر چه باشد به اون حال حمید در آن شب برمی‌گردد.

امروز عید غدیر است و خانه‌ی پسرم شلوغ شلوغ! در این 7 سال عید غدیری نبوده است که مهمانی نداده باشد و به صغیر و کبیر عیدی ندهد... نمی‌دانم شاید یکی از نذرهای پسرم را فهمیده باشم...

***

نویسنده به سوژه‌ای که انتخاب کرده بود کمی فکر می‌کند و با حالت تمسخرآمیزی می‌گوید:

-          برو بابا ما هم شدیم نویسنده‌ها... اینم یک سوژه تکراری برای عید غدیر... خودت چطوری پسر! قرار بود یک عیدی مجازی بدهیم به دوستان مجازی! اما نمی‌دانم به مذاق دوستان خوش می‌آید یا نه...

نویسنده این‌بار محکم‌تر می‌ایستد و از این سوژه خودش این‌طوری دفاع می‌کند:

شاهرگ‌های زمین از داغ باران پر شده‌ست

آسمانا! کاسه‌ی صبر درختان پر شده‌ست

زندگی چون ساعت شماطه‌دار کهنه‌ای

از توقف‌ها و رفتن‌های یکسان پر شده‌ست

چای می‌نوشم که با غفلت فراموشت کنم

چای می‌نوشم ولی از اشک، فنجان پر شده‌ست

بس که گل‌هایم به گور دسته‌جمعی رفته‌اند

دیگر از گل‌های پرپر خاک گلدان پر شده‌ست

دوک نخ‌ریسی بیاور یوسف مصری ببر

شهر از بازار یوسف‌های ارزان پر شده‌ست

شهر گفتم؟! شهر! آری شهر! آری شهر! شهر

از خیابان! از خیابان! از خیابان پر شده‌ست

(فاضل نظری – گریه‌های امپراتور)

 

  • سید مهدی موسوی
  • Google

مناسبت‏ها

داستان

نظرات  (۵)

نظرات خصوصی پس از مطالعه توسط مدیر وبلاگ، حذف می شوند

سلام ...


سلام آقا سید
عیدت مبارک
لینکوندمت!
سلام

این عید فرخنده رو خدمتتون تبریک عرض می کنم،

ثواب شد عیدی خواستن ما،
چون رخسار وبلاگتون رو دیدیم
اگه می دونستیم از این خبراست زودتر عیدی میخواستیم،
(هر چند که نمی شد!)


راستش متوجه نشدم هدف و مفهوم داستان چه بود،
واقعی بود،خیالی بود؟
ولی خانه ای برای دو نفر در کل قشنگ بود

خانه ای دلباز،آفتابی و نزدیک به خدا...نزدیک به خدا؟...

شعر زیبا بود زیاد...




موفق باشید و شاد
التماس دعا
یا علی
داستان یابهتره بگم عیدی دلچسبیب و جالبی بود ممنونم .
کاش همه ی داستان ها ودلدادگی ها به همین خوشی وکامیابی ختم بشن آمین .
در ضمن اعیاد رو هم تبریک میگم.
خیلی داستان خانه ای برای دونفر زیبا وامید بخشه وعیدی جالبی بود به امید کامیابی همه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی