کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

آلبالا لیل والا ... آلبالا لیل والا

دوشنبه, ۲ شهریور ۱۳۸۸، ۰۶:۰۴ ق.ظ

نویسنده با یک وبگردی چند دقیقه‌ای توی وبلاگ همسایه‌ها و غیر همسایه‌ها، وقتی مطمئن می‌شود که هنوز کسی در مورد شب‌های قدر، مطلب خاصی ننوشته، این بار پیش دستی می‌کند و هنوز 3-2 روز از ماه رمضان نگذشته درباره‌ی شب نوزدهم می‌نویسد.

نیمه‌ی سنتی مغزش یک بارک اللهی می‌گوید و از این همه انتظار برای شب‌های قدر کلی خر کیف می‌شود. اما نیمه‌ی مدرن مغز نویسنده، یک خنده‌ی تمسخر آمیزی می‌کند و می‌گوید:

- هه هه هه! 4 ساله که داری وبلاگ نویسی می‌کنی، وبلاگ‌های قبلی را که به هر بهانه‌ای بود یا حذفشان کردی یا مفت مفت دادی به رفقات، حداقل حساب نکردی که چقدر پول کارت اینترنت و گاهی کافینت دادی و چقدر وقت حروم کردی تا تایپ کنی و هزار تا چقدر دیگه ... حالا هم دلخور نشو، این هم روشیِ برای جذب مخاطب، برای آن که بگویی من اولین نوشته را برای شب قدر ماه رمضان امسال توی اینترنت نوشتم! اما اصلا به درک، من که مطمئن هستم به سال نرسیده این وبلاگ را هم مثل بقیه...

نیمه‌ی سنتی که تا حالا ساکت مانده بود و به مزخرفات نیمه‌ی مدرن گوش می‌کرد، با عصبانیت می‌گوید:

- اولا عوض کردن وبلاگ‌ها همه‌اش تقصیر خود تو است که راه به راه از گروهی بودن 2 وبلاگ آخری ایراد می‌گرفتی و single … single می‌کردی، دوما قرار بود این مطلب در مورد شب نوزدهم ماه رمضان باشد، نه وبلاگ و وبلاگ بازی. ثالثا نویسنده این وبلاگ دیگه خودش طوفان دیده هست، دوست داره پس از طوفان را بنویسد نه قبل طوفان را، چهارما...

نیمه‌ی مدرن دیگه مهلت نمی‌دهد و هلپی می‌پرد وسط که:

- حرف شما صحیح، اگر بخواهیم از منظر مانیفیسم و هرمنوتیک به این قضیه نگاه کنیم ...

نویسنده که حوصله‌ی سخنرانی‌های تکراری نیمه‌ی مدرن مغزش را ندارد و از بکار بردن مانیفیسم به جای اومانیسم او خنده‌اش گرفته است، کیبورد کامپیوترش را جلو می‌کشد و شروع به نوشتن می‌کند.

***

بسم رب شهر رمضان.

آدم‌ها معمولا بدون توجه به جایی که الان توی آن هستند حواسشان به زمان و تاریخ و خاطره هم هست، برایشان مهم نیست که تولدشان را توی خانه‌ی خودشان جشن بگیرند، توی مسافرت، توی زندان، توی بیمارستان، توی ... می‌خندی؟ مسخره می‌کنی؟ آره بابا، همه که مثل شما توی تولدشان کیک و شمع نمی‌گذارند و "هپی برث دی" نمی‌گویند، یکی مثل من فقط به خودش می‌گوید تولدت مبارک عزیزم و کلی حال می‌کند ...

بگذریم؛ منظورم همه چیز است، مثلا دعای ندبه توی جاده و هزار تا کار مثل همین. مثلا همین نیمه شعبان پارسال ... آدم 21 سال نیمه شعبان توی قم باشد، یک پارسال را توی جاده، آن هم کجا مثلا توی راه نجف، پشت ایست و بازرسی‌ها و کلی معطلی که راه 4-5 ساعته بدره تا نجف را 12 ساعت بگذراند، اصلا هم یادش نرود که امشب، شب نیمه شعبان است! و شب جشن و شادی، توی اتوبوس هم حاج احمدشان مداحی کند و دست بزنند، توی جاده‌ای که کلی ایست بازرسی دارد و کلی ... .

حالا هم که این مطلب را می‌نویسم مطمئن هستم که شب نوزدهم امسال خونه نیستم، نه هیات محل می‌روم، نه مسجد محل، توی تهران می‌گردم دنبال یک هیاتی، مسجدی، جایی و شب قدرم را صفا می‌کنم. هیچ جایی هم که پیدا نشود، بالاخره بیابانی، کویری، جایی پیدا می‌شود که یک کویرنشین مثل من، شب را یک گوشه، تنها، زار زار گریه کند، حالا چه با حاجی چه بی حاجی! اصلا خودم هم حاجی، هم کربلایی ... هم مداح، هم سینه‌زن ... خودم گریه کن، خودم میان‌دار، خودم ...

***

نیمه‌ی مدرن مغز نویسنده برای این که حال نیمه‌ی سنتی را بگیرد، می‌پرد وسط نوشته‌های نویسنده که:

- خیلی زود، ماه رمضان امسال هم تمام می‌شود، خیلی زود ... مثل همه ماه رمضان‌های قبلی که آمدند و رفتند ... آمدند و رفتند ... آمدند و رفتند ... آمدند و رفتند ... اما تو همان جا ایستاده‌ای ... وقتی فکر می‌کنی، می‌بینی که آره، هی گریه کن و هی زار بزن، اما هنوز ماه رمضان تمام نشده می‌زنی و خرابش می‌کنی ... آره ... هر چی باغ و خونه توی بهشت ساختی را، هر چی هوری موری جمع کردی را، هر چی که گناهات را توی این ماه شستی و جای ثواب دادی به خدا را، هر چی العفو العفو گفتی را، هر چی سبحانک یا لا اله الا انت گفتی را، هر چی توی قرآن به سر گرفتن و طول و تفسیر دادن مداح چرت زدن را، هر چی هر چی ... بعدش هم می‌گویی ماه رمضان امسال که گذشت، ان شاء الله عرفه، ان شاء الله محرم و صفر، ان شاء الله ...، باز هم این چرخه تکرار می‌شود و باز هم همان جا ایستاده‌ای و باز هم برای کسانی که می‌آیند و می‌روند دست تکان می‌دهی ...

- بابا کسی نیست این جا پنچری ماشین ما را بگیرد؟؟؟

نویسنده که می‌بیند بی‌خود و بی‌جهت داد زده است و خواننده‌ی مطلبش را ترسانده، یک مقدار خودش را جمع و جور می‌کند، آستین‌هایش را بالا می‌زند، یک نگاهی به دور و بر می‌اندازد:

- نمی‌دانم زاپاس را کجا گذاشتم، جک را چی کار کردم، نکند داده باشم به اِسمال کله؟!

بعد که به اسمال کله فحش ناجوری می‌دهد، تازه یادش می‌آید که اصلا ماشینی ندارد که پنچر شده باشد، این اسماعیل آقای بیچاره را هم از "یک پیاله سیرابی" کشیده است بیرون و توی این ماه عزیز فحش داده است.

نویسنده دوباره خودش را جلو می‌کشد و شروع به ادامه‌ی نوشتن می‌کند ... اما هر چه فکر می‌کند دیگر ادامه‌ای به ذهنش نمی‌رسد، به حرف‌های نیمه‌ی مدرن مغزش که فکر می‌کند تازه یادش می‌آید که:

- این نیمه‌ی مدرن ما که وقتی از شب قدر و گریه و عزاداری می‌گفتیم، ایراد می‌گرفت و مسخره می‌کرد، تازه از کی تا حالا ... نه! فکر کنم این شیوه‌ی جدیدش برای ناامید کردن من از رحمت و لطف خدا باشه ... ای بی‌صّاحاب شده!!!!

نیمه‌ی سنتی مغز نویسنده که تا حالا به خودش فشار آورده بود تا یک جواب درست و حسابی پیدا کند، از خوشحالی فریاد می‌زند:

- بالاخره این نویسنده‌ی ما هم تونست حال تو را بگیرد.

نیمه‌ی مدرن دیگر حرفی نمی‌زند و لال‌مانی می‌گیرد.

نویسنده که از "بالاخره" نیمه ‌سنتی کمی دلخور شده، انگار که چیزی یادش آمده باشد، دوباره شروع به نوشتن می‌کند:

***

ذکر شب قدر را هم خودت می‌توانی بخوانی، حتی جوشن کبیر را ... البته اگر مثل "ارمیا"ی داستان "بی وتن" رضا امیرخانی توی غربت افتاده باشی، وگرنه همین هیات و مسجد کلی می‌ارزد به آن بیابان و کویر. بالاخره دست جمعی یک صفای دیگری دارد ... وقتی مداح هم غیر از خودت باشد ... تازه! توی مجلس، هم تو او را می‌گریانی هم او تو را، هم تو برای او و دیگران طلب مغفرت می‌کنی هم دیگران برای تو و او. مثل من برای تو و تو برای من.

***

نویسنده انگار که دوباره چیزی یادش آمده باشد کتاب "بی وتن" را باز می‌کند و بعد از کلی گشتن دنبال صفحه‌ی 280، آن را پیدا می‌کند:

***

ارمیا گوشه‌ای تاریک در خیابانِ تِرِس نشسته است. انتهای خیابان. جایی مسلط به های‌ویِ 78(بزرگ‌راه 78). رودی از اتومبیل‌ها مثلِ مورچه توی بزرگ‌راه جاری‌ند؛ به سمتِ نیویورک یا برعکس به سمتِ مزرعه‌ی اندی و پسران ... توی تاریکی سعی می‌کند میان شمشادها تنه‌ی سدروسی را پیدا کند و به آن تکیه دهد. شبِ قدر است و او تنهای تنها برای خودش پنداری روضه می‌خواند:

- یکی دو شب پیش از نیمه‌ی شعبان، چله می‌نشستم برای هم‌چه شبی ... کارمان به کجا کشیده است؟ آن از لیله‌ی قدرِ نیمه‌ی شعبان و دیسکو ریسکو، این هم از شبِ نوزدهم‌مان و کافه‌ی بلو اش ... باز هم خدا پدرِ آرمی را بیامرزد که یادم انداخت و الا میس کرده بودم شبِ قدر را ...

}...{

ارمیا سر تکان می‌دهد:

- آلبالا لیل والا!{قسمتی از آهنگی که بیشتر فقرای آمریکایی و سیه پوستان آنجا گوش می دهند} با ذکرِ "یا قمر بنی‌هاشم" به خط می‌زدیم و حالا باید مهملات بگویم توی غربت که آلبالا لیل والا!

{...}

صدای خش‌دارِ روضه‌خوان است انگار که از میانِ سرطان حنجره و شلوغیِ مسجدِ ارگ و حاج اصغر که کنارِ درِ ورودیِ شبستان با پارچِ آب می‌ایستد و ویل‌چیرِ بچه‌های جان‌بازِ جنگ و شلوارهای شش-جیبِ جوان‌های بسیجی، بیرون می‌زند و می‌رسد به کربلا، به نجف، به کربلای پنج، به نیویورک، استون، ترس اونیو ...

و ارمیا حالا زار می‌زند که:

- آلبالا لیل والا ...

{...}

و حالا این نوبت سهراب است {...} که توی تاریکی بنشیند و پاسخ دهد:

- داداش! گرفتاری که ناراحتی ندارد ... گرفتاری مالِ عشق است، مالِ رفاقت است ... فرمود اَلبَلاءُ لِلوَلاء ... گرفتاری مالِ رفاقت است...

سهراب ارمیا را در آغوش می‌فشارد.

- دوستت دارد لامذهب! اََلبَلاءُ لِلوَلاء ... اَلبَلاءُ لِلوَلاء

{...}

و ارمیا شروع می‌کند به تکرارِ ذکرِ شبِ قدرِ امسال‌ش:

- آلبالا لیل والا... آلبالا لیل والا ... اََلبَلاءُ لِلوَلاء ... گرفتاری مالِ عشق است ... مالِ رفاقت است... اَلبَلاءُ لِلوَلاء...


بعد نوشت1:

این مطلب در سایت آقای امیرخانی

این مطلب در سایت برنانیوز

این مطلب در سایت فرمانداری ری


بعد نوشت2:

از تمامی دوستانی که نظراتشان تایید نمی‏شود، عذرخواهی میکنم. این نظرات مشکلی از نظر محتوا ندارند اما یکجورهایی شخصی درج شده اند که قابل نمایش برای عموم نیست. از لطف همگی متشکرم.

سید مهدی موسوی 88/6/3

  • سید مهدی موسوی
  • Google

مناسبت‏ها

داستان

نظرات  (۱۸)

نظرات خصوصی پس از مطالعه توسط مدیر وبلاگ، حذف می شوند

  • سیدمحمد حسنی زاده
  • بعضی وقت ها آدم دلش می خواهد خودش را به خواب بزند تا گذر زمان را حس نکند. ماه رمضان هم از آن زمان هاست. یعنی چی؟ یعنی دلم می خواد طول بکشه، هی طول بکشه، هی طول بکشه، آن قدر که حس کنم می فهمم معنی یک جمله از دعاهایی که می خوانم. تلاش می کنم به خودم تلقین کنم هنوز هم وقت هست، هنوز هم مونده تا شب های قدر که بخوام خودم رو تصفیه کنم، توی این فرایند تلقین دارم سیر می کنم که یه هو مطلب تو رو می خونم!!!

    آخه مرد مومن میذاشتی یه هفته دیگه مطلبت رو می نوشتی! چیکار داشتی با دل داغون ما که یادمون آوردی ماه رمضونمون داره تموم میشه! کاری کردی که مثل همین الان تا امتحانم (که ساعت ده و نیم است) استرس پایان وقت بگیردم!
    عجب زخم خورده......................
    سلام
    قشنگ و تاثیر گذار بود .
    امیدوارم ادامه دار باشد . حضور مداوم دوستان در یک وبلاگ به نویسنده انرژی ادامه دادن می ده و این خودش یک توفیقه . پس وبلاگتون رو رها نکنید تا دوستانتون رو ا ز دست ندید تا توفیقتون رو برای نوشتن از ایام مبارک از دست ندید .
    به منم سر بزنید خوشحال می شم .
    فعلا خدا حافظ
    یرحمکم الله
    التماس دعا
    یا حق
    انقدر طولانی می نویسی نمیشه همین طوری بخونی ریختم رو ورد تا بخونمش ولی مطمئنم آقا سید ما بد نمی نویسه
    مثل اینکه باتری ضبط صوت دو بانده تموم شده باشه
    با صدای کش دار میگه
    آلـــــــــــبــــــــــــــــــا لااااااااااااااااااا لیــــــــــــــــــل وااااااااااااالا
    یا حق
  • علیرضا میرحسین
  • خواندم بیوتن را عالی بود البته آخرش جالب نبود..به هر حال ...
    سلام
    ما تو همین دو سه روز اول موندیم! شما رفتی تو حال و هوای شب قدر

    حال خوشی دست داد یاد ما هم باشید!!!!!
    سلام.
    پس اجازه دهید من هم یک نظر شخصی بگذارم که نیازی نباشد پابلیش کنیدش.

    آدم اگر یک مطلبی می نویسد، خوب است که دیگر پی آن را نگیرد و هزار جا لینک نگذارد که کدام خبرگزاری و کدام سایت آن را منتشر کرده اند. البته این پی گرفتن هم اشکالی ندارد. اما اینکه چند جا لینک بگذارد و ته دلش یا روی دلش، در درون خودش فخر بفروشد که چه چیزی نوشتم که چه جاهایی منتشر شد، و این را هم به همه نشان دهد، زیاد جالب نیست.
    البته من شما را اصلا نمی شناسم و هیچ پدرکشتگی هم با شما ندارم. از سایت آقای امیرخانی هم به وبلاگ شما آدم و دیدم هر مطلبی را که نوشته اید چند جا لینک گذاشته اید که این مطلب چه جاهای دیگری منتشر شده. حس جالبی نداشت برایم. و چون حس کردم احتمالا مرام و مسلک مان یکی است، خواستم فقط توجه بدهم. وگرنه قصد جسارت نبود.
    سلام خوشحال شدم که به وبلاگم آمدید

    این روزهای ماه رمضان ما را هم از یاد نبرید التماس 2آ یا علی
    فقط میتونم بگم آلبالا لیل والا.
    مارو یاد بی وطنیمون انداختی!
    سلام
    خیلی قشنگ بود
    سلام اخوی

    عالی بود مثل همیشه

    توی این ماه عزیز ما رو هم یه جایی توی دعاهات بده.


    یا زهرا
    تقلید را دوست ندارم!
    تقلید را دوست دارم!!!!!!!!
    سلام
    دلم خوش بود وقتی پنجره ی نظرات یا کامنت دونی ات را باز میکنم تحیرم بیشتر از موقع خواندن نوشته ات توی وبلاگ امیرخانی بشود، که نشد.
    تحیری حاصل از خواندن نظراتی که (نمیدانم چرا؟! ولی همیشه فکر میکردم) باید به بهتر شدن کمک کند.
    اما حرف من توهین به کسانی که میآیند و به خودشان زحمت میدهند و نظر میگذارند نیست، حرف من این است که وقتی تو میآیی و غربت ماه رمضان و قدر را ذره ای-در حد وسع ت- درک میکنی و نتیجه این میشود که چون آلبالیل والایی را مینویسی باید هم نوشته ات غریب بماند و هرکس فقط بفکر این باشد که با نظرش آمار روزشمار وبلاگش را افزایش دهد.
    پیرامون کسی یا چیزی که غریب است حرف زدن، غربت میآورد.
    شاید اگر این روزها تو هم از افسانه ی جومونگ مینوشتی، هر چقدر هم طولانی، خسته کننده نبود
    و آنجا بود که به هنر ارج مینهادیم.
    یا علی
    چطوری سید؟!
    پول دار شدی!!

    سلام میشه یکی مهنی البالا لیلوالا رو بگه بهم؟

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی