یک پیاله سیرابی قسمت چهارم
این داستان: عشق شیشهای
سر کلاس خیلی شلوغ بود، از خندههای بلند بلند گرفته تا سر به سر گذاشتن بچهها و اساتید و ... هزار تا کار جور واجور، روز سهشنبه بود... از در که آمد داخل همه ساکت شدند، اما یکدفعه زدند زیر خنده... آرش یک دست کت و شلوار سورمهای پوشیده بود و یک کیف سامسونت بزرگ دستش گرفته بود، با حالت جدی وارد کلاس شد و بدون توجه به خندهی بچهها، سر جایش نشست، حتی استاد هم که وارد کلاس شد نتوانست جلوی خودش را بگیرد و از روی تمسخر متلکی به آرش انداخت.
آرش تقریبا از همهی بچههای کلاس بزرگتر بود، تقریبا هر سال دبیرستان را دو بار خوانده بود... برای خودش اعجوبهای بود... خنگ نبود، اما سر و گوشش زیاد میجنبید و به فکر درس و دانشگاه نبود، بابای مایهداری هم نداشت که بگوییم پشتش به جایی گرم است، هنوز 2 ماه هم از ورودی بودن ما نگذشته بود، آن ساعت تمام شد، بعد کلاس رفتم پیشش، گفت یک فکر تازه کردم، پیش خودم گفتم دیگه چه خوابی برای ما دیده است، خدا بخیر بگذراند؛ گفت که از مسخره بازی خسته شده است، میخواهد یک مقدار سر به راه باشد، خندهام گرفته بود، آن روز حالش را نفهمیدم، نمیدانم سرش به جایی خرده بود یا غذای ناجوری خرده بود یا ...
یک هفته گذشت و آرش روز به روز با کلاستر و سر به راهتر میشد، سر همهی کلاسها میآمد و جز سلام و علیک و یک احوالپرسی کوتاه کاری به کار کسی نداشت، دیگه واقعا باورم شده بود که این پسره یک طوریش شده است... تا اینکه یک روز سر کلاس پیشنهاد جالبی داد که تا آن روز به فکر هیچ کدام از ما خل و چلها نرسیده بود؛ پیشنهاد یک گردش دانشجویی اطراف سمنان، بچهها را جمع کردیم و صبح زود راه افتادیم، آن روز حسابی به ما خوش گذشت، جوجه کباب نهار، سیبزمینی آتیشی، کوهنوردی و... خلاصه تفریحی کردیم که بیا و ببین... بعد از ظهری که شد بچهها جمع شدند و برای اینکه یه تشکر مشتی از آرش کرده باشند انداختنش توی رودخانه و حسابی آبش دادند. 7-8 روزی از این خوشگذرانی و ولخرجی گذشته بود، آن روز آرش سر کلاس نیامد، فردای آن روز هم نیامد، روزهای بعد هم همین طور، هیچ راه دسترسی به او نداشتیم، نه شمارهی تماسی، نه آدرسی، نه دوست و آشنایی، نه... شایعه پشت سرش زیاد بود، تا اینکه سر و کلهاش پیدا شد، آن هم بعد از 20 روز که از گمشدنش گذشته بود، توی خیابان دیدمش، با یکی از خانمهای همکلاسیمان، تازه متوجه شدم که این خانم را هم خیلی وقت است که ندیدهام، البته ندیدن که ربطی به ما نداشت، احوالش را جویا شدم، اولش طفره میرفت، اما قرار گذاشتیم که شب توی یکی از همین کافیشاپهای سمنان بنشینیم و صحبت کنیم. وقتی رفتم سر قرار خانم احمدی، یعنی همین همکلاسی ما بلند شد و بعد از خداحافظی رفت. چهرهی آرش درهم و ناراحت بود، خستگی که من در چشمهایش میدیدم نشان از غمی طولانی و کهنه میداد، اما چطور این پسر شاد و خوشحال این طور غمگین و کسل شده بود:
- چطوری آرش جان، تولکی پسر، چرا دانشگاه نمیآیی؟
- بد نیستم، بچهها خوبند؟
- سلام دارند خدمت شما،... شما که گذاشتی و رفتی، حداقل یک خداحافظی، یک...
- شرمنده... عجلهای شد، نرسیدم خداحافظی کنم.
- این خانم احمدی نبود که اینجا بودند؟!
بعد از مکثی کوتاه:
- چرا... خودش بود...
- نکنه؟!... مبارک باشه شادوماد، حالا چرا یواشکی و بیخبر... کجایی هستش؟ بابایش چی کاره است؟ همسن هستید؟ مادرش...
- ای بابا... تو هم که همینطور برای خودت میبافی و میروی... ازدواج کجا بود، ما هنوز خواستگاری هم نرفتهایم...
- اولا «ما» نه و «من»، دختر که خواستگاری نمیرود... ثانیا یک چیزی گفتم بلکه یک لبخندی، کوفتی چیزی از تو ببینم... دق مرگ میکنی آدم را تا یک چیزی بگویی... .
- باشه بابا... تعریف میکنم...
فکر میکنم فشار از موضع بالا جواب داده بود و آرش را به حرف آورد، بعد از یک مکث طولانی شروع به تعریف کردن کرد...
تقریبا یک روز قبل از اینکه به قول شما سر به راه و با کت و شلوار بیایم سر کلاس، نازنین خانم یعنی همین خانم احمدی، جلوی من را گرفت و از من خواست که دیگر در کلاس مسخره بازی درنیاورم، تا آن موقع هیچ کس این طور از من درخواست نکرده بود... انگار خواهر بزرگتر آدم از سر دلسوزی شروع به نصیحت کند، وقتی باز هم شوخیهای بیمزه من را دید، آنچه که ته دلش بود را به زبان آورد، پیشنهاد ازدواج... همیشه فکر میکردم این پسر است که باید پیشنهاد بدهد، اما این بار برعکس بود، ناگهان خندهی من به سکوتی معنادار مبدل شد... چند روزی از آن ماجرا گذشت و ما روز به روز عاشقتر میشدیم، از پیامکهای عاشقانه گرفته تا e-mail و نامه و هزار تا چیز دیگه، پیشنهاد گردش هم از طرف نازنین بود، گردش خودمان را نمیگویم، گردشی که یک هفتهی بعد از آن، من و او رفتیم را میگویم. نازنین هم مثل ما دانشجوی شبانه بود، در راه برگشت به شب خوردیم، نازنین پیشنهاد داد که به خانهی آنها برویم، هم دیر وقت بود و هم نمیخواست که شب تنها بماند، من احمق هم قبول کردم و...
متاسفانه آنچه که نباید اتفاق میافتاد، پیش آمد، نمیدانم خبر چطور به حراست دانشگاه رسید و بعد از آن، اخراج هر دوی ما از دانشگاه... بدبختی این که پدر و مادر من موضوع را فهمیدند و من را از خانه بیرون انداختند، هر چه که من قسم خوردم که فقط خانهی آنها رفته بودم، هیچ کس حرف من را باور نکرد، خانوادهی نازنین اما انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد... حداقل من... بگذریم...
آن شب گذشت و من بعدها فهمیدم که آن دو همان شب برای همیشه از هم جدا شده بودند. آرش را بعدها در...
***
- حسن بیا پایین شامت را بخور، چی کار داری میکنی؟
- الان میآیم بابا...
نمیگذارند آدم دو کلمه مطلب بنویسد... هر کار کردم مثل بابا طنز نشد...
- سلام. بابا شام چی داریم؟
- خوب معلومه دیگه... امروز روز فردِ... ما هم سیرابی داریم... مریم خانم یک پیاله سیرابی هم برای حسن بکش.
آخر از این سیرابی خوردنها میمیریم. خدا به ما رحم کند با این بابای عاشق سیرابیمان.
- چی میگی حسن؟!
- هیچی بابا ... عجب بویی داره ... مامان بکش که دارم از گشنگی میمیرم...
امضا: پسر سیرابی فروشی ته بازار XX
شدیم دیگه یعنی پایان زندگی .خداحافظ