کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

یک پیاله سیرابی(قسمت سوم)

دوشنبه, ۶ آبان ۱۳۸۷، ۰۵:۳۶ ق.ظ

یک پیاله سیرابی(قسمت سوم)

 

- بابا... فردا ثبت‌نام دانشگاه‌ها شروع می‌شه!

 

- خوب؟!

 

- خوب نداره ... نمی‌آیی بریم ثبت‌نام؟!

 

- بچه که نیستی ... بابا، نه نه نمی‌خواهد... خودت برو ثبت‌نام کن! اگه دیدی لیلا را هم بردیم ثبت‌نام کردیم، همین جا تهرون بود ... 2 قدم بیشتر که راه نبود ... رفتی اون طرف دنیا توی دل کویر قبول شدی که چی؟!

 

- بابا اون طرف دنیا کدومه... پرسیدم با اتوبوس 3 ساعت راه هم نیست!

 

- 3 ساعت بریم، 3 ساعت برگردیم... حالا خدا می‌دونه چند ساعت آنجا معطلی داریم!

 

- خوب 6 ساعت، معطلی آنجا را هم اگر 1 ساعت یا نهایت 2 ساعت حساب کنیم، صبح برویم، 2-3 بعد از ظهر تهرانیم!

 

- نه! ... فایده ندارد... باشد... فردا 6 صبح راه می‌افتیم...

 

- ای ول بابا... خیلی مخلصیم اسمال آقا! چاکر دایی... یه کله مشتی واسه‌ی ما بگذار کنار... چرب و چیلی بکش که بدجوری گشنمونه!

 

- بسه دیگه... این قدر مزه نریز! چاله میدونی هم واسه‌ی ما صحبت نکن...

 

- چشم پاپی عزیزم، بگذار روی مبارک شما را ببوسم... اگر محبت کنید و برای امشب یک پیاله سیرابی همراه با مخلفات همیشگی کنار بگذارید ممنون می‌شوم. یک پیاله کافیست که معده‌ی ما به معده‌ی گنجشک می‌ماند و دکتر نیز از خوردن زیاد ما را نهی نموده است، که چربی زیاد برای قلب مجروح‌مان همچون ترافیک‌های شهرمان است که قلب را نمی‌کشد، بلکه در کنار آن جا خوش کرده و سد معبری می‌سازد برای عبور و مرور خون‌مان.

 

به محضر مبارک شما عارضم، اگر منت بگذارید و مقداری سکه‌ی زر، هر چند اندک در اختیار ما بنهید، برای خود جامه‌ای فاخر خریده و از شر این لباس‌های مندرس راحت می‌گردیم!

 

- صبر کن ... صبر کن... درسته ما فقط زبون چاله‌میدونی حالیمون می‌شه، اما آخرش را خوب نیومدی عزیز! ... پدر صلواتی! این لباس‌هایت را که عید خریدم، جامه‌ی فاخر بخور تو سر ... استغفرا... ربی و اتوب علیه...

 

- هر چند که حقیر به اطلاعات پاپی عزیزم از محیط دانشگاه اطمینان قلبی دارم، اما باز هم متذکر می‌شوم که آن زمان که ما به مکتب می‌رفتیم، .... بابا اون موقع 4 سال یکبار یه لباسی برای‌مان می‌گرفتی، حالا فرق می‌کند، دانشگاه با مدرسه زمین تا زیرزمین توفیر داره!

 

- هر چی من یک چیزی می‌گویم، تو جواب پس می‌دهی... تا از رفتن به سمنان پشیمان نشدم، بزن به چاک!

 

- لطف نمودید، مرحمت شما زیاد...- بچه مثل این که زبان خوش حالیت نمی‌شود!

 

- رفتم بابا ...

 

یادش بخیر. الان یک ماهی می‌شود که حسن دانشگاه رفته است. موقع ثبت‌نام کردنش عجب مکافاتی داشتیم؛ پدر سوخته ما را با ساعت 2-3 بعد از ظهر برگشتن خام کرده بود... وقتی رسیدیم خانه، فکر کنم ساعت 9-10 شب بود، یک فرم، دو فرم که نبود، به اندازه‌ی صفحات شاهنامه... حالا یک مقدار کمتر یا بیشتر ... فکر کنم حسن آن روز به اندازه‌ی این 12 سالی که درس خوانده بود و تکلیف نوشته بود، فرم پر کرد... آدرس! آدرس خانه‌ی ما که خودش 3-4 خط می‌شود، توی هر فرم یک بار آدرس، یک بار نام بابا، یک بار شماره شناسنامه، یک بار ... همه‌ی این‌ها به کنار صف ایستادن یک دردسر دیگر بود... خلاصه به هر مکافاتی و بدبختی بود فرم‌ها را پر کردیم ... روزه‌ی آن روزمان هم خراب شد، البته یک روز لایی کشیدن توی ماه رمضان همچین بد هم نیست... نهار دانشگاه را هم که خوردیم، حسرت به دل نمانیم ...

 

این قدر می‌گویند علم پیشرفت کرده است، علم پیشرفت کرده است... حالا ما که یک کله‌پزی بیشتر نداریم و از علم پیشرفت کردن هم سر در نمی‌آوریم! اما وقتی دیدم برای ثبت‌نام یک فرم اینترنتی هم باید پر بکنند، پیش خودم گفتم، نمی‌شد همه‌ی این فرم‌ها را می‌گذاشتند توی اینترنت تا بچه‌ها پر بکنند، این‌ها را از خودم نمی‌گویم، حسن می‌گفت... من که زیاد وارد نیستم، خوب ... شاید هم نمی‌توانند...

 

ان شاء ... که تا دانشگاه رفتن معصومه و رضا، علم هم یک مقدار پیشرفت بکند و ثبت‌نام اینترنتی فعال بشود.

 

- بابا چی می‌نویسی؟

 

- هیچی ... چطور مگه!

 

- اگر چند دقیقه فرصت داری بیایید تا از این یک ماه دانشگاه رفتنم تعریف کنم!

 

- خیلی خوبه! خوب، چه خبر؟!

 

- جای شما خالی! روز اول که توی دانشکده‌مان به قول بچه‌ها گفتنی ول می‌چرخیدیم، یک چیز جالب دیدم ... بابا این پسره که 2-3 ماهی است سر کوچه ما مغازه باز کرده را دیدی دیگه؟

 

- آره همون که تو کار cd فیلم و بازی و این جور چیزهاست؟

 

- آره بابا... همون که چند بار فیلم هندی گرفتیم تا با کامپیوتر ببینیم!

 

- این را هم بگو که چند بار cd بازی گرفتی، روی این دستگاه صاحب مرده نصب کردی و تا صبح داشتی بازی می‌کردی!

 

- نه دیگه بابا ... بگذریم.... یادته می‌گفتی اگر این پسره، پسر خودم بود توی خانه راهش نمی‌دادم!؟

 

- آره...

 

- البته یک کم شما سخت می‌گرفتی، جوان باید کار و کاسبی بکنه دیگه! اما

 

- آره ... اما هر کوفت و زهرماری را که نباید بیاورد توی مغازه بده دست مشتری!

 

- منم موافقم... داشتم می‌گفتم... توی دانشگاه که ول می‌چرخیدم صاف خوردم به یکی از این مغازه‌ها!

 

- نه بابا شوخی می‌کنی!

 

- شوخی کجا بود... گفتم بروم ببینم چی داره؟! تقریبا همان چیزها را، البته یک مقدار کمتر!

 

- توی دانشگاه!؟ غیر فیلم و بازی چیز دیگه‌ای هم دارد؟!

 

- نه نوکرتم! اگر داشت که خوب بود، حالا فیلم و بازی هم خوب است، سرگرم کننده، اما نمی‌دانم توی این کمبود جا برای درس خواندن ما، زدن یک مغازه‌ی cd فروشی چه به کار این دانشجوها می‌آید؟!

 

- به حق چیزهای ندیده و نشنیده!

 

- جایت خالی بابا... شانسی شانسی یک فیلم انتخاب کردم و خریدم رفتم توی سایت دانشکده که آن را ببینم، در حال عیش و نوش بودم که یک آقایی آرام زد پشت سرم... وقتی برگشتم مسئول سایت بود:

 

- این جا جای فیلم دیدن نیست! مردم هزار تا کار دارند شما نشستی فیلم می‌بینی؟! چهار تا مقاله دانلود کن، چهار تا سایت علمی را باز کن ببین!

 

- فیلمش مشکل نداره ... مجازه...

 

- من چه کار به مجاز بودن آن دارم، یک نگاه بیانداز ببین یک کامپیوتر خالی هم توی سایت نیست، خودت قضاوت کن!

 

من که دیگه از عیش و نوش فیلم دیدن، اون هم بدون صدا محروم شده بودم، اسباب زحمت را برداشته و خرامان خرامان به سمت خوابگاه روانه شدم.

 

- همون بهتر که رفتی سراغ درس و مشقت... بخون که دانشگاه شوخی بردار نیست.

 

- چشم.

 

- چشمت بی بلا...

 
امضاء: سیرابی فروشی ته بازار X

 

  • سید مهدی موسوی
  • Google

داستان

یک پیاله سیرابی

نظرات  (۳)

نظرات خصوصی پس از مطالعه توسط مدیر وبلاگ، حذف می شوند

قلم خوب و قوی داری
  • سید مهدی موسوی
  • سلام برادر
    همنامی مان سبب شد اینجا کشیده شوم
    التماس دعا
    سلام

    مطلب جالبی هست البته بهتر میشود اگر همه از ان استفاده کنند مثلا در یک نشریه.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی