دستبندهای شفابخش(2)/ غذای نذری
اگر قسمت اول دستبندهای شفابخش را نخوانده اید ابتدا بر روی لینک زیر کلیک نمایید.
بعد از رفتن سید مصطفی شرایط کاملا عوض شد، بودند از جوونهای محل که دستبندهای سبز را فقط برای کلاس گذاشتن جلوی دوستانشان و هم سن و سالهای خودشان میبستند... یک جورهایی فکر میکردند با این کار ژست روشنفکری برداشتهاند... اما با رفتن سید و حرف و حدیثهایی که از نیانداختن شال سبز و این جور چیزها پیچیده بود محلهی ما دو دسته تیپ فکری شده بود، یک عدهای میگفتند که سید مصطفی به خاطر نیانداختن شال سبز است که از دنیا رفته ... این جماعت یا قبلا دستبند نمیبستند یا اگر هم میبستند سریع باز کردند و کنار گذاشتند، اما عدهی دیگر شال سید شفاء او به خاطر آن را خرافهپرستی و عوامفریبی میدانستند و دلیل مرگ سید را کهولت سن و مریضی قلبی.
دستهی دوم بعد از چند روز با مشخص شدن طرفدارهایشان یک ستاد تبلیغاتی جلوی مسجد به راه انداختند تماشایی! .... جلوی مسجد ما کافیشاپی بود که محل قرارهای جوونهای محله ما و محلات اطراف بود؛ صندلیهایش را جمع و جور کردند و بالای در آن نوشتند «ستاد تبلیغاتی کاندیدای اصلح! ....»
خوب البته قرار ملاقاتها پا برجا بود و در قالب ستاد تبلیغاتی رسمی و شرعی! شده بود...
***
ایام، ایام سوگواری بیبی دو عالم حضرت فاطمه زهرا(س) بود و مسجد محلهی ما بساط عزاداریاش مثل سالیان گذشته پابرجا. حاج اصغر آقا مسئول هیات امنای مسجد، شب اول میکروفن را گرفت و از محلیها خواست که اگه دوست دارند پولی، برنجی، حبوباتی برای غذای این چند شب مسجد نذر کنند، فردا صبح بیاورند و تحویل آشپزخانه دهند...
***
صبح جلوی مسجد 7-8 نفری بودند که هر کدام چیزی آورده بودند، جالب بود، آقا آرش هم بود، رئیس ستاد سبزپوشها... بعد از احوالپرسی با حاج اصغر آقا وانتی را که کنار مسجد بود نشان داد و گفت:
«حاجی جان، بچهها زحمت کشیدند و از کاندیدای محبوبمان خواستند که اگر میتوانند کمکی به این مردم فقیر! نمایند و در این ثواب شریک باشند، ایشان هم قبول زحمت فرمودند و از جیب مبارکشان پول قابل توجهی! را که میگفتند «پول نفت نیست!» به من دادند و خواستند که این مواد غذایی را بخرم، البته ناگفته نماند که من اصلا از «پول نفت نیست!» سیدمان چیزی نفهمیدم... بگذریم، این برنجها مال مزارع شمال است... گوشت بشود به تن ملت! که این قدر برنج خارجی و پاکستانی نخورند! خیلی هم گران خریدیم! این پرتقالها را هم از همان مزارع شمال آوردیم که بعد از غذای مسجد پخش کنند، ضمنا یک گونی چای شمال هم آوردهایم که تا 4 سال چای مسجد را تأمین خواهد کرد...»
آقا آرش میگفت و میگفت و چهره حاجی برافروختهتر میشد، دیگه حاجی دوام نیاورد:
«البته که صحیح است! من از شما و از سیدتان خیلی خیلی تشکر میکنم، بالاخره نذر ایشان است... خودشان میدانند که کجا باید بدهند... حتما نذر کردهاند انتخابات رأی بیاورند؟! نه!؟»
آقا آرش خندهای کرد و گفت:
«اینکه نذر کردن نداره حاجی! مثل روز روشن است ... کسی که به فکر مردم فقیر و محروم است! مشخص است که رأی میآورد... مردم مشکل اقتصادی دارند... باید شکمشان را سیر کرد... من نمیفهمم این همه سال به سال ما خرج میکنیم موشک میسازیم و میترکانیم، خوب حداقل نترکانیم و نگه داریم، اصلا مانور میدهیم که چی؟ یا موشک میفرستیم هوا که چی؟ حالا دیگران فرستادند چه گلی به سرشان زدند که ما بزنیم...؟ یا این همه پول خرج میکنیم که انرژی هستهای داشته باشیم... که چی... خوب شده که هر چی کشور قدرتمند! بوده با ما لج افتاده و ما را تحریم کرده، باید یک نفر بیاید که ما را با آنها آشتی بده... مردم گشنهاند!!! گشنه!!!»
آرش این را گفت و رفت، حاجی هر چند خیلی عصبانی بود اما میگفت نذر حضرت زهرا(س) است ... بالاخره .... بالاخره ... نتوانست جواب خودش را بدهد...
***
شب سوم عزاداری بود... آرش هم مسجد آمده بود... لباس مشکی پوشیده بود و شال سبز انداخته بود و دستبند سبز به دست داشت، گفتم جل الخالق! بعضیها یک شبه سید میشوند! مجلس که تمام شد و سفره را انداختند، کنار سفره معرکهای گرفته بود، عجیب و دیدنی! همان حرفهای صبح روز قبل را میزد... دست آخر قضیه برنج و پرتقال را هم گفت، یک دفعه عدهی کثیری دست از غذا کشیدند! ... نذر کرده! ما که سید را ندیدیم اما از شما طرفدارهایش که میتوانیم بفهمیم این سید شما با این نذر کردنهایش دنبال چی میگردد!
آن شب هیات امنا جلسهی اضطراری گذاشته بود... فردا همهی مواد غذایی را پس فرستادند...
***
کاندیدای ستاد سبزپوشها وقتی این خبر را شیند، خیلی عصبانی شد:
«به من تهمت میزنند... این تهمتها از {...} بعید است... باید لایحهای تصویب نمود که مردم امنیت داشته باشند ... کسی نتواند به گروهی تهمت بزند...»
بعد از شنیدن صحبتهای تبلیغاتی کاندیدای سبزپوشها هر چه فکر کردم نفهمیدم کی به کی تهمت زد! مردم خودشان غذا را پس زدند! مردم گشنه نبودند! ... شاید هم ...!
***
کاندیدای سبزپوشها میگفت دولت حق نداره به کشورهای محروم کمک کنه، مگه مردم ما محروم نیستند! باید شفافسازی کرد که این پولها کجا میرود! شاید هم کمکی در کار نباشد! یعنی ....
کاندیدای سبزپوشها میگفت دولت حق نداره اقلام ضروری مردم را گران کند... سیگار! ... عدهی کثیری از مردم ما سیگاری هستند، معتاد هستند... اینها نیاز دارند، باید ارزان کرد که استفاده کنند، ... گران کردن این اقلام خلاف شرع است، خلاف قانون اساسی است، خلاف ...
روز بعد از سخنرانی انتخاباتی، دم در قهوهخانه محلهی ما یک پارچه سبز آویزان شده بود و لُنگی که اکبر آقا شیشههای کامیونش را با آن پاک میکرد! سبز شده بود...
مردم گشنه نبودند ... مردم مواد میخواستند ... تشنه مواد بودند! ....
ادامه دارد...
بابا گل کاشتی! یه بار از حرفای این بچه سوسولا جا خالی ندی
راستی جریان لنگ چی بود؟