کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۲۴۹ مطلب توسط «سید مهدی موسوی» ثبت شده است

۰۱
فروردين

سلام... سلام به تو که نزدیکی... آره خیلی نزدیک... اونقدر نزدیک که میشه لمست کرد، میشه بوی تو را حس کرد... اونقدر نزدیک که حتی اگه مردم هم بگویند که تو فرسنگ‌ها از من فاصله داری، من باز هم می‌گویم حتی صدای نفس کشیدن تو را هم می‌شنوم... عطر تو بدجور توی این خونه پیچیده است...

سلام به توی خواننده و تبریک سال نو. به روال سال‌های گذشته پیامک امسال را به همراه جواب‌ها و پیامک‌هایی که به‌عنوان تبریک عید برایم ارسال شده بود اینجا می‌نویسم. اگر می‌خواهید پیامک‌های سال‌های قبل را ببینید بر روی لینک‌های زیر کلیک نمایید.


پیامک سال 88                                    پیامک سال 89


پیامک سال 90: «کودک لباس نو برای عید نمی‌خواست، پس بی‌توجه به آرزوهای آن‌ها همراه بهار رفت.»


اگر این پیامک به دست شما نرسید یا از لطف همراه اول است یا اینکه در لیست دوستان من نیستید و یا جرأت ارسال پیامک برای شما را نداشته‌ام! ضمناً تا یادم نرفته است بگویم که خوشحال می‌شوم برداشت‌های شما از این جمله را هم بشنوم... البته قول نمی‌دهم که نظر شما را نمایش عمومی هم بدهم...

پیامک‌های شما را بغیر از آن‌هایی که صرفاً تبریک عید بودند در اینجا آورده‌ام:

      ..     از صحن انقلاب دلم نور جاری است/ انگار کل سال هوایش بهاری است/ من در ظهور عشق جهان شک نمی کنم/ امسال سال آخر چشم انتظاری است.

·         بر سر سفره احساس اگر جایی هست، سخن ساده‌ی تبریک مرا جای دهید. «سال نو پیشاپیش بر شما مبارک باد». (3نفر)

.       الهی! سال نو می شود و حال کهنه است. عیدی ما را تحویل حال ما قرار ده تا در قلک دل سکه تقوا اندازیم و زاد آخرت اندوزیم. حال نو مبارک!

·         ایرانیان باستان فصل اول بهار را «به آر» یعنی آورنده بهترین‌ها نامیدند. در بهار نو برایتان بهترین‌ها را آرزومندم. سال نو مبارک

·         {سعادت، سخاوت، سربلندی، سرافرازی، سعی، سلامتی و سرور بهترین هفت سین زندگی تقدیم به شما} پیشاپیش فرارسیدن سال نو را به شما و خانواده محترم تبریک عرض نموده و سال خوبی را برایتان آرزو می‌کنم. (2 نفر)

·         امیدوارم که فرو افتادن هر برگ پاییزی آمینی شده باشد برای آرزوهای قشنگت... سال نو پیشاپیش مبارک

·         >      >    یادت باشه من اولین کسی بودم برات ماهی عید فرستادم. (2 نفر)

·         آخرین جمعه سال ملتی در ایران بر سر سفره عید/ مردمی در بحرین یمن و لیبی و مصر غرق در خون و امید/ چشم امید به دستان شما که بگیرید سوی عرش خدا/ و بخوانید همه به یک نوا/ پس کجایی مصلح کل جهان/ که گرفته ستم و جور همه عالم را

·         خدا کنه خوشبختی مثل شپش بیفته به جونت و سلامتی مثل سگ پاچتو بگیره. پیشاپیش عید بر شما و خانوده محترم مبارک

·         آسمان غرق خیال است، کجائی آقا؟!/ آخرین جمعه سال است، کجائی آقا؟!/ یک نفس عاشق اگر بود زمین می‌فهمید!/ عاشقی بی تو محال است، کجائی آقا؟!/

·         آخرین جمعه سال/ سال همت/ سال کار/ بی تو از راه رسید/ فرصت ما بلعید/ رفتن فرعون دید/ دشمنان در تردید/ سیل پاکستان و کودک «پاراچنار» را چه کسی خواهد دید؟/ روزها رفتند و لیک ملتی در ایران بر سر سفره عید/ مردمی در بحرین یمن و لیبی و مصر و ژاپن هم شاید همگی چشم به راهت هستند...

·         بوی باران، بوی سبزه، بوی عید، شاخه‌های شسته باران خورده، پاک، آسمان آبی و ابری و سفید، برگ‌های سبز بید، عطر نرگس، رقص باد، نغمه‌ی شوق پرستوهای شاد، نرم نرمک می‌رسد اینک بهار، خوش به حال روزگار.

·         منتظران بهار فصل شکفتن رسید، مژده به گل‌ها برید یار به گلشن رسید...

·         رو به پایان می‌رود هشتاد و نه... این دل سرگشته آسوده نگشت... بیقراریم این جمعه کو به کو... یابن الزهرا یک اناالمهدی بگو/ تعجیل در فرج 5 صلوات

·         گاه سکوت یک دوست معجزه می‌کند و من آموختم که همیشه بودن در فریاد نیست... ای دوست سال نو مبارک

·         شیشه عطر بهار در لب دیوار شکست/ همه جا پر شده از بوی خدا/ همه جا آیت اوست/ بهار مبارک

·         درود بر بهار که با آمدنش تحول و نشاط را برای طبیعت به ارمغان می‌آورد. امیدوارم تحول و نشاط را هم برای شما به ارمغان بیاورد. عید نوروز مبارک باد.

·         دنیا را برایتان شاد شاد و شادی را برایتان دنیا دنیا آرزومندم. هر روزتان نوروز... سال 90 مبارک

·         الهی طراوت بهار را به نوروز ظهور مولایمان بیارای. سال نو، سال «جهاد اقتصادی» مبارک.

·         روزگارت بر مراد، روزهایت شادشاد، آسمانت بی غبار، سهم چشمانت بهار، قلبت از هر غصه دور، بزم عشقت پر سرور، بخت و تقدیرت قشنگ، عمر شیرینت بلند، سرنوشتت تابناک، جسم و روحت پاک پاک. نوروز 1390 مبارک

·         الهی امسال سال ظهورش باشد. با آرزوی بهترین لحظات برایتان. «سال نو مبارک»

·         یابن الحسن! سالی که بی حضور تو تحویل می‌شود، جشن ماتمیست که تجلیل می‌شود، امسال هم به سفره خود کم گذاشتیم سینی که با سلام تو تکمیل می‌شود. «سلام بر آینه دار بهار دلهای منتظر». سال نو بر شما مبارک و التماس دعا.

·         فرا رسیدن فصل رویش گل و برافروختگی آتش اهورایی نوروز باستانی مبارک.

·         یا مقلب، قلب ما در دست توست/ یا محول، حال ما سرمست توست/ کن تو تدبیری که در لیل و نهار/ حال قلب ما شود همچون بهار. سال نو مبارک باد.

·         یا محول الأحوال، حول حالنا الی أحسن الحال. ان شاء الله. سال نو بر شما مبارک.

·         ایدل همه اصحاب جهان خواسته گیر/ باغ طربت به سبزه آراسته گیر/ وانگه بر آن سبزه شبی چون شبنم بنشسته بامداد برخاسته گیر/ بهارتان شادی آور. سرورتان مستی آور باد.

·         صد مبارک به تو آن عید که فردا باشد/ نوروز نوید وصل دل‌ها باشد/ امید که با فضل خداوند جلی/ سال فرج مهدی زهرا باشد. سال نو بر شما مبارک باد. (2 نفر)

·         السلام علی ربیع الأنام و نضره الأیام. تو هر زمان که بتابی شروع تقویم است. نوروز مبارک

·         یک شاخه رز سفید تقدیم تو باد/ رقصیدن شاخ بید تقدیم تو باد/ تنها دل ساده ایست دارایی ما/ آن هم شب و روز عید تقدیم تو باد. نوروز بر شما مبارک

·         سال نو مبارکتون باشه. پر از شعرهای سپید و بیت‌های ناب عاشقانه... (:     (یکی از شاعران معاصر)

·         عید را بهانه کنیم تا به همه کسانی که دوستشان داریم بگوئیم نام شما در اندیشه و مهرتان در قلب ماست. پیشاپیش عید مبارک. (2 نفر)

·         امروز 2 نفر از من نشونی و شماره تلفن تو رو گرفتن که سال دیگه بیان پیشت. منم دادم. یکیشون خوشبختی اون یکی هم موفقیت.

·         سرخوش آن عیدی که آن بانی نور/ از کنار کعبه بنماید ظهور/ از حرم بانگ اناالمهدی زند/ قلب‌ها را مهر هم عهدی زند/ سال نو مبارک.

·         چفیه‌ای از چفیه‌ها جامانده است/ روی دوش شیر تنها مانده است/ چقیه؛ دانی قبله جانت کجاست؟! گردن فرزند شیر مرتضی است/ چفیه‌هامان را به یغما برده‌اند!/ معرفت را از دل ما برده‌اند!/ چفیه یعنی پشت کوه انتظار/ دل تهی کردن برای روی یار/ اللهم عجل لولیک الفرج و احفظ قائدنا امام خامنه‌ای/ التماس دعا/ سال نو مبارک

·         خداوندا اگر داری بنای دادن عیدی/ منور کن جهانی را به نور حضرت مهدی (2 نفر)

·         سالی سرشار از سلامتی، سعادت، سرور، سرافرازی و... داشته باشید.

·         نوروز مبارک. دیر بمانید و شاد زان سوی هفتاد/ در پناه ایزد منان سالی نیکو و سرشار از شادی و بهروزی برای شما و دوستانتان آرزومندم.

·         زندگی حکمت اوست/ چند برگی را تو ورق خواهی زد، مابقی را قسمت. قسمتت شادی باد. پیشاپیش عیدتان مبارک.

·         فرخنده باد بر شما مقدم بهار/ نوروز، جاودانه‌ترین جشن روزگار/ سال نو بر شما و خانواده محترم مبارک.

·         باعث افتخار است که عرض شادباش اینجانب زودتر از نسیم خنک نوروز باستانی خدمتتان شرفیاب شود. پیشاپیش عیدتان مبارک. آرزومند آرزوهایتان.

·         باغ رویاهایتان پر شکوفه، شکوفه‌های زندگیتان پر بار، تنتان سالم، دلتان شاد. نوروز پیشاپیش مبارک.

·         بر چهره گل نسیم نوروز خوش است/ در سال جدید سعادت دوست خوش است/ عید پیشاپیش مبارک.

·         عید مبارک. در سال جدید دوستان و دوستی‌هایتان پایدار، دشمنانتان پایه‌دار.

·         خوشا آنان که در بازار گیتی خریدار وفا بودند و هستند، خوشا آنان که در راه رفاقت، رفیق باوفا بودند و هستند. رفیق بی‌کلکت به یادته.

 

پیامک‌هایی که به نظر! تبریک عید نبودند و در جواب پیامک بنده آمده بودند:

·         عمری دیوار بودیم و تکیه‌گاه رفقا/ اکنون نیز خراب شده‌ایم و خاک پای رفقا

·         انسان‌های بزرگ 2دل دارند: دلی که می‌گرید و پنهان است و دلی که می‌خندد و آشکارست

·         تبسم تو تجسم تمام خوبیهاست، به تبسمت سوگند، شادبودنت آرزوی ماست

·         با خون غم نوشتم غربت مکان ما نیست/ از یاد بردن دوست هرگز مرام ما نیست

·         هیچ کس آنقدر فقیر نیست که نتواند لبخندی به کسی ببخشد و هیچ کس آنقدر ثروتمند نیست که به لبخندی نیاز نداشته باشد.

 

  • سید مهدی موسوی
۱۷
اسفند

یک هفته ای از ماندنم در اصفهان می گذرد و این را گفتم برای آن هایی که بی خود کنجکاو بودند تا بدانند من این روزها را کجا هستم و اصلاً چرا نیستم... بودن شرایطی می خواهد که ما از آن بی بهره ایم...

این روزها به برگشتن فکر می کنم... هر چند اصفهان هم شهر خوبی است اما به مذاق ما خوش نمی آید... ان شاء الله که شب عید را در کنار خانواده باشم.

این روزها به این فکر می کنم که سومین سالی است که می خواهم پیامک عید بدهم و اینکه چه باید بنویسم، خیلی خنده دار است هر روز فکر کنی که نه این جمله خوب است یا بد و از جور فکرها...

اما چه بخواهم چه نخواهم هفته ی آینده باید پیامک خودم را رو بکنم، آره امسال سال سوم پیامک فرستادن و پیامک گرفتن است...

سال اول: خانه خالی نبود، شلوغ بود اما عشق نداشت. بهار که در زد کسی جوابش را نداد.

سال دوم: از سفر که برگشتیم پشت در نوشته بود: آمدیم شما نبودید، امضا بهار!

سال سوم:؟

یعنی امسال بهار را می بینیم...

حیفم می آید آخرین شعری را که خوانده ام برایتان ننویسم:

موج می‌داند ملال عاشق سرخورده را
زخم خنجرخورده، حال زخم خنجرخورده را

در امان کی بوده‌ایم از عشق، وقتی بوی خون
باز، وحشی می‌کند باز ِ کبوتر خورده را؟

مرگ از روز ازل با عاشقان هم‌کاسه است
تا بلرزاند تنِ هر شام ِ آخر خورده را

خون دل‌ها خورده‌ام یک عمر و خواهم خورد باز
جام دیگر می‌دهندش جام دیگر خورده را

شعر شاید یک زن زیباست، من هم سایه‌اش
می‌کند مشغول خود، هرکس به من برخورده را

-شعر از مژگان عباسلو


  • سید مهدی موسوی
۱۳
اسفند

"شاید مرا دوباره به خاطر بیاوری" برنده‌ی جایزه‌ی پروین اعتصامی در سال 89 شد.

دو شعر بخوانید از این مجموعه غزل

سفر، بهانه‌ی خوبی برای رفتن نیست
نخواه اشک نریزم، دلم که آهن نیست

نگو بزرگ شدم، گریه کار کوچک‌هاست
زنی که اشک نریزد قبول کن زن نیست

شب است بی تو در این کوچه‌‌های بارانی
نه! پلک پنجره‌‌ای در تب پریدن نیست

خبر رسیده که جای تو راحت‌ست آنجا
قرار نیست خبرها همیشه... اصلا نیست

زنی که فال مرا می‌گرفت امشب گفت:
پرنده فکر عبور است، فکر ماندن.... .

***


او خواست که هر شمع جگرسوخته باشد
دنیا پُر ِ پروانه‌ی پرسوخته باشد

تا سرو سترون شود و باغ بماند
او خواست دل سنگ تبر سوخته باشد

جانسوزترین حادثه شد تا بنویسند:
جان، خانه‌ی عشق است اگر سوخته باشد

عمری‌ست که خاکسترمان می‌کند و باز
ققنوس شدن حسرت هر سوخته باشد

بیهوده نمی‌میرم اگر مردن ما نیز
زیر سر این عشق پدرسوخته باشد.


زمان برگزاری مراسم:

16 اسفند، ساعت 4 تا 6 بعداز ظهر
مکان:
تالار وحدت تهران.
حضور برای عموم علاقمندان آزاد است.


توضیح: این مطلب از وبلاگ خانم عباسلو کپی شده است. اگر توانستید در این مراسم شرکت کنید و سلام بنده را هم به ایشان برسانید. ما که دور هستیم از هر چه که قبلاً به آن نزدیک بودیم...

راستی کتاب را هم حتماً تهیه کنید.

  • سید مهدی موسوی
۰۴
اسفند

خیلی وقت پیش‌ها شنیده بودم دانشمندی با تلقین کردن توانسته بود مجرمی محکوم به اعدام را بدون اینکه حتی ذره‌ای خون از آن فرد بیاید، بکشد؛ روش اعدام برایم خیلی جالب بود:

اول چشم‌های او را بسته بودند، بعد وسیله‌ای مثلاً خودکار یا چیز دیگه‌ای را آرام روی شاهرگ دست آن مجرم حرکت می‌دادند و همزمان آب ولرمی را روی دستش می‌ریزند، بلافاصله با صحبت با اطرافیان که خونش روی زمین نریزد و از این جور حرف‌ها، به مجرم تلقین می‌کنند که آخرین لحظات زندگی‌اش است... به همین سادگی آن فرد می‌میرد.

نمونه‌ی بالا تنها یکی از میلیون‌ها داستان تلقین است و شاعر دوست داشتنی و عزیزم چه خوب تلقین را می‌آموزد:

این روزها که می‌گذرد

              شادم

این روزها که می‌گذرد

              شادم

                          که می‌گذرد

                                      این روزها

              شادم

                          که می‌گذرد...

                                      (قیصر امین‌پور- دستور زبان عشق)

اصلاً من نمی‌فهمم چرا بعضی‌ها این‌قدر منفی‌بافی می‌کنند... این‌قدر استرس دارند... همین اطرافیان و دوستان تازه‌ی خودم را می‌گویم... بسه دیگه بابا خسته شدم از این روحیه‌ی زرد و بی‌رنگ و خاصیت بعضی از شماها... بابا نیمه‌ی پر لیوان را نگاه کنید...

این روزها که می‌گذرد

              شادم

زیرا

یک سطر در میان

              آزادم

و می‌توانم

هر طور و هر کجا که دلم خواست

                          جولان دهم

- در بین این دو خط-

                                                  (قیصر امین‌پور- دستور زبان عشق)

بگذریم... حوصله‌ی حرف‌های نگفته و بحث تلقین را ندارم و فکر می‌کنم توی خواننده هم خسته از این حرف‌ها و نگفته‌ها هستی... تلقین الکی به خودم نمی‌کنم. من شنیده‌ها و خواندنی‌ها و دیدنی‌ها را می‌بینم و قضاوت می‌کنم، تا دیر نشده باید کاری کرد... آره... بعضی وقت‌ها دست دست کردن آدم را بیچاره می‌کنه و گاهی هم عجله... دیگه وقتشه... کوچه هنوز هم خاکی است...

فکر می‌کنم دو سال پیش بود که «کوچه‌ی عشق ما از همان روز اول خاکی بود» را نوشته بودم. یادداشتی که مثل همیشه شب امتحان نوشته بودم و مثل همیشه هم فکر می‌کنم جزو بهترین یادداشت‌هایم بوده است (تلقین)... (هرچند معدود افرادی هستند که بتوانند آن متن را ترجمه کنند و از دری‌وری‌هایم سر در بیاورند). اما اولین یادداشت من پس از 2 ماه سکوت رسانه‌ای که باز هم با همان نام کوچه‌ی عشق ما... نام‌گذاری شده است:

{ساعت: 2:30 بامداد – مکان: اتاق خواب}

با چهره‌ای آشفته و پریشان از خواب پرید... آن شب سومین شبی بود که این خواب عجیب را می‌دید. به گوشه‌ی دیوار تکیه داده بود و از ترس به خود می‌لرزید، در اتاق که باز شد جیغ بلندی کشید و کتابی را به سوی در پرتاب کرد. ارشیا فریاد زد:

- چی کار می‌کنی... دیوانه شدی؟!

- ببخشید... دست خودم نبود...

- باز هم همان خواب عجیب؟

- این بار تهدیدم کرد که فردا شب اگر آنجا نباشم...

- بسه... باید کار را یکسره کنیم؛ فردا صبح راه می‌افتیم

- واقعاً؟ همه با هم؟ شوخی که نمی‌کنی؟

- آره... امروز با پدرام و یوسف هم صحبت کردم، ما هم از این کابوس‌های لعنتی تو خسته شدیم...

- اگر این ماجرا تمام شود، حتماً جبران می‌کنم...

- ببین شروین، الان 2 سالی هست که ما اینجا هستیم، هر 4 نفر ما نه دل خوشی از مردم این شهر داریم، نه از دانشجوهای دانشگاه... اصلاً یک جوری هست اینجا...

- ای کاش توی آن باغ نرفته بودیم... گفتی که شاید صاحبش راضی نباشد، ولی من احمق گوش نکردم.

- ولش کن دیگه کار از کار گذشته... فردا دانشگاه نمی‌رویم باید وسایلمون را آماده کنیم...

صبح زود پدرام و یوسف هم از صحبت‌های شب قبل شروین و ارشیا باخبر شدند و قبول کردند که به کابوس‌های شبانه‌ی شروین خاتمه بدهند.

{ساعت: 14:30 – مکان: باغ متروک}

تقریباً هیچ کس نتوانست چیزی بخورد. ترسی عجیب همه را گرفته بود و بیشتر از همه شروین بود که با نگاهی سرتاسر وحشت عمارت قدیمی وسط باغ را نگاه می‌کرد. طبق خواب او، آن عمارت قدیمی باید مرمت می‌شد. کار تا نزدیکی‌های غروب طول کشید اما آن ساختمان حدوداً 100 ساله خرابی‌های زیادی پیدا کرده بود و به این راحتی‌ها قابل تعمیر نبود. هوا دیگر تاریک تاریک شده بود. هیچ کس تا پایان کار تعمیرات حق خروج از باغ را نداشت و آن‌ها باید شب را آنجا می‌خوابیدند.

آن‌قدرها هم که فکر می‌کنید وضعیت بد نبود. چند دقیقه‌ای از تاریکی نگذشته بود که چراغ‌های ساختمان روشن شدند. هیچ کس در آن لحظه حتی به فکرش هم خطور نکرد که این ساختمان قدیمی چطور و با چه برقی روشن شده است. آن‌ها کاری را شروع کرده بودند که تا آخر خط باید ادامه می‌دادند. 4 جوان وارد ساختمان شدند و پس از خوردن اندک غذایی آماده‌ی خواب شدند؛ هر چند هیچ کس جرأت خوابیدن نداشت همگی قبل از ساعت 9 به‌خواب رفتند.

{ساعت: 2:30 بامداد – مکان: عمارت وسط باغ متروک}

صدای جیغ وحشتناکی در باغ پیچیده بود. بلافاصله همه از خواب بیدار شدند و به سمت پنجره دویدند. زنی لابه‌لای درختان می‌دوید و 4 سیاهی که زیاد به انسان شبیه نبودند به دنبال او بودند. زن از آن‌ها کمک می‌خواست و هراسان به این طرف و آن طرف می‌رفت.

{شروین} – باید کمکش کنیم.

{پدرام} – به کی؟ شاید خوابیم! شاید این یک...

{یوسف} – من هم فکر می‌کنم این راهیه که خودمان انتخاب کردیم... باید کمکش کنیم...

{ارشیا} – لعنت به این ساختمان و صاحبش...

هنوز حرف ارشیا تمام نشده بود که صدای جیغ تمام شد و سکوت همه جا را فرا گرفت. سکوتی بسیار وحشتناک که از صدای آن همه جیغ و فریاد هم ترس و دلهره بیشتری به دل‌های آن‌ها انداخته بود. ناگهان ارشیا مثل مرده‌های متحرک به سمت در حرکت کرد. شروین دست او را گرفت اما بلافاصله بخاطر حرارت عجیبی که حس کرد، خودش را عقب کشید. دو سیاهی ظاهر شدند و قبل از اینکه ارشیا از در بیرون برود او را گرفتند و به داخل باغ پرتاب کردند. آنجا بود که ارشیا به حالت عادی خودش برگشت و 4 سیاهی که دور او ایستاده بودند را دید. حالا نوبت او بود که از دست آن‌ها بگریزد و فریادزنان کمک بخواهد. 3 نفر بدون آنکه حرفی بزنند به سمت در رفتند تا دوستشان را نجات بدهند اما با ضربه‌ی عجیبی بیهوش شده و بر زمین افتادند.

{ساعت: 7 صبح – مکان: جلوی درب عمارت}

با صدای گربه‌ای سیاه همه از خواب بیدار شدند. خراش‌هایی که بیشتر به جای چنگ انداختن شبیه بود بر صورت و دست‌های همه‌ی آن‌ها وجود داشت. بدون معطلی شروع به دویدن کردند و از راهی که آمده بودند به سمت در باغ رفتند. اما 2 ساعت تلاش آن‌ها بی‌فایده بود و هیچ نشانه‌ای از در و راهی که بتوان از باغ خارج شد وجود نداشت.

{ساعت: 10 صبح – مکان: عمارت وسط باغ}

همه با سرعت و جدیت خاصی مشغول کار بودند تا هرچه زودتر بتوانند از آن باغ رهایی پیدا کنند.

{ارشیا} – یعنی امشب دوباره...

{شروین} – ساکت! اگه دیشب اون حرف‌های مزخرف را نزده بودی اون بلا سر ما نمی‌اومد...

{پدرام} – تو یکی خفه شو... همه‌اش تقصیر تو و اون خواب‌های مزخرف خودت هست...

{یوسف} – بسه دیگه بچه‌ها! مثل اینکه یادتون رفته که ما هممون با هم و بدون اجازه وارد این باغ شده بودیم... الان هم هیچ راهی جز مرمت این ساختمون نداریم... دعوای ما هیچ مشکلی را حل نمی‌کند...

شروین و پدرام خجالت‌زده از هم معذرت‌خواهی کردند.

{ساعت: 2:30 بامداد – مکان: عمارت وسط باغ متروک}

باز هم با همان صدای جیغ شب قبل، همه از خواب پریدند. همان صحنه‌ی دویدن زن در باغ تکرار شده بود. باید کمکش می‌کردند و به‌نظر راه دیگری نداشتند. به دنبالش دویدند و همین که به نزدیکی او رسیدند ناگهان همه چیز ناپدید شد. آن شب دیگر هیچ اتفاقی نیافتاد و آن‌ها تا صبح خوابیدند.

{ساعت: 2:30 بامداد – مکان: عمارت وسط باغ متروک}

شب سوم بود. همه با احتمال اینکه امشب اتفاقی نخواهد افتاد، راحت خوابیده بودند. ناگهان با صدای جیغ و فریاد کودکی از خواب بیدار شدند. داخل استخر کودکی افتاده بود و کمک می‌خواست. جلوتر که رفتند پدرام بریده بریده گفت:

- من... من... این...

{ارشیا} – چی می‌گی پدرام؟

{پدرام} – این منم... این منم...

{یوسف} – تو؟

{پدرام} – آره، این بچه منم...

پدرام این را گفت و به داخل استخر پرید. بچه را از آب گرفت اما همین که بچه از آب بیرون آمد ناپدید شد. پدرام شروع به گریه کرد. انگار زمان به هم ریخته بود. شبهی نمایان شد و پدرام را بغل کرد. پدرام با ترس و وحشت خودش را به عقب پرت کرد. ارشیا و یوسف و شروین مات و مبهوت نگاه می‌کردند و انگار که لال مانی گرفته باشند با دست پدرام را نشان می‌دادند. همه داستان مرگ ناگوار پدر پدرام را شنیده بودند و با عکس‌هایی که از او دیده بودند مطمئنن بودند که آن شبه، پدر پدرام است. او موقع نجات دادن پدرام از استخر مرده بود و حالا پیش پسرش آمده بود. آن شب به هر جان کندنی بود به صبح رسید.

{ساعت: 2:30 بامداد – مکان: عمارت وسط باغ متروک}

شب چهارم قبل از ساعت 2:30 همه از خواب بیدار شده بودند و جلوی پنجره بیرون را نگاه می‌کردند. صدای قدم‌های یک نفر از طبقه‌ی بالا به گوش می‌رسید. ترسی عجیب همه را گرفته بود. قدم‌ها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. ناگهان همه جا روشن شد و چهره‌ی آن مرد مشخص شد. یوسف دو سه قدمی به عقب رفت اما سر جایش ایستاد و شروع به گریه و زاری کرد و با التماس معذرت‌خواهی می‌کرد.

{مرد غریبه} – فکرش را هم نمی‌کردی که یک روز من را اینجا ببینی؟! ابله دیوانه... نامرد... نالوتی...

{یوسف} – به خدا تقصیر من نبود... نمی‌خواستم این‌طوری بشود...

{مرد غریبه} – خفه‌شو! قسم نخور... عمه‌ی من پشت فرمان نشسته بود و مثل گاو رانندگی می‌کرد؟

{یوسف} – می‌خواستم خودم را معرفی کنم اما ترسیدم...

{مرد غریبه} – باید هم بترسی!

مرد غریبه این را گفت و به سرعت به سمت یوسف آمد. با دست ضربه‌ای به او زد و یوسف به‌طرز عجیبی به سمت در پرتاب شد و بی‌هوش شد. کاری از دست کسی برنمی‌آمد. همه منتظر صبح بودند تا از آن شب لعنتی خلاص شوند.

روز بعد یوسف زیر لب چیزهایی می‌گفت که اصلاً واضح نبود. به سختی کار می‌کرد و یکی دو باری هم از شدت خستگی و درد روی زمین افتاد. تقریباً کار مرمت خارجی ساختمان تمام شده بود.

{ساعت: 2:30 بامداد – مکان: عمارت وسط باغ متروک}

شب پنجم بود. برای یوسف، پدرام و ارشیا اتفاقاتی افتاده بود و آن شب همه منتظر بودند که ببینند به سر شروین چه خواهد آمد. ساعت 2:30 بامداد با صدای در زدن همه بیدار شدند. کسی جرأت اینکه در را باز کند یا از پنجره بیرون را نگاه کند، نداشت. شروین که می‌دانست امشب نوبت اوست به سمت در به راه افتاد. در را که باز کرد بریده بریده گفت:

- صاحب باغ...

پیرمرد وارد شد و مثل شب قبل همه جا روشن شد. ساعتی بعد 4 دانشجو روی زمین نشسته بودند و به صحبت‌های او گوش می‌دادند. صبح زود یوسف، شروین، پدرام و ارشیا باغ را ترک کردند در حالی که دیگر خبری از خواب‌های آشفته نبود.

***

حرف نگفته‌ی1: داستان بالا مثل داستان‌ها و نوشته‌های دیگر من در این وبلاگ و وبلاگ‌های گذشته، طرح‌های کلی‌ای است که ان شاء الله یک روز به مرحله فیلمنامه یا رمان خواهند رسید ولی با این مشغله‌ها و دلمشغولی‌ها بعید می‌دانم که به سرانجام برسند.

حرف نگفته‌ی2: امیدوارم که مثل این 2 ماه نباشم و بیشتر بتوانم بنویسم. به امید دیدار مجدد همه‌ی دوستان!

حرف نگفته‌ی3:

چیستان

ما گنهکاریم، آری، جرم ما هم عاشقی است

آری اما آنکه آدم هست و عاشق نیست، کیست؟

زندگی بی‌عشق، اگر باشد، همان جان کندن است

دم‌به‌دم جان کندن ای دل کار دشواری است، نیست؟

زندگی بی‌عشق، اگر باشد، لبی بی‌خنده است

بر لبِ بی‌خنده باید جای خندیدن گریست

زندگی بی‌عشق اگر باشد، هبوطی دائم است

آنکه عاشق نیست، هم اینجا هم آنجا دوزخی است

عشق عین آبِ ماهی یا هوای آدم است

می‌توان ای دوست بی ‌آب و هوا یک عمر زیست؟

تا ابد در پاسخِ این چیستانِ بی‌جواب

بر در و دیوار می‌پیچد طنینِ چیست؟ چیست؟...

                                                  (قیصر امین‌پور- دستور زبان عشق)

  • سید مهدی موسوی
۳۰
آذر

ناگزیر از سفرم، بی‌سر و سامان چون «باد»

به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد

کوچ تا چند؟! مگر می‌شود از خویش گریخت

«بال» تنها غم غربت به پرستوها داد

اینکه «مردم» نشناسند تو را غربت نیست

غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد

عاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!

نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد

چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته‌ای

اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد

(سفر1- گرفتار رهایی- از کتاب آن‌ها، فاضل نظری)

بالاخره سفری که انتظارش را می‌کشیدم فرا رسید؛ در مدتی نه‌چندان کوتاه (حدوداً 4 ماه) در خدمت شما دوستان عزیز نخواهم بود. از آنجا که در طول این سفر، شماره‌ای که برخی از دوستان از من داشتند خاموش است و دسترسی محدودتری هم به اینترنت دارم، اگر دیر به دیر به ایمیل‌ها و کامنت‌های شما جواب دادم بنده را عفو بفرمایید.

شاید این سفر باعث شود از شر نوشته‌های من هم راحت شوید، اما سعی می‌کنم با پختگی بیشتر مطالبی را آماده کرده و در فرصت‌هایی که برایم پیش می‌آید روی اینترنت بگذارم، پس rss وبلاگ من را حتماً داشته باشید تا از آپدیت شدنم باخبر شوید.

التماس دعای فراوان از همه‌ی دوستانی که از نزدیک موفق به دیدار آن‌ها شده‌ایم و دوستانی که هیچ وقت آن‌ها را ندیدیم!

این را هم وقتی من برم شما پشت سرم میگید:

با بال و پرت نگو که ماندن ننگ است

فریاد نزن که آسمان خوشرنگ است

برگرد پرنده! دل به پرواز نبند

اینجا دل یک قفس برایت تنگ است

(میلاد عرفان‌پور)

این هم آخرین وصیت من:

باران

یا دوش آب

چه فرقی می‌کند

وقتی عاشقی زیر هیچ کدام آواز نخواند

(مژگان عباسلو)

دعا کنید که خوش بگذره، اما اینقدر نه که هوس کنیم بیش‌تر بمانیم یا خدای نکرده برنگردیم...

یا علی

 

  • سید مهدی موسوی
۲۳
آذر

یک دوست: امشب کجا می‌ری هیات؟

من: دانشگاه هنر می‌رم، مثل همیشه... حاج آقا پناهیان سخنران برنامه‌است... خیلی حال می‌ده بیا حتماً...

یک دوست: مداحشون کیه؟

من: دانشجوییه، فکر کنم یکی از بچه‌های دانشگاه هنر باشه...

یک دوست: {با حالت تمسخر و پوزخند} ولش کن بابا بریم هیات ... {به‌خاطر احترامی که برای ذاکرین اهل بیت قائل هستم اسم نمی‌آورم} بذار حال کنیم... مگه چند شب دیگه از محرم مونده...

من: {ناراحت} ... امشب هم فکر کنم فقط به سخنرانی برسم...


ای کاش ماجرای بیابان دروغ بود
این حرف های مرثیه خوانان دروغ بود!

ای کاش این روایت پرغم سند نداشت
بر نیزه ها نشاندن قرآن دروغ بود

یا گرگ های تاخته بر یوسف حجاز
چون گرگ های قصه کنعان دروغ بود!

حیف از شکوفه ها و دریغ از بهار...کاش
برجان باغ داغ زمستان دروغ بود...

* محمد مهدی سیار


این شعر را اینقدر دوست دارم که بدون توجه به متن بالا گذاشتم... نمی‌خواد الکی برای خودتون تفسیرش کنید... نمی‌دونم فکر کنم زیادی احساساتی هستم... بعضی از جاهای مختارنامه را نمی‌تونم ببینم، نمی‌تونم جلوی...

شب تاسوعاست...

  • سید مهدی موسوی
۱۷
آذر

میگن چشم بگذاری روی هم تموم میشه و برمی‌گردی... می‌دونم! همه‌ی این مسکن‌ها را از حفظم اما چه‌کار کنم دلم تازگی‌ها بدجوری گرفته. اصلاً شما گیر بده که چرا اینقدر محاوره‌ای می‌نویسی می‌گم دلم می‌خواد! اصلاً دوست دارم اشتباه بنویسم دوست دارم بنویسم دوثطط دارم...

امروز داشتم دوباره فکر می‌کردم که چه چیزهای خوبی دارم و می‌خوام برای مدتی ترکش کنم، شاید هم خیلی از اون‌ها را برای همیشه ترک کنم... یاد دیوونه بازی‌های داداشم افتادم. خیلی آدم باحالیه، وقتی سیبیل می‌گذاره بهش می‌گم سرباز عراقی! یاد وقت‌هایی افتادم که با هم بیرون می‌رفتیم، بدون استثنا وقتی از زیر پل یا از توی تونلی رد می‌شه بوق می‌زنه اونم بوق ممتد، یا اینکه توی خیابون خفن ویراژ می‌ده و همیشه دعوامون می‌شه که هوی سیرابی اینقدر تند نرو...

یاد اون یکی داداشم افتادم با اون موهای باحالی که اینقدر بهش میرسه که مامانم... ولش کن اصلاً به‌تو چه که مامانم چی می‌گه... ببخشید نمی‌دونم دارم چی می‌گم...

همه‌ی دوستای باحالی که دارم، همکارهایی که توی اداره دارم و...

شاید هم دلم واسه‌ی خودم تنگ بشه مثل روزهایی که...

وای خدا چقدر نقطه‌چین گذاشتم... این نقطه‌چین‌ها خیلی حرف داره، خیلی خیلی خیلی که خود آدم هم گاهی نمی‌دونه چقدر باید می‌گفته و نگفته... و چرا بعضی وقت‌ها اینقدر نقطه‌چین گذاشته...

بریم هیات بلکه دلمون باز بشه...

یکی یکی با همه نمی‌شه قرار گذاشت... دوستانی که خواستند این روزهای آخر خودشون را معرفی کنند و از گذاشتن کامنت توی وبلاگ و گودر به اسم‌های مستعار برای یک دفعه هم که شده دوری کنند می‌تونن توی این شب‌های عزیز من را در هیات «هنر و حماسه» دانشگاه هنر تهران که در پردیس کاربردی برنامه دارن ببینن. سخنران برنامه هم حاج آقای پناهیانه که ساعت 23 میان و تریپ هنری واسه بچه‌ها صحبت می‌کنن... دم شما گرم این شب‌ها این خسته‌ی کمرنگ کویرنشین را فراموش نکنید...

یا حسین

آدرس: بین چهارراه ولیعصر و چهار راه طالقانی، جنب دانشگاه امیرکبیر، دانشگاه هنر

ساعت شروع مراسم: 20

  • سید مهدی موسوی
۱۳
آذر

دکتر مژگان عباسلو: جوشش شعر دلی و ذاتی است و کسی با خواندن هزار هزار کتاب بدون جوشش درونی نمی‌تواند شاعر بشود ولی این را درواقع توصیه نمی‌کنم که ما شاعر بی‌سواد هم بمانیم و نرویم کتاب بخوانیم.



مشروح گفت‌وگوی یک ساعته من با دکتر مژگان عباسلو:


* لطف می‌کنید خودتون را معرفی کنید؟

من مژگان عباسلو متولد 10/2/57 هستم. در دانشگاه شهید بهشتی پزشکی خوانده‌ام و در حال حاضر پزشک عمومی هستم. چند ماه دیگر نیز برای ادامه تحصیل به خارج از کشور خواهم رفت. در زمینه شعر هم 2 تا کتاب دارم که کتاب اولم «مثل آوازهای عاشق تو» برنده جایزه بانوی فرهنگ در سال 85 شد و به چاپ سوم رسیده است و کتاب دوم «شاید دوباره من را بخاطر بیاوری» به چاپ دوم رسیده است.

 

* متولد تهران هستید؟

بله. در شمیران

 

* چرا «مژگان عباسلو»ی شاعر پزشک می‌شود؟ البته شاید پزشکی بوده که شاعر شده!

من 17 ساله بودم و در مدرسه تیزهوشان درس می‌خواندم. آن موقع انتخاب کرده بودم که حتماً در آینده پزشک بشوم. عموی من که دانشگاه علامه طباطبایی فوق لیسانس زبان و ادبیات انگلیسی می‌خواند من را به شب شعری برد و من شعری را که در جواب شعر «کفش‌هایم کو»ی سهراب سپهری گفته بودم، آنجا خواندم. خیلی استقبال شد و من علاقه‌مند شدم که شعرگفتن را ادامه بدهم. البته بعداً چون به‌خاطر کنکور درس می‌خواندم زیاد پیگیر شعر گفتن نبودم اما در دانشگاه یک انجمن ادبی با کمک دوستانم تأسیس کردم و این باعث شد که من شعر را جدی بگیرم.


تا آخر مصاحبه را دنبال کنید... 

  • سید مهدی موسوی
۰۴
آذر

پر رنگ از یک کمرنگ

ویژه روز غدیر و عیدی برای دوستان مجازی

-          بایستید... بایستید... باید بازگردید... محمد همه را فراخوانده است!

-          به کدام سمت باید برویم برادر؟

-          به غدیر خم... من می‌روم تا به دیگران هم خبر بدهم...

سال حجه الوداع بود، آخرین دیدار بزرگ حضرت محمد(ص) با مسلمانان. اعمال حج تمام شده بود و کاروان‌ها عازم دیار خود بودند. به پیامبر از سوی خداوند وحی شده بود تا برای اعلام خبر مهمی همه را در منطقه‌ای که به غدیر خم معروف بود جمع کند. بیش از 120 هزار نفر آمده بودند... بله 120 هزار نفر با اولین امام شیعیان بیعت کردند... اما به 2 ماه نکشید که از آن جمعیت کثیر اندک یارانی بیش نماندند... همه چیز را فراموش کردند و پس از رحلت پیامبر، علی(ع) را تنها گذاشتند.

***

نویسنده به اینجای نوشته که می‌رسد ناخودآگاه گونه‌هایش خیس می‌شوند و وقتی دوباره متن کوتاهش را مرور می‌کند و به کلمه‌ی تنها می‌رسد یاد بدبختی‌های خودش می‌افتد و با صدای بلند از ته دل آه و ناله سر می‌دهد...

-          چی شده؟ کسی چیزیش شده؟ بازم داری چت می‌کنی؟

-          هیچی... داشتم وبلاگم را آپدیت می‌کردم... آشغال رفته توی چشمم!

-          واه!

نویسنده که تازه فهمیده زیادی احساساتی شده و دلش برای خودش سوخته است، دوباره کیبرد را جلو می‌کشد و شروع به نوشتن می‌کند. اما هر چه به اول و آخر جملاتی که برای غدیر نوشته است نگاه می‌کند، نمی‌تواند داستان را بیش‌تر از این تعریف کند، نه اینکه نمی‌داند، خجالت می‌کشد... خجالت می‌کشد بیش‌تر از این از داستانی بگوید که خودش یکی از همان «فراموش‌کاران» است...

ای بابا... انگار یادم رفته امروز عید است، همه‌اش که شد غم و غصه... یک وقت یک نفر از اینجا رد بشود دلش نمی‌گیرد؟ بگذریم... غم و غصه‌های این نوشته مثل همیشه مال خودم، اما برای توی خواننده حرف دیگری دارم... می‌خواهم از داشته‌ها و خوبی‌ها و عشق و عاشقی‌ها بگویم:

***

خانه‌ای برای 2 نفر

صدایش گرفته بود... از بس که زیر لب با خودش حرف می‌زد و راه می‌رفت... راه می‌رفت و حرف می‌زد... داشتم با خودم حساب می‌کردم که اگر 145 بار طول چهار متری اتاق را طی کند، تقریباً 580 متر راه رفته است، اگر...

-          خیلی نامردیه... به خدا نامردیه...

-          حمید! ... ترسیدم بابا...

-          این‌جوری نمی‌شه... یک روز بهانه میارن که باید تحقیق کنیم، یک روز می‌گن دخترمون امتحان داره... یک روز... الان 6 ماهه که ما را سر کار گذاشتن...

-          هر که پر طاووس خواهد...

-          پر طاووس بخوره توی سر من! نخواستیم مامان... نخواستیم...

این را گفت و زد بیرون. از یک سال پیش که بابایش فوت کرده بود بیش‌تر بهونه می‌گرفت و کم‌طاقت‌تر شده بود. منم که تنها آرزویم این بود که تک پسرم را بتوانم داماد کنم، حالم بهتر از او نبود. وقتی دختر و پسر همدیگر را می‌خواهند و شرایط دو تا خانواده هم به‌هم می‌آید، آدم حرصش می‌گیرد که این دست دست کردن‌ها برای چی است؟

پسرم فوق لیسانس هنرهای نمایشی دارد و چند سالی هم هست که برای خودش گروهی دست و پا کرده و این طرف و آن طرف به قول خودشان تیاتر بازی می‌کنند؛ شکر خدا وضعش هم خوب است؛ حالا بماند که خانه و ماشین ندارد... اول زندگی که لازم نیست آدم حتماً این چیزها را داشته باشد، یک مدتی مستأجری سر می‌کنند و بقیه‌اش هم خدا بزرگ است. این‌ها را هم من قبول دارم هم اون دختر طفل معصوم! فقط مادر مهربانش! که همچین زیادی زیادی دخترش را دوست دارد (البته شما نمی‌شناسیدش و غیبتش نمی‌شود) بهانه‌های عجیب و غریب می‌آورد که باید پسرتان فلان باشد و بهمان باشد...

قرار بود عید قربان یک مراسم مختصر بگیریم و این دو تا کلاغ عاشق، ببخشید قناری عاشق را به‌هم برسانیم، اما نشد، حالا هم که 3-4 روز بیشتر تا عید غدیر نمانده است، اگر هم این عید بگذرد، محرم و صفر می‌رسد و دیگر از شیرینی خوردن خبری نیست!

-          سلام.

-          سلام، خوبی؟! چقدر دیر کردی حمید... خیلی وقته که شام را آماده کردم و منتظرم تا تو بیای...

-          اشتها ندارم مامان؛ میرم بخوابم...

-          آخه...

چیزی نگفتم، حالش را نه من می‌توانستم بفهمم نه حافظ شیرازی که فال به فال از دردهای گذشته می‌گفت.

-          زینگ... زینگ...

-          کیه اول صبحی؟! حمید در را باز کن ببین کیه؟!

حمید خواب و بیدار رفت جلوی در و...

-          سلام. مزاحم نمی‌شم فقط به مادر بگو بالاخره لیلا خانم جواب مثبت را دادند... آماده باشید که شب عید غدیر یک مراسم کوچک بگیریم...

حمید گیج و منگ در را بست و وارد خانه شد.

-          کی بود؟

-          بابای هستی!

-          بابای هستی؟ این وقت صبح؟!

-          می‌گفت، مامان هستی بالاخره رضایت داده...

دیروز داشتم این صفحات دفترچه خاطراتم را می‌خوندم... الان چند سالی از اون روز می‌گذرد و حمید و هستی زندگی‌شان را می‌کنند. لیلا خانم هیچ وقت نگفت که چه اتفاقی برایش افتاده است... این همه سال هم ما را توی خماری گذاشته است. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده بود... نمی‌خواست بگوید، حتماً خوابی چیزی دیده است که... هر چه باشد به اون حال حمید در آن شب برمی‌گردد.

امروز عید غدیر است و خانه‌ی پسرم شلوغ شلوغ! در این 7 سال عید غدیری نبوده است که مهمانی نداده باشد و به صغیر و کبیر عیدی ندهد... نمی‌دانم شاید یکی از نذرهای پسرم را فهمیده باشم...

***

نویسنده به سوژه‌ای که انتخاب کرده بود کمی فکر می‌کند و با حالت تمسخرآمیزی می‌گوید:

-          برو بابا ما هم شدیم نویسنده‌ها... اینم یک سوژه تکراری برای عید غدیر... خودت چطوری پسر! قرار بود یک عیدی مجازی بدهیم به دوستان مجازی! اما نمی‌دانم به مذاق دوستان خوش می‌آید یا نه...

نویسنده این‌بار محکم‌تر می‌ایستد و از این سوژه خودش این‌طوری دفاع می‌کند:

شاهرگ‌های زمین از داغ باران پر شده‌ست

آسمانا! کاسه‌ی صبر درختان پر شده‌ست

زندگی چون ساعت شماطه‌دار کهنه‌ای

از توقف‌ها و رفتن‌های یکسان پر شده‌ست

چای می‌نوشم که با غفلت فراموشت کنم

چای می‌نوشم ولی از اشک، فنجان پر شده‌ست

بس که گل‌هایم به گور دسته‌جمعی رفته‌اند

دیگر از گل‌های پرپر خاک گلدان پر شده‌ست

دوک نخ‌ریسی بیاور یوسف مصری ببر

شهر از بازار یوسف‌های ارزان پر شده‌ست

شهر گفتم؟! شهر! آری شهر! آری شهر! شهر

از خیابان! از خیابان! از خیابان پر شده‌ست

(فاضل نظری – گریه‌های امپراتور)

 

  • سید مهدی موسوی
۲۵
آبان

امروز همین‌طوری دلم گرفته بود... یک لحظه فکر کردم اگه الان خدایی نکرده یه ماشین زیرم کنه یا حالا یک کم مهربون‌تر عزرائیل بیاد سراغم چی میشه؟! می‌دونید اولین جایی که ذهنم رفت کجا بود؟ شاید شما بگید مثلاً یاد پدر و مادرت افتادی یا خواهر برادرات مثلاً اما اینکه می‌خوام بگم خیلی دردناک‌تر از این حرف‌هاست... حتی دردناک‌تر از اینکه دیگه من را نبینید (گریه) به چند تا چیز فکر کردم: یکی اینکه کسی پسورد وبلاگم را نداره، کی می‌خواد نظرات خصوصی و غیر خصوصی این وبلاگ را بخونه و جواب بده، کی می‌خواد نظرات توی گودر من را جواب بده، قرارهای هفته‌ی بعد من چی می‌شه... وای خدا... هزار تا فکر این‌جوری که آخرش گفتم خدا ما هنوز خیلی کار داریم، حالا یه کم دیگه به ما مهلت بده...

هر چی حدیث و آیه و... به ما گفتن که همیشه آماده مرگ باشیم انگار یادم رفته...

حالا این‌ها به کنار... اگه الان افتادیم مردیم بهشت اینترنت داره؟! جهنم که فکر کنم داشته باشه، اما بهشت را بعید می‌دونم...

خدایا اینترنت بهشت را هم برای ما ردیفش کن... (دعای آخر بعد از عرفه)

ان شاء الله در فاصله‌ای نه‌چندان دور و به مدتی طولانی در خدمت شما نخواهم بود... الهی که ترک کنم این زهرماری را...

  • سید مهدی موسوی