کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۲۴۹ مطلب توسط «سید مهدی موسوی» ثبت شده است

۰۷
تیر

امروز که آرشیو وبلاگ قبلی را جستجو می کردم به این شعر قدیمی رسیدم اما نکته ای بود که قبل از نوشتن این پست بیان می کنم:

و همه فراموش خواهند کرد

که من در تمام عمرم

تنها دوبار شاعر شدم

یک بار با دیدن تو

بار دیگر با ندیدن ات

(سیروس جمالی)


همه ی حرفها را نمی توان با کلمات بیان کرد... اما به قول یکی از شما دوستان، زبان شعر خیلی وقتها به آدم کمک می کنه که حرفهایش را بدون ترس از... بیان کند...

عنوان شعر: و خدا همین نزدیکی هاست

مرد، خسته از یک روز بلند

کیسه‌ای در دست

و کلاهی بر سر

وارد آن خانه‌ی کوچک شد

کار هر روزش بود

کارگری در یکی از آن برج‌های بلند

همان‌ها که مهندس آن را آسمان خراش می‌نامید!

و چه زیبا و مناسب بود این اسم

خانه‌ای که آسمان خدا را خراش می‌دهد

.....

آن مرد آمد

آن مرد با کیسه‌ای از سر کار آمد

آن مرد خسته بود

خسته ...

دخترک دفترش را گشود

کار هر روزش بود

املایی که خودش به خودش می‌گفت!

مادرش هر روز پشت یک چرخ خیاطی

می‌دوخت دامن و پیرهن

دخترک صفحه‌ای را گشود:

"آن مرد آمد."

نگاهی مهربانانه به مادر انداخت:

"مادر با چرخ خیاتی پیراحن دوخت"

 

اتاق نور چندانی نداشت

مرد لبخندی زیبا زد و دخترک را بوسید

دخترک خندید و همه جا مثل روز روشن شد

پدرش هیچ تعجب نکرد

نقطه سر خط.

"آن مرد میخندد."

مشتری آمد و سفارش‌هایش را برد

مادر خندید و دخترک را بوسید

باز هم اتاق پر نورتر شد

مادر سفره را انداخت

.....

عشق روی دیوارها

عشق توی سفره

عشق روی دستان پدر

عشق توی چشم‌های مادر

عشق در دفتر مشقی کودکانه

عشق همه جا جریان داشت

خانه گرم بود، گرم گرم

.....

روی بام یکی از آن برج‌ها

جوانی خسته و تنها

لحظه لحظه مرگ خویش را می‌شمارد:

... 18،17،16،15

18 طبقه تا آزادی

تا رها شدن از عشق

تا رها شدن از دوری

تا رها شدن از بیکاری

.....

به خیالش می‌کشد عشق را

می‌کشد دختری ...

جوان خسته و تنها

بیکار و بی‌عار

روی سنگفرش آن خیابان رنگارنگ

فرش شد.

.....

دخترک دفترش را گشود:

"آن مرد بد است، آن مرد با خدا ..."

هر چه فکر کرد فایده‌ای نداشت

"دعوایش" را هنوز نخوانده بود!

آن مرد آمد

آن مرد با کلاهی بر سر آمد

دخترک خندید همچون بابا

دخترک پرسید:

"بابایی دعوایش را چطور می‌نویسند؟"

آن مرد اخم کرد

نه!

دعوا بد است، خیلی بد!

دخترک اصلاح کرد:

"آن مرد بد است، آن مرد خدا را دوست نداشت. اما خدا..."

باز هم دخترک خندید.

"آن مرد آمد.

آن مرد، با خدا آمد.

آن مرد، به خدا تعارف کرد.

و خدا سر سفره‌ی آن‌ها نشست."

معلم دفتر را گشود

با تعجب پرسید:

"تعارف؟! من که "عین" را درس نداده‌ام!"

دخترک خندید و کلاس نورانی شد.


تاریخ سرودن شعر: شهریورماه 1387

تاریخ درج قبلی در وبلاگ پس از طوفان(وب نوشتهای قبلی من): دوشنبه هجدهم شهریور 1387ساعت 8:45

طبقه بندی موضوعی: شعر

  • سید مهدی موسوی
۰۵
تیر
سلام. این مطلب فقط اعلام زنده بودن بود برای اونایی که توی این مدت نه حال ما را گرفتند نه پرسیدند!

کلی حرف نگفته و نزده دارم که اینجام (این قسمتش تصویریه) مونده!

یه کم کار عقب افتاده دارم... بدهکارها حواسشون باشه!!! دیگه خودشون میدونن چی به ما بدهکارند...

عزت زیاد


نفهمیدم قالب وبلاگم چرا پرید... بابا ما که حرف بدی نزدیم...

  • سید مهدی موسوی
۲۹
ارديبهشت

هیچ وقت دوست نداشتم وبلاگم بشه دفترچه‌ی خاطرات، یا برعکس دفترچه خاطراتم بشه وبلاگم... اما چاره چیه؟! حتی شاعرها و نویسنده‌ها هم احساساتشون را روی کاغذ میارند و گاهی هم منتشر می‌کنند... برای اینکه راهی برای اعلام زنده بودن خودشون به اونی که دوستش دارند داشته باشند... بگذریم.

خیلی وقت‌ها میشه که توی زندگی، خدا یه‌جورهایی به آدم تلنگر می‌زنه: «هی عمویی! زیادی به خودت مطمئن هستی‌ها... زیادی من من می‌کنی‌ها...» آره آدم حساب دو دو تا چهارتا می‌کنه بعدش هم فکر می‌کنه که آره همین باید بشه! بعدش هم می‌شینه کلی برنامه‌ریزی می‌کنه برای زندگی، اما یه وقت می‌بینه که ای دل غافل مثل اینکه زیادی به برنامه‌های خودش مطمئن بوده...

من چرا اینقدر دوست دارم حرفم را غیر مستقیم بزنم؟! انگار آدم نمیشم، ده دفعه ملت بهم گفتن چرا...

مشکل کار خیلی جاهاست؛ آدم 13 ماه کسری داشته باشه اما یهو بیان بگن باید صبر کنید تا ببینیم قانون جدید چی میشه؟! یعنی همه‌اش پر! یا تا اطلاع ثانوی پر! آدم چه احساسی پیدا می‌کنه؟ بشینی کلی برنامه‌ریزی کنی که از خرداد می‌شینم به صورت جدی فیلمنامه‌نویسی را شروع می‌کنم اما یهو... خیلی سخته... خیلی سخته وقتی که ان شاء اللهی که همیشه میگی از ته دل نباشه...

توی این چند روزی که تا جمعه شب مرخصی هستم می‌تونم بیام اینترنت و جواب ایمیل‌ها و کامنت‌های وبلاگم را بدم اما تا دو ماه آینده (اگه این کسری درست نشه) دور از اینترنت خواهم بود و شرمنده دوستان عزیزم...

همین حس و حال باعث شد که دیشب تمام یادداشت‌های وبلاگ قبلی‌ام «پس از طوفان» را مرور کنم و اشعار قدیمی‌ام را دوباره بخوانم... عاشقانه‌هایی که فراموش شدند... دیشب تمام عکس‌های قدیمی خودم را دوباره دیدم، عکس‌هایی که هر کدام خاطره‌ای دور به دنبال خود دارند... یادداشت‌های قدیمی کجا یادداشت‌های جدید کجا؟! دوران دانشجویی و رفقای اون دوران یادش بخیر... خانه‌ی دانشجویی کجا و آسایشگاه پادگان کجا؟!

اصلاً فکر نکنید من ناامید هستم‌ها! نه... اینطوری‌ها نیست من به قدرت و لطف خدا شک ندارم، خیلی جاها از خدا یه چیزهایی خواستم و خدا بهم نداد، بعداً فهمیدم چه حکمت‌هایی پشت این ندادن‌ها وجود دارند... مثل همین سربازی توی یکی از پادگان‌هایی که چندین کیلومتر با کرمانشاه فاصله داره با هزار تا مشکل اونجا... یا خیلی اتقاقات گذشته که همه خاطراتی حک شده روی قلبم هستند و هیچ‌گاه فراموش نمی‌شوند... حتی اگر یک سال باشد که وبلاگ «پس از طوفان» را بسته باشم یا...

این شعر را برای تو که هر روز وبلاگم را چک می‌کنی و منتظر بروز شدن آن هستی از شاعر بسیار دوست داشتنی‌ام «قیصر امین‌پور» که سال‌ها با شعرهای او زندگی کردم، می‌نویسم، فقط حرف آخرم اینکه من ناامید نیستم وقتی که می‌دانم دعای پدر و مادرم و دوستان بسیار خوبم پشت سرم هست و خدا من را فراموش نکرده است:

رفتار من عادی است

رفتار من عادی است

اما نمی‌دانم چرا

این روزها

از دوستان و آشنایان

هر کس مرا می‌بیند

از دور می‌گوید:

  این روزها انگار

  حال و هوای دیگری داری!

اما

من مثل هر روزم

با آن نشانی‌های ساده

و با همان امضا، همان نام

و با همان رفتار معمولی

مثل همیشه ساکت و آرام

 

این روزها تنها

حس می‌کنم گاهی کمی گنگم

گاهی کمی گیجم

حس می‌کنم

از روزهای پیش قدری بیشتر

این روزها را دوست دارم

گاهی

- از تو چه پنهان-

با سنگ‌ها آواز می‌خوانم

و قدر بعضی لحظه‌ها را خوب می‌دانم

این روزها گاهی

از روز و ماه و سال، از تقویم

از روزنامه بی‌خبر هستم

حس می‌کنم گاهی کمی کمتر

گاهی شدیداً بیشتر هستم

حتی اگر می‌شد بگویم

این روزها گاهی خدا را هم

  یک جور دیگر می‌پرستم

از جمله دیشب هم

دیگرتر از شب‌های بی‌رحمانه دیگر بود:

من کاملاً تعطیل بودم

اول نشستم خوب

جوراب‌هایم را اتو کردم

تنها – حدود هفت فرسخ- در اتاقم راه رفتم

با کفش‌هایم گفتگو کردم

و بعد از آن هم

رفتم تمام نامه‌ها را زیر و رو کردم

و سطر سطر نامه‌ها را

دنبال آن افسانه‌ی موهوم

دنبال آن مجهول گشتم

چیزی ندیدم

تنها یکی از نامه‌هایم

بوی غریب و مبهمی می‌داد

انگار

از لابه‌لای کاغذ تا خورده‌ی نامه

بوی تمام یاس‌های آسمانی

احساس می‌شد

دیشب دوباره

بی‌تاب در بین درختان تاب خوردم

از نردبان ابرها تا آسمان رفتم

در آسمان گشتم

و جیب‌هایم را

از پاره‌های ابر پر کردم

جای شما خالی!

یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد

یک پاره از مهتاب خوردم

 

دیشب پس از سی سال فهمیدم

که رنگ چشمانم کمی میشی است

و برخلاف سال‌های پیش

رنگ بنفش و ارغوانی را

  از رنگ آبی دوست‌تر دارم

دیشب برای اولین بار

دیدم که نام کوچکم دیگر

چندان بزرگ و هیبت‌آور نیست

 

این روزها دیگر

تعداد موهای سفیدم را نمی‌دانم

 

گاهی برای یادبود لحظه‌ای کوچک

یک روز کامل جشن می‌گیرم

گاهی

صدبار در یک روز می‌میرم

حتی

یک شاخه از محبوبه‌های شب

یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است

 

گاهی نگاهم در تمام روز

با عابران ناشناس شهر

احساس گنگ آشنایی می‌کند

گاهی دل بی‌دست و پا و سر به زیرم را

آهنگ یک موسیقی غمگین

  هوایی می‌کند

اما

غیر از همین حس‌ها که گفتم

و غیر از این رفتار معمولی

و غیر از این حال و هوای ساده و عادی

حال و هوای دیگری

  در دل ندارم

رفتار من عادی است

 

  • سید مهدی موسوی
۱۵
ارديبهشت

مفهوم مردم‌پسندی «popularity» از اصطلاحات سده اخیر در میان پژوهشگران مسائل فرهنگی و اجتماعی است که پیشینه‌ی آن به سال‌های پس از پیروزی انقلاب صنعتی و بوجود آمدن شهرهای پرجمعیت و صنعتی بازمی‌گردد. باید دانست که تفاوت در تعریف فرهنگ و هنر موجب تغییر دیدگاه نسبت به فرهنگ و هنر مردم‌پسند خواهد شد. زیرا نخبه‌گرایان، پسندِ مردم را شرط خلق اثر هنری نمی‌دانند حتی آن را محدودکننده‌ی هنرمند به حساب می‌آورند. در نقطه‌ی مقابل، آن‌هایی که بر کارکرد اجتماعی هنر تاکید دارند و اثر هنری را بازتاب جامعه می‌دانند، برای پسند مردم اعتبار خاص قائل هستند.

نکته‌ای در ترجمه واژه انگلیسی popular قابل ذکرست؛ کسانی که یکسره آن را نفی می‌کنند، اصطلاح «عامه‌پسندی» را به قصد تحقیر آن به‌کار می‌برند. از سوی دیگر، موافقان، آن را به «مردمی» بازمی‌گردانند، که با نوعی پیشداوری همراه است و غرض آنان اعتباربخشیدن به آن است. به نظر می‌رسد که هر دوی این پیشداوری‌ها نیازمند نقد و بررسی است. زیرا، علی‌رغم اینکه هنر حقیقی از هر قید و بند، حتی پسند مردم، آزاد و رهاست اما در عین حال «مردم‌پسندی» دارای کارکرد فرهنگی و اجتماعی است و به وسیله آن هنر اصیل و حقیقی می‌تواند در میان عموم افراد جامعه گسترش یابد. از این رو، سازوکار آن، استفاده وسیع از رسانه‌های ارتباطی و نیز ساده کردن پیچیدگی‌های هنر اصیل است.

«مردم‌پسندی» اصطلاحی خاص در مطالعات فرهنگی است و فرهنگ‌شناسان به فرهنگی که مبتنی بر پسند مردم باشد، عنوان فرهنگ «پاپیولر» اطلاق کرده‌اند که ریشه‌ی آن به تحولات اجتماعی شهرهای اروپای پس از انقلاب صنعتی بازمی‌گردد. در آن هنگام گروه‌های وسیعی از کشاورزان برای جستجوی کار به شهرها می‌آمدند و به عنوان کارگر در کارخانجات به کار مشغول می‌شدند. هر چند در ابتدا فرهنگ «پاپیولر» در میان طبقه کارگر شکل گرفت اما به مرور با پیدایی طبقه متوسط، معنا و مفهوم بسیار گسترده‌تری یافت.

در واقع، مردم‌پسندی، صفت اساسی «فرهنگ توده‌ای» است و مخالفان و موافقان فرهنگ توده‌ای نیز بر همین اساس به ردّ و اثبات یکدیگر مشغول شده‌اند. در یک ارزیابی کلی می‌توان مخالفان فرهنگ و هنر مردم‌پسند را از پیروان نخبه‌گرایی دانست که بر نقش خواص جامعه در پیشبرد فرهنگ و هنر تاکید دارند. اما، موافقان فرهنگ و هنر مردم‌پسند از موضع دیگری به این مقوله می‌نگرند که الزاماً به تضاد خواص و عوام اجتماع محدود نمی‌ماند بلکه بیشتر بر گسترش مناسبات اجتماعی و تحقق مفهوم توسعه «development» استوار است.

برخی موافقان فرهنگ و هنر مردم‌پسند از نظام سرمایه‌داری به خاطر تولید محصولات مردم‌پسند تمجید می‌کنند؛ زیرا به زعم آنان، افزایش تولید و مصرف، توسعه فرهنگ جامعه را بدنبال دارد. البته در میان افراد این گروه، کسانی هستند که با نگاه نقادانه به چنین مناسباتی می‌نگرند و موافق مشروط هستند.

در هر حال، فرهنگ و هنر مردم‌پسند، باعث عمومی شدن «generalization» اموری می‌گردد که در گذشته فقط به طبقات ثروتمند و حاکم اجتماع تعلق داشت. نتیجه آنکه مشارکت «participation» مردم را در قالب سازمان‌ها، گروه‌ها و نوآوری در زمینه‌های مختلف افزایش می‌دهد.

آنچه مسلم است، حضور مردم در تحولات اجتماعی در سده‌های اخیر روزبه‌روز بیشتر شده است؛ به طوری که مشروعیت داشتن نزد مردم از اهداف اصلی تمام حکومت‌های سیاسی گشته است. جالب آنکه نظام‌های متفاوت و گاه متضاد با یکدیگر، همگی مدعی مردمداری و برخورداری از حمایت مردمی هستند. به نظر می‌رسد که نقش مردم در روزگار ما، انکارناشدنی باشد. حال اینکه، چگونه می‌توان ضمن اعتقاد داشتن به نخبه‌گرایی بر مردم‌پسندی نیز تأکید کرد؟

مخالفان فرهنگ توده‌ای، شدیدترین حملات را بر رسانه‌های ارتباط جمعی که عامل اصلی در روند عمومی‌شدن فرهنگ و هنر محسوب می‌شوند، به عمل آورده‌اند. آنان، این رسانه‌ها را توده‌ای می‌نامند؛ زیرا که برای جلب نظر مخاطبان گسترده‌شان سطحی شدن فرهنگ و هنر را در میان مردم موجب می‌شوند. در نقد این دیدگاه باید به مطلبی خاص اشاره کرد و آن اینکه، تردیدی وجود ندارد که تمایل به کار هنری در نزد تمام ابنای بشر کمابیش وجود دارد و البته در برخی از افراد، این گرایش به صورت شغل و حرفه‌ی دائمی درمی‌آید. بنابراین می‌توان اذعان کرد که پرداختن به کار هنری فقط مختص سرآمدان جامعه و طبقات ممتاز نیست که بدلیل برخورداری از زندگی مرفه به کار هنری علاقمند باشند بلکه این علاقه، همگانی است و از خواص گرفته تا عوام را دربرمی‌گیرد.

اما یک نکته کاملاً روشن و بدیهی است و آن اینکه مردم معمولی به دلیل ضعف بنیه مالی و عدم برخورداری از سطح دانش کافی، از آثاری حمایت می‌کنند که اغلب سطحی و کم‌مایه از آب درمی‌آید. آن‌ها قادر نیستند همانند طبقه خواص از هنرمندان ممتاز استفاده کنند در نتیجه ذوق آنان پرورش نیافته به‌نظر می‌رسد و به همین دلیل است که تاریخ‌نویسان هنر در بررسی‌هایشان همواره هنر شاخص هر دروه را در میان کاخ‌ها، خانه‌های اشراف و یا اماکن مقدس مورد حمایت روحانیان جستجو می‌کنند و نه در میان آثار و لوازم برجای مانده از زندگی مردم معمولی؛ زیرا که کاربرد داشتن آثار هنری در نظر مردمی که از آن‌ها استفاده می‌کردند مهم‌تر است تا جنبه‌های زیبایی‌شناختی آنان.

به نظر موافقان نقش رسانه‌ها در عمومی شدن فرهنگ و هنر، تمایز آشکار میان «فرهنگ سطح بالا و پایین» در چند سده‌ی اخیر روزبه‌روز کمرنگ تر شده است. آغاز این روند با اختراع صنعت چاپ بود که باعث شد مطبوعات و کتب متعدد با قیمت به مراتب ارزان‌تری در اختیار همگان قرار گیرد. نتیجه این تحول، رشد سوادآموزی بود و افراد بیشتری از نعمت خواندن و نوشتن که قرن‌ها در انحصار اشراف و سرآمدان جامعه بود، برخوردار شدند. مطبوعات را باید آغاز رسانه‌های ارتباط جمعی دانست اما این فقط شروع روند روبه‌رشدی بود که بعدها به اختراع رسانه‌های الکترونیک منجر شد. هرچند آن‌ها به لحاظ ارتباط گسترده با مردم، به نام رسانه‌های ارتباط جمعی شناخته می‌شوند، اما در اساس، قابلیت استفاده فردی دارند. این تضادی است که کارشناسان، با عنوان تضاد میان فرایند یکپارچه‌سازی فرهنگی «cultural uniformity» توسط رسانه‌ها و افزایش قدرت انتخاب فردی یا دمکراسی فرهنگی مطرح کرده‌اند.

امروزه، رسانه‌هایی مانند رادیو، تلویزیون، سینما، صفحات موسیقی، ویدئو و حتی بتازگی رایانه‌ها نقش بسیار مهمی در انتقال هنر سطح عالی به میان مردم معمولی پیدا کرده‌اند. اصطلاح هنر رسانه‌ای «media art» از مفاهیم جدیدی است که بتازگی به سبب نوآوری‌های الکترونیک در این زمینه به کار می‌رود. در این میان یک نکته را باید پذیرفت که رسانه‌ها ویژگی‌های خاصی دارند و باعث می‌شوند در محتوای پیامی که انتقال می‌دهند، تغییراتی ایجاد کنند؛ چنین خصلتی یادآور سخن مشهور «رسانه، پیام است» از مک لوهان می‌باشد. کاملاً روشن است یا دست کم سابقه تاریخی نشان می‌دهد که رسانه‌ها ابزار سودجویی مادی و القای ایدئولوژی بوده و هنوز هم هستند اما این به معنای آن نیست که این رسانه‌ها ذاتاً قابلیت توسعه دانش و فرهنگ و هنر در میان مردم و جوامع مختلف را ندارند و نمی‌توانند فواصل فرهنگی میان خواص اجتماع را با اکثریت عوام کم کنند. از آن‌جائی که هنرهای رسانه‌ای برخلاف هنرهای پیشین و باستانی، جنبه تکنولوژیک قویی دارند، باعث شده است که چنین نتیجه‌گیری شود که فی‌نفسه مذموم و ابزار سلطه هستند. چنین هراسی از تکنولوژی، واکنشی تاریخی از سوی روشنفکران اروپایی بود که در برابر انبوه تولیدات کارخانه‌ای احساس خطر می‌کردند. آن‌ها در دود سیاه دودکش‌های بلند کارخانه‌ها، چیزی شوم و تهدیدکننده برای فرهنگ بشر و ارزش‌های انسانی می‌دیدند. البته نگرانی آن‌ها بی‌مورد نبود. وقوع دو جنگ بزرگ جهانی با آن ویرانی که در تاریخ بشری سابقه‌ای نداشت، نشان می‌دهد که آن‌ها به‌خوبی دریافته بودند که امری هراس‌آور در تکنولوژی نهفته است. البته امروزه ما با آن سال‌های جنگ و ویرانی فاصله زیادی پیدا کرده‌ایم ولی همچنان نابودی انسان‌ها را در نقاط مختلف جهان شاهدیم، اسباب مشاهده‌ی ما نیز همین رسانه‌هاست. از این رو به نظر می‌رسد که ما به سازوکارهایی برای کنترل رسانه‌ها نیازمندیم.

(بخشی از مقدمه‌ی کتاب «تعامل فرهنگی- اجتماعی فیلم مردم‌پسند» نوشته‌ی علی شیخ‌مهدی که انتشارات سوره آن را در سال 1383 چاپ نموده است و پیشنهاد می‌کنم که برای مطالعه عمیق‌تر در مورد مباحث مردم‌پسندی این کتاب را مطالعه فرمایید.)

کسانی که علاقمند به این نوع مباحث هستند، برای مطالعه‌ی بیشتر در زمینه‌ی فرهنگ می‌توانند به کتاب «مقدمه‌ای بر نظریه‌های فرهنگ عامه» نوشته‌ی دومینیک استریناتی، ترجمه‌ی خانم ثریا پاک‌نظر که انتشارات گام نو آن را منتشر کرده است، مراجعه نمایند.

بعدنوشت1: ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) را تسلیت عرض می‌کنم.

بعدنوشت2: مدتی نه‌چندان کوتاه مهمان مردم استان کرمانشاه خواهم بود و از این به بعد نوشته‌های من را احتمالاً در فضایی دیگر شاهد خواهید بود، التماس دعای فراوان از همه‌ی دوستان... بلکه از این سفرهای طولانی رهایی پیدا کنیم...

بعدنوشت3:

دردواره‌ها(2)

در میان آفتاب و دل

مرز مشترک کجاست؟

چشم‌های من

میزبان نقشه‌هاست:

نقشه‌ها و مرزهای روبه‌رو

مرزهای درد، آرزو

مرزهای مبهم خیال

مرزهای ممکن و محال

نقشه‌های فاصله

مرزهای خاکی و غریب

بین آفتاب و دل کشیده‌اند

مرزهای شرقی دلم کجاست؟

چشم‌های من

میزبان نقشه‌هاست

کوه‌ها

روی نقشه سر به اوج می‌زنند

رودها

روی نقشه موج می‌زنند

مرزهای بین آفتاب و دل

ناگهان خراب می‌شوند

(آینه‌های ناگهان-قیصر امین‌پور)

  • سید مهدی موسوی
۰۱
ارديبهشت
متن یکی از ترانه های آلبوم یکی بود یکی نبود رضا صادقی:

می خوام تو رو که باشی ، جون بدی تا نمیرم

عزیز هم ترانه ، تو واژه ها اسیرم
می خوام تو رو که باشی ، تو دم دم نفس هام
تو لحظه های دردم ، محکم بگیری دست هام

می خوام تو رو که باشی حتی اگه نباشم
حتی اگه تو رویات ، خیال رفته باشم
می خوام تو رو که باشی ، گم بشی تو وجودم
حتی وقتی نبودی ، من عاشق تو بودم

از من بخواه که باشم ، کم نیارم تو دستات
پرپر بشم تو حس ناز لطیف چشمات
از من بخواه که باشم ، بودنی رنگ موندن
حست کنم تو رگ هام عین ترانه خوندن

از تو می خوام که باشی ، باشی و باشه یاور
تو لحظه هام بمونی تا دم دم های آخر
از تو می خوام که باشی تا که ترانه باشه
اگه یه روز بمیرم ، اگه یه روز بمیرم
اگه یه روز بمیرم ، رو شونه ی تو باشه


بعدنوشت1: (بدون شرح)

این روزها خیلی برای گریه دلم تنگ است


  • سید مهدی موسوی
۲۸
فروردين

فروش میلیاردی سه‌گانه‌ی اخراجی‌ها که حاصل تلاش‌های تعدادی از بچه‌های ارزشی در حوزه‌ی سینما بود، ضربه‌ی عجیبی به انحصارطلبان سینما وارد کرد و مشوقی بود برای تازه‌کارانی که از غول بادکنکی سینما می‌ترسیدند.

آیا کسانی که ادعا می‌کردند فروش بالای یک فیلم به معنای خوب بودن آن فیلم است، شروع به فحاشی نسبت به اخراجی‌ها و کارگردان آن نکردند؟ آیا همین به اصطلاح روشنفکران و مدعیان سینما، مخاطبان این فیلم‌ها را نفهم و بی‌سواد معرفی نکردند؟ بماند اینکه چه سنگ‌اندازی‌هایی کردند تا از فروش این فیلم جلوگیری کنند و چه نقدهای غیر منصفانه‌ای نسبت به این فیلم نوشتند. این سنگ‌اندازی‌ها را که نشان از حسادت عده‌ای قلیل می‌باشد به فال نیک می‌گیریم.

غرض از نوشتن این یادداشت گله و شکایت از این افراد نیست بلکه مسئله‌ی ما طیف‌هایی هستند که مثلاً آن‌ها را خودی می‌دانیم. (البته می‌رسیم به جایی که این خودی‌ها از آن غیر خودی‌ها هم غیر خودی‌تر بودند).

اخراجی‌های یک حرف و حدیث‌های زیادی داشت که سربسته می‌گویم، عده‌ای از این به ظاهر مذهبی‌ها را حسابی کفری کرده بود! خب همین‌ها هم صدایشان درآمد که جنگ به مسخرگی و الواتی نشان داده شده است و از این مزخرفات. همین حرف‌ها را هم توی اخراجی‌های 2 و3 زدند.

گروه دیگری که خودشان را منتقد حزب اللهی می‌دانستند و از قضا تازه کار هم بودند، شروع کردند به ژست سینماگری گرفتن و نقدهای تند نوشتن در مورد فیلم‌ها و شستن سر تا پای فیلم. دمشون گرم از اینکه جرأت کردند و قلم به‌دست گرفتند؛ اما با عرض معذرت خیلی بی‌جا کردند که بدون حمایت از یک کارگردان ارزشی به قول خودمان دهنش را هم سرویس کردند... اصلاً کار ما همین هست... رها کردن دوستان و فحش دادن به غیر دوستان!این گروه هم بگذارید در خواب خودشان بمانند.

گروه دیگریآنآن که الان هم کاسه‌ی داغ‌تر از آش شده‌اند با تیترهای خنده‌داری مثل «اخراجی‌ها آبروی سینمای ایران»، قصد دارند حمایت همه جانبه‌ی خودشان را از این کارگردان ارزشی اعلام کنند. همین قلم به دستان خوش خیال فیلم رقیب را به باد فحش‌ و ناسزا می‌گیرند و نه تنها از محتوای کار ایراد می‌گیرند، بلکه گاهاً نقدهای فنی و کارشناسانه‌ی خنده‌داری هم از آن‌ها می‌کنند. من فعلاً کاری به سابقه‌ی کارگردان و اطرافیان او ندارم. عزیز من! رفیق! منتقد! یادداشت‌نویس فلان و بهمان روزنامه و سایت و مجله! تو را خدا یک کم انصاف داشته باش!

درست هست که بعضی از این آدم‌های نفهم و بی‌شعور! به خاطر حسادتی که نسبت به طیف خاصی از جامعه دارند، تماشاگران یک فیلم را آدم‌های بی‌فرهنگی معرفی می‌کنند، اما شما چرا از شیوه‌ی آن‌ها برای حمایت از کارگردان خودتان استفاده می‌کنید؟! اصلاً من بی‌سواد! هیچ ادعایی هم در مورد سینما ندارم. ولی به عنوان یک یادداشت‌نویس و خواننده وقتی نقدهای برخی از دوستان را می‌بینم، حسابی کفری می‌شوم.

در کنار این گروه‌ها، گروه دیگری وجود دارند که منصفانه و بدون غرض‌ورزی‌های سیاسی! و غیر سیاسی، در کنار حمایت از کارگردان خودشان، اشکالات فیلم مورد نظرشان را نیز محترمانه و کارشناسانه بیان می‌کنند و بدون اینکه به آن فیلم فحش و ناسزا بدهند و کارگردان آن را تحقیر کنند، در این رقابت سالم دست به قلم می‌برند.

ای کاش همه‌ی ما اخلاق رسانه‌ای را رعایت می‌کردیم!

بعدنوشت1: ایام شهادت بی‌بی فاطمه زهرا(س) را به همه‌ی شیعیان آن حضرت تسلیت عرض می‌کنم.

بعدنوشت2: به این یادداشت‌های گله‌آمیز من خرده نگیرید که دلم خیلی بیشتر از این حرف‌ها خون است! اما دیگر از این جور نوشته‌ها هم از من نخواهید دید.

بعدنوشت3: مشکلی برایم پیش آمده است که امیدوارم با دعای شما دوستان و عزیزان هر چه زودتر برطرف گردد و ما از این همه سفر به این ور و آن ور ایران خلاص شویم! چون هنوز که هنوز است پایان این سفرها مشخص نیست... هر چه خدا بخواهد...

بعدنوشت4: خواهش می‌کنم دوستان عزیز در نظراتی که به مطالب می‌دهند و ایمیل‌هایی که برایم ارسال می‌کنند، اسم واقعی خودشان را ذکر کنند... اگر هم می‌خواهید نظر شما نمایش داده نشود(مثل خیلی از دوستان)، گزینه‌ی نظر خصوصی را حتماً تیک بزنید و اسم واقعی خودتان را هم ذکر کنید! نترسید من اسم شما را جایی نخواهم گفت!

بعدنوشت5: دیروز وبلاگ کمرنگ یکساله شد. یعنی دقیقاً 23 سال کوچکتر از من. وبلاگی که از دل وبلاگ «پس از طوفان» بیرون آمد ولی هیچگاه نتوانست مخاطب آن را در این یک سال پیدا کند.

  • سید مهدی موسوی
۲۱
فروردين

با نگاهی کلی به سینمای سال گذشته ایران، ما بجز دعواهای بین خانه‌ی سینما، صنوف سینمایی و معاونت سینمایی وزارت ارشاد، نکته‌ی شاخص و مهمی را نمی‌توانیم ذکر کنیم. دعواهایی که طبق معمول جنبه‌ی سیاسی داشته و تنها ضرر آن متوجه سینماگران و هنر کشور خواهد شد. در این یادداشت قصد ندارم تا خوب و بد این دعواها را بیان کنم بلکه اشاره‌ای کوتاه خواهم داشت به وضعیت کنونی سینمای ایران.

سال 89 سال خوبی برای سینمای ایران نبود، سالی که تنها فیلم میلیاردی آن در تهران، ملک سلیمان شهریار بحرانی بود. هر چند فیلم‌هایی مثل «طلا و مس»، «صبح روز هفتم»، «نفوذی»، «کیفر» و... را می‌توان جزو خوب‌های سال گذشته دانست، اما اگر بخواهیم از نظر فروش سینمای سال گذشته را بررسی کنیم، متاسفانه سال پر فروشی را برای سینماگران نمی‌بینیم.

بر خلاف سال گذشته، ترکیب نسبتاً خوب فیلم‌های نوروز امسال رونق بسیار خوبی به سینمای ایران داد. اخراجی‌های 3 با توجه به پیش‌بینی‌های گذشته و با دارا بودن امتیازات خوبی چون ترکیب مناسب بازیگران، فروش بسیار بالا در نسخه‌های گذشته، زمان اکران مناسب، دارا بودن سالن‌های زیاد در سراسر کشور، تبلیغات بسیار زیاد در رسانه‌ها!، جنجال‌های پشت پرده و گاهاً جلوی پرده و... توانست فروش بسیار بالایی را کسب کند.

در کنار اخراجی‌های 3، فیلم «جدایی نادر از سیمین» با امتیازات دیگیری چون جوایز بسیار، سابقه‌ی کارگردان، تبلیغات خاص و... توانست با یک پله پایین‌تر، فروش بسیار خوبی را از آن خود کند. برخلاف کسانی که می‌خواهند این دو فیلم را در مقابل یکدیگر قرار دهند، بنده با نگاهی منصفانه و بدون جنجال‌های سیاسی این دو فیلم را دیده‌ام و در مورد آن نظر می‌دهم.

جنجال‌هایی که بعد از جشنواره بر سر این دو فیلم به راه افتاد، جنجال‌های پوچی بود که در نگاه کلی تأثیر چندانی هم بر فروش آن‌ها نداشته است. تحریم اخراجی‌ها از سوی جریان فتنه، افتراها و تحلیل‌های عجیب و غریب و بعضاً ناعادلانه نسبت به «جدایی نادر از سیمین» و «اخراجی‌ها» نتوانست خدشه‌ای بر پیش‌بینی‌های گذشته وارد کند؛ هر دو فیلم بسیار خوب و در رقابتی سالم در حال فروش بودند، منتهی اقدام بسیار زشت برخی از افراد بی‌ظرفیت و حسود! برای جلوگیری از فروش اخراجی‌های 3، باعث شد تا نسخه‌ی کپی شده‌ی آن وارد بازار شود.

گرچه اخراجی‌های 3 به نسبت از نسخه‌ی قبلی آن بهتر بود، اما ضعف‌های بسیاری چون ضعف در فیلمنامه، دکوپاژ، دیالوگ‌ها و... در آن بیداد می‌کرد. فیلم شلوغی که قصد داشت تا با نگاهی طنزگونه، حوادث انتخابات سال 88 را به تصویر بکشد.

البته ناگفته نماند که اگر کس دیگری قصد ساختن این فیلم را داشت حتماً با آن مخالفت جدی می‌شد، نه تنها این فیلم، بلکه ساختن هر فیلم دیگری که بخواهد اشاره‌ای به مسائل سیاسی داشته باشد معمولاً با مشکلاتی همراه خواهد بود و کمتر کارگردانی به سمت ساختن این نوع فیلم‌ها می‌رود. حتی اگر شما بگویید که در سال‌های اخیر مجوزهای بسیاری به فیلم‌هایی که به طور غیر مستقیم به مسائل سیاسی، دینی و فرهنگی خرده می‌گیرند، داده شده است، باز هم نمی‌توان عدم تمایل دیگر کارگردانان را به ساختن این فیلم‌ها کتمان کرد. البته کارگردانان دیگری نیز مثل ابوالقاسم طالبی قصد ساختن فیلم در مورد انتخابات را دارند که امیدوارم این نوع فیلم‌های سیاسی و اجتماعی جایگاه بهتری در ایران پیدا کنند.

اخراجی‌های 3 به غیر از موضوع و محتوای فیلم که اشاره‌ی درستی به پشت پرده‌ی سیاست‌بازی‌ها و جنجال‌های انتخابات داشت، نکته‌ی مثبت و چشمگیری برای دفاع ندارد. اما در مقابل «جدایی نادر از سیمین» با ساختار دراماتیک فوق‌العاده قوی، بازیگران مناسب، دیالوگ‌های قوی و... فیلم بسیار خوبی بود که قطعاً لایق جوایز جشنواره امسال هم بود.

باز هم می‌گویم که مقایسه‌ی بنده در مورد این دو فیلم نه نقد کارشناسانه‌ی آن‌هاست و نه بازی به نفع گروه خاصی در این دعواهای اخیر. که به شدت از نوشتن توهین! نسبت به فیلم‌ها، کارگردانان و... که به نام نقد! نوشته می‌شود فراری هستم. بله کاملاً هم بر سر حرف خود هستم که بسیاری از نقدهایی که نسبت به این دو فیلم می‌شود، جز توهین‌هایی سطحی و احساسی نیست و ضرر این کارها را هم سینمای بدبخت باید ببیند.

نه جوش آوردن ده‌نمکی نسبت به نقدهای فیلمش قابل تحمل است و نه نقدهای احساسی که جز فحش و توهین چیز دیگیری نیست.

 

بعدنوشت1: قصد من از نوشتن این یادداشت کوتاه، تنها گله و شکایت از دست برخی از دوستانم هست که بی‌خود و بی‌جهت تحت تأثیر جو رسانه‌ای شروع به نوشتن نقدهای مضحکانه نسبت به سینما می‌کنند! نقدهایی که به‌دور از نگاه کارشناسانه است. خواهش می‌کنم از این دوستان که دست از سر سینما بردارند.

بعدنوشت2: منتظر جواب‌های تند برخی از دوستان هم هستم. اصلاً هم ناراحت نمی‌شوم! این یادداشت را هم به حساب طرفداری از هر کسی که می‌خواهید بگذارید!

بعدنوشت3: به‌زودی به فضای رسانه‌ای و سینمایی باز خواهم گشت! (قابل توجه برخی از دوستان نامرد)

  • سید مهدی موسوی
۱۷
فروردين

منو تو آغوشت بگیر خدا میخوام بخوابم

آخه تو تنها کسی بودی که دادی جوابم

منو تو آغوشت بگیر میخوام برات بخونم

روی زمین چقدر بده میخوام پیشت بمونم

کی گفته باید بشکنم تا دستمو بگیری

خسته شدم از عمری غربتو غمو اسیری

کی گفته باید گریه ی شبامو در بیاری

تا لحظه ای وقت شریفتو واسم بذاری

توی آغوش تو آرامش محضه

منو با خودت ببر حتی یه لحظه

بغلم کن منو بردار ببر ام  دور

ببرم از این زمین سرد و ناجور

وقتی باید واسه ی رها شدن یه بی فروغ بود

واسه آرامش نسبی کلی حرفهای دروغ بود

توی دنیا  هر چیزی قیمتی داره حتی وجدان

اینا روهیچ جا ندیدم نه تو انجیل نه تو قرآن

وقتی دنیا همه حرف پوچ و مفته

صدای هق هقتو پس کی شنفته

تو که میگی پیشمی تا لحظه ی مرگ

اینکه میگن میشکنی رنجم میدی بگو کی گفته

توی آغوش تو دیگه تنها نیستم

هر نفس اسیر دست غمها نیستم

دیگه عاشقانه تراز عاشقانم

واسه موندن دیگه با بها، بهانست

توی آغوش تو از درد خبری نیست

از دروغ و حرفای زرد اثری نیست

نمی بینی کسی از هراس نونش

جلو حرف نا ثواب بنده زبونش

توی آغوش تو آرامش محضه

منو با خودت ببر حتی یه لحظه

بغلم کن منو بردار ببر ام  دور

ببرم از این زمین سرد و ناجور

توی آغوش تو آرامش محضه

منو با خودت ببر حتی یه لحظه

بغلم کن منو بردار ببر ام  دور

ببرم از این زمین سرد و ناجور


متن آهنگی از رضا صادقی عزیز که فوق العاده زیباست....

  • سید مهدی موسوی
۱۴
فروردين

خبر فروش دو و نیم میلیاردی اخراجی های 3 در کمتر از دو هفته را امروز در روزنامه ی "وطن امروز" دیدم و بسیار خوشحال شدم که پس از مدت ها بالاخره فیلمی آمد و به این سینمای کوفتی یک جونی داد؛ هر چند شاید تنها فیلم چند میلیاردی امسال باشد اما باز هم جای خوشحالی است که فیلمی میلیاردی می شود که لیاقت آن را دارد. این روزها حوصله ی چندانی برای نوشتن نقد فیلم ندارم اما فقط نظر شخصی ام را می گویم که اخراجی های 3 یک سر و گردن از اخراجی های 2 بالاتر بود. سه شنبه ی این هفته بعد از ظهر برای دیدن "جدایی نادر از سیمین" خواهم رفت. ببینیم این فیلم ارزش گرفتن آن همه جایزه را داشت یا نه؟!

دلم برای دیدن همه ی دوستان تنگ شده است... حالی هم که از ما نمی پرسند... خیلی بی مرامید ما را توی یه شهر غریب تنها گذاشتید... بابا شماره ام را نمیتونم بهتون بدم، ایمیل را که ازتون نگرفتم!!! یا حتی کامنت این وبلاگ...



  • سید مهدی موسوی
۰۶
فروردين

تا حالا اکبر آقا را این‌طوری ندیده بودم. نه اینکه همیشه شاد و شنگول و روبه‌راه باشد، نه، ولی وقتی آمد تو، ترس برم داشت که نکند قضیه را بو برده باشد که خودش به حرف آمد:

- مردکه احمق! ده بار گفتم وقتی جلوی مغازه را آب‌پاشی می‌کنی، آب‌های توی کوچه را با جارو بزن که جلوی مغازه‌ی ما جمع نشه... این شهرداری خراب شده هم انگار نه انگار که بیست ساله این کوچه را آسفالت کرده‌اند و هفت هشت ده بار تا حالا آب و فاضلاب و گاز و مخابرات و کوفت و زهرمار بیل انداختن توی این کوچه و یک جاییش را سوراخ کردند و بعد هم وصله و پینه...

- ای بابا اکبر آقا... باز هم که شروع کردی زمین و زمان را به هم دوختن، باز...

نگذاشت خودم بقیه قصه را برایش تعریف کنم.

- آخه زن! آدم که ده بار یک مطلب را نمی‌گه... آب که جمع می‌شه توی کوچه، چپ و راست ماشین می‌ره توش و مغازه و مشتری من بدبخت را...

گوشم از این حرف‌ها پر بود. یک دعوای قدیمی با اوس کاظم که حالا جای خودش را داده بود به این بهانه‌های بچه‌گانه و مسخره سر پیری.

فکر کنم هجده- نوزده سال پیش بود که سر قضیه خواستگاری رفتن ما برای محسن، این الم شنگه به‌راه افتاده بود. البته همچین اتفاق بزرگی هم نبود، فقط دخترشون را به ما نداده بودند و اکبر آقا هم هی بفهمی نفهمی کِنِف شده بود.

سر و صدایش که خوابید، جلوی تلویزیون ولو شد و خودش را به تلویزیون دیدن مشغول کرد. هر چند روز یک بار از این برنامه‌ها داشتیم. گفتم که «اکبر آقا را این‌طوری ندیده بودم»، اما حالا که فکر می‌کنم می‌بینم نه، خیلی وقت‌ها این‌طوری دیده بودمش... احتمالاً از فکر و خیالات خودم بوده که این‌جوری حس کرده بودم. رفتم تو آشپزخانه و خودم را به غذای روی گاز مشغول کردم. اما همه‌اش به فکر محسن بودم... چطور قضیه را به اکبرآقا بگویم... نکند...

***

- سلام آقاجون.

- سلام. تنها اومدی محسن؟! اعظم و بچه‌ها را نیاوردی؟

- نه آقاجون... سلام مامان.

- سلام.

آمد طرف آشپزخانه و آرام توی گوش من گفت:

- آقاجون که چیزی از ماجرا نفهمیده؟!

- نه،‌ هنوز بهش نگفتم...

- خودم می‌گم.

محسن تنها پسری است که ما داریم. هیکل درشتی دارد و همیشه هم کت و شلوار می‌پوشد. شکم بفهمی نفهمی گنده‌اش را هم می‌اندازد روی کمربندش. برعکس باباش که چندرغاز از بقالیش در می‌آورد، پسر زبر و زرنگی است که تو کار بساز و بفروش زندگی خوبی را برای خودش دست و پا کرده است.

- آقاجون از کار و کاسبی چه خبر؟ اوضاع روبه‌راهه؟

- هی... می‌چرخه بابا... اگه این در و همسایه چوب لای چرخ آدم نگذارند... حالا چی شده این وقت روز اومدی؟ الان به قول خودت باید سر برج باشی! البته این آلونک‌هایی که تو اون رفیقت اصغر موتوری می‌سازید به درد لونه‌ی کفتر می‌خوره... من موندم توی 40 متر خونه...

با یک سینی چای آمدم تو و دیگر نگذاشتم اکبر آقا بقیه روضه‌اش را بخوند:

- برو خدا را شکر کن که همچین خونه‌ای داری، چه کار داری به مال مردم. محسن جان بگو دیگه...

- چی را بگه؟!

محسن یک کم این پا و آن پا کرد و گفت:

- بخاطر کار همین اصغر موتوری اومدم پیشتون آقاجون. راستش دیروز دو تا از کارگرها سر ساختمون افتاده بودند به جون همدیگه...

- سر چی آخه بابا؟!

- سر هیچی... یکیشون داشته جک ترکی می‌گفته، به اون یکی برمی‌خوره... بعدش هم بزن بزن.

- ای به گور باباش خندیده... تو چه را خودت را ناراحت می‌کنی؟!

- آخه بعدش مهمه آقاجون. اصغر می‌ره جداشون کنه،‌ نمی‌دونم چه می‌شه که یکیشون از بالا می‌افته پایین و دست و پاش می‌شکنه...

- کدومشون؟ ترکه؟

- چه فرقی می‌کنه آقاجون! حالا طرف رفته شکایت کرده. اونم از اصغر... پدر سگِ حروم لقمه...

- استغفرا... به باباش چه کار داری؟

- حالا اصغر مادر مرده را گرفتند! هر چی هم رفتیم گفتیم ما شاکی هستیم به خرجشون نرفت که نرفت! حالا هم می‌خواستیم سند بگذاریم درش بیاریم...

- خوب؟!

- خوب... الان لنگ سند هستیم دیگه... سند خونه‌ی خودشون که گرو بانکه... اگه شما لطف کنید...

- دیگه رفیق خودته بابا... سند بگذار درش بیار دیگه... سند خودت که آزاده! نه؟

- نه آقاجون...

- گرو بانکِ؟

- نه... دادیم به... برای...

- دِ بگو دیگه... خفه کردی خودت را...

- راستش هفته‌ی پیش ساسان یواشکی ماشین برده بود بیرون و بعدش هم یه بدبختی را زیر کرده بود...

- خوب دیگه تا تهش را خوندم... طرف که زبونم لال نمرده بود؟

- نه آقاجون... خدانکنه... فقط دست و پاش شکسته بود...

اکبر آقا بلند شد و رفت توی اتاقش. محسن به صرافت افتاده بود که چی بگوید:

- بد که نگفتم مامان؟!

- نه! فقط کم مونده بود قضیه لیلا را هم بگذاری روش و بگی! تو هم با اون بچه‌های خل و چلت... این‌ها عشق ماشین گرفتتشون نه؟!

اکبر آقا سند خونه را آورد و گذاشت روی میز. بعد هم با صدای بلندی که فکر کنم اوس کاظم سر کوچه هم می‌شنید گفت:

- اینم سند. بهش بگو بیاد بیرون رضایت طرف را بگیره و قبل دادگاه مادگاه سند ما را دربیاره... خوش ندارم عید که می‌شه سند خونه‌ام توی کلانتری بمونه...

***

شب عید بود و قرار بود همه خونه‌ی ما باشند. اصلاً این رسم هر ساله‌ی ما بود که بعدش اگر کسی می‌خواست مسافرت برود، می‌رفت و به کارهایش می‌رسید. همه آمده بودند بغیر از محسن که البته بچه‌هایش دو سه ساعتی زودتر از بقیه آمده بودند تا به من کمک کنند. دلم بدجوری شور می‌زد تا اینکه دمق و یک کم عصبانی از راه رسید:

- سلام

- سلام. چرا این‌قدر دیر اومدی محسن؟

- چی بگم مامان؟! این اصغر موتوری را با هزار مکافات کشیدیم بیرون که شب عیدی پیش زن و بچه‌اش باشه، اما نشد که نشد! انگار همون جا می‌موند براش بهتر بود...

چه شده مگه مامان؟!

- چی بگم آخه؟! بدبخت را آوردیمش بیرون، نمی‌دونم فک و فامیل این کارگره از کجا خبردار شده بودند که گله‌ای دم در خونه‌ی اصغر موتوری جمع شده بودند... فامیل که چه عرض کنم؟! قوم مغول! هر چی هم خواستم که از دعوا و فحش و فحش‌کاری جداشون کنم نشد که نشد! وسط جر و بحث هم یکی از همون از خدا بی‌خبرها با چوب گذاشت پس کله‌ی اصغر... بعدش هم بیمارستان و شکایت و...

- ای بابا... اینا ول کن قضیه نیستند انگار...

- الان هم زن و بچه‌اش توی بیمارستان پیشش‌اند. حداقل خوبیش این بود که شب عیدی پیش زن و بچه‌اش هست...

- آره... ولی طفلک عجب سالی را شروع کرد؟! تا آخرشم بد بیاری براش داره...

- نه مامان این حرف‌ها چیه آخه؟! خرافاته... نزن این حرف‌ها را... حکمت خداست، شاید یه بلای بزرگتری قرار بوده سرش بیاد... بریم که داره کم‌کم تحویل سال میشه... بریم...

***

فردای اون روز فک و فامیل آن کارگر، گل و شیرینی به دست رفته بودند عید دیدنی اصغر موتوری! بالاخره وقتی اسم دعوا و شکایت و این جور چیزها وسط می‌آید و این‌طور دو طرف توی مخمصه گیر می‌کنند، هر دو طرف مجبور می‌شوند شکایت خودشون را پس بگیرند.

محسن هم آمد دنبال اکبر آقا و دم دمای غروب رفتند که هم اصغر آقا را ببینند، هم از بیمارستان مرخصش کنند. این روز عید بدجور دلم می‌خواست هر کدورتی که هست برطرف بشود، خصوصاً دعوای اکبر آقا با اوس کاظم. البته نه مثل اصغر موتوری و کارگرش! البته کدورت‌های دیگه‌ای هم هست... چه عرض کنم با دوست و آشنا و فامیل؛ هر چند به‌ظاهر آشتی کردیم اما وقتی دعوایی چیزی اتفاق می‌افتد، خاطره‌اش برای مدت‌ها توی ذهن آدم می‌ماند... یعنی من را می‌بخشند؟ ما که همه را بخشیدیم، شما چطور؟

 

  • سید مهدی موسوی