کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۴۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دردهای کهنه» ثبت شده است

۰۹
دی
چند ماه پیش توی صفحه‌ی گودرم مطلبی با این مضمون نوشته بودم:

«دو روزه یه بچه گربه اومده توی حیاط محل کارم، همین‌طور داره از سرما میلرزه، همسایه طبقه بالا براش غذا آورده بود، منم رفتم یه پارچه آوردم انداختم روش که گرم‌تر بشه، الان که چند ساعتی گذشته حالش بهتر شده، آب و غذاش را خورده، یه گربه بزرگ‌تر اومد یه چیزهایی به هم گفتن (با همون زبون میو میوی خودشون)، حالا گربه بزرگتره اومده صورتش را چسبونده به شیشه دم در داره تو را نگاه میکنه، اینقدر قیافه‌اش با حال شده، عین بچه‌هایی که از پشت شیشه دماغشون را می‌چسبونن و توی اتاق را نگاه می‌کنن... نمی‌دونم چی می‌گه... کسی زبون این زبون بسته‌ها را بلد نیست؟»

قبلا همه می‌گفتند اونایی که توی خونشون حیوون نگهداری میکنن، کمبود محبت دارن و از این جور چیزها، البته منظور حیوونیه که توی دست میشه گرفتش، مثل گربه و سگ، بعضی‌ها هم که چیزهای باحال‌تری نگه می‌دارن که بماند.

تازگی‌ها بعد کلی بررسی روی موردهای حضوری و غیر حضوری به این نتیجه رسیدم که نگهداری حیوون خونگی مثل گربه و اینجور چیزها به خاطر چیزای دیگه هم هست. مثلا وقتی گربتون را بغل میکنید و میچلونیدش، بدبخت صداش هم در نمیاد، اصلاً یه جور خاصی شما را نگاه می‌کنه، با نگاهش حرف می‌زنه، مخ شما را نمی‌خوره، وراجی نمی‌کنه، درسته که میو میو می‌کنه یا جوجه که جیک جیک می‌کنه، اما غم و شادیش را این‌طوری بهت می‌گه... هیچ وقت هم بهت دروغ نمی‌گه!!!

تازگی‌ها فهمیدم که گربه‌ها هم خیلی چیزها را می‌فهمن، اصلاً با آدم حرف هم میزنن... تازگی‌ها احساس می‌کنم گربه‌ها چقدر بامزه‌تر شدن، کبوترها و قمری‌ها چقدر ناز شده‌اند، ولی نمی‌فهمم چرا دیگه ازم نمی‌ترسن...

***

بعدنوشت هایی به زبان شعر:

از وقتی که رفته‌ای

می‌دانم

همه‌ی گفتگوها نیمه‌کاره رها می‌شوند

به هر که تلفن می‌زنم

وسوسه‌ای تا یک هفته اذیتم می‌کند

چیزی ناگفته نماند؟

از هر که جدا می‌شوم

چند قدم نرفته

علامت سوالی گردنم را می‌گیرد

و داس‌های دیگر، گام‌های بعدی

را پیش چشمم درو می‌کنند

حالا می‌دانم انسان تنها حیوانی است

که با چشمانش حتی، می‌تواند دروغ بگوید

(علی‌محمد مودب ـ مرده‌های حرفه‌ای)

 

شعر دیگری از همین مجموعه و همین شاعر:

دندان‌هایش را می‌شکنم!

دهانش را پر خون می‌کنم،

اگر نام تو را به زبان بیاورد شعرم!

شاید تو نامش را حسادت بگذاری

اما من می‌خواهم که کودکانت

از به زبان آوردن نام تو نهراسند

تو می‌دانی که چه اندازه کودکان را دوست دارم

زیرا تو را به خاطر چشمانت می‌پرستم

 

نمی‌گذارم شعرم نام تو را به زبان بیاورد

نام تو در کتابخانه‌ها بیمار می‌شود

در دهان‌های مردمان آزرده می‌شود

و حتی موش‌ها می‌توانند بجوندش

من هم

مثل تو

مثل تمامی انسان‌هایم

تنم را زمین چرخ خواهد کرد

چشمان اسطوره‌ای‌ام حتی

خواهند پژمرد همچون اندوه‌هایم

استخوان‌هایم حتی خاک خواهند شد

شعرهایم حتی فراموش خواهند شد

 

اما هزار سال

هزاران سال بعد حتی

گورم را اگر بشکافند

قلبم را خواهند یافت

همچنان سر زنده و خشمگین

به اندازه‌ی مشت گره کرده‌ی من

که اگر به زمزمه‌هایش گوش بسپارند

اگر بگشایندش

نام تو را خواهند دانست

(علی‌محمد مودب ـ مرده‌های حرفه‌ای)


  • سید مهدی موسوی
۱۳
مهر
مدت زیادی است که در اینجا مطلبی ننوشته ام، البته متن هایی است در نشریات که منتظر چاپ آنها و انتشار در این وبلاگ هستم. دیشب شعر زیبایی از دوست بسیار خوبم سید وحید سمنانی که بی صبرانه منتظر دیدار مجدد ایشان هستم را می خواندم. گفتم بد نیست برای اعلام زنده بودن هم یک پستی منتشر کنیم. (کسی که حال ما را نمی پرسد...) این شعر را هم همین جوری گذاشتم فکر نکنید مناسبتی داره ها!!!

پلکی بزن! شکفتن خورشید خانه کو؟

تقریر کن! ادامه‌ی مشق شبانه کو؟

باران تویی، بهانه تویی، من درخت لال

تا برگ برگ از تو بگویم بهانه کو؟

حسی غریب حال مرا زیر و رو نکرد

بر گونه‌هام نم نم خیس ترانه کو؟

من موج گمشده که به ساحل نمی‌رسم

برپا می‌ایستم که ببینم کرانه کو؟

این چشم‌ها دلیل، دو مصرع برای عشق

دیگر نپرس پس غزل عاشقانه کو؟

دیشب سکوت خانه پر از پرسش تو بود

می‌گفت و می‌شنید که خورشید خانه کو؟

---- سید وحید سمنانی

  • سید مهدی موسوی
۰۶
شهریور

سلام

بعدنوشت 1: می‌پرسید «مگه تو چیزی هم نوشتی که حالا می‌گی بعدنوشت»، می‌گم: خیلی وقت‌ها یه سلام خشک و خالی و البته مهربانانه خیلی حرف‌ها داره که توی 4 ساعت فک زدن هم نمی‌شه اون‌ها را گفت. چه دوستانی که همین سلام خشک و خالی را هم از آدم دریغ می‌کنند. کلی انرژی صرف کنی که به دوستی که ناخواسته ازت دلگیر شده حالی کنی که بابا تقصیر من نبود، غلط کردم اشتباه کردم اما به خرجش نره که نره و دوستی هم که سال به سال جواب پیامک‌هات را هم نمی‌ده، چه برسه به اینکه پیامک بزنه و دردناک‌تر از همه اینکه وقتی به یک نفر پیامک می‌زنی جواب بده: «شما؟»

بعدنوشت 2: اصلا نمی‌دونم این کلمه بعدنوشت را کدوم آدم ناحسابی‌ای توی دهن ما انداخت، اصلا از کجاش درآورده بود، نفهمیدیم... ولی همچین بدم نیست (با لهجه قمی بخونید: «ولی همچی بَدُم نی»)

بعدنوشت 3: دو روز پیش برای خودم با صدای بلند روی موتور آواز می‌خوندم، آهنگ «دلیل بودن» از آلبوم «دیگه مشکی نمی‌پوشم» رضا صادقی بود:

....

میخوای باور کنی یا نه می‌خوام باور کنم هستی

یه جورایی تو رویای همین که دل به من بستی

میخوام این مهر دیوونه بمونه روی پیشونیم

بذار باور کنه دنیا من و تو تو یه زندونیم

دیگه خسته‌تر از اونم بگم تنهامو میتونم

نه عشقم من کم آوردم سر از پا مو نمی‌دونم

میخوام که فک کنی بچم، بهانه گیرم و لجباز

تو این پایان بی‌رویا خیالت باشه یک آغاز

چشمتون روز بد نبینه... سر پیچ، موتور سر خورد و من نقش بر زمین شدم... خیالتون راحت. خدا را شکر چیزیم نشد... اما یک وقت فکر ناجور هم در مورد ما نکنید، بابا همین‌جوری برای خودمون می‌خوندیم، چی کار کنیم که این خواننده‌ها فقط عشقولانه می‌خونن؟! مخصوصاً آقا رضای گل که خیلی دوستش دارم...

بعدنوشت 4: امروز با داداشم بعد از سحر می‌رفتیم جایی، دوباره سر یه پیچ دیگه یه موتور که با سرعت زیاد خلاف می‌اومد نزدیک بود بزنه به ما، یا شایدم ما بزنیم به اون، قبلش زیر لب داشتم آیه الکرسی می‌خوندم، قلبم وایساد، تا برسیم به مقصد نفهمیدم از سرمای اول صبح بود یا ترس که پاهام داشت می‌لرزید...

بعدنوشت 5: از دیروز تا حالا دوباره دل آشوبه گرفتم... وقتی اینجوری می‌شه یه اتفاقی می‌افته...

بعدنوشت 6: آدم تولد بهترین دوستش باشه امروز، از یک هفته قبل بشینه فکر کنه چی باید هدیه بده، آخرش هم شب تولدش که دیشب باشه با خواندن 4-5 تا کتاب شعر با چند تا پیامک تبریک بگه و کلک قضیه را بکنه... نه نمی‌شه... به دلم نچسبید...

بعدنوشت 7: چند روزی هست که شدیداً هوس کردم مثل وبلاگ قبلی‌ام «پس از طوفان» بازم «روزنوشت» بنویسم یا مثل همین تیتر امروز، یه چیزی تو مایه‌های احساس روزانه و گاهاً جملاتی که آدم نمی‌فهمه از کجا اومد... جملات کوتاهی که مثل سلام اول ما به اندازه‌ی یک کتاب حرف برای گفتن دارند... پس منتظر بخش جدید این وبلاگ هم باشید که ان شاء الله همین هفته راه می‌افته...

  • سید مهدی موسوی
۲۲
تیر

شعبان که به نیمه نزدیک می‌شود، دلت تالاپ تالاپ شروع به زدن می‌کند و خاطرات آن روزها یکی یکی برایت دست تکان می‌دهند. – البته بعضی از آن‌ها برایت زبان هم درمی‌آورند- اصلاً خود خاطره از همین امروز، روز تولد حضرت علی اکبر شروع می‌شود. خوشحال و خندان از اینکه چند ساعت دیگر می‌توانی غم دوری چندین و چند ساله را تمام کنی، یک جورهایی قلقلکت می‌دهد، اما خوشحالی‌ات چند ساعتی بیشتر طول نمی‌کشد و ترسی عجیب سراسر وجودت را می‌گیرد... نکند... نه امکان ندارد...

به مرز مهران که می‌رسی، ناگهان تمام نقشه‌هایت نقش برآب می‌شوند و از همه طرف اعتراض‌ها به سوی تو که به‌زور مدیر کاروانت کرده‌اند سرازیر می‌شود. پدر، مادر، برادر، خواهر و هزار فامیل دیگر زائر که هیچ کدام را هیچ وقت ندیده‌ای، اما انگار فقط و فقط تو را مقصر می‌دانند.. اصلاً انگار این بسته شدن مرز هم کار تو است، انگار یادشان رفته است که ویزای انفرادی را خودشان قبول کرده‌اند.

اما تو کاری به این حرف‌ها نداری، یک جورهایی خودت را قایم می‌کنی و سعی می‌کنی از هر راهی که ممکن است کاروان را از مرز رد کنی، اما... اما نه بستن مرز بر روی کاروان‌های حج و زیارت که 20:30 هم پخش می‌کند، مشکلت را حل می‌کند، نه رایزنی‌های پشت پرده و روی پرده و زیر پرده با فرمانده پاسگاه مرز مهران... تنها کسی که راه را باز می‌کند خود آقاست... آن هم نه به دست تو که با دعای عجیب و دل‌های صاف کاروانیان که توی امامزاده حسن مهران اتاق گرفته‌اند و یک جورهایی بست نشسته‌اند برای رفتن.

شعبان که به نیمه نزدیک می‌شود، دلت تالاپ تالاپ بالا و پایین می‌رود. حالا دو روز بالا و پایین چه فرقی می‌کند، چه سیزدهمی که کاروانیان تا نیمه‌های شب عزاداری می‌کنند و صبح روز بعدش مرز را به روی کاروان شما باز می‌کنند و چه هفدهم ماه که روز تولدت است...

حالا من هر چه بگویم سیزده و هفده عجیب توی وجود من رمز و راز دارند باز هم تو باور نداری... شاید 17 را قبول کنی اما 13 را نه؛ که تو هیچ وقت نخواسته‌ای رمز و راز 13 را برایت فاش کنم...

صبح چهاردهم راه می‌افتی اما آنقدر اذیتت می‌کنند که دم غروب وارد عراق می‌شوی، آره خنده‌دار است وقتی فاصله‌ی 100 متری را توی 10 ساعت طی کنی و باز هم آنقدر خوشحال باشی که خستگی سفر و 4 روز پشت مرز خوابیدن و نماز روی صندلی اتوبوس و هزار هزار مسئله‌ی دیگر را فراموش کنی...

شب نیمه شعبان در راه نجف، سال بعد در راه مشهد و سال بعدش در راه قم... اما امسال چطور؟

شعبان که به نیمه نزدیک می‌شود، دلت تالاپ تالاپ منتظر یک اتفاق جدید است...

یک بار

دری ممنوع را گشودی

از دهلیزهای تو در تو گذشتی

به نهری رسیدی

عقابی تو را ربود به جزیره‌ای برد

روزی بادبانی از افق طلوع کرد

سفینه‌ای تو را به ستاره‌ای برد پر از لبخند

اکنون دری دیگر

به وسوسه باز می‌شود

وارد می‌شوی

و نمی‌دانی که خارج شده‌ای

(عمران صلاحی – کنار می‌رود مه)

شعبان که به نیمه نزدیک می‌شود، دلت دوباره هوایی می‌شود... اما نمی‌دانی که جای این نقطه‌چین‌های نوشته‌هایت را چه چیزی باید پر کند...

 

  • سید مهدی موسوی
۲۸
فروردين

فروش میلیاردی سه‌گانه‌ی اخراجی‌ها که حاصل تلاش‌های تعدادی از بچه‌های ارزشی در حوزه‌ی سینما بود، ضربه‌ی عجیبی به انحصارطلبان سینما وارد کرد و مشوقی بود برای تازه‌کارانی که از غول بادکنکی سینما می‌ترسیدند.

آیا کسانی که ادعا می‌کردند فروش بالای یک فیلم به معنای خوب بودن آن فیلم است، شروع به فحاشی نسبت به اخراجی‌ها و کارگردان آن نکردند؟ آیا همین به اصطلاح روشنفکران و مدعیان سینما، مخاطبان این فیلم‌ها را نفهم و بی‌سواد معرفی نکردند؟ بماند اینکه چه سنگ‌اندازی‌هایی کردند تا از فروش این فیلم جلوگیری کنند و چه نقدهای غیر منصفانه‌ای نسبت به این فیلم نوشتند. این سنگ‌اندازی‌ها را که نشان از حسادت عده‌ای قلیل می‌باشد به فال نیک می‌گیریم.

غرض از نوشتن این یادداشت گله و شکایت از این افراد نیست بلکه مسئله‌ی ما طیف‌هایی هستند که مثلاً آن‌ها را خودی می‌دانیم. (البته می‌رسیم به جایی که این خودی‌ها از آن غیر خودی‌ها هم غیر خودی‌تر بودند).

اخراجی‌های یک حرف و حدیث‌های زیادی داشت که سربسته می‌گویم، عده‌ای از این به ظاهر مذهبی‌ها را حسابی کفری کرده بود! خب همین‌ها هم صدایشان درآمد که جنگ به مسخرگی و الواتی نشان داده شده است و از این مزخرفات. همین حرف‌ها را هم توی اخراجی‌های 2 و3 زدند.

گروه دیگری که خودشان را منتقد حزب اللهی می‌دانستند و از قضا تازه کار هم بودند، شروع کردند به ژست سینماگری گرفتن و نقدهای تند نوشتن در مورد فیلم‌ها و شستن سر تا پای فیلم. دمشون گرم از اینکه جرأت کردند و قلم به‌دست گرفتند؛ اما با عرض معذرت خیلی بی‌جا کردند که بدون حمایت از یک کارگردان ارزشی به قول خودمان دهنش را هم سرویس کردند... اصلاً کار ما همین هست... رها کردن دوستان و فحش دادن به غیر دوستان!این گروه هم بگذارید در خواب خودشان بمانند.

گروه دیگریآنآن که الان هم کاسه‌ی داغ‌تر از آش شده‌اند با تیترهای خنده‌داری مثل «اخراجی‌ها آبروی سینمای ایران»، قصد دارند حمایت همه جانبه‌ی خودشان را از این کارگردان ارزشی اعلام کنند. همین قلم به دستان خوش خیال فیلم رقیب را به باد فحش‌ و ناسزا می‌گیرند و نه تنها از محتوای کار ایراد می‌گیرند، بلکه گاهاً نقدهای فنی و کارشناسانه‌ی خنده‌داری هم از آن‌ها می‌کنند. من فعلاً کاری به سابقه‌ی کارگردان و اطرافیان او ندارم. عزیز من! رفیق! منتقد! یادداشت‌نویس فلان و بهمان روزنامه و سایت و مجله! تو را خدا یک کم انصاف داشته باش!

درست هست که بعضی از این آدم‌های نفهم و بی‌شعور! به خاطر حسادتی که نسبت به طیف خاصی از جامعه دارند، تماشاگران یک فیلم را آدم‌های بی‌فرهنگی معرفی می‌کنند، اما شما چرا از شیوه‌ی آن‌ها برای حمایت از کارگردان خودتان استفاده می‌کنید؟! اصلاً من بی‌سواد! هیچ ادعایی هم در مورد سینما ندارم. ولی به عنوان یک یادداشت‌نویس و خواننده وقتی نقدهای برخی از دوستان را می‌بینم، حسابی کفری می‌شوم.

در کنار این گروه‌ها، گروه دیگری وجود دارند که منصفانه و بدون غرض‌ورزی‌های سیاسی! و غیر سیاسی، در کنار حمایت از کارگردان خودشان، اشکالات فیلم مورد نظرشان را نیز محترمانه و کارشناسانه بیان می‌کنند و بدون اینکه به آن فیلم فحش و ناسزا بدهند و کارگردان آن را تحقیر کنند، در این رقابت سالم دست به قلم می‌برند.

ای کاش همه‌ی ما اخلاق رسانه‌ای را رعایت می‌کردیم!

بعدنوشت1: ایام شهادت بی‌بی فاطمه زهرا(س) را به همه‌ی شیعیان آن حضرت تسلیت عرض می‌کنم.

بعدنوشت2: به این یادداشت‌های گله‌آمیز من خرده نگیرید که دلم خیلی بیشتر از این حرف‌ها خون است! اما دیگر از این جور نوشته‌ها هم از من نخواهید دید.

بعدنوشت3: مشکلی برایم پیش آمده است که امیدوارم با دعای شما دوستان و عزیزان هر چه زودتر برطرف گردد و ما از این همه سفر به این ور و آن ور ایران خلاص شویم! چون هنوز که هنوز است پایان این سفرها مشخص نیست... هر چه خدا بخواهد...

بعدنوشت4: خواهش می‌کنم دوستان عزیز در نظراتی که به مطالب می‌دهند و ایمیل‌هایی که برایم ارسال می‌کنند، اسم واقعی خودشان را ذکر کنند... اگر هم می‌خواهید نظر شما نمایش داده نشود(مثل خیلی از دوستان)، گزینه‌ی نظر خصوصی را حتماً تیک بزنید و اسم واقعی خودتان را هم ذکر کنید! نترسید من اسم شما را جایی نخواهم گفت!

بعدنوشت5: دیروز وبلاگ کمرنگ یکساله شد. یعنی دقیقاً 23 سال کوچکتر از من. وبلاگی که از دل وبلاگ «پس از طوفان» بیرون آمد ولی هیچگاه نتوانست مخاطب آن را در این یک سال پیدا کند.

  • سید مهدی موسوی
۲۱
فروردين

با نگاهی کلی به سینمای سال گذشته ایران، ما بجز دعواهای بین خانه‌ی سینما، صنوف سینمایی و معاونت سینمایی وزارت ارشاد، نکته‌ی شاخص و مهمی را نمی‌توانیم ذکر کنیم. دعواهایی که طبق معمول جنبه‌ی سیاسی داشته و تنها ضرر آن متوجه سینماگران و هنر کشور خواهد شد. در این یادداشت قصد ندارم تا خوب و بد این دعواها را بیان کنم بلکه اشاره‌ای کوتاه خواهم داشت به وضعیت کنونی سینمای ایران.

سال 89 سال خوبی برای سینمای ایران نبود، سالی که تنها فیلم میلیاردی آن در تهران، ملک سلیمان شهریار بحرانی بود. هر چند فیلم‌هایی مثل «طلا و مس»، «صبح روز هفتم»، «نفوذی»، «کیفر» و... را می‌توان جزو خوب‌های سال گذشته دانست، اما اگر بخواهیم از نظر فروش سینمای سال گذشته را بررسی کنیم، متاسفانه سال پر فروشی را برای سینماگران نمی‌بینیم.

بر خلاف سال گذشته، ترکیب نسبتاً خوب فیلم‌های نوروز امسال رونق بسیار خوبی به سینمای ایران داد. اخراجی‌های 3 با توجه به پیش‌بینی‌های گذشته و با دارا بودن امتیازات خوبی چون ترکیب مناسب بازیگران، فروش بسیار بالا در نسخه‌های گذشته، زمان اکران مناسب، دارا بودن سالن‌های زیاد در سراسر کشور، تبلیغات بسیار زیاد در رسانه‌ها!، جنجال‌های پشت پرده و گاهاً جلوی پرده و... توانست فروش بسیار بالایی را کسب کند.

در کنار اخراجی‌های 3، فیلم «جدایی نادر از سیمین» با امتیازات دیگیری چون جوایز بسیار، سابقه‌ی کارگردان، تبلیغات خاص و... توانست با یک پله پایین‌تر، فروش بسیار خوبی را از آن خود کند. برخلاف کسانی که می‌خواهند این دو فیلم را در مقابل یکدیگر قرار دهند، بنده با نگاهی منصفانه و بدون جنجال‌های سیاسی این دو فیلم را دیده‌ام و در مورد آن نظر می‌دهم.

جنجال‌هایی که بعد از جشنواره بر سر این دو فیلم به راه افتاد، جنجال‌های پوچی بود که در نگاه کلی تأثیر چندانی هم بر فروش آن‌ها نداشته است. تحریم اخراجی‌ها از سوی جریان فتنه، افتراها و تحلیل‌های عجیب و غریب و بعضاً ناعادلانه نسبت به «جدایی نادر از سیمین» و «اخراجی‌ها» نتوانست خدشه‌ای بر پیش‌بینی‌های گذشته وارد کند؛ هر دو فیلم بسیار خوب و در رقابتی سالم در حال فروش بودند، منتهی اقدام بسیار زشت برخی از افراد بی‌ظرفیت و حسود! برای جلوگیری از فروش اخراجی‌های 3، باعث شد تا نسخه‌ی کپی شده‌ی آن وارد بازار شود.

گرچه اخراجی‌های 3 به نسبت از نسخه‌ی قبلی آن بهتر بود، اما ضعف‌های بسیاری چون ضعف در فیلمنامه، دکوپاژ، دیالوگ‌ها و... در آن بیداد می‌کرد. فیلم شلوغی که قصد داشت تا با نگاهی طنزگونه، حوادث انتخابات سال 88 را به تصویر بکشد.

البته ناگفته نماند که اگر کس دیگری قصد ساختن این فیلم را داشت حتماً با آن مخالفت جدی می‌شد، نه تنها این فیلم، بلکه ساختن هر فیلم دیگری که بخواهد اشاره‌ای به مسائل سیاسی داشته باشد معمولاً با مشکلاتی همراه خواهد بود و کمتر کارگردانی به سمت ساختن این نوع فیلم‌ها می‌رود. حتی اگر شما بگویید که در سال‌های اخیر مجوزهای بسیاری به فیلم‌هایی که به طور غیر مستقیم به مسائل سیاسی، دینی و فرهنگی خرده می‌گیرند، داده شده است، باز هم نمی‌توان عدم تمایل دیگر کارگردانان را به ساختن این فیلم‌ها کتمان کرد. البته کارگردانان دیگری نیز مثل ابوالقاسم طالبی قصد ساختن فیلم در مورد انتخابات را دارند که امیدوارم این نوع فیلم‌های سیاسی و اجتماعی جایگاه بهتری در ایران پیدا کنند.

اخراجی‌های 3 به غیر از موضوع و محتوای فیلم که اشاره‌ی درستی به پشت پرده‌ی سیاست‌بازی‌ها و جنجال‌های انتخابات داشت، نکته‌ی مثبت و چشمگیری برای دفاع ندارد. اما در مقابل «جدایی نادر از سیمین» با ساختار دراماتیک فوق‌العاده قوی، بازیگران مناسب، دیالوگ‌های قوی و... فیلم بسیار خوبی بود که قطعاً لایق جوایز جشنواره امسال هم بود.

باز هم می‌گویم که مقایسه‌ی بنده در مورد این دو فیلم نه نقد کارشناسانه‌ی آن‌هاست و نه بازی به نفع گروه خاصی در این دعواهای اخیر. که به شدت از نوشتن توهین! نسبت به فیلم‌ها، کارگردانان و... که به نام نقد! نوشته می‌شود فراری هستم. بله کاملاً هم بر سر حرف خود هستم که بسیاری از نقدهایی که نسبت به این دو فیلم می‌شود، جز توهین‌هایی سطحی و احساسی نیست و ضرر این کارها را هم سینمای بدبخت باید ببیند.

نه جوش آوردن ده‌نمکی نسبت به نقدهای فیلمش قابل تحمل است و نه نقدهای احساسی که جز فحش و توهین چیز دیگیری نیست.

 

بعدنوشت1: قصد من از نوشتن این یادداشت کوتاه، تنها گله و شکایت از دست برخی از دوستانم هست که بی‌خود و بی‌جهت تحت تأثیر جو رسانه‌ای شروع به نوشتن نقدهای مضحکانه نسبت به سینما می‌کنند! نقدهایی که به‌دور از نگاه کارشناسانه است. خواهش می‌کنم از این دوستان که دست از سر سینما بردارند.

بعدنوشت2: منتظر جواب‌های تند برخی از دوستان هم هستم. اصلاً هم ناراحت نمی‌شوم! این یادداشت را هم به حساب طرفداری از هر کسی که می‌خواهید بگذارید!

بعدنوشت3: به‌زودی به فضای رسانه‌ای و سینمایی باز خواهم گشت! (قابل توجه برخی از دوستان نامرد)

  • سید مهدی موسوی
۲۳
آذر

یک دوست: امشب کجا می‌ری هیات؟

من: دانشگاه هنر می‌رم، مثل همیشه... حاج آقا پناهیان سخنران برنامه‌است... خیلی حال می‌ده بیا حتماً...

یک دوست: مداحشون کیه؟

من: دانشجوییه، فکر کنم یکی از بچه‌های دانشگاه هنر باشه...

یک دوست: {با حالت تمسخر و پوزخند} ولش کن بابا بریم هیات ... {به‌خاطر احترامی که برای ذاکرین اهل بیت قائل هستم اسم نمی‌آورم} بذار حال کنیم... مگه چند شب دیگه از محرم مونده...

من: {ناراحت} ... امشب هم فکر کنم فقط به سخنرانی برسم...


ای کاش ماجرای بیابان دروغ بود
این حرف های مرثیه خوانان دروغ بود!

ای کاش این روایت پرغم سند نداشت
بر نیزه ها نشاندن قرآن دروغ بود

یا گرگ های تاخته بر یوسف حجاز
چون گرگ های قصه کنعان دروغ بود!

حیف از شکوفه ها و دریغ از بهار...کاش
برجان باغ داغ زمستان دروغ بود...

* محمد مهدی سیار


این شعر را اینقدر دوست دارم که بدون توجه به متن بالا گذاشتم... نمی‌خواد الکی برای خودتون تفسیرش کنید... نمی‌دونم فکر کنم زیادی احساساتی هستم... بعضی از جاهای مختارنامه را نمی‌تونم ببینم، نمی‌تونم جلوی...

شب تاسوعاست...

  • سید مهدی موسوی
۲۴
آبان

چند روزی هست که دوباره میبینمش... یه بچه ی 10-12 ساله که توی خیابون ولیعصر حدفاصل میدون ولیعصر تا چهارراه ولیعصر میشینه...

فکر میکنم 6 ماهی بود که ندیده بودمش؛ اصلا بی خیال... یه نکته خیلی جالب داره این بچه:

حداقل میدونم 2 سال است که گوشه خیابون میشینه، زانوی غم بغل میکنه و زار زار گریه میکنه... وای اشکاش را که نگو... میدونی دردش چیه؟! وقتی که میری خودت را وزن کنی میگه: خراب شده...

آره 2 ساله که گوشه خیابون میشینه و میگه ترازوم خراب شده، تو هم که دلت نمیاد همینطوری بری، یه پولی میذاری کف دستش...

اینم بالاخره یه راهه پول درآوردنه دیگه...
  • سید مهدی موسوی
۲۷
شهریور

سلام

در این چند روز اخباری را که در رسانه ها در مورد تئاتر اتللو منتشر شده بود چک می کردم و همینطور کامنتهای را که برای این مطلب منتشر شده بود، از بعضی از کامنتها خوش حال شدم، انصافا جوابهای به حقی بود و حقیر از آنها استقبال میکنم اما بعضی ها فقط فحش داده بودند که اگر تخصص ندارید صحبت نکنید، این را هم دوستانه میپذیرم که در مواردی صحبت میکنم که تخصص دارم! پس گله و شکایتی نیست، راهکارهای اجرایی و به قول بچه ها گفتنی کار ایجابی خواسته شده بود که اون هم به چشم، این مطالب هنری همچنان ادامه دارد، مطلب قبلی صرفا ایرادی بود که به قسمت نظارت وزارت ارشاد گرفته شده بود اما آخرین بازتابی که از اون مطلب در اینترنت دیدم جوابیه سایت تئاتر شهر بود  که برام واقعا خنده دار بود، نگاه موشکافانه کارشناسان خبره!!! دمشون گرم با نگاه موشکافانه شون! اما خنده دارتر از اون این خبر بود که یکی از سایتهای ضد انقلاب منتشر کرده بود و در اون نگارنده مطلب را مورد عنایت قرار داده بود که با نگاه موشکافانه این تئاتر را دیدم و...
منتظر مطالب جدید من باشید...

به قول اونها جوابیه به شبهات


اصل مطلب که در این وبلاگ و در برخی از سایت ها منتشر شد:

جوکی به نام ابتذال در تئاتر


  • سید مهدی موسوی
۲۹
تیر

سلام. این سلامی که میگم نشون دهنده آپ نکردن طولانی مدت ماست، که رسم بر این نیست که یه پستی نوشته بشه و اولش هم بگیم سلام... ولی میگن سلام سلامتی میاره... پس بازم سلام

چند وقت پیش بود که توی تاکسی از رادیو شنیدم: ورود تقویم های چینی به خاطر اشکالات زیادی که در ذکر مناسبتها دارند ممنوع شد؛ نمی دونم... اول اینکه خندیدم که نه بابا تقویم شمسی چینی؟ بعد که یه کم فکر کردم دیدم آره، خیلی چیزهای چینی دیگه هم دیدم مثل: صلوات شمار، ساعت اذان گو و...

فقط کار سلبی جواب نمیده، (البته توی این قضیه مطمئنا کارهای ایرانی خیلی با کیفیت تر هست) باید کار ایجابی را هم دنبال کرد، مثل حوزه فرهنگ و هنر

برمیگردم، با چند مطلب جدید، آدم توی این سن میره دنبال مطلب پولی! میخندی؟! خب زندگی خرج داره، مرد باید کار کنه، پول دربیاره، مفتی مفتی که نمیشه مطلب نوشت، دلنوشته هم اینقدر نوشتیم که خسته شدیم! بگذریم؛ پیام آخر:

مرا
به خدا نسپار!
خسته از
             سفرم...

-مژگان عباسلو


  • سید مهدی موسوی