ناراحتکننده است وقتی دوستت در جواب پیامک تو بگوید: «شما؟»
سلام
بعدنوشت 1: میپرسید «مگه تو چیزی هم نوشتی که حالا میگی بعدنوشت»، میگم: خیلی وقتها یه سلام خشک و خالی و البته مهربانانه خیلی حرفها داره که توی 4 ساعت فک زدن هم نمیشه اونها را گفت. چه دوستانی که همین سلام خشک و خالی را هم از آدم دریغ میکنند. کلی انرژی صرف کنی که به دوستی که ناخواسته ازت دلگیر شده حالی کنی که بابا تقصیر من نبود، غلط کردم اشتباه کردم اما به خرجش نره که نره و دوستی هم که سال به سال جواب پیامکهات را هم نمیده، چه برسه به اینکه پیامک بزنه و دردناکتر از همه اینکه وقتی به یک نفر پیامک میزنی جواب بده: «شما؟»
بعدنوشت 2: اصلا نمیدونم این کلمه بعدنوشت را کدوم آدم ناحسابیای توی دهن ما انداخت، اصلا از کجاش درآورده بود، نفهمیدیم... ولی همچین بدم نیست (با لهجه قمی بخونید: «ولی همچی بَدُم نی»)
بعدنوشت 3: دو روز پیش برای خودم با صدای بلند روی موتور آواز میخوندم، آهنگ «دلیل بودن» از آلبوم «دیگه مشکی نمیپوشم» رضا صادقی بود:
....
میخوای باور کنی یا نه میخوام باور کنم هستی
یه جورایی تو رویای همین که دل به من بستی
میخوام این مهر دیوونه بمونه روی پیشونیم
بذار باور کنه دنیا من و تو تو یه زندونیم
دیگه خستهتر از اونم بگم تنهامو میتونم
نه عشقم من کم آوردم سر از پا مو نمیدونم
میخوام که فک کنی بچم، بهانه گیرم و لجباز
تو این پایان بیرویا خیالت باشه یک آغاز
چشمتون روز بد نبینه... سر پیچ، موتور سر خورد و من نقش بر زمین شدم... خیالتون راحت. خدا را شکر چیزیم نشد... اما یک وقت فکر ناجور هم در مورد ما نکنید، بابا همینجوری برای خودمون میخوندیم، چی کار کنیم که این خوانندهها فقط عشقولانه میخونن؟! مخصوصاً آقا رضای گل که خیلی دوستش دارم...
بعدنوشت 4: امروز با داداشم بعد از سحر میرفتیم جایی، دوباره سر یه پیچ دیگه یه موتور که با سرعت زیاد خلاف میاومد نزدیک بود بزنه به ما، یا شایدم ما بزنیم به اون، قبلش زیر لب داشتم آیه الکرسی میخوندم، قلبم وایساد، تا برسیم به مقصد نفهمیدم از سرمای اول صبح بود یا ترس که پاهام داشت میلرزید...
بعدنوشت 5: از دیروز تا حالا دوباره دل آشوبه گرفتم... وقتی اینجوری میشه یه اتفاقی میافته...
بعدنوشت 6: آدم تولد بهترین دوستش باشه امروز، از یک هفته قبل بشینه فکر کنه چی باید هدیه بده، آخرش هم شب تولدش که دیشب باشه با خواندن 4-5 تا کتاب شعر با چند تا پیامک تبریک بگه و کلک قضیه را بکنه... نه نمیشه... به دلم نچسبید...
بعدنوشت 7: چند روزی هست که شدیداً هوس کردم مثل وبلاگ قبلیام «پس از طوفان» بازم «روزنوشت» بنویسم یا مثل همین تیتر امروز، یه چیزی تو مایههای احساس روزانه و گاهاً جملاتی که آدم نمیفهمه از کجا اومد... جملات کوتاهی که مثل سلام اول ما به اندازهی یک کتاب حرف برای گفتن دارند... پس منتظر بخش جدید این وبلاگ هم باشید که ان شاء الله همین هفته راه میافته...