کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۴۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دردهای کهنه» ثبت شده است

۰۶
ارديبهشت

اپیزود اول:

خیلی آروم و با چهره‌ای معمولی اومد جلو، فکر کردم حتماً می‌خواد آدرسی ساعتی چیزی بپرسه، اما نه! همین طوری خیلی جدی گفت: آقا یه پولی داری به من قرض بدید؟! می‌خوام برم شهرستان پول ندارم و... شماره حساب بدید من پول را به حسابتون واریز می‌کنم، گفتم خواهش می‌کنم این چه حرفیه... نه بیا این پول را بگیر و برو...

 

اپیزود دوم:

خسته از سر کار می‌اومدم، مرد میان‌سالی که اصلاً نمی‌خورد گدا باشه، اومد جلو و گفت: آقا من از شهرستان اومدم بچه‌ام را پادگان ببینم اما پول ندارم که برگردم، میشه یه پولی به من قرض بدید؟ اگه شماره حساب بدید من این پول را... مثل قبلی بود دیگه ادامه ندم...

 

اپیزود سوم:

ماشین جلوی پایم ترمز کرد، جوون سرش را آورد بیرون و گفت: آقا سلام. من اومدم داداشم را که سرباز.... نگاهی انداختم دیدم 2 تا خانم هم توی ماشین نشسته‌اند، می‌خورد که یکی مادرش باشه و اون یکی هم مثلاً خواهرش، نه! مثل اینکه آدم حسابی‌اند...

 

اپیزود چهارم:

یه جوون خوش هیکل که فکر کنم چند سالی بدنسازی سنگین کار کرده بود، اومد جلو و گفت داداش میشه...

 

اپیزود پنجم:

طرف تا اومد طرفم من اصلاً نگاهش هم نکردم تا یه وقت دوباره پول مول نخواهد، داشتم رد می‌شدم گفت: آقا ساعت چنده؟ خجالت کشیدم و جوابش را دادم...

 

اپیزود ششم:

قرار داشتم و تندتند توی خیابون راه می‌رفتم، از کنار یه تلفن عمومی که داشتم رد می‌شدم بنده خدا گفت: آقا خودکار داری من این شماره را یادداشت کنم؟! اصلاً به روی خودم نیاوردم، بالاخره قراره دیگه... آدم باید به قرارش برسه حالا اون طرف هم نتونه شمارشو یادداشت کنه، به من چه...

 

اپیزود هفتم:

زیاد مهم نیست، یعنی اونا... چی بگم؟ اینم یه نوع کاره دیگه...

  • سید مهدی موسوی
۰۳
ارديبهشت

انکار معتاد بودن مشخصه ثابت همه کسانی است که ادعا می‌کنند مواد مخدر را فقط تفریحانه استفاده می‌کنند، اما آنچه که دلیلی بر رد این مدعاست سیر صعودی این تفریحات است!

در این مقاله سعی بر آن نداریم تا از عواقب اعتیاد به مواد مخدر و سیگار صحبت کنیم،‌ بلکه مروری داریم بر علل گرایش جوانان و نشانه‌های عدم برنامه‌ریزی ریشه‌ای و مؤثر برای جلوگیری از این معضل اجتماعی.

در مدتی نه چندان دور، بحث دیوارکشی در مرزها و ایجاد یک firewall مطمئن برای جلوگیری از ورود مواد مخدر به ایران با جدیت پیگیری می‌شد اما امروز آنچنان مواد صنعتی جایگزین تریاک و هروئین شده است که برای سالیان سال هم می‌توان آن را در لابراتوارها تولید کرده و در بازار توزیع نمود. موادی که بسیار خطرناک‌تر و کشنده‌تر و اعتیادآورتر هستند. اما چه عاملی باعث می‌شود که روز به روز اشتیاق برای این مدل خودکشی بیشتر گردد؟!

بدون شک هیچ فرد معتادی روزی که برای اولین بار مواد مخدر مصرف نمود،‌ علاقه‌ای به معتاد شدن نداشت، مشکل اینجاست که همه فکر می‌کنند با بقیه فرق دارند.

اعتیاد شامل سه مرحله فرضی است:

1) مرحله آشنایی: در این مرحله معمولاً فرد با تشویق دوستان و همسالانش شروع می‌کند. در فرهنگ ما رد تعارف دیگران چیزی ناپسند می‌باشد و این باور غلط نیز وجود دارد که کسی که مواد تعارف می‌کند قیافه‌ای عجیب و غریب باید داشته باشد.

2) مرحله‌ی شک و مقاومت: یکی از نشانه‌های این مرحله مصرف نامرتب مواد است. فرد برای ادامه، ترس و دلهره دارد.

3) مرحله اعتیاد: این مرحله ناشی از عدم موفقیت در مرحله‌ی دوم است.

شاید کنجکاوی و کسب لذت را بتوان 2 عامل مهم در گرایش جوانان به مواد مخدر دانست،‌ اما از آنجا که مقوله اعتیاد در سه حوزه پزشکی، روانشناسی و جامعه‌شناسی مورد بررسی قرار می‌گیرد،‌ دسته‌بندی‌های عوامل گرایش نیز معمولاً متفاوت است. اما در مورد سن بحرانی معمولاً 16 تا 24 سال ذکر می‌شود. به سه عامل فردی، خانوادگی و اجتماعی به صورت تیتروار اشاره می‌کنم:

 

عوامل فردی:

فشارهای عصبی و بیماری‌های روحی، مشکلات جسمانی و تلاش برای تسکین درد، میل به خطر، عدم آگاهی از خطرات مصرف، شوخی و خنده، احساس بزرگ شدن، مشاغل خاص( مثل کسانی که فعالیت جسمی سنگین و یا تغییر در ساعت‌های خواب و بیداری دارند)، ضعف ایمان و...

عوامل خانوادگی:

فوت یکی از والدین، اعتیاد یکی از افراد خانواده، متشنج بودن روابط خانوادگی و...

عوامل اجتماعی:

در دسترس بودن مواد مخدر، زندگی در محله‌های آلوده، باورها و آداب نادرست فرهنگی(در بعضی از نقاط کشور)، ضعف فرهنگ مشاوره(وقتی برای جوان مشکلی پیش بیاید خودش به دنبال حل کردن آن می‌رود)، مشکلات اقتصادی، دوستان ناباب،‌ نداشتن امنیت شغلی، مشکل ازدواج، عوامل رسانه‌ای مثل دنیای مجازی و اینترنت، گسترش عرفان‌های کاذب و فرقه‌های دروغین و...

***

آتیش داری داداش؟!

گرایش به مصرف سیگار معمولاً بین 15 تا 40 سالگی اتفاق می‌افتد. به دلیل در دسترس بودن و نداشتن منع قانونی در اکثر کشورها روز به روز به تعداد سیگاری‌ها افزوده می‌شود.

آمارها نشان می‌دهند که سیگاری شدن در بین قشر نوجوان، افراد کم‌سواد، کم‌درآمد و محروم جامعه و دختران روبه افزایش است. جالب است بدانید که بر طبق یک نظرسنجی، 11 تا 15 درصد از نوجوانان، سیگار کشیدن را نشانه خودبزرگ‌بینی، جذاب بودن و یا خوش‌تیپ بودن می‌دانند.

بیشترین علل گرایش به سیگار، مصرف آن توسط والدین و دوستان است؛ از عوامل اجتماعی نیز می‌توان به: تصورات ذهنی،‌ همانندسازی، وضعیت تحصیلی،‌ اشتغال و نداشتن اوقات فراغت مناسب اشاره کرد.

هرچند ترک سیگار در نگاه اول خیلی آسان به نظر می‌رسد اما از نظر روانشناختی تداوم مصرف به خاطر احساس آرامش(هر چند تلقینی باشد)، کاهش تنش و وابستگی به سیگار و احساس نیاز است.

 

اعتیاد در بین دانشجویان:

زندگی در محیط‌هایی مثل خوابگاه‌ها و خانه‌های دانشجویی معمولاً تغییرات شگرفی را در بیشتر افراد ایجاد می‌کند. به یکی از عوامل سیگاری شدن که دوستان هم‌سن و سال است اشاره کردم اما عامل بسیار کلیدی و مهم، دور شدن از محیط خانواده و گاهاً احساس آزادی عمل بیشتر در بین جوانان است. افراد بسیاری را می‌شناختم که در همان ترم‌های اول سیگاری شده بودند، البته با مخفی کردن از خانواده و نمایش دادن! جلوی دوستان.

پس بومی نبودن دانشجویان در دانشگاه‌ها از عناصر مهم و کلیدی است که خوشبختانه در سال‌های اخیر و با سیاست‌های دولت نهم و دهم گام‌های خوبی برای بومی کردن دانشجویان برداشته شده است.

مورد دیگری که می‌خواهم به آن اشاره کنم بحث تصوراتی است که جوانان قبل از ورود به دانشگاه دارند؛ چنان تصورات آرمانی برای خودشان درست می‌کنند که به محض ورود به دانشگاه،‌ معمولاً با عکس آن روبه‌رو می‌شوند و در این را نیز عامل کمکی تضعیف امید به آینده به شدت روح خودباوری و اعتماد به نفس را از جوان می‌گیرد.

جامعه‌شناسی می‌گفت: «محیط کثیف خوابگاه‌ها بر روی روان آدم‌ها تأثیر نامطلوبی می‌گذارد». آدم‌ها در محیط کثیف بیشتر تحت تأثیر پارامترهای کثیف قرار می‌گیرند،‌ اما اگر محیط تمیزی برایشان فراهم کنیم کمتر به کثیف کردن آن روی می‌آورند، مثلاً فرض کنیم از خیابان کثیفی رد می‌شوید و قوطی نوشابه‌ای دست شما است، به احتمال بسیار بالا شما اگر تپه‌ای زباله آنجا ببینید، قوطی نوشابه را نیز آنجا پرت خواهید کرد.

آنچه که به نظر می‌رسد این است تئوری پردازی‌های ما در مسئله اعتیاد به دلیل در نظر نگرفتن همه عوامل مؤثر در آن کارساز نبوده است اما به نظر حقیر عدم وجود یک برنامه منسجم و مهندسی شده توسط دستگاه‌های مرتبطی که در قانون نیز به آن اشاره شده است باعث ناتوانی ما در کنترل گرایش به مواد مخدر شده است.

تلاش برای هویت‌بخشی ایمان و اراده، رفع سکولار بودن محتوای آموزشی و رسیدن به شعار تعلیم و تربیت، آگاه‌سازی توسط استادان، ایجاد امید و نشاط آفرینی، فراهم کردن تفریحات سالم، افزایش سرانه فعالیت‌های فرهنگی، بروز کردن روش‌های آگاه‌سازی و قداست بخشی و کنترل خرده فرهنگ‌ها در دانشگاه از دیگر راه‌های پیشگیری از این بلای خانه‌مان سوز است.

 

  • سید مهدی موسوی
۲۷
فروردين

الکی به آدم گیر میدن که تو این همه مطلب می‌نویسی برای این ور و اون ور، خب یه وبلاگ شخصی بزن، اونجا هم بگذار... تازه درد و دل‌هات را هم که هیچ جا چاپ نمی‌کنه، می‌تونی اونجا بنویسی...

آخه شما بگو، آدم درد و دل شخصی‌اش را توی وبلاگ می‌نویسه؟! اسمش وری اون هست، شخصی! نوکرتم، قربون اون شکل ماهت برم، وبلاگ که دفترچه خاطرات نیست که توی اون زندگی‌نامه بنویسی و حرف‌های عشقولانه و... از این جور فیلم‌بازی‌ها. بگذریم... آخ... اصلاً یادم رفت سلام کنم...

سلام! سلام به همه دوستان خوب و گلم. سلام به دنیای مجازی که دوست من نیست! اما می‌تونم دوستانم را اونجا ببینم و مجازی دوست پیدا کنم.

سال‌هاست که روی موضوعات فرهنگی و اجتماعی با دید روانشناسی اجتماعی کار می‌کنم، تبعاً نوشته‌هایی که در این وبلاگ شاهد آن خواهید بود از این احساسات و تجربیات نشأت گرفته و می‌گیرد.

خوشحال خواهم شد که در مباحثی که در این وبلاگ مطرح می‌شود شرکت نمایید و منِ تازه‌کار! را راهنمایی کنید.

پس گیوه‌های خود را برمی‌کشم و با یک یا علی بلند آغاز می‌کنم:

بسم الله الرحمن الرحیم

الهی به امید تو

  • سید مهدی موسوی
۰۶
دی

با خودم عهد بسته بودم که دیگه دلنوشته از دلتنگی‌های خودم ننویسم اما نتونستم... همه میگن ننویس! ننویس! تو زیادی توی سمنان موندی... ترم آخری هستی... الان امتحان داری... بابا خسته شدم دیگه... حرف بابا، مامان، رئیس، همکار، استاد، همکلاسی، همخونه‌ای، بقالی سر کوچه، رفتگر شهرداری، نون خشکی محل، نونوایی، قصابی، کافینتی، راننده سرویس دانشگاه، راننده تاکسی، راننده قطار، خدماتی دانشگاه، نگهبان دانشگاه، دوست و دشمن و ... همه یک کلمه است: دیگه ننویس! تو ترم آخری هستی!

بابا دیگه خسته شدم، ترم آخر هستم که هستم، زندانی که نیستم که بخواهم خلاص شوم، زیادی هم سمنان نموندم، یک ترم که دیگه اینقدر سر و صدا نداره...

تنها دلخوشی‌ام اینه که هستند کسانی که می‌گویند بنویس! از ننوشتن آدم هم ناراحت می‌شن و دلشوره میگرتشون که خدایی نکرده اتفاقی برای من نیافتاده باشه که دیگه نمی‌نویسم. نمونه‌اش هم همین گوگل! می‌بینید که، تا چند روز نمی‌نویسم سریع وبلاگ را از page rank سه میاره به دو! اگر هم خیلی از دست آدم شاکی بشه میاره روی یک میذاره! البته بازم هستند کسانی که از ننوشتن من ناراحت شوند...

همه‌ی بهانه‌ها از ترم آخری بودن آدم هست... آدم می‌خواهد آب بخورد می‌گویند درس خوندی؟! کسی هست از دل آدم سوالی بپرسه؟! اینکه عاشقی یا نه؟! البته به آدم زیاد می‌گن عاشق! منظورشون هم مجنون و دیوانه است... نمی‌دانم چرا؟! بعضی‌ها به مطالب وبلاگ من خرده می‌گیرن... از آدم می‌خوان سیاسی بنویسه... حالم بهم می‌خوره از سیاسی نوشتن، بابا ما همون فرهنگی هم می‌نویسیم بس است ما را ... بعضی‌ها هم می‌گویند این داستان‌ها چیه می‌نویسی... نه بابا ما نه مجنونیم نه دیوانه... نمونه‌اش هم همین مطلب قبلی... در مورد یک جوونه که اشتباه کرده اما می‌خواهد تقصیرها را گردن دیگران بیاندازه! خودش خورده شیشه داشته می‌گه تو من را گول زدی! بگذریم...

حکمت این ستون یادداشت روز وبلاگ اینه که هرچی دلم می‌خواد توش می‌نویسم و جدای از اینکه یه پست جدید برم بالا، حرف‌های خودم را می‌زنم... اما این بار دیدم خیلی حرف واسه گفتن دارم که نمی‌تونم همه‌اش را توی یک ستون جا بدهم...

برمی‌گردم، دوباره برمی‌گردم... اما نه مثل گذشته... من دیگر سید قبلی نیستم...

توی این شب‌های عزیز این مجنون دیوانه را بیشتر دعا کنید...

  • سید مهدی موسوی
۱۶
آبان

مدتی پیش در مطلبی با عنوان Man yek Irani hastam به بحث نوع تبلیغاتی که برای محصولات ایرانی می‌شود پرداختیم، در این مقاله تبلیغات رسانه‌ها را باز هم از منظر فرهنگی بررسی می‌کنیم.

تاکنون به این موضوع فکر کرده‌اید که «تبلیغاتی که در ایران می‌شود تا چه اندازه با معیارهای اسلامی ما سازگار است؟» آنچه که امروز شاهد آن هستیم نه تنها از روح ایرانی بودن ما فاصله می‌گیرد، بلکه تبلیغات جدید روز به روز سبک‌های غربی و غیر اسلامی نیز به خود می‌گیرد. مهم‌ترین بحثی که در یکی- دو سال اخیر مورد توجه برخی متفکران ما قرار گرفته است، تجمل‌گرایی‌های افراطی در تبلیغات رسانه ملی است، این تجمل‌گرایی در آگهی‌های بازرگانی، فیلم‌ها، سریال‌ها، برنامه‌های آشپزی و... به کرات مشاهده می‌شود، به طوری که اگر برنامه‌ای با یکی از این معیارهای اشرافی‌گری سازگار نباشد، آن طور که باید و شاید مورد توجه قرار نخواهد گرفت.

بحث تجمل‌گرایی و اشرافی‌گری آنچنان گسترده و غیر قابل انکار است که نیاز به زمان و مکانی دیگر برای تحلیل و بررسی دارد. پس موضوع بحث ما چیست؟

تلویزیون بنا به گستردگی و نوع مخاطبی که دارد ملزم به رعایت بسیاری از پارامترهای کلیدی و اسلامی می‌شود، اما در بسیاری از مجلات به اصطلاح زرد! و غیر زرد! دولتی و خصوصی، همچنان نوع تصاویر بکار رفته برای جلب مشتری تصاویری گاه غیر اخلاقی و غیر اسلامی می‌شود؛ استفاده از چهره بازیگران، زن‌ها و دختران غربی و... نمونه‌ای از این تصاویر می‌باشد.

  • سید مهدی موسوی
۱۱
آبان

به بهانه ایجاد جنبش سبز علوی، پست زمان انتخابات را تکرار می کنم...

دیشب حالش خیلی بد شد و با اینکه بارون شدیدی می‌بارید، همه‌ی همسایه‌ها توی کوچه جمع شده بودند... در آمبولانس را که بستند غم سنگینی روی دلم نشست و ناخودآگاه اشک‌هایم جاری شد... .

***

سید مصطفی پیرمرد باصفای محله‌ی ما، از سال‌ها قبل دچار ناراحتی قلبی بود، هیچ وقت هم راضی نشد عمل کنه، قرص و دوا هم اصلاً نمی‌خورد، با آن سن بالایی که داشت خروس خوان در مغازه را باز می‌کرد و تا دم غروب کاسبی می‌کرد، کاسبی که چه عرض کنم، گرفتاری مردم را حل می‌کرد، دختر و پسرهای جوون را بهم می‌رساند، اختلاف‌ها را برطرف می‌کرد، کمک مالی می‌رساند و هزار تا کار خیر انجام می‌داد؛ همه‌ی اهالی سید مصطفی را به آن شال سبز قشنگی که می‌انداخت می‌شناختند... می‌گفت سوقاتی کربلاست و بخاطر همان شال سبز است که تا حالا هیچ وقت برای قلبش دکتر نرفته است. می‌گفت شفا می‌ده...

***

مسجد محل ما یه آمفی‌تئاتر 400 نفره داره که برای مراسم‌های مختلف از آن استفاده می‌شه؛ از چند روز قبل از برنامه، خبر آمدن یکی از کاندیداهای ریاست جمهوری توی شهر پیچیده بود، شعارهای اون را هم به در و دیوار کوچه‌های منتهی به مسجد نوشته بودند، بالاخره روز موعود فرا رسید و ...

برای نماز مغرب و عشاء که رفتم مسجد صحنه‌ی عجیبی را ‌دیدم، جلوی در پر بود از جوون‌های مختلف با تیپ‌هایی که گه‌گاه توی خیابان به چشمم می‌خورد، خیلی خوشحال شدم، گفتم فکر کنم دعای سید گرفته و ... ؛ آخر همیشه دعا می‌کرد که جوون‌ها نمازخوان باشند و سر به راه و پاک و درستکار ...، موقع نماز همه‌اش چشمم به این ور و آن ور بود که یکی از این جوون‌ها را ببینم، اما دریغ از یک نفر... هر چند مسجد از روزهای قبل شلوغ‌تر شده بود و آدم‌های جدیدی را می‌دیدم اما با اینکه مسجد جا برای آدم‌های بیشتری داشت، تا آخر نماز عشاء پر نشد، رکعت آخر نماز چند نفری کنار مهرهای نمازگزاران پارچه‌های سبز رنگی را می‌گذاشتند و می‌رفتند... عجب! ... توی دلم گفتم کدام یکی از همسایه‌ها سفر رفته بود که ما خبر نداشتیم، نماز که تمام شد، همه همین سؤال را از بغل دستیشان می‌پرسیدند، گفتم تبرکْ تبرکه، حالا از هر جا آمده باشه... یاد جمله‌ی سید مصطفی افتادم، شفا می‌ده...

به امید اینکه بلکه ما هم شفا پیدا کنیم و شاید در حین این شفا پیدا کردن آرزوهای چندین و چند ساله‌مان برآورده شود، آن را به دستم بستم. موقع خارج شدن از مسجد سید مصطفی را دیدم که با حالت تردید به پارچه‌ی سبز رنگ نگاه می‌کرد، پرسیدم چیه آسید، شما نمی‌بندید؟ مگه نمی‌گفتید شفا می‌ده! ‌... سید یک نگاه معنی‌داری به من انداخت و گفت آخه هر سبزی که شفا نمی‌دهد! اول باید ببینیم از کجا آمده است؟! کی قراره ما را شفا بده... به نیت چی باید ببندیم و ... فایده‌ای نداشت هر چه گفتیم سید پارچه‌ی سبز را نبست ...

***

عصبانیت از سر و رویش می‌بارید، از وقتی که آن پسر ژیگول میگول با آن دوست ... کنار سید نشستند، ‹استغرالله› و ‹لا اله الّا الله› سید قطع نمی‌شد، فکر کنم توی دلش هزار بار به خودش فحش داده بود که چرا توی این مجلس آمده ...

دستبندهای شفابخش

***

هنوز نوبت به سخنرانی مهمان دعوت شده به مراسم نرسیده بود، آقا محسن میکروفن را گرفته بود و ول کن  ماجرا نبود، تریپ روانشناسی‌اش گل کرده بود و خیال می‌کرد برای مریض‌هایش صحبت می‌کند:

- بله، از خواص رنگ سبز همین را بگویم که باعث آرامش ذهن و روان است، خستگی را برطرف می‌کند، اشتها را باز می‌کند، انسان را امیدوار می‌کند، ترس را تنظیم می‌کند، آدم را راستگو می‌کند، رنگ عشق است، رنگ پاکی است، رنگ ...

دیگه داشت اعصابم خرد می‌شد، نیم‌ساعتی سخنرانی کرد و فکر کنم به اندازه 5 تا کتاب خواص درمانی میوه‌ها نسخه شفابخش برای رنگ سبز نوشت...

مهمان برنامه با کف و سوت حضار و آهنگی که گروه ارکست می‌نواخت، به جایگاه رفت و سخنرانی خود را شروع کرد... بین صحبت‌های سخنران آنقدر کف و سوت زدند که سخنرانی به نصف نرسیده بود سید مصطفی از مجلس خارج شد...

***

هادی پسر اوستا کاظم، توی مغازه تراشکاری کار می‌کند، بنده‌ی خدا موقع کار بی‌احتیاطی کرد و دستش زیر دستگاه بد جوری آسیب دید، آرش همسایه بغلیشان سریع پرید توی مغازه خودشان و پارچه سبزی را که جلوی مغازه آویزان می‌کردند آورد و شاهرگ بریده‌ی هادی را با آن بست...

هادی را سریع به بیمارستان رساندیم، توی اورژانس هادی بی‌حال کناری نشسته بود، دکتر نگاهی به هادی انداخت و جویای حالش شد، بعد هم به سراغ مریضی که تازه آورده بودند رفت، هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که هادی به روی زمین افتاد، پارچه‌ی سبزی که به دست او بود به جای آنکه قرمز شده باشد، سیاه رنگ بود و ... به یاد خواص رنگ سبز افتادم...

***

پریشب مغازه سید مصطفی بودم، آرش وارد مغازه شد و بعد از سلام و احوالپرسی، رو کرد به سید و گفت: سید تو هم سبز می‌پوشی؟ نکنه تو هم ...

بعد هم پارچه سبزی را که به دستش بسته بود نشان داد و گفت: به امید پیروزی در انتخابات ... بای بای مستر سید...

***

دیروز صبح موقع رفتن سر کار سید مصطفی را دیدم، شال سبز نیانداخته بود، خواستم علتش را بپرسم، اما جرأت نکردم، سید توی این عالم نبود، زیر لب چیزهایی می‌گفت و می‌رفت... اصلاً جواب سلام من را هم نداد، فکر می‌کنم...

***

دیشب حالش خیلی بد شد و با اینکه بارون شدیدی می‌بارید، همه‌ی همسایه‌ها توی کوچه جمع شده بودند، در آمبولانس را که بستند غم سنگینی روی دلم نشست و ناخودآگاه اشک‌هایم جاری شد... .

  • سید مهدی موسوی
۰۴
آبان

سلام. شست و نهمین پست این وبلاگ(یعنی پست قبلی)، اختصاص به یک مسئله اجتماعی داشت که گریبانگیر خیلی از جوان‏هایی بود که بنده با آن‏ها صحبت کرده بودم و از مشکلات ازدواجشان می‏گفتند؛ اما چه هدفی از درج این پست داشتم؟ جواب‏هایی که تلفنی، ایمیلی،‌ حضوری و کامنتی برای این مطلب به دست من رسید،‌ مطالب ارزشمندی را به همراه داشت(البته بماند که بهضی‏ها ْآنقدر شاکی شدند که ما را به فحش و ناسزا گرفتند!!!)،‌ یکی از این پاسخ‏ها، پاسخ دکتر غفرانی(روانشناس) بود که توسط ایمیل برای من ارسال شده بود: که به دلیل اهمیت موضوع آن را در اینجا می‏آورم، ان شاء الله ادامه نظرات اساتید در پست‏های بعدی:

  • سید مهدی موسوی
۲۳
شهریور

  • سید مهدی موسوی
۱۵
شهریور

نقش تبلیغات در سال‌های اخیر آنچنان گسترده و غیر قابل انکار شده است که به جرات می‌توان گفت آنچه که عاری از نوعی تبلیغ شنیداری یا دیداری باشد، به سرعت به فراموشی سپرده خواهد شد.

در سال‌هایی نه چندان دور –کم‌تر از 10 سال پیش- محصولات ایرانی سهم ناچیزی را در بازار داخلی داشتند؛ به نحوی که مردم با رضایت کامل کالای خارجی را خریداری نموده و به آن افتخار نیز می‌نمودند، اما روند رو به رشد صنایع داخلی، چه از نظر کیفیت و چه از نظر تکنولوژی ساخت، آرزوی رسیدن به استقلال در تولید محصولات مورد نیاز داخل را دست یافتنی‌تر کرد؛ چه آنکه برخی از محصولاتی که در حال حاضر تولید می‌شوند بسیار ارزان‌تر از مشابه خارجی و حتی گاهی با کیفیتی بالاتر از آن به دست مصرف کننده می‌رسند.

در سال‌های گذشته برخی از تولیدکنندگان با فریب افکار عمومی نسبت به خارجی بودن یک محصول داخلی، اقدام به فروش آن می‌نمودند؛ این فریب یا بطور صد درصد انجام می‌گرفت و یا فقط با درج نوشته‌هایی به زبان غیر فارسی روی آن محصول. اما آیا با توجه به رشد صنایع داخلی، هنوز هم نیازی به درج نوشته‌های بیگانه بر روی این محصولات وجود دارد؟ آیا نیازی به آن هست که بر روی یک لیوان یا پارچ پلاستیکی یا یک دمپایی هم از نوشته‌های انگلیسی استفاده کنیم؟ نه اینکه این محصولات بی‌ارزشند، بلکه این رفتار پشت نمودن به زبان و فرهنگ اصیل ایرانی است. عده‌ای به بهانه صادراتی بودن یک کالا بر روی آن بطور کامل از زبان انگلیسی استفاده می‌کنند، اما آیا تمام تولیداتمان را صادر می‌کنیم؟! آیا همان‌طور که یک شرکت ژاپنی با استفاده از حداقل دو زبان انگلیسی و ژاپنی به معرفی کالای خود می‌پردازد و معمولا وجه ژاپنی بودن آن غالب است ما نیز نباید زبان اصیل ایرانی خود را بدرستی در دنیا معرفی کنیم؟ یا مشکل جای دیگری است؟

در اینجا باز هم نقش تبلیغات پر رنگ می‌شود. شاید بتوانیم با اغماض از بیگانه‌پرستی برخی از مدیران کارخانه‌ها و تولیدی‌های کوچک بگذریم اما آیا کارخانه‌ها و شرکت‌های بزرگ داخلی نیازی به استفاده کامل از این زبان نوشتاری بر روی محصولاتشان دارند؟! بد نیست نیم‌نگاهی به تبلیغات درون مترو یا اتوبوس‌ها بیاندازیم، شامپوها، نوشابه‌ها و دیگر کالاهای ایرانی که لباسی بیگانه بر تن کرده‌اند.

جالب است به این نکته هم اشاره کنیم که برخی از مواد غذایی صد درصد خارجی(و با کیفیتی بسیار پایین) نیز لباس ایرانی پوشیده و متاسفانه با کمک تبلیغات رسانه‌ای گسترده به فروش می‌رسند که نمونه آن را در انواع چای و برنج می‌توان مشاهده کرد.

بدون داشتن یک برنامه موثر و کارآمد، به هیچ عنوان امکان جایگزینی یک محصول داخلی با مشابه خارجی آن وجود ندارد، حتی در این مورد نوآوری‌ها نیز معمولا به شکست می‌انجامد و با اقبال عمومی همراه نمی‌شود.

هنگامی که تبلیغات در کنار کیفیت بیاید، نه تنها مردم نسبت به رسانه بی‌اعتماد نخواهند شد، بلکه با رغبت بیشتری به سمت آن می‌آیند و بطور موثرتری امکان حمایت از تولیدات بومی وجود دارد.

در ماه‌های اخیر بنا به شرایط خاص منطقه خاورمیانه، مانور تبلیغاتی بر ضد کالاهای اسرائیلی شدت بیشتری گرفت اما تا چه حد موفق بود؟ نمونه آن را در یک رستوران بزرگ دیدم،‌ وقتی که از آن‌ها یک نوشابه ایرانی درخواست نمودم، متاسفانه با پاسخی مواجه شدم که دور از انتظار نبود، گارسون با افتخار کامل و توضیحات فراوان در مورد صد درصد خارجی بودن نوشابه فانتایش صحبت می‌کرد! ... بد نیست شما هم به چند فروشگاه و رستوران سر بزنید و با دقت بیشتری نسبت کالاهای خارجی با ایرانی را بسنجید. هنوز هم خیلی‌ها هستند که نسبت به اسرائیلی بودن برخی از کالاها بی‌اطلاع می‌باشند، چه فروشندگان و چه خریداران. مشکل اینجاست که برخی از فروشندگان می‌دانند که جنایتی را مرتکب می‌شوند اما متاسفانه نیاز بازار را در چیز دیگری می‌بینند و بخاطر رقابت با دیگران درصدد پاسخ به این نیازها برمی‌آیند. پس اینجا نیز دو مقوله خریدار و فروشنده در کنار هم معنا پیدا می‌کنند؛ البته اگر نقش تولیدکننده داخلی را بطور پیش فرض در تمام این سوالات داشته باشیم.

مدیریت رسانه در حال حاضر به عنوان یک رشته دانشگاهی در کارشناسی ارشد تدریس می‌گردد، برنامه‌ریزان و مدیران رسانه ما تا چه اندازه الگوی ایرانی اسلامی را در تصمیمات کوتاه مدت و بلند مدت خود به کار می‌گیرند؟ آیا وقت آن نرسیده است که به این ابزار قدرتمند،‌ سمت و سوی مشخص‌تری بدهیم؟


  • سید مهدی موسوی
۲۷
مرداد

رجب آمد و رفت... شعبان هم همین‌طور... همه می‌آیند و می‌روند... پس چرا من سال‌هاست اینجا نشسته‌ام...

نشسته را تازه فهمیدم! خود خیال می‌کردم که راه می‌روم، خود خیال می‌کردم حتی گاهی پرواز هم می‌کنم... وقتی که در اوج خیال بودم... اما افسوس ... افسوس که خیال هم آتش گرفت و تمام شد... همه ترسم از این است که رمضان هم بیاید و برود... از این ترس، نوشتن را هم از یاد برده‌ام.... هزاران موضوع در ذهن دارم اما وقتی قلم را برمی‌دارم و شروع به نوشتن می‌کنم، درهمان خط اول می‌مانم... بسم الله ال... وقتی نماز می‌خوانم در ایاک نعبد و ایاک ... می‌مانم... یعنی من فقط تو را می‌پرستم؟! فقط  از تو کمک می‌گیرم؟! اگر اینطور است پس چرا...

بچه‌ها دیروز به سمت کربلا به راه افتادند... من همچنان به نرده‌های ایستگاه رفته تکیه داده‌ام(1)... من همچنان...

سکوت می‌کنم، می‌پرسند: مریض شدی؟ اتفاقی افتاده است؟ پرحرفی می‌کنم، پرت و پلا زیاد می‌گویم، می‌پرسند: اتفاقی افتاده است؟ چرا اینقدر آشفته‌ای؟! نزدیک به 7 ماه است که بیش از یک هفته و حتی گاهی بیش از 2-3 ساعت یکجا نبوده‌ام... همیشه مسافرم... اما مسافری که مقصدش را گم کرده است، فکر می‌کنم در طوفان شن گیر کرده‌ام... شایدم مه... شایدم همچنان در نیم‌سوخته‌های خیالم به دنبال یک چیز سالم می‌گردم... شاید ... شاید ... ای کاش ... ای کاش ... شاید هم دیگر خود آتش بزنم آنچه که از خیال برایم مانده است... باید رفت... باید از اینجا رفت... هنوز هم از این نیم‌سوخته‌ها و خاکسترها دود بلند می‌شود... بیا تا برویم دیگر معنایی ندارد... باید رفت هرچند تنها... گفتم که: مهم نیست که پیاده هستی، مهم این است که با پیاده باشی!

اللهم اغفرلی الذنوب التی تغیر النعم

 

 

  • سید مهدی موسوی