کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

دست‌های خالی

سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۸۸، ۰۷:۰۱ ق.ظ

رجب آمد و رفت... شعبان هم همین‌طور... همه می‌آیند و می‌روند... پس چرا من سال‌هاست اینجا نشسته‌ام...

نشسته را تازه فهمیدم! خود خیال می‌کردم که راه می‌روم، خود خیال می‌کردم حتی گاهی پرواز هم می‌کنم... وقتی که در اوج خیال بودم... اما افسوس ... افسوس که خیال هم آتش گرفت و تمام شد... همه ترسم از این است که رمضان هم بیاید و برود... از این ترس، نوشتن را هم از یاد برده‌ام.... هزاران موضوع در ذهن دارم اما وقتی قلم را برمی‌دارم و شروع به نوشتن می‌کنم، درهمان خط اول می‌مانم... بسم الله ال... وقتی نماز می‌خوانم در ایاک نعبد و ایاک ... می‌مانم... یعنی من فقط تو را می‌پرستم؟! فقط  از تو کمک می‌گیرم؟! اگر اینطور است پس چرا...

بچه‌ها دیروز به سمت کربلا به راه افتادند... من همچنان به نرده‌های ایستگاه رفته تکیه داده‌ام(1)... من همچنان...

سکوت می‌کنم، می‌پرسند: مریض شدی؟ اتفاقی افتاده است؟ پرحرفی می‌کنم، پرت و پلا زیاد می‌گویم، می‌پرسند: اتفاقی افتاده است؟ چرا اینقدر آشفته‌ای؟! نزدیک به 7 ماه است که بیش از یک هفته و حتی گاهی بیش از 2-3 ساعت یکجا نبوده‌ام... همیشه مسافرم... اما مسافری که مقصدش را گم کرده است، فکر می‌کنم در طوفان شن گیر کرده‌ام... شایدم مه... شایدم همچنان در نیم‌سوخته‌های خیالم به دنبال یک چیز سالم می‌گردم... شاید ... شاید ... ای کاش ... ای کاش ... شاید هم دیگر خود آتش بزنم آنچه که از خیال برایم مانده است... باید رفت... باید از اینجا رفت... هنوز هم از این نیم‌سوخته‌ها و خاکسترها دود بلند می‌شود... بیا تا برویم دیگر معنایی ندارد... باید رفت هرچند تنها... گفتم که: مهم نیست که پیاده هستی، مهم این است که با پیاده باشی!

اللهم اغفرلی الذنوب التی تغیر النعم