کلاس معادلات داشتم، اما وقتی فهمیدم مقصدم کجاست و ساعت چند باید آنجا باشم فرصت را غنیمت شمردم و ... اینها را نگفتم که یک وقت فکر کنی میخواهم کلاس پیچوندنم را توجیه کنم، نه بابا، من را چه به توجیه و دلیل تراشی ... یادمه آن ترمهای اول که به ما میگفتند "ترمک" (یادش بخیر فکر میکنم 4-5 سال پیش بود، ای جوانی کجایی که یادت بخیر)، حرف از مرد شدن زیاد میزدند، این که آدم اگر همهی کلاسهای هفته را برود و همیشه قلم و کاغذ توی جیبش داشته باشد که دانشجو حساب نمیشود، این حرفهای بچهگانه و ...، گفتم بچهگانه، یاد یک خاطره افتادم، بچه که بودیم ... بودیم؟ ... نه! بچه که بودم ... ولش کن بابا، چی داشتم میگفتم، به کجا رسیدم ... کلاس معادلات را میگفتم ... آره، جونم براتون بگه، وقتی از دو سه هفته قبل از برنامه فهمیدم که آقای امیرخانی قرار است بیایند سمنان، آن هم به دعوت از انجمن اسلامی دانشجویان کلی ذوق کردم، البته این ذوق کردن ما هم طبیعیه، اگر حرف چشم زدن و چشم خوردن نباشد، باید بگویم "کبوتر با کبوتر، باز با باز"، ربطی داشت؟! فکر نمیکنم، شاید ضربالمثل "دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید" بهتر باشد، نه بابا، دیوانه کجا بود ... حالا من دیوانه، آقا رضای بنده خدا چی؟! ... استغفر ا...، سرتون را درد نیاورم، گفتم یک مقدار از خودم تعریف کنم محض ریا ...