یک روز با امیرخانی
یک روز با امیرخانی
سید مهدی موسوی
کلاس معادلات داشتم، اما وقتی فهمیدم مقصدم کجاست و ساعت چند باید آنجا باشم فرصت را غنیمت شمردم و ... اینها را نگفتم که یک وقت فکر کنی میخواهم کلاس پیچوندنم را توجیه کنم، نه بابا، من را چه به توجیه و دلیل تراشی ... یادمه آن ترمهای اول که به ما میگفتند "ترمک" (یادش بخیر فکر میکنم 4-5 سال پیش بود، ای جوانی کجایی که یادت بخیر)، حرف از مرد شدن زیاد میزدند، این که آدم اگر همهی کلاسهای هفته را برود و همیشه قلم و کاغذ توی جیبش داشته باشد که دانشجو حساب نمیشود، این حرفهای بچهگانه و ...، گفتم بچهگانه، یاد یک خاطره افتادم، بچه که بودیم ... بودیم؟ ... نه! بچه که بودم ... ولش کن بابا، چی داشتم میگفتم، به کجا رسیدم ... کلاس معادلات را میگفتم ... آره، جونم براتون بگه، وقتی از دو سه هفته قبل از برنامه فهمیدم که آقای امیرخانی قرار است بیایند سمنان، آن هم به دعوت از انجمن اسلامی دانشجویان کلی ذوق کردم، البته این ذوق کردن ما هم طبیعیه، اگر حرف چشم زدن و چشم خوردن نباشد، باید بگویم "کبوتر با کبوتر، باز با باز"، ربطی داشت؟! فکر نمیکنم، شاید ضربالمثل "دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید" بهتر باشد، نه بابا، دیوانه کجا بود ... حالا من دیوانه، آقا رضای بنده خدا چی؟! ... استغفر ا...، سرتون را درد نیاورم، گفتم یک مقدار از خودم تعریف کنم محض ریا ...
فرصت را مغتنم شمردم و از دو سه هفته قبل از برنامه، برای این که مفت و مجانی، فضایی را که خیلیها دنبال آن هستند و آرزوی آن را دارند (فضای دو نفرهی من و امیرخانی)، به چنگ بیاورم تصمیم گرفتم خودم شخصا بروم تهران و همراه نویسندهی دوست داشتنیام برگردم سمنان، روز موعود که رسید، طرفهای ساعت 9 صبح راه افتادم، گفتم ناهار و نماز تهران و بعد هم سریع سمت اقدسیه، "نشت نشاء" را نخوانده بودم، گفتم جلوی آقا رضا یک وقت سوتی ندهم- البته تقریبا همهی داستانها و رمانها ایشان را خواندهام- توی اتوبوس سمنان- تهران مشکل را حل کردم، طبق برنامه ... نماز و نهار که مشکلی نبود، اما مشکل، مشکل رانندهای بود که باید به پول اندک! راضی میشد که برود آن طرف تهران و دوباره برگردد که ساعت 5 برسیم سمنان...
- سلام
- سلام
- داداش دربستی سمنان میری؟
- چند میدی؟
- نرخ با شماست ... ما که {...} قبلا میدادیم، شما چند میگیری؟
- نه بابا، نمیصرفه، {...}+ {.....} بدهی خوب است؟
- چقدر! $$$ {...} – {...} + {.....}، خیرش را ببینی!
- ...
- ...
- قبول. تنها هستی؟!
- نه! باید یکی از دوستانم را هم سوار کنیم و بعد برویم...
- حالا این رفیقت کجا هست؟
- طرفها اقدسیه!
- چی؟!!! @@@ کرایهی این جا تا آن جا 10-12 تومانی میشود، نه بابا همون کرایهی اولی که گفتم!
- بروم یک دوری بزنم ...
- کمتر از این نمیتونی پیدا کنیها!
- یا علی
- به سلامت.
اینها را که گفتم، تازه یکی از مشاجرههای من با رانندهها بود، همینطوری گشت میزدیم تا یک بنده خدایی را گیر آوردیم، طرف با یک قیمت مناسب راضی شد و معامله را قبول کرد، ... ساعت 1 بعد از ظهر بود و من هم 2 قرار داشتم، گفت حالا چه عجلهای، تخته گاز میرویم، میرسیم، گفتم حاجی خیلی مخلصیم، اما احتیاط بکنیم که ضرر نداره، شما راننده هستید، راهها را هم بهتر بلدید اما به نظر من الان برویم بهتر است، عجله هم نمیکنیم، همان شد که از اول میترسیدم، 20 دقیقه با تاخیر رسیدیم، دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است، اما فکر نمیکنم در مورد سر قرار رفتن صدق کند، یادم میآید یک بار با یک بنده خدایی ساعت 5 بعد از ظهر قرار داشتم ... ای بابا باز هم که زدم جاده خاکی، تازه این دفعه بیشتر از دفعهی قبل ریا خواهد شد، بگذریم...
عجب محلهی با صفا و ساکتی داشتند، سکوت و طراوت هوای ظهر پاییزی تنها واژههایی بودند که به ذهنم رسید، از ماشین که پیاده شدم با یک دلهرهی ترش و شیرین و شور، همراه با خوشحالی و ذوق و ترس و همه چیز با هم قاطی، زنگ در را زدم:
- بفرمایید!
- سلام علیکم، آقای امیرخانی؟!
- بله، بفرمایید...
- موسوی هستم آقای امیرخانی!
- خوش آمدید، بفرمایید بالا تا آماده شوم.
- نه مزاحم نمی شوم، همین جا خوب است.
- تعارف نکنید، بفرمایید!
- دست شما درد نکند، منتظر میمونم!
- آلان میآیم.
رانندهی ماشین که مثل ما خجالتی نبود و یک مقدار از ما لوتیتر، بعد از 2-3 دقیقه زنگ را زد و رفت داخل تا گلاب به رویتان... . 5 دقیقه نکشید که یک جوان با شلوار لی و کیفی که روی کولش انداخته بود، دم در ظاهر شد، خود خودش بود، با عکسهایی که از آن داشتم مو نمیزد، خوشتیپ، لوتی، خندان... مثل خودم! رانندهی ماشین وقتی سوار شدیم و راه افتادیم نتونست جلوی خودش را بگیرد و هر چی من از امیرخانی تعریف کرده بودم را صاف گذاشت کف دست آقا رضا:
- این آقای موسوی از ترمینال تا این جا کلی از کتابها و نوشتههای شما برای من توضیح داده بود، گفتم، الان با یک آدم 50-60 ساله مواجه میشوم، یک پیرمرد که این قدر کتاب نوشته و کتابهایش فروش رفته که معروف شده، حالا این آقای پیر را باید 3 ساعت ببریم سمنان و 3 ساعت برگردیم، خدا به ما رحم کند! اما حالا یک جوون را میبینم هم سن و سال خودم، خوشتیپ و خندان.
آقا رضا فقط و فقط میخندید و تعارف تیکه پاره میکرد، من هم خندهام گرفته بود که چرا از سن او نگفته بودم. موقع سوار شدن توی ماشین، آقا رضا بزور ما را جلو نشاند و خجالت زده کرد، خودش عقب ماشین نشست، وقتی بگویم چطوری، خودتون هم به بیریایی و با صفایی آقا رضا پی میبرید، البته شنیدن کی بود مانند دیدن... نویسندهی جوان بین دو صندلی نشسته و سرش را آورده بود جلو تا با ما دو نفر صحبت کند، دست راست روی صندلی جلو سمت راست و دست دیگر هم روی صندلی سمت چپی! من که کم آوردم... توی راه بحث همه چیز را وسط کشیدیم، البته زرنگی کردم و همان اول کاری سه قسمت اول داستان "یک پیاله سیرابی" را دادم بخواند تا نظرش را در مورد آن بدانم، نظرات بسیار جالبی در مورد آن دادند و در کل از آن تعریف کردند، اما یک نکتهی خیلی جالب گفتند که فکر میکنم به درد نویسندههای تازه نفس، نمیگویم تازه کار، تازه نفس و شاداب مثل خودم میخورد، مذمون آن نکته این بود:
- مطالبی که مینویسی را زیاد به نقد و نظر دیگران نگذار، الان حس مسئولیت من، مرا امر به نصیحت و نظر در مورد مطالب شما میاندازد، اما شاید با این کار به شما خیانت هم بکنم، چرا؟! چون ممکن است شما سبک خاصی از نوشتن را در حال تمرین کردن باشید، سبک جدیدی که اتفاقا موفق هم باشد، اما من با نظری که من میدهم کلا ذوق هنری شما را کور کنم! تازه این نظراتی را هم که الان میدهم برای این است که یک وقت اگر خواستید داستان خودتان را به صورت رمان چاپ کنید و فروش خوبی داشته باشد، بکار ببرید!
بد نیست نظر آقای امیرخانی را هم در مورد "یک پیاله سیرابی" بدانید:
1) تعداد شخصیت های داستان در قسمت اول خیلی زیاد است، نویسنده برای آنکه این همه شخصیت را بتواند با هم هماهنگ کند یک کتاب بالای پانصد صفحه باید بنویسد، راهکار آن هم این است که شخصیت های داستان را کم کم و در قسمت های مختلف وارد داستان کند.
2) استفاده از اسامی مستعار خیلی خوب است، مثلا کریم ساتوری و ... چون باعث می شود این شخصیت در ذهن خواننده مطلب خوب جا بیافتد و در طول داستان در ذهن او بماند.
3) مکالمات بین شخصیت ها زیاد استفاده شده است.
4) باید شیوه کارتان را مشخص کنید، اگر قرار است مطلب طنز بنویسید، در یک نوشته ی طنز شخصیت های داستان خیلی کم هستند، 2-3 نفر، اما اگر یک داستان بلند است شخصیت ها می توانند زیاد شوند.
5) اسم داستان، مناسب است. و مطالب به نحوی کنار هم قرار گرفته اند که با خواننده رابطه خوبی برقرار می کنند و او را پای خواندن مطالب می نشاند.
6) نیاز به کار بیشتری دارد... (ایشان اشاره کردند که قسمت اول کتاب "من او" را شاید 50 بار نوشتند و پاره کردند تا بالاخره این کتاب به چاپ رسید، و نوشتن کل کتاب 5 سال به طول انجامید.
7) و ...
در حین صحبت کردن نزدیکهای شریف آباد از راننده خواستم که یک خوردنی، چیزی بخریم برای توی راه، وقتی پیاده شدم، آقا رضا هم پیاده شد و با من داخل مغازه آمد، گفت این دفعه را من حساب میکنم ... من هم کم نیاوردم و مثل رفیقی قدیمی گفتم نه این دفعه من، دفعهی بعد شما، خلاصه توی این معامله هم من کم آوردم و آقا رضا پول خوراکی ما را هم حساب کرد، رفیق نه چندان قدیمی ما از خاطرات خودش هم تعریف کرد، از ماشینی که به قیمت 1000 دلار آن را توی آمریکا خریده بود و با آن چند ده هزار کیلومتر توی آمریکا گشته بود، از این که وقتی ماشین خراب میشود و توی جاده میماند مجبور بوده است 1500 دلار برای کرایهی جرثقیل بدهد و آخر کار هم به قیمت 300 دلار ماشین را می فروشد، از جریمههایی که به خاطر سرعت توی های ویهای آمریکا شده بود و ... البته ما هم خوب سر رفیقمون را درد آوردیم، بالاخره ما هم کم مسافرت این طرف و آن طرف نرفتهایم، مخصوصا این دم آخری مسافرت با عشق و حال و معنوی و در عین حال جنجالی و پر اضطراب عتبات. به نظر من مسافرت فکر آدم را واقعا باز میکند، خیلیها مثل من را هم مجبور میکند که دست به قلم بردارند و بنویسند.
قرار بود یک جلسهی خصوصی با آقای امیرخانی ساعت 5 بعد از ظهر سمنان داشته باشیم؛ بعد از تاخیری که داشتیم یک راست رفتیم مسجد امام علی(ع) دانشگاه سمنان و نماز خواندیم، بعد هم مستقیم تالار خوارزمی دانشکده فنی، برنامهی واقعا قشنگ و پر شوری شد. بعد از پایان برنامه تا یک ساعتی بچهها ول کن سخنران نبودند، البته حق هم داشتند، مثل من که 4 ساعت با امیرخانی توی ماشین نبودند ... آقا رضا هم با آن حوصلهای که داشتند، به تکتک سوالات بچهها جواب میدادند، خلاصه با کلی ترفند که یکیش نشان دادن راننده به آقا رضا بود، جلسهی پرسش و پاسخ خصوصی را تمامش کردیم. مقصد بعدی رستوران چشمه بود و شام خداحافظی.
آقای امیرخانی یا همان آقا رضای خودمان سفارش زیادی به مطالعه کردند و برای این که قلم من هم خوب بشود (ای بابا تا میگویم قلم یاد نشریهی قلم میافتم، دفعهی بعد میگویم خودکار یا مداد ... یا نمیدانم گچ و ماژیک!) خواستند که رمان زیاد بخوانم؛ خود آقا رضا توی کیفشان 3-4 تا کتاب آورده بودند که در راه بخوانند، اما من آن قدر رودهدرازی کردم و ایشان را به حرف کشاندم که فرصت نگاه کردن به کتابها را هم پیدا نکردند. حالا شما که خوانندهی این مطلب هستید، اگر ایشان را نمیشناسید و از افتخارات علمی او در دانشگاه صنعتی شریف و داشتن گواهینامه پرواز و ساختن هواپیمای دو نفره و این جور چیزها اطلاعی ندارید، حتما در مورد ایشان مطالعه کنید، البته به گفتهی خودشان آلان پول قلمشان را میخورند و بس! پس با نوشتن هم میتوان پولدار شد. حالا زیاد به خودتان مطمئن نباشید، کلی راه مانده تا بتوانید مثل من بنویسید! نه سبک خاصی دارم و نه ادبیات درست و حسابی! دعا کنید که بهتر شود.
یا علی