اما هنگامه رفتن چشمان نگران او بود که ما را بدرقه می کرد...
سلام استاد عزیز روزت مبارک
93/07/06
حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم....:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..
اما هنگامه رفتن چشمان نگران او بود که ما را بدرقه می کرد...
سلام استاد عزیز روزت مبارک
ویرایش سوم(روز نهم فروردین)
پیامک تبریک عید امسال من
"خانه خالی نبود، شلوغ بود، اما عشق نداشت، بهار که در زد کسی جوابش را نداد."
جوابهای این پیامک جالب است؛ من بدون ذکر نام ارسال کننده و فقط با دستهبندی دوستان از درجه 1 که دوستان خیلی نزدیک هستند تا درجه 3 که آشناییت کمی با هم داریم(با عرض معذرت ان شاء الله که بیشتر شود) آنها را در این پست درج میکنم. به نظر من هشتاد درصد کسانی که پیامک عید دریافت میکنند آن را نمیخوانند، من که برداشتم اینجوری بود، شما قضاوت کنید و نظر خود را در مورد این پیامک بنویسید.
ضمنا معذرتخواهی میکنم که پیامک عید من به دلیل شلوغی خطها به بعضی از دوستان نرسیده است. ادامه پیامکها نیز در این پست درج میشود.
پیامکهای دوستان:
14مورد/دوست درجه2/دوست درجه1/دوست درجه3
فقط تبریک سال نو
1مورد/دوست درجه3
آن سوی دلتنگیها همیشه خدایی است که داشتنش جبران همه نداشتنهاست.
1مورد/دوست درجه3
عمریست که از حضور او جا ماندیم، در غربت سرد خویش تنها ماندیم. او منتظر ماست که ما برگردیم، ماییم که در غیبت کبری ماندیم. عیدت مبارک
3مورد/دوست درجه3
عطر نرگس، رقص باد، نغمه شوق پرستوهای شاد، خلوت گرم کبوتران مست. نرم نرمک میرسد اینک بهار. خوش به حال روزگار. پیشاپیش سال نو مبارک.
2مورد/فامیل/دوست درجه3
سلامتی، سعادت، سربلندی، سرور، سروی، سبزی، سرزندگی، هفت سین سفرهی زندگیتان باد. نوروز مبارک
1مورد/دوست درجه2
امیدوارم در سال جدید پلههای ترقی را یکی یکی طی بکشید.
1مورد/دوست درجه2
عید واقعی از آن کسی است که آخر سالش را جشن بگیرد، نه اول سال را.
1مورد/دوست درجه2
علیک سلام. نمنه. پیامک زیر دیپلم برای ما بفرست.
4مورد/دوست درجه3/فامیل/دوست درجه2
من بدون اجازت دفتر 365 برگه جدیدتو دادم به خدا که بهترین تقدیر را واست بنویسد. پیشاپیش نوروز 88 مبارک. (یا ...بهترین را برایت نقاشی کند.)
1مورد/دوست درجه3
صد مبارک به تو آن عید که فردا باشد، نوروز نوید وصل دلها باشد، امید که با فضل خداوند جلی، سال فرج مهدی زهرا باشد. اللهم عجل لولیک الفرج.
1مورد/دوست درجه2
چهار دعای برتر لحظه تحویل سال:
اول دعا برای ظهور آن بیمثال
دوم تمام ملت بیضرر و بیملال
سوم رسیدن ما به قلههای کمال
چهارم تمام جیبها... {پیام ناقص رسید}
1مورد/دوست درجه3
هان... شوما
1مورد/دوست درجه2
آسمان هر کس به اندازه معرفت اوست، آسمانت بیانتهاست. سال نو مبارک.
1مورد/دوست درجه2
دل من در سبدی، عشق به نیل تو سپرد، نگهش دار به موسی شدنش میارزد.
1مورد/دکتر غفرانی(روانشناس)
مگر شما نبودی؟
1مورد/دوست درجه2
زیباترین بهارم پایان انتظار است، هر گه رسد نگارم، بهار در بهار است. نوروزتان مبارک
1مورد/دوست درجه2
امیدوارم که امسال زندگی بهتری داشته باشید و به امام خود نزدیکتر شوید.
1مورد/دوست درجه3
1مورد/پایگاه وبلاگنویسان ارزشی
سرخوش آن عیدیکه آن بانی نور، از کنار کعبه بنماید ظهور، قلبها را مهر هم عهدی زند، از حرم بانگ اناالمهدی(عج) زند.
1مورد/دوست درجه2
بر سر سفره احساس اگر جایی بود، سخن ساده تبریک مرا جا بدهید، عشق هم میآید! مبارک.
2مورد/دوست درجه2
سال نو مبارک. به امید آنکه این بهار، بهار ظهور امام زمان باشد.
1مورد/دوست درجه2
زیبای عید، شکوه نوروز، برکت 7سین و شکفتگی طبیعت؛ پیشاپیش بر شما و خانواده محترمتان مبارک باد.
2مورد/دوست درجه2
امروز 2نفر از من آدرسو و شمارتو میپرسیدن، منم بهشون دادم. یکیشون سعادت، یکی موفقیت. سال 88 میان سراغت.
2مورد/فامیل/دوست درجه1
به علت بالا بودن نرخ اس ام اس پیشاپیش سال 89،90، تولدم، تولدت، قدم نو رسیده، فوت مرحوم، ... مبارک
1مورد/دوست درجه2
یک سال دیگر گذشت، این قافله عمر عجب میگذرد. سالی دیگر آغاز گشت چون آهو زیبا، چون باد با نشاط، چون برف شادیآور باشید، نوروز مبارک.
1مورد/دوست درجه3
{شکل ماهی} یادت باشه من اولین کسی بودم که برات ماهی عید فرستادم.
1مورد/دوست درجه2
غروب سال، طلوع شادیهایتان باشد و ظهور امام زمان(عج) بزرگترین شادیتان. سال نو مبارک.
1مورد/دوست درجه3
روزهایتان بهاری و بهاریتان جاودانه باد. با آروزی روزهای با سلامتی، سربلندی، سرور، سرسبزی، صمیمیت، سرخوشی و سعادت. سال نو مبارک.
1مورد/دوست درجه1
سحرگاهان که شبنم آیتی از پاک بودن را به گلها هدیه میکرد، به آن محراب پاکش آروز کردم برایت خوب دیدن، خوب بودن، خوب ماندن را.
1مورد/دوست درجه2
در سی و یکمین بهار آزادی جای شهدا خالی. آروزی سالی پر خیر و برکت برای شما و خانواده محترمتان.
1مورد/دوست درجه3
نوروز آینه رفاقت را نگهبانی میکند که باور کنیم قلبهایمان جای حضور دوستانمان است. بهار زندگیت بیانتها باد.
1مورد/دوست درجه1
ای که دور از من و در قلب منی با خبر باش که دنیای منی، گرچه از دوری {پیام ناقص بود}
/* /*]]-->*/1مورد/دوست درجه3
گل نرگس ز چشم عاشقان پنهان نمیماند
خوشا چشمی که میماند وفادار گل نرگس
دیگر امسال بیا...
1مورد/دوست درجه2
امام صادق(ع): خدایا احوال ما را به آن سویی که خود میپسندی متحول فرما. نوروزی امام زمانی در دهه چهارم برایتان آرزومندم.
1مورد/ دوست درجه2
و هیچ نوروزی نمیرسد جز آنکه ما در آن منتظر فرج باشیم. نوروز از روزهای ماست، اهل فارس حرمت آن را نگه داشتهاند. (امام صادق(ع))
امید دارم سال نو برای شما و خانواده محترمتان سال فرج باشد. التماس دعا. یا علی
ادامه دارد...
مرد، خسته از یک روز بلند
کیسهای در دست
و کلاهی بر سر
وارد آن خانهی کوچک شد
کار هر روزش بود
کارگری در یکی از آن برجهای بلند
همانها که مهندس آن را آسمان خراش مینامید!
و چه زیبا و مناسب بود این اسم
خانهای که آسمان خدا را خراش میدهد
.....
آن مرد آمد
آن مرد با کیسهای از سر کار آمد
آن مرد خسته بود
خسته ...
دخترک دفترش را گشود
کار هر روزش بود
املایی که خودش به خودش میگفت!
مادرش هر روز پشت یک چرخ خیاطی
میدوخت دامن و پیرهن
دخترک صفحهای را گشود:
"آن مرد آمد."
نگاهی مهربانانه به مادر انداخت:
"مادر با چرخ خیاتی پیراحن دوخت"
اتاق نور چندانی نداشت
مرد لبخندی زیبا زد و دخترک را بوسید
دخترک خندید و همه جا مثل روز روشن شد
پدرش هیچ تعجب نکرد
نقطه سر خط.
"آن مرد میخندد."
مشتری آمد و سفارشهایش را برد
مادر خندید و دخترک را بوسید
باز هم اتاق پر نورتر شد
مادر سفره را انداخت
.....
عشق روی دیوارها
عشق توی سفره
عشق روی دستان پدر
عشق توی چشمهای مادر
عشق در دفتر مشقی کودکانه
عشق همه جا جریان داشت
خانه گرم بود، گرم گرم
.....
روی بام یکی از آن برجها
جوانی خسته و تنها
لحظه لحظه مرگ خویش را میشمارد:
... 18،17،16،15
18 طبقه تا آزادی
تا رها شدن از عشق
تا رها شدن از دوری
تا رها شدن از بیکاری
.....
به خیالش میکشد عشق را
میکشد دختری ...
جوان خسته و تنها
بیکار و بیعار
روی سنگفرش آن خیابان رنگارنگ
فرش شد.
.....
دخترک دفترش را گشود:
"آن مرد بد است، آن مرد با خدا ..."
هر چه فکر کرد فایدهای نداشت
"دعوایش" را هنوز نخوانده بود!
آن مرد آمد
آن مرد با کلاهی بر سر آمد
دخترک خندید همچون بابا
دخترک پرسید:
"بابایی دعوایش را چطور مینویسند؟"
آن مرد اخم کرد
نه!
دعوا بد است، خیلی بد!
دخترک اصلاح کرد:
"آن مرد بد است، آن مرد خدا را دوست نداشت. اما خدا..."
باز هم دخترک خندید.
"آن مرد آمد.
آن مرد، با خدا آمد.
آن مرد، به خدا تعارف کرد.
و خدا سر سفرهی آنها نشست."
معلم دفتر را گشود
با تعجب پرسید:
"تعارف؟! من که "عین" را درس ندادهام!"
دخترک خندید و کلاس نورانی شد.
تاریخ درج قبلی در وبلاگ: دوشنبه هجدهم شهریور 1387ساعت 8:45
طبقه بندی موضوعی: شعر
(به بهانه سی امین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی ایران)
تهیه سوخت هستهای یکی از مسائل بسیار مهم و پیچیده در راکتورهای تحقیقاتی و پایگاههای هستهای میباشد. از منظر دیپلماتیک داشتن دانش تهیهی این سوخت، از اهمیت ویژهای برخوردار است، به طوری که کشورهای دارای این تکنولوژی نه تنها این علم را به کشورهای دیگر منتقل نمیکنند، بلکه حتی سعی در جلوگیری از گسترش آن، به طرق مختلف از جمله انواع تحریمها میکنند؛ که طی سالهای اخیر نظارهگر مهمترین مخالفتها و مشکلتراشیها در پروژههای هستهای ایران بودهایم.
یکی از محوریترین پروژههای چرخهی تولید سوخت هستهای، «تاسیسات فرآوری اورانیوم» (ucf) میباشد که در شهر اصفهان قرار دارد.
در این کارخانه با توجه به ساختار هستهای و شیمیایی پروژه فرآوری اورانیوم، شبکههای تأسیساتی بسیاری، واحدهای مذکور را به یکدیگر ارتباط میدهند، از آنجمله میتوان به شبکههای انتقال انواع آبها، گازها و مواد شیمیایی، خطوط برق و مخابرات، کانالهای انتقال گازهای آلوده و همچنین پناهگاهها اشاره نمود.
عمده محصولات این تأسیسات، uf6 به عنوان مهمترین ترکیب شیمیایی واسطه در تولید سوخت هستهای، اکسید اورانیوم با غنای تا %5 برای استفاده در راکتورهای آب سبک مانند راکتور اتمی بوشهر، اکسید اورانیوم طبیعی برای استفاده در راکتورهای تحقیقاتی و آب سنگین، گاز فلوئور به عنوان فعالترین اکسید کننده در فرآیند تولید uf6 و نیتروژن به صورت گاز و مایع جهت مصارف مختلف سایت میباشد.
این داستان: عشق شیشهای
سر کلاس خیلی شلوغ بود، از خندههای بلند بلند گرفته تا سر به سر گذاشتن بچهها و اساتید و ... هزار تا کار جور واجور، روز سهشنبه بود... از در که آمد داخل همه ساکت شدند، اما یکدفعه زدند زیر خنده... آرش یک دست کت و شلوار سورمهای پوشیده بود و یک کیف سامسونت بزرگ دستش گرفته بود، با حالت جدی وارد کلاس شد و بدون توجه به خندهی بچهها، سر جایش نشست، حتی استاد هم که وارد کلاس شد نتوانست جلوی خودش را بگیرد و از روی تمسخر متلکی به آرش انداخت.
آرش تقریبا از همهی بچههای کلاس بزرگتر بود، تقریبا هر سال دبیرستان را دو بار خوانده بود... برای خودش اعجوبهای بود... خنگ نبود، اما سر و گوشش زیاد میجنبید و به فکر درس و دانشگاه نبود، بابای مایهداری هم نداشت که بگوییم پشتش به جایی گرم است، هنوز 2 ماه هم از ورودی بودن ما نگذشته بود، آن ساعت تمام شد، بعد کلاس رفتم پیشش، گفت یک فکر تازه کردم، پیش خودم گفتم دیگه چه خوابی برای ما دیده است، خدا بخیر بگذراند؛ گفت که از مسخره بازی خسته شده است، میخواهد یک مقدار سر به راه باشد، خندهام گرفته بود، آن روز حالش را نفهمیدم، نمیدانم سرش به جایی خرده بود یا غذای ناجوری خرده بود یا ...
دوپس... دوپس... دوپس... دوپس دوپس
کریم پسر آقا مصطفی هفتهی پیش خونهی ما بود، نامرد عجب ماشینی خریده بود، دمش گرم، میگفت شغل نون و آبداری پیدا کرده و وضعش توپ توپ شده. باباش بساز و بفروش بود و همین که کریم از سربازی برگشت –درس درست و حسابی که نخونده بود- سریع دستش را جایی بند کرد و بزنم به تخته رفیق شلوغ و دردسرساز دوران کودکی ما را سر به راه کرد. داش کریم ما که 2 سالی مثل ماهی که از آب بیرون افتاده باشد، لهله زده بود برای یک جرعه آب دریا. منم که دیدم به این راحتیها نمیشود از دست کریم خلاص شد قبول کردم که روز جمعه از صبح تا شب با کریم آقا دو نفری و مجردی برویم گردش. خانهی ما 10-15 کیلومتری بیشتر با دریا فاصله ندارد، اما قبل از اینکه برویم آنجا یک گردش 2-3 ساعته توی جادههای اطراف داشتیم، از خدا که پنهان نیست، از شما هم پنهان نباشد... درسته که ما بخاطر رفیقمون زدیم بیرون و خواستیم از تنهایی درش بیاوریم، اما زیاد بدمان نمیآمد که یک دوری هم با ماشین مدل بالای رفیقمون بزنیم. جای شما خالی هر چی توی این دو سه سال آهنگ گوش کرده بودیم، همه را توی این 2-3 ساعت گوش کردیم، اون هم با صدای گوش خراشی که دیگه خودمان هم کم آوردیم، البته بعد از اینکه پلیس یک جریمهی تپل برای سرعت و صدای بلند ضبط ماشین و حرکت مارپیچ و هزار تا خلاف دیگه برای ما بریده بود، تازه به خودمان آمدیم که ای دل غافل، بابا نه من این کاره هستم نه کریم آقا. فکر کنم حسابی جو گیر شده بودیم. بعد از اینکه پلیس رفت، کریم رو کرد به من و گفت:
الیاس!
جانم...
الیاس!!
جونم...
الیاس!!
درد... کوفت... با این رانندگیت... الیاس الیاس...
حالا چرا میزنی بابا... گفتیم یک روز جمعهای حالش را ببریم... توی سربازی نه میگذارند آدم آهنگ گوش کند، نه رانندگی کند، نه دریا برود... نه...
خوب دیگه بابا، حالا توجیه نکن، اگر این کارها را نمیکردند که تو همان کریم بیدست و پای خودمان بودی! یادته توی مدرسه...
ول کن دیگه الیاس... روز جمعهمان را خراب نکن... برویم دریا؟!
بزن برویم، که دلم لک زده برای یک قلپ آب شور!
آن روز به خوبی و خوشی تمام شد، مخصوصا جوجه کبابی که ظهر توی آن سرمای پاییزی خوردیم... خدا را شکر آن روز دریا ساکت و آرام بود، سکوت و آرامشی که پس از طوفان چند روز قبل پدید آمده بود، البته شاید آرامش قبل از طوفان بود... بگذریم، قرار بود شنبه صبح بروم دانشگاه که برنامهی شبنشینی با رفقا را بهم زدیم و شب زود برگشتیم خانه. بعد از ظهر یکشنبه بود و من در حال رفتن به کلاس. یاد خاطرهی روز جمعه افتادم، احساس کردم خاطره نزدیک و نزدیکتر میشود، حال معنوی خوبی به من دست داده بود، احساس کردم روحم به پرواز درآمده است و به دو روز قبل برگشته است، فضا آکنده به صدا و عطر آن روز شده بود...
(تق) کلاس داری الیاس؟!
چه خبرته بابا... نمیگذارید آدم 2 دقیقه تو حال خودش باشه، چرا پسگردنی میزنی؟!
برو بابا... ضد حال...
در حال دور شدن از من بود که دیدم صدای آهنگ هم دور میشود... ای دل غافل ... ای کاش قانونی داشتیم که همین اتومبیلهای دوپا را هم جریمه میکرد، آینه بغل آدم را که میشکنند و فرار میکنند، ضبطشان هم بلند است... یک جریمهی تپل بشوند که دلمان خنک بشود... چه شود...
پرنده
بی خیال از هر چه صیاد بود
پر کشید در اوج آسمان
در اوج یک خیال شیرین
آنجا که هر روز چه در بیداری و چه در خواب میدید.
شکارچیان اما
از این همه بیباکی گنجشک،
انگشت حیرت به دهان گرفتند و هیچ نگفتند.
دو مرغ عاشق در آسمان خیال اوج میگرفتند
هر چند که بیبال و پر بودند ...
(سید مهدی موسوی در جمعه شبی بارانی و نمناک)
عاشقهای عجول نخوانند...
این مطلب مخصوص سالروز ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت زهرا (س) .. یک وقت فکر نکنی ما عاشق شدیم و ... نه بابا ما را چه به عاشقی ... دیروز انجمن اسلامی برنامهای داشت با نام «ازدواج با طعم بادام زمینی»، امروز هم برنامهی جشن سالروز ازدواج، گفتیم ما هم از قافله عقب نمانیم و مطلبی هر چند کوچک از خودمان در وکنیم، حالا یکسری نظر میدهند که ای بابا این که عشقی نیست و سیاسیه، یه عده هم حتما به عاشق بودن ما شهادت میدهند، هر چه میخواهد دل تنگت بگو! کو گوش شنوا! بستگی داره شما از چه زاویهای این مطلب را بخوانی، بشینی بخوانی، ایستاده بخوانی، از پشت عینک... بدون عینک... از روی مانیتور LCD یا مانیتور درپیت 14 اینچ صفحه گرد و ... سرت را درد نیاورم ... این مطلب را مینوسم واسهی همهی جوونهایی که صبر دارند، نه مثل یکی از دوستان دوران دبیرستان ما که به خاطر یه کم عقب و جلو شدن عشق و عاشقی مشکل روانی گرفت و بعد ... این مطلب تقدیم به همهی جوونها ... پیرها ... کودکان ... نونهالان... نمایندگان مجلس ... شهرداران ... رئیس جمهورها ... ننهها ... باباها ... عجب تقدم و تاخری توی اسمها! ولش کن این مطلب برای همهی رفقا ... برای اونایی که مثل من صبر کردند....
میگفتند لولههای آب کوچهی ما نشتی دارد، کوچه را کندند، با بیلهایی مکانیکی، با صدایی گوش خراش و سهمگین، لولهها سالم بودند، این را از همان روز اول میدانستم اما هیچ مهندسی حرف من را باور نکرد، هر چه گفتم آب جمع شده در کوچه از باران دیشب است، هیچ کس حرف من را باور نکرد، کوچه را کندند، اما آنچه لولههای آب را سوراخ کرد، بیلهای مکانیکی بودند و بس. اگر کوچه را آسفالت میکردند مشکلی نبود، اما گل و لای پس از هر باران شبانه، رفت و آمد را سختتر میکرد، تا اینکه یک روز 40 کارگر با کامیونهایی از آسفالت و غلتکهایی بزرگ آمدند، کوچه را یک ساعته آسفالت کردند، آن قدر تمیز و صاف که حتی بچههای پولدار بالای شهر هم برای اسکیت به کوچهی ما میآمدند، به یک روز نکشید که گفتند میخواهند سیمهای برق روی تیر چراغ برق را به زیر زمین بفرستند؛ به خیال خودشان کوچه زیباتر میشد، اما نمیدانستند که با این کار دیگر هیچ گنجشک و مرغ عشقی به کوچهی ما نخواهد آمد، تا صبح زود ما را از خواب بیدار کند، پرندگانی که در سرمای هولناک زمستان هم با بالهایی پف کرده به سراغ ما میآمدند و روی سیمهای برق مینشستند. شبهای کوچهی ما هفتهها خاموش و ترسناک بود، باز هم آن 40 کارگر مهربان آمدند و کوچه را آسفالت کردند. باز هم به یک روز نکشید... میگفتند فاضلاب خانهها به سفرههای آب زیرزمینی رسیده و هی بگی نگی خراب کاریها به بار آورده، این بار نه تنها وسط کوچه را کندند، حتی انشعاباتی هم به خانهها کشیدند... چشمتان روز بد نبیند، دیگر برای رفت و آمد باید ... خودتان حدس بزنید وقتی ننه اشرف برای خریدن سبزی قرار بود به سر کوچه برود چه مکافاتی را باید تحمل میکرد، بندهی خدا جز ذکر و صلوات چیزی به زبان نمیآورد، یا لیلا دختر زهرا خانم، وقتی برای خالهبازی به خونهی همسایه میرفت لباسش خاکی و کثیف میشد، دختر دوست داشتنیِ این لیلا، هنوز به روباه میگوید یوباه، زبونش کمی میگیرد. این دفعه فکر میکنم همهی اهالی منتظر آن 40 نفر بودند، 40 فرشته، میگفتند 13 تا از آن فرشتهها حالشان خوب نیست، 27 تای دیگر هم دنبال یک شغل دیگر میگردند، اما 3 ماه بعد دوباره همان 40 فرشتهی مهربان آمدند، همه حالشان خوب بود، خوشحال بودند از اینکه دوباره با هم کار میکنند، این بار دیگر از وصلهکاری آسفالت خبری نبود، کل کوچه را کندند و آسفالت کردند، خدا خیرشان دهد.
صدای خنده های مستانه....
خیابان ها... نه کوچه ها... نه دیگر کوچه ای نمانده...
کوچه از اول آسفالت بود؟ ... نه فکر می کنم خاکی بود...
سنگ؟ مگر سنگی پیدا می شود...
کودکی با نگاهی معصومانه خندید، زیر لب اما ذکری می گفت نامفهوم...
کودک آمد، محکم و با صلابت گام برمی داشت، گرگ ها با چشمانی خون آلود او را نظاره می کردند
کودک دست در جیب برد ...
همه یک گام به عقب رفتند...
سنگی از جیب در آورد و به سوی گرگ ها پرتاب کرد...
گلوله ی تانکی شلیک شد ... ناگهان همه جا تیره و تار شد... دیگر کودکی باقی نمانده بود...
خروش وبلاگی در حمایت از مردم مظلوم فلسطین. تو هم سنگی به سوی این رژیم پرتاب کن.