کودکانی معصوم در چنگال گرگانی وحشی
شنبه, ۹ آذر ۱۳۸۷، ۰۳:۵۲ ق.ظ
صدای آه و ناله و فغان...
صدای خنده های مستانه....
خیابان ها... نه کوچه ها... نه دیگر کوچه ای نمانده...
کوچه از اول آسفالت بود؟ ... نه فکر می کنم خاکی بود...
سنگ؟ مگر سنگی پیدا می شود...
کودکی با نگاهی معصومانه خندید، زیر لب اما ذکری می گفت نامفهوم...
کودک آمد، محکم و با صلابت گام برمی داشت، گرگ ها با چشمانی خون آلود او را نظاره می کردند
کودک دست در جیب برد ...
همه یک گام به عقب رفتند...
سنگی از جیب در آورد و به سوی گرگ ها پرتاب کرد...
گلوله ی تانکی شلیک شد ... ناگهان همه جا تیره و تار شد... دیگر کودکی باقی نمانده بود...
خروش وبلاگی در حمایت از مردم مظلوم فلسطین. تو هم سنگی به سوی این رژیم پرتاب کن.
به امید روزی همه ی گرگ ها از بین بروند.
متن خوبی بود.