کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی
۱۱
ارديبهشت

وقت نمایشگاه کتاب که می‌رسد، اردوهای زیارتی! سیاحتی مراکز آموزشی به تهران هم شروع می‌شود و عده‌ای هم خارج از این اردوها چند روزی را به نمایشگاه‌گردی مشغول می‌شوند اما دریغ از خریدن حتی یک کتاب! با این عده که کاری نداریم. برای شما که نمی‌دانید با یارانه نقدی‌تان چه کار باید بکنید می‌گویم:

«داستان را فراموش نکنید»

انتخاب بهترین داستان‌ها و رمان‌های فارسی کار چندان آسانی نیست و بدون شک سلیقه‌ی فرد بسیار تاثیرگذار است. برای امسال، من 16 کتاب را (بدون ترتیب خاصی) به شما معرفی می‌کنم که خواندن آنها ـ اگر هنوز نخوانده‌اید ـ شما را سر ذوق خواهد آورد. اول از همه کتاب‌های رضا امیرخانی عزیز را می‌آورم که الحق اولین معلم داستان‌نویسی من بوده است. برخی از توضیحات کتاب‌ها را از خود ناشر مربوط و یا صفحات معرفی کتاب، با کمی تغییر و تحول شخصی آورده‌ام. شما کدام یک از این کتاب‌ها را خوانده‌اید؟ با هم توضیحات این شانزده کتاب را مرور کنیم:

من او

منِ او

رضا امیرخانی را همه‌ی علاقمندان به حوزه ادبیات داستانی می‌شناسند. وی «منِ او» را در سال 1378 توسط انتشارات سوره مهر و بعد از مدتی توسط نشر افق منتشر کرد. داستان مربوط به زندگی فردی به نام علی فتاح و عشق پاک او به دختر خدمتکار خانواده‌اش به نام مهتاب است. کل این رمان 528 صفحه‌ای جذاب که نوشتن آن 5 سال زمان برده است، بیان حدیثی از حضرت رسول(ص) می‌باشد: «من عَشِقَ فعفَّ ثم مات، ماتَ شهیدا» (هر که عاشق شود و خود را پاک نگه دارد و با این حال بمیرد، شهید مرده است).

«منِ او» یکی از پرخواننده‌ترین رمان‌های پس از انقلاب اسلامی شناخته می‌شود. این کتاب یکی از سه کتاب نامزد دریافت جایزه منتقدان مطبوعات سال 1378 معرفی شده و در جشنواره مهر نیز از آن تقدیر ویژه به عمل آمده است. 

  • سید مهدی موسوی
۲۳
فروردين

حقوق اقشار ضعیف جامعه در گفت‌وگویی که چندی پیش با دکتر عطاءالله رفیعی‌آتانی داشتم

منتشر شده در صفحه اول روزنامه وطن امروز ـ 23 فروردین 93

یکی از شعارهای دولت جدید «بالا بردن کرامت انسانی» و «بازگرداندن عزت نفس» مردم بود اما سوءتدبیر در اجرای طرح توزیع سبد کالا، از پیشنهاد تا اجرا، چهره نامناسبی را از ایران به جهان مخابره کرد. این روزها نیز شاهد مواجهه نادرست دولت در مسأله یارانه نقدی هستیم. نحوه مواجهه با پدیده‌هایی مثل فقر بیش از مواجهه اقتصادی، به رویکرد فرهنگی نیاز دارد. رهبر حکیم انقلاب در دیدار با خبرگان ملت فرمودند: «با مسائل فرهنگی شوخی نمی‌شود کرد، بی‌ملاحظگی نمی‌شود کرد؛ اگر چنانچه یک رخنه فرهنگی به‌وجود آمد، مثل رخنه‌های اقتصادی نیست که بشود [آن را] جمع کرد، پول جمع کرد یا سبد کالا داد یا یارانه نقدی داد؛ این‌جوری نیست، به این آسانی دیگر قابل ترمیم نخواهد بود». نحوه مواجهه صحیح با مقوله «فقر» باعث شد سراغ دکتر عطاءالله رفیعی‌آتانی، مدیر گروه اقتصاد موسسه آموزش عالی علوم انسانی و استاد دانشگاه‌ علامه برویم. وی که دبیری علمی اولین و دومین کنگره بین‌المللی علوم انسانی اسلامی و همایش‌های ملی الگوی اسلامی- ایرانی پیشرفت را در کارنامه دارد، تغییر نوع نگاه به مساله فقر و غنا را یکی از مهم‌ترین راه‌ها برای برخورد فرهنگی با این پدیده می‌داند و می‌گوید وقتی با نگاه دینی به این مساله نگاه کنیم متوجه می‌شویم کمک به فقیر راه تعالی فرد غنی را فراهم می‌کند و از این نگاه و تعبیر حضرت امام، فقرا می‌شوند «ولی‌نعمتان ما». وی همچنین به ابزارهای حکومت اسلامی برای رفع پدیده فقر اشاره دارد که از جمله آن به اموال عمومی، مالیات‌ها، درآمدهای عمومی چون درآمدهای نفتی، زکات و خمس اشاره می‌کند اما نگران نگاه منفعت‌طلبانه غربی است که در جوامع اسلامی هم در حال گسترش است. در لابه‌لای صحبت‌های وی دریافتیم که شاید مهم‌ترین نکته این گفت‌وگو معطوف به فقر فرهنگی جامعه است. دکتر آتانی فقر فرهنگی را اینگونه مثال می‌زند: «واقعا من فکر می‌کنم کسی که در شمال شهر تهران کسی را ندارد و به جای اینکه با بچه‌هایش زندگی کند با سگش زندگی می‌کند، او از زندگی محروم‌تر است نسبت به کسی که جنوب تهران نشسته و فقط پول سنگکش را دارد ولی وقتی اذان مغرب را می‌شنود، با چه نشاطی به سمت جایی که دلش می‌تپد می‌دود».

دکتر عطاء الله رفیعی آتانی

  • سید مهدی موسوی
۱۹
فروردين

به مناسبت بیست فروردین ماه، سالروز شهادت سید مرتضی آوینی، ویژه نامه ای را که سال گذشته با کمک دوستان آماده کرده بودیم، مجددا در اینجا منتشر می کنم.

تبیین اندیشه‌ها و آراء متفکرانی که در قید حیات نیستند گاه همراه با افراط و تفریط‌هایی می‌شود که به مرور زمان اصل آن اندیشه‌ها را نیز دچار تحریف می‌کند. در این میان مراجعه به آثار مکتوب به جای مانده از آن فرد، میزان و ملاک خوبی برای مقایسه بین آنچه که رسانه‌ها از آن «انسان» به ما نشان داده‌اند و آنچه که در عالم واقع وجود داشته است، می‌باشد.

سید مرتضی آوینی از جمله «انسان»هایی است که در زمان حیاتش از یک طرف مغضوب گروهی خاص بود و از طرف دیگر مورد حمایت گروه خاصی دیگر! اما بلافاصله بعد از شهادتش اوضاع فرق کرد و گروهی از آن مخالفان به دار و دسته موافقان پیوستند. براستی علت تغییر رویکرد برخی از آن مخالفان چه بود؟ چرا موافقان جدید آنچه را که جزو ضعف‌های آوینی می‌دانستند پنهان کردند و در عوض برخی از نقاط مثبت او را آنچنان پر و بال دادند و گاه به نفع جریان خود مصادره کردند که گویی سال‌هاست آوینی را می‌شناسند و با او هم پیاله بوده‌اند!

به نظر این‌که چرا برخی از بزرگان در زمان حیاتشان شناخته شده نیستند و پس از مرگ معرفی می‌شوند، مسئله‌‌ی چندان عجیبی نیست. آوینی و امثال آوینی کسانی نبودند که به دنبال کسب نام و شهرت برای خودشان باشند اما اینکه آیا در زمان حیاتشان به درستی از ظرفیت‌های آنها استفاده شده است یا نه مسئله‌ی دیگری است. نه تنها آوینی بلکه هر متفکر و اهل معرفت را باید آن‌گونه که بود، شناخت، به نسل جوان معرفی کرد و اندیشه‌های او را کاربردی نمود.

در این ویژه‌نامه که به مناسبت سالگرد شهادت سید شهیدان اهل قلم آماده شده است، از زوایای مختلف به بررسی زندگی‌نامه و افکار آن شهید پرداخته‌ایم. یادداشت‌ها و گفت‌وگوهایی که در پیش رو دارید شاید در برخی از موارد اختلاف دیدگاه‌های خاصی با هم داشته باشند اما در حقیقت بیان‌کننده آن چیزهایی است که از نسل گذشته در مورد آوینی به «شاگردان جوان او» رسیده است.

پ.ن: این ویژه نامه که برای خبرنامه دانشجویان ایران آماده شده بود، از طریق هاست کویرنشین نیز قابل دسترسی است.

برای دریافت ویژه نامه بر روی لینک زیر کلیک نمایید.

ویژه نامه سید شهیدان اهل قلم
حجم: 1.98 مگابایت

  • سید مهدی موسوی
۰۶
فروردين

عید نوروز یکی از آن مناسبت‌هایی است که می‌شود برای صدها مخاطب گوشی‌ات پیامک تبریک بفرستی و گاه چندین پیامک محترمانه دریافت کنی که «شما؟». برای من عادی است و از بین این پیامک‌های «شما؟» گاهی یکی دو پیامک را جواب می‌دهم و این دوستان گاه در پیامک‌های بعدی هم می‌گویند «شما؟».

 بگذریم. امسال هم مثل سال‌های گذشته پیامک متفاوتی ارسال کردم که این بار به طرز جالبی به بعضی‌ها «بر خورد» که این دیگر چه حرفی است و... مثل همیشه باز هم کسی پیدا شد و پیامکی که سال گذشته فرستاده بودم را این بار برایم پیامک کرد. دست همه‌ی دوستان عزیزم را می‌بوسم.

پیامک سال‌های گذشته:

عید سال 88                             عید سال 89                            عید سال 90

عید سال 91                                    عید سال 92

پیامک امسالم این بود:

«دل‌های تاریک هیچ‌گاه معنای تازه شدن را نمی‌فهمند و بهار معنای نگاه‌های سرد»

بهار

  • سید مهدی موسوی
۲۰
اسفند

تاکید جدید مقام معظم رهبری بر لزوم تقویت جناح فرهنگی مومن در کنار برشمردن نقاط قوت نیروهای جوان و مستعد، هر چند که تاکیدی تازه نیست اما در شرایط کنونی معنا و مفهوم خاصی پیدا می‌کند.

اول آنکه رهبر معظم انقلاب بارها و بارها حل همه‌ی مسائل ریز و درشت کشور را در گرو نحوه برخورد و تعامل با مسائل فرهنگی دانسته‌اند.

«فرهنگ ستون فقرات حیات یک ملت و هویت یک ملت است. فرهنگ مایه‌ی اصلی هویت ملت‌هاست. فرهنگ یک ملت است که می‏تواند آن ملت را پیشرفته، عزیز، توانا، عالم، فناور، نوآور و دارای آبروی جهانی کند. اگر فرهنگ در کشوری دچار انحطاط شد و یک کشور هویت فرهنگی خودش را از دست داد، حتی پیشرفت‌هایی که دیگران به آن کشور تزریق کنند، نخواهد توانست آن کشور را از جایگاه شایسته‌یی در مجموعه‌ی بشریت برخوردار کند و منافع آن ملت را حفظ کند.» (بیانات در جمع کارکنان سازمان صدا و سیما 28/02/1383)

ایشان در دیدار اخیرشان با مجلس خبرگان رهبری نیز با گله‌مندی از مغفول ماندن مسائل فرهنگی می‌فرمایند:

«با مسائل فرهنگى شوخى نمی‌شود کرد، بى‌ملاحظگى نمی‌شود کرد؛ اگر چنانچه یک رخنه‌ى فرهنگى به‌وجود آمد، مثل رخنه‌هاى اقتصادى نیست که بشود [آن را] جمع کرد، پول جمع کرد یا سبد کالا داد یا یارانه‌ى نقدى داد؛ این‌جورى نیست، به این آسانى دیگر قابل ترمیم نخواهد بود، مشکلات زیادى دارد» (بیانات در دیدار اعضای مجلس خبرگان رهبری 15/12/1392)

جناح فرهنگی مومن

  • سید مهدی موسوی
۱۸
اسفند

دیگر برای پاهایم رمقی نمانده است. ازصبح تا همین الان که دم اذان مغرب است یکریز دنبال جور  کردن برنامه‌ها بودم و هنوز شک دارم که همه‌ی کارها تمام شده باشد. بی‌اختیار و از فرط خستگی روی جدول خیابان منتظر تاکسی می‌نشینم و در ذهنم ریز به ریز کارها را مرور می‌کنم که ناگاه برق ازسرم می‌پرد.

- ای وای خدای من، پس شام امشب چی؟ خیلی زشته از بیرون شام بیارم، شب تولدشه...

نگاهم مات می‌شود و دیگر حسابی کلافه می‌شوم که چرا به همه چیز فکر کرده بودم غیر از این. مجید مرد خاصی‌ست و عادت‌های خاصی دارد. اگر از صبح به جای کادو و مهمان و هزار ساعت فکرکردن که چطور سوپرایزش کنم که بیشتر شوکه شود و هزار بار از این مغازه به آن مغازه رفتن تا چیزی را پیدا کنم که در این پنج سال زندگی برایش هدیه نگرفته باشم و تازه و نو باشد.

همان اول به فکر قورمه‌سبزی محبوبش بودم، امشب هزار بار بیشتر می‌توانستم لبخندهای پرمهر و چشم‌هایی که قدردان این سال‌هاست را ببینم.

مستاصل می‌شوم.

-الانم که برم خونه و تا ده شبم پای اجاق باشم بازم قورمه‌سبزی نمی‌شه. اصلا سبزیشو ندارم.

توی همین فکرها هستم که صدای زنگ موبایل مرا به خود می‌آورد.

-سلام مامان خوبی؟ دارم میرم خونه. کاری داشتی؟

نگاه می‌کنم به آسمان و در دلم خدا را شکر می‌کنم و سریع تاکسی می‌گیرم.

شب که چشمان قدردانت را می‌بینم و دیگر خیالم بابت همه چیز راحت است، دلم تاب نمی‌آورد و برایت اعتراف می‌کنم که سبزی‌های خورشت هدیه‌ی تولد مادرزنت بود.

وحالا دیگر، کنار چشم‌هایت، خنده‌های ممتد قشنگت هم مهمان نگاهم شده‌اند.

  • معصومه علوی خواه
۱۷
اسفند

صفحه‌ی فیس‌بوک احمد را باز می‌کنم و عکس‌های جدیدش را در استرالیا می‌بینم. چند بار سعی می‌کنم برایش پیام بگذارم اما دستم به نوشتن نمی‌رود. سر و صدای موبایلم که بلند می‌شود مانیتور را خاموش می‌کنم و از بین خرت و پرت‌های روی میز، موبایل را پیدا می‌کنم.

ـ ای وای! یادم رفت اون فایل‌ها را برای شهرام رایت کنم.

جواب شهرام را نمی‌دهم و موبایل را همان جا کنار پنجره می‌گذارم. نگاهم که به ساعت می‌افتد، ناخودآگاه شکمم درد می‌گیرد. در را باز می‌کنم و از بالای نرده‌های چوبی کنار پله‌ها، توی آشپزخانه را نگاه می‌کنم. نه خبری از مامان هست و نه غذایی روی اجاق. دو سه پله پایین نرفته‌ام که یاد جر و بحث‌های چند ساعت پیش می‌افتم.

ـ یعنی مامان قهر کرده؟!

برمی‌گردم اما صدای افتادن چیزی توی اتاق مامان مرا تا دم در اتاقش می‌کشاند. آلبوم‌ها را جلویش باز کرده و توی یک عکس قدیمی غرق شده است. می‌خواهم چیزی بگویم ولی جرأتش را ندارم. به آشپزخانه که می‌رسم و از بین لیست ماهانه، غذای امروز را پیدا می‌کنم، دلم بیشتر ضعف می‌رود.

ـ امکان نداره مامان بی‌خیال قرمه‌سبزی بشه!

توی خانواده‌ی ما از چندین هزار سال قبل همه برای قرمه‌سبزی احترام ویژه‌ای قائل بوده‌اند. حتی به نظرم سر قرمه‌سبزی شرط‌بندی هم می‌کردند. این اواخر که پدر مرحومم کمی حواس‌پرتی هم گرفته بود، یکی از دلایل لشگرکشی‌های نادرشاه را فرار از خوردن قرمه‌سبزی بدمزه‌ی زنش می‌دانست.

اما قرمه‌سبزی مامان حرف ندارد. هر چند که بابا یک سال آخر را به سختی گذراند و دیگر مزه‌ی هیچ غذایی را تشخیص نمی‌داد. مامان هم می‌گفت اگر بابا مزه‌ی غذاها را می‌فهمید، حداقل 10 سال دیگر عمر می‌کرد، بابا از حس بدمزه بودن قرمه‌سبزی ـــ

ـ یعنی مامان این‌قدر از حرف‌های من ناراحت شده؟ خونه‌ی سالمندان مگه جای بدیه؟ اگه من برم تنهایی می‌خواد چی کار کنه؟

به طرف یخچال که می‌روم، آیفون زنگ می‌خورد و تصویر نسترن روی صفحه ظاهر می‌شود که در حال تکان‌دادن قابلمه‌ی غذا جلوی دوربین است. همین‌طور که به آیفون خیره مانده‌ام، مامان از پشت سر می‌گوید:

ـ چرا باز نمی‌کنی؟ واه! چرا هنوز لباس نپوشیدی؟ یادت رفته قراره امروز با نسترن و شوهرش بریم دربند؟

انگار با نخ و سوزن پاهایم را به زمین دوخته باشند؛ حتی یک قدم نمی‌توانم تکان بخورم. مامان توی این 35 سال حتی یک بار هم با من قهر نکرده بود. چرا فکر کردم ـــ یاد جر و بحث‌های این ده سالی که از رفتن بابا گذشته است می‌افتم. احمد، فرهاد و شروین 10 سال است که از ایران رفته‌اند اما من ـــ

مامان لبخند می‌زند و دکمه‌ی آیفون را فشار می‌دهد.

 

سکوت عشق


  • سید مهدی موسوی
۱۲
اسفند
«هزار بار هم که برنامه‌ریزی کنم آخرش دم رفتن باید یه چیزی پیدا بشه دیرکنم...»
-اومدم ...اومدم
- بابا قربونت چرا زودترنگفتی کار داری...
موهایش را تند تند با دست‌هایم مرتب می‌کنم. دیگر وقتش را ندارم که منتظر راه رفتنش با قدم‌های کوچکش باشم، بلندش می‌کنم و دوباره صدای خنده‌اش راهرو را پر می‌کند. از پله‌ها که پایین می‌روم مدام بهانه‌های مختلفی را که قرا‌ر است به خورد رئیسمان بدهم توی ذهنم مرور می‌کنم.
- نه اینکه نمی‌شود. همین سه روز پیش گفتم...
هرچه بیشتر فکر می‌کنم بهانه‌های بیشتری حذف می‌شوند... گیج که می‌شوم دلم را خوش می‌کنم به اینکه بالاخره آنجا برسم بهانه خودش پیدا می‌شود.خانم قبادی تقریبا فریاد میزند:
- سلام! هیچ معلومه حواستون کجاست؟ سریع‌تر لطفا... دیر برسیم باید کلی بشینیم تو نوبت...
نگاهم ماتش می‌شود و افکار درهم و برهمی ناگاه به ذهنم هجوم می‌آورد. «از جون من چی می‌خواد، مگه من به کسی گفتم کمک می‌خوام... اصلا کی بهش گفت برای بچه‌ی من نوبت دکتر بگیره.»
دهانم را که باز می‌کنم نمی‌دانم چرا تمام حرف‌هایم میان سرمای هوا یخ می‌زند و از همه‌ی آنها چیزی جز یک سلام بی رمق و بی‌حوصله نمی‌ماند.
همیشه همین‌طور بوده است... همیشه چشم‌هایش... نمی‌دانم شاید هم ایراد از لبخندها باشد...

  • معصومه علوی خواه
۱۰
اسفند

عشق

1) پله‌ها را دو تا یکی می‌کنم و خودم را از همکف به طبقه اول می‌رسانم. برعکس روزهای قبل سایت دانشکده خلوت است و از دانشجوهای خوش‌گذران خبری نیست. با خیال راحت یکی از کامپیوترها را برای دو ساعت رزرو می‌کنم و دست‌نوشته‌های شب قبل را درمی‌آورم. هنوز تایپ یک انگشتی را هم یاد نگرفته‌ام اما به یک ساعت نرسیده کل متن را تایپ کرده‌ام. ضربان قلبم تند شده است. سعی می‌کنم خودم را هیجان‌زده نشان ندهم ولی نمی‌توانم. نیم متری عقب می‌روم و زل می‌زنم به صفحه مانیتور. فکر می‌کنم «عالیه، فوق‌العاده است. بذارمش روی وبلاگ که همه ببینن...». پاییز 84 اولین داستان عاشقانه من متولد می‌شود؛ داستانی که آن‌قدر ضعیف است که بعدها از دیدن و خواندنش فرار می‌کنم!

2) تله فیلم‌ها، فیلم‌های سینمایی و سریال‌های ضعیف آن‌قدر زیاد شده‌اند و آن‌قدر کلیشه ازدواج و عاشق‌شدن را دستمایه و دستمالی! داستان خودشان کرده‌اند که دیگر از دیدن هر اثر بدون ازدواج! ذوق‌زده می‌شوم. برادر کوچک‌ترم تبلیغ هر سریال جدیدی را که می‌بیند می‌گوید: «بذارید بگم داستانش چی میشه. خب این قراره اینو بگیره، اونم قراره این یکی رو بگیره، اینم شاید بخواد اون زنه رو طلاق بده و بعد پشیمون بشه یا نشه، بالاخره آشتی میکنه و...» وسط سریال هم راه به راه تیکه می‌پراند «قرار محضر را کی بذاریم؟». جدای از شوخی‌هایش گاهی از خودم می‌پرسم «نکنه واقعا مردم عاشق این مزخرفات هستن؟ این رمان‌ها و داستان‌های عشقی و لوس و عامیانه را دوست دارن؟»

3) همیشه برایم سوال است که چرا خیلی از شعرهای عاشقانه، از غم و هجران و دوری می‌گویند. اگر هم خودم را با جواب ساده‌ای قانع کنم، نمی‌توانم بفهمم چرا نویسنده‌ها، شاعرها و خواننده‌های متاهل به راحتی از این نوع مسائل صحبت می‌کنند و چطور از «عشقی که رفته است»، «غمی که با رفتن بر روی دل مانده است»، «بی‌مهری و نامردی و بی عقلی! معشوق» و... می‌نویسند، می‌گویند و می‌خوانند؟!

دوست شاعری می‌گفت: «از وقتی که متاهل شدم، بعضی از شعرهام رو به همسرم نشون نمیدم. تازه گله هم میکنه که چرا شعر عاشقانه کم می‌گی. خب بعضی از این عاشقانه‌ها رو نمیشه گفت چون تلخه».

4) قبل‌ترها که مجرد بودم هر وقت داستان یا شعر عاشقانه‌ای می‌نوشتم کلی حرف و حدیث پشت سرم بود. بی‌تفاوت‌ها می‌گفتند «یعنی خبری هست؟ یعنی عاشق شده؟» دوستان دیگر می‌گفتند «عقده‌های شخصیش را داره به خورد ملت میده. اینجوریام که این میگه نیست. اگه باشه هم ما ندیدیم.» و دلسوزترها می‌گفتند «بابا بیاید براش زن بگیریم یه کم مثبت‌تر و شادتر بنویسه». و حالا که متاهل شده‌ام؟!

مسئله دقیقا این‌جاست که یک اثر را با خالق آن اثر تطبیق می‌دهند. من می‌گویم یک اثر از خالق‌اش (پدر و مادرش) خصوصیات ژنتیکی را به ارث می‌برد. شاید شما نپذیرید اما معتقدم مثلا شخصیت اصلی داستان «منِ او» بخشی از شخصیت واقعی رضا امیرخانی است ولی به هیچ وجه نشان‌دهنده‌ی کل امیرخانی نیست. قبلا هم در خاطرات دوزاری 10 گفته بودم که وقتی داستان با «منِ راوی» روایت می‌شود این تطبیق‌ها بیشتر صورت می‌گیرد. اما آیا این کار صحیح است؟

نه نویسنده باید خودش را در داستان توصیف کند و نه خواننده باید این برداشت را از یک اثر داشته باشد. نویسنده با دیدن جزئیات اطراف و براساس دغدغه‌های شخصی‌اش شروع به نوشتن می‌کند. به نظرم با این شرایط صحبت از عشق کار راحتی نباشد. هم باید در بین آثار ضعیف کاری قوی داشته باشی و هم سوء برداشت از نوشته‌هایت نکنند. نظر شما چیست؟


و حرف آخر ترانه «نوستالوژی» از آلبوم «ساعتا خوابن» رضا یزدانی که چون روی سایت خودشون منتشر کرده بودند، آن را در سرور کویرنشین آپلود کردم. آن را از اینجا دانلود و گوش کنید.

 

  • سید مهدی موسوی
۳۰
بهمن

به دنبال چه می گردی؟

دراین آیین رسوایی

مر آخر تو نمیدانی

که راهی برنمی ماند نجاتی را

 که خود باشد تماما دانه و دامی

ببین,این انسان

خود خواسته

اینچنین,این تباهی را

تاشود معراج تو 

چیزی شبیه معجزه

از اسمان برخاک

تابماند بازهم خدا تنها

آسمان تنها

توام تنها!!!

  • معصومه علوی خواه