کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی
۱۷
خرداد

حمید کتری و قوری به دست در را باز می‌کند و می‌گوید: «پاشید یه چایی بخوریم بریم دیگه... جا گیرمون نمیادها!».

در باز است و چند نفر که بالش زیر بغلشان گرفته‌اند، سریع از جلوی اتاق رد می‌شوند. نگاهی به ساعت می‌کنم و می‌گویم: «بابا هنوز ده و نیمه، یک ساعت دیگه مونده» بعد به شکم وسط اتاق دراز می‌کشم و سعی می‌کنم توی کتابم غرق شوم که علی مثل نجات غریق‌ها شیرجه می‌زند و کتاب را از دستم می‌قاپد.

فکر می‌کنم «می‌خواد منت‌کشی کنه واسه خاطر دو تا فحشی که داده» بعد بدون اینکه نگاهش کنم لیوان‌ها را درون سینی می‌چینم و چای ریختنم را کش می‌دهم. کش می‌دهم تا خودش کتاب را برگرداند.

یک ساعت قبل وقتی که با حمید مثال‌های فصل سوم الکترومغناطیس را حل می‌کردیم، علی گفت: هر سه تا بازی را می‌بازیم، بهتون قول می‌دم» بعد از روی تخت پایین پرید، پارچ آب را از توی یخچال برداشت و سرکشید. از دهن‌زدن به پارچ بود که عصبانی شدم یا از پیش‌بینی احمقانه‌اش که گفتم: «اوهوی عین آدم آب بخور» بعد بحث‌مان کشید به سرمربی تیم ملی و جام جهانی قبلی و بازیکنان و انگار که ناف فوتبال را با فحش بریده باشند، دعوای ما هم با فحش و فحش‌کاری ختم به خیر شد! و من خدا را شکر کردم که مثل دفعه‌ی پیش کار به کتک‌کاری نرسید.

حمید چایی‌اش را سرمی‌کشد و می‌گوید: «من که دیگه طاقت ندارم» و بعد با اسماعیل که یک لنگه پا دم در ایستاده و پشت سر هم می‌گوید «نمازخونه پر شده، جا نیست» بیرون می‌رود.

با خودم عهد کرده بودم که تا فصل سه را تمام نکرده‌ام، از جایم بلند نشوم اما امروز آن‌قدر استرس داشتم که هنوز فصل سه را نصف هم نکرده‌ام. بی‌خیال وفای به عهد می‌شوم و من هم به سمت سالن چندمنظوره‌ی خوابگاه! که گاهی نمازی هم در آن خوانده می‌شود، می‌دوم.

بچه‌ها کتاب و جزوه به دست جلوی تلویزیون چنبره زده‌اند. من هم بی‌توجه به داد و فریاد «جا نیست دیگه نیا تو» شیرجه می‌زنم و خودم را در دریاچه‌ی کتاب و جزوه و دانشجوهای رنگ و وارنگ سالن غرق می‌کنم.

 بازی یک بر هیچ به نفع تیم مقابل به دقیقه‌ی هفتاد رسیده و حالا تشویق‌ها جای خودش را به فحش به بازیکنان دو تیم داده است. علی از جایش بلند می‌شود و می‌گوید: «من که گفتم می‌بازن» و بعد از سالن بیرون می‌رود. حمید مات و مبهوب به تلویزیون خیره شده و انگشت سبابه‌اش را گاز گرفته است. حسی غریب، نوک انگشت‌های پایم را می‌گیرد و بالا می‌آید. نفس که کم می‌آورم، خودم را به محوطه پرتاب می‌کنم.

مسیر بین بلوک یک تا نمازخانه را چند باری به امید تساوی بازی قدم می‌زنم. حتی اگر گوش‌هایم را بگیرم، باز هم صدای داد و فریاد بچه‌ها از فاصله‌ی صد متری شنیده می‌شود. طاقت شنیدن باخت اولین بازی را ندارم. چشم که باز می‌کنم جلوی کنتورهای برق خوابگاه ایستاده‌ام. برق که می‌رود، در یک چشم به هم زدن از تاریکی محوطه استفاده می‌کنم و خودم را به اتاق می‌رسانم. صدای رادیوی اتاق بغل بین جیغ‌های خوشحالی از تساوی بازی گم می‌شود. سرپرست خوابگاه از دم در سالن فریاد می‌کشد: «خودم دیدم اومدی توی این بلوک!».

 

  • سید مهدی موسوی
۱۳
خرداد

«آدم‌ها» قرار بود نگاه یک نویسنده‌ی دوزاری باشد بر جزء جزء یک شهر؛ شهری که گفتم می‌تواند حتی در یک اتاق دو متری زیر راه‌پله در خیال یک آدم دیوانه شکل بگیرد! دیوانه‌ای که شاید در نگاه دیگران به دیوانه بماند اما در اعماق این اتاق دو متری پادشاهی کند.

اما من نه آن دیوانه‌ی محبوس در اتاق دومتری هستم که بخواهم جنگلی را در اتاقم تصور کنم و نه آن دائم‌السفری که برای نوشتن «آدم‌ها» کاغذ کم بیاورد. آدم‌ها گاهی در داستان‌های امروزم خودشان را لو می‌دهند و گاه از خاطرات 27 سال قبلم بیرون می‌آیند و جایی بدون آنکه حتی خودم هم بدانم! داستان را به نفع خودشان تمام می‌کنند.

چند روز قبل جوجه‌ی یاکریمی (قمری) که روی کولر محل کارم لانه کرده بود، از تخم بیرون آمد. بال و پر درآورد، مثل مادرش قشنگ شد و حالا آماده‌ی پریدن است. یعنی یک جوجه‌ی چند روزه با دل آدم چه می‌کند که حالا دو روز است غصه‌ام گرفته است. غصه‌ام گرفته است که اگر برود چه کار کنم؟ با اینکه مادرش راه به راه برایش غذا می‌آورد، من هم آب و دانه می‌ریزم تا اهلی‌اش کنم. اهلی‌اش کنم که اگر رفت باز هم برگردد، اما به نوازش دست‌هایم عادت نکرده است...

یک راه بیشتر برایم نگذاشته است: قفس!

می‌گویند «عشق» آدم را خودخواه می‌کند. من قبول ندارم. من باید کاری کنم که جوجه یاکریم نرود. بماند. آن‌قدر بماند تا دوستم داشته باشد. تا اگر درِ قفس را هم باز کردم، نرود...

وقتی بین دستانم گرفته بودمش، وقتی که دیگر راه فراری نداشت، جادویم کرد. بله! یک جوجه یاکریم با ضربان قلبش جادویم کرد... قفس قلبم را شکست و همه‌ی یاکریم‌های درونم را آزاد کرد. همه‌ی سوژه‌هایی که بیست و هفت سال اینجا توی قلبم نگهشان داشته بودم که اگر لازم شد! توی داستانی آزادشان کنم...

ای کاش اشک‌های دم مشک می‌گذاشتند تا بقیه‌اش را بگویم اما حیف...

قمری

  • سید مهدی موسوی
۱۰
خرداد

یادداشتی بر فیلم سر به مهر به بهانه‌ی انتشار در شبکه‌ی نمایش خانگی

«سر به مهر» روایت‌گر افکار پریشان دختری خجالتی به نام صبا است که تصمیم می‌گیرد نماز بخواند. این ایده‌ی یک خطی داستان فیلم، قرار است 92 دقیقه مخاطب را با خودش همراه کند اما در عمل «سر به مهر» مخاطب چندانی را جذب نمی‌کند.

 اولین مسئله در مواجهه با این فیلم آن است که نگارنده برخلاف آنچه که در رسانه‌ها از «سر به مهر» به عنوان یک فیلم دینی یاد می‌کنند، معتقد است که اولین ساخته‌ی هادی مقدم‌دوست در مقام کارگردانی یک فیلم سینمایی چندان هم دینی و مرتبط با نماز نیست.

«سر به مهر» بر دو محور کلی زیر شکل می‌گیرد:

اول آنکه صبا دختر تنهایی که تمام افکار روزانه‌اش را با اسم مستعار در وبلاگش می‌نویسد و با دوستان مجازی‌اش مشورت می‌کند، حتی با دیدن این دوستان مجازی در یک قرار وبلاگی، وبلاگ‌نویسی خودش را انکار می‌کند. گویا دنیای مجازی محرم‌تر از یک دنیای واقعی است.

دوم؛ ترس از یک عقیده که این عقیده می‌تواند هر چیزی باشد. فیلم بر روی مسئله‌ی نماز تاکید می‌کند اما تغییر این اعتقاد به هر چیز دیگری ـ حتی مثلا شیطان‌پرستی! ـ خللی به داستان وارد نمی‌کند و این یکی از نقاط ضعف فیلم است.

فیلم سر به مهر

به نظر با توجه به دو محور اصلی فوق، می‌توان «سر به مهر» را تا حدودی یک فیلم روان‌شناسانه دانست. می‌گویم تا حدودی چون ما از شخصیت صبا (لیلا حاتمی) فراتر نمی‌رویم. در فیلم اشاره‌ی چندانی به کنش‌های متقابل با شخصیت اصلی داستان نمی‌شود. یعنی سوال اصلی این است که رابطه‌ی دوستان صبا و خواستگار او با مسئله‌ی نماز چیست؟ آیا این موضوع که صبا قبلا نمازخواندن خواهرش را مسخره می‌کرده است، می‌تواند دلیلی بر خجالت از نمازخواندن باشد؟

مخاطب حتی موضعی منفی نسبت به نماز از خواستگار صبا نمی‌بیند. یعنی به اختلاف دیدگاه‌های این دو نفر فقط در یکی دو سکانس کوچک اشاره می‌شود. درصورتی که افزایش این پیرنگ‌های فرعی نه تنها باعث جذابیت داستان خواهد شد بلکه توجیه بهتری برای کشمکش درونی صبا می‌باشد.

هادی مقدم‌دوست می‌گوید: «آدم‌های خجالتی با این فیلم بهتر ارتباط برقرار می‌کنند. آنها به جای تکلیف به دنبال علت‌یابی و ریشه‌یابی خجالت‌شان هستند».

 حتی اگر این جمله‌ی به ظاهر درست را هم از کارگردان بپذیریم، فیلم برای تماشاگر عام جذابیت چندانی ندارد. ما نود دقیقه دیالوگ‌ها و نریشن‌های صبا را می‌شنویم تا تحول شخصیتی او را درک کنیم. درصورتی که تمرکز روی این موضوع و حذف پیرنگ‌های فرعی، داستان را به شدت دچار مشکل کرده است.

نویسنده برای پیشبرد داستان چشم خودش را بر المان‌های مذهبی می‌بندد. وی قصد دارد یک داستان دینی را به تصویر بکشد اما مخاطب جز نمازخانه فرودگاه و نمازخانه سینما و برج میلاد چیزی را به عنوان نماد مکانی نمی‌بیند. این اشکال نه از آن جهت که بگوییم یک فیلم دینی حتما باید شامل مسجد، روحانی، امامزاده و... باشد ـ که به هیچ وجه این‌ها شاخص‌های یک فیلم دینی نیست ـ بلکه پیشرفت منطقی داستان باید مبتنی بر استفاده از امکانات موجود متناسب با روایت باشد.

سازندگان «سر به مهر» برای گرفتن پروانه‌ی ساخت این فیلم چندین بار به مشکل خورده بودند و دلیل رد این فیلمنامه «ضد نماز بودن آن» عنوان شده بود. جالب است که دیدگاه‌ها در مورد این فیلم دقیقا صد و هشتاد درجه با هم اختلاف دارند. عده‌ای آن را اولین فیلم در مورد نماز می‌دانند (که بدون شک اعتقاد نادرستی است) و عده‌ای آن را توهین به نماز.

آنها که معتقدند «سر به مهر» اولین فیلم در مورد نماز است، پیرنگ اصلی فیلم را نمازخواندن می‌دانند که با این پیش‌فرض، خجالت‌کشیدن از نماز مسئله‌ی اصلی آنها است! در حالی که فیلم مبتنی بر زندگی شخصی یک آدم خجالتی است.

«سر به مهر» هرچند که با دو نگاه کاملاً متفاوتِ ضدنماز بودن و یا تبلیغ دین‌داری قضاوت می‌شود اما اثر متوسطی است که تا حدودی به دو مسئله‌ی خجالت از دین‌داری و وبلاگ‌نویسی می‌پردازد.

 

یادداشت اختصاصی برای سینماکات


  • سید مهدی موسوی
۰۹
خرداد

تورا مرور می کنم

این بار با مکثی طولانی تر

تورا می خوانم

این بار با لبخندی پرمهرتر

تورا  می جویم

این بار باصبری مادرانه تر

تورا تمام می کنم

این بار بابغضی عمیق تر

  • معصومه علوی خواه
۰۷
خرداد

چند ضربه به در می‌خورد و یکی از بچه‌ها می‌گوید: «بسه بابا، می‌دونیم صدات قشنگه». بدجور توی ذوقم می‌خورد. دو دقیقه نگذشته که لامپ حمام هم خاموش می‌شود. لای در را باز می‌کنم و می‌خواهم تلافی بی‌هنری و بی‌سلیقگی آنها را بکنم، اما چیزی نمی‌بینم. چشم‌هایم را تنگ می‌کنم و می‌گویم:

ـ ای وای... چی شد؟

احسان همین‌طور که توی آشپزخانه با نور مبایلش کابینت‌ها را به هم می‌ریزد، می‌گوید:

ـ حامد این شمع‌ها رو کجا گذاشتی؟

ـ ولش کن احسان. یه کم صبر می‌کنیم، میاد الان. فکر کنم شمع‌ها رو منصور تموم کرده.

همین‌طور که خودم را خشک می‌کنم، می‌گویم:

ـ فقط چهار تا مونده بود. دیشب روشن کرده بودم توی حیاط...

احسان که بدجور کلافه شده است، داد می‌زند «دیوونه‌ی عاشقِ خل و چل!» و بعد چیزی را از آشپزخانه به سمت در حمام پرتاب می‌کند. از صدای شکستنش حدس می‌زنم نمکدان باشد. کورمال کورمال لباس‌هایم را پیدا می‌کنم و می‌پوشم. بیرون که می‌آیم، حسین روی زمین نشسته است:

ـ یه لحظه صبر کن تا خورده‌هاش را جمع کنم... بیا حالا...

هنوز قدم اول را برنداشته‌ام که جیغم به هوا می‌رود.

ـ خدا خفه‌ات کنه احسان.

احسان پایم را با پارچه می‌بندد و می‌گوید: «فایده نداره بچه‌ها. من سه فصل دیگه دارم. فکر نکنم به این زودی‌ها بیاد، بریم پارک سر کوچه». حامد که تا الان با نور مبایلش درس می‌خواند می‌گوید: «چِشَم دراومد. اینم که شارژش داره تموم میشه. آره بریم».

فکر می‌کنم: «اگه نتونم این درسو پاس کنم بی‌چاره می‌شم. یه ترم باید اضافه‌تر بمونم». در که باز می‌شود همه یک قدم عقب می‌روند. حسین می‌گوید: «اوه اوه، عجب سوزی میاد» بعد کلاهش را تا روی گوش‌هایش پایین می‌کشد. باد لای شاخه‌های درختان می‌پیچد و زوزه می‌کشد.

این چند ماهی که اینجا را اجاره کرده بودیم، حتی یک بار هم برق نرفته بود. هیچ وقت زندگی آن چیزی نیست که ما فکرش را می‌کنیم. چشم‌هایم را می‌بندم و سرم را به نیمکت پارک تکیه می‌دهم. دبیرستان که بودم، بابا با اینکه همیشه به درس خواندمان ایراد می‌گرفت اما شب‌های امتحان تا صبح کنار ما می‌نشست و کتاب می‌خواند. حتی آن شب هم که برق رفت و از نیامدنش تا صبح مطمئن شد، من و برادرم را تا حرم امام رضا(ع) رساند. ای کاش امامزاده‌ی این شهر هم تا صبح بیدار بود.

اولین قطره‌ی باران که به صورتم می‌خورد، از جا می‌پرم. ساعت سه است. «خدایا این امشب رو به خاطر ما بی‌خیال بارون شو». احسان این را می‌گوید و بعد از جایش بلند می‌شود. پارک بدجور سوت و کور است و به‌جز صدای باد و رعد و برق چیزی شنیده نمی‌شود. ناگهان باد برگه‌های جزوه‌ی حامد را برمی‌دارد و فرار می‌کند. همه دنبال برگه‌ها می‌دویم اما باد از ما سریع‌تر است. گویا دعای مردم از دعای احسان زودتر رسیده که حالا باران هم به جمع ما اضافه شده است.

هنوز نصف برگه‌ها را جمع نکرده‌ایم که حامد می‌گوید «من که صد در صد ده رو می‌گیرم» و بعد برگه‌های جمع شده را کف پارک رها می‌کند و به سمت خانه می‌دود. به خانه که می‌رسیم حامد به پدر و مادر ادیسون فحش می‌دهد و گوشه‌ی اتاق پتو را روی سرش می‌کشد. من با چشم‌های نیمه‌باز دو فصل باقی‌مانده را ورق می‌زنم و به نمره‌ی ده فکر می‌کنم.

 

  • سید مهدی موسوی
۰۵
خرداد

قاری «صدق الله العلی العظیم» را که می‌گوید سعی می‌کنم قدم‌هایم را تندتر کنم. با این فکر که «الانه نماز شروع بشه» پاهایم را سریع‌تر روی زمین می‌کشم.

لیز بودن سنگفرش‌های حرم تند راه رفتن را آن هم با جوراب قدری مشکل می‌کند. شب عید است و حرم شلوغ. گذشتن از لابه‌لای این همه زائر کار آسانی نیست و وقتی دشوارتر می‌شود که متوجه نگاه زائرها می‌شوم که وقتی به من می‌رسند لحظه‌ایی مکث می‌کنند. حتی صدای دل‌هایشان را هم می‌شنوم: «الهی... طفلکی... خدایاشکرت... خدا ایشاللا شفاش بده...»

این نگاه‌ها و این صداها سرعتم را کم نمی‌کند. قدم‌هایم را محکم‌تر و سریع‌تر به روی زمین می‌کشم. تا ثابت کنم، هم به خودم هم به صداها و نگاه‌ها که من از شما هم تندتر می‌روم. دیگر صدای اذان به نیمه رسیده است: «اشهد ان علیا ولی الله»

هنوز تا شبستان راه زیادی مانده است. خیزم را بیشتر می‌کنم و کشیدن پاهایم را برزمین سرعت می‌بخشم. سنگینی کتاب‌های دانشگاه بر روی دوشم انرژی زیادی از من می‌گیرد. می‌خواهم لحظه‌ایی نفس بگیرم و کمی بایستم اما باز صداها و نگاه‌ها به سویم هجوم می‌آورند.

آب دهانم را قورت می‌دهم و بند کیفم را روی دوشم جابه‌جا می‌کنم. باز هم گام‌هایم راسریع‌تر برمی‌دارم... این بار نه برای اثبات خودم به صداها و نگاه‌ها... این بار برای اثبات خودم به خودم با کشیدن سریع پاهایم بر روی زمین گویی می‌دوم. و ناگهان...

تا بیایم بفهمم چه شده است... سیل جمعیت است که به سویم می‌آید و «یا علی» گویان بلندم می‌کنند. لباس‌هایم را مرتب می‌کنند و کیفم را بر روی دوشم می‌گذارند. چه صداها ونگاه‌های گرم و مهربانی...

من اما سرخم با بغضی که تا اشک تنها یک ثانیه فاصله دارد... گریه‌ام را میان بغض سنگینم پنهان می‌کنم... آن‌ها که نمی‌دانند... فدای آن آقایی که وقتی از اسب افتاد صدای «یا علی»‌ایی نشنید...


  • معصومه علوی خواه
۰۳
خرداد

پیش از این اولین تلفن، دور اتاق راه می‌رفتم و بلند بلند فرمول‌ها را با خودم تکرار می‌کردم. قبل از آن، هم‌اتاقی‌هایم لباس پوشیدند و با اینکه یک ساعت به شروع امتحان مانده بود، به دانشگاه رفتند. دور نمی‌دانم چندم اتاق بود که پایم به قوری خورد و ته‌مانده‌های چای روی کتابی که از کتابخانه امانت گرفته بودم پخش شد. مات و مبهوت به کتاب خیره شدم و رد چای را تا روی فرش دنبال کردم.

با اولین زنگ تلفن فکر کردم ساعت‌ها همان جا خشکم زده است و به امتحان نرسیده‌ام. مامان آن طرف خط بود. سعی می‌کرد نگرانی خودش را قایم کند اما از همین جا می‌دیدم که چطور سیم تلفن را دور انگشتانش می‌پیچاند. گفت:

ـ علی تونستی یه دور بخونی؟

ـ تقریبا... الان دارم دوره می‌کنم.

ـ صبحونه خوردی که؟

می‌گویم «آره» و بعد دوباره نگاهم به قوری دمر کف اتاق و سفره‌ی جمع‌نکرده و لیوان‌های نشسته و ظرف‌های نشسته‌ی شب قبل می‌افتد. مامان خداحافظی می‌کند. با اینکه این شش ترم دانشگاه فقط یک درس را افتاده‌ام اما نگرانی مامان تمامی ندارد.

تلفن دوباره زنگ می‌خورد. بچه‌ها می‌گویند «بیا... نیم ساعت دیگه امتحان شروع میشه‌ها». یاد نیم ساعت قبل‌شان می‌افتم که چطور تمرین‌های کتاب را مثل مشاعره با هم مرور می‌کردند و ذره ذره من را در استرس امتحان غرق می‌کردند. دبیرستان که بودم از حفظ کردن درس تاریخ هم متنفر بودم اما دانشجوهای اینجا حتی مسئله‌های فیزیک و ریاضی را هم از حفظ می‌نویسند.

خدا را شکر فاصله‌ی خوابگاه تا دانشکده بیشتر از ده دقیقه نیست. همکلاسی‌هایم دور هم جمع شده‌اند و دوباره همان مشاعره‌ی مسخره‌ی خودشان را راه انداخته‌اند. استرسم چند برابر شده است. به در سالن که نزدیک می‌شوم، صدای ضربان قلبم را می‌شنوم. جایم را سریع پیدا می‌کنم. چشم‌هایم را می‌بندم و آیت الکرسی می‌خوانم.

برگه‌ی سوالات را که می‌بینم، کمی آرام می‌شوم. به نظرم امتحان چندان سختی نیست. نیم ساعت نگذشته که نفر کناری‌ام می‌گوید:

ـ جواب سوال دو، 27 می‌شه؟

جوابش را نمی‌دهم و سراغ نفر پشت سر می‌رود. کلاس سوم دبستان تقلب کرده بودم و معلم هم فهمیده بود. فکر کردم حتما این درس را تجدید می‌شوم اما خانم معلم دستی روی سرم کشید و گفت:

ـ تو تا حالا دزدی کردی؟

ـ نه به خدا. خدا دزدا رو دوست نداره.

دلم برای بچگی‌هایم تنگ می‌شود. اینجا تقلب کنی، خبری از دست نوازش استاد نیست. محسن از کنارم رد می‌شود، دست روی سوال دو می‌گذارد و می‌گوید:

ـ دیوونه 27 می‌شه...

سر برمی‌گردانم و نگاهی به سالن می‌اندازم. با اینکه 45 دقیقه بیشتر نگذشته، تقریبا بیشتر بچه‌ها رفته‌اند. احساس می‌کنم سوال دو گردنم را گرفته است. یاد استرس‌های مامان می‌افتم. تا آخر وقت چند بار دیگر امتحان می‌کنم و هر بار جوابم 53/68 می‌شود. مراقب از سر سالن داد می‌زند:

ـ برگه‌ها بالا...

مامان جلوی چشمانم ظاهر می‌شود:

ـ تقلب حرومه. بعدا هم استخدام بشی، حقوقت حرومه، نون حروم بدی بچه‌ات...

سرم را برمی‌گردانم و معلم کلاس سوم را می‌بینم که از دور نزدیک می‌شود. بی‌خیال نوازش دستانش می‌شوم و روی کل جوابم خط می‌کشم و به این امید که جواب آخر 25صدم نمره باشد، می‌نویسم: X=27

بیرون که می‌آیم، سهرابی شاگرد اول کلاس برای بچه‌ها توضیح می‌دهد. استاد برای اولین بار متغیرهای سوال کتاب را تغییر داده است.

 

  • سید مهدی موسوی
۳۰
ارديبهشت

جلوی آینه نشسته‌ام و موهایم را شانه می‌کنم. فکر می‌کنم «خدا کنه حامد از این رنگ خوشش بیاد». بعد کشو را باز می‌کنم و با دقت دنبال گل‌سر پروانه‌ای زرد می‌گردم. دلم بدجور ضعف می‌رود. از صبح که آرایشگاه رفتم و تا الان که نزدیک 2 شده است، چیزی نخورده‌ام. با اکراه موهایم را با گل‌سر قرمز می‌بندم و سعی می‌کنم با آوازخواندن از فکر ترکیب مسخره‌ی رنگ موهایم با قرمز بیرون بیایم. دنیا پر از ترکیب‌های مسخره‌ای است که مجبوری یک عمر تحمل‏شان کنی تا به مرور جزوی از زندگی‌ات شوند.

یاد حامد می‌افتم. سه ماهی می‌شود که به خاطر ترفیع در اداره، سه ساعتی دیرتر به خانه می‌آید. باید امروز خوشحالش کنم. خستگی و فشار کار بدجور بی‌حوصله‌اش کرده؛ دقیقا شش ماه است که مسافرت نرفته‌ایم. حتی با بهانه‌های ساده زیر بار رفتن به مهمانی هم نمی‌رود. زندگی مشترک‌مان به اشتراک من و وسایل خانه رسیده است.

 «اما عوضش حامد خیلی دوسم داره، خودش تا حالا هزار بار گفته همه‌ی این کارا رو برای خوشبختی من می‌کنه». چطور می‌شود بدون اطمینان‌های احمقانه زندگی کرد؟ خانه را که جارو می‌کنم یاد خریدهای فراموش‌شده‌ی امروز می‌افتم. باید کمی میوه و سبزی بگیرم.

خیابان‌های بعدازظهر زیادی شلوغ است و من هم سرم به ویترین مغازه‌ها گرم شده است که خودم را جلوی کافه اسپرسو می‌بینم. لبخند دوباره روی لب‌هایم برمی‌گردد. به یاد تمام قهوه‌های دوران نامزدی‌ام و دیدن صاحب کافه که از دوستان قدیمی خودم هست، از فکر خرید بیرون می‌آیم.

پرس و جو که می‌کنم لیلا ـ صاحب کافه ـ مسافرت است. گوشه‌ی دنجی را انتخاب می‌کنم. کافه اسپرسو را با حامد پیدا کرده بودیم. برعکس کافه‌های دیگر این خیابان، اینجا خبری از موسیقی نیست و به جای آن صدای شرشر آب‌نماها می‌آید.

حامد دستش را جلوی چشمانم تکان می‌دهد و می‌گوید: «کجایی مریم؟ غرق نشی توی این آب‌ها» بعد بلند بلند می‌خندد و چند نفری هم زیرچشمی نگاه‌مان می‌کنند. می‌گویم: «هیییس! آبرومون رو نبر حامد» بعد خودم هم خنده‌ام می‌گیرد. حامد سرش را نزدیک می‌آورد «اون آقاهه رو ببین. از همکلاسی‌های دانشکده‌مون بود. با خانمش اینجا رو راه انداختن. دوتاشون دیوونه‌ان. عاشق طبیعت. ببین اینجا رو کردن مثل قهوه‌خونه‌های قدیمی. کم مونده به جای قهوه، دیزی بدن به مردم. نکردن اسم اینجا رو یه چیز سنتی‌تر بذارن» بعد دوباره بلند بلند می‌خندد.

«خانم! خانم!» سرم را بالا می‌آورم و چند ثانیه‌ای طول می‌کشد تا متوجه سینی قهوه‌ای بشوم که در دستان مرد، منتظر مانده است. قهوه را می‌خورم و سریع به دنبال خریدها می‌روم. کمی زودتر از ساعت هفت به خانه می‌رسم و برنجی را که خیس کرده بودم روی اجاق می‌گذارم.

جلوی تلویزیون نشسته‌ام که حامد با سبد گلی بزرگ در را باز می‌کند. اشک‌هایی را که از دیدن فیلم روی صورتم نشسته‌اند پاک می‌کنم. باورم نمی‌شود که اینقدر زود دعایم مستجاب شده باشد. شاید بیشتر از یک سال است که حامد برایم گل نخریده است. بلند می‌شوم که به سمتش بروم. حامد گل را روی میز می‌گذارد و می‌گوید: «چرا هنوز آماده نشدی؟ امشب همه‌ی همکارام خونه‌ی رئیسمون دعوت هستن. ختنه‌سوران پسرش هست. زودباش باید یه کادو هم براشون ببریم». بوی قرمه‌سبزی کل خانه را گرفته است.

قرمه سبزی 

  • سید مهدی موسوی
۲۷
ارديبهشت

دوباره می ایستم و کوله پشتی سنگینم را بر زمین می گذارم. سرم را بالا می گیرم و به انتهای خیابان نگاه می کنم. به خودم دلداری می دهم که: «چیزی نمونده دیگه...» این بار محکمتر بند کوله پشتی را میگیرم و با یک حرکت سریع آن را به روی دوشم می اندازم.

به دعوای دیشب که فکر می کنم دوباره ناخوداگاه قیافه ام درهم می رود. توی ذهنم مدام حساب کتاب می کنم که من مقصر بودم یا محمد و طبق معمول همیشه دلیل های بیشتری برای تایید خودم جمع می کنم. مثل وکیلی زبردست که بی چون و چرا موکلش را پیروز از دادگاه بیرون می آورد.

با همین فکرها تا به خودم بیایم رسیده ام دم درب خوابگاه. ظاهرم را درست می کنم و مدام به خودم نهیب میزنم هیچ کدام از بچه ها نباید بفهمند چه اتفاقی افتاده است. «اخه مگه میشه... قیافم داد میزنه... این وقت صبح... با این قیافه درب و داغون... تازه تو که تازه پریروز رفتی خونه... تا آخر هفته هم کلاس نداری»

خانم کارتتون رو لطف کنید. با این سوال به خودم میام و سعی می کنم به صورت خیلی خیلی فوری تمام بدبختی هام رو فراموش کنم. و تمرین لبخندی بسیار تصنعی را داشته باشم. ازسرپرستی خوابگاه تا بلوک شماره ی ۱۴ به این نتیجه میرسم که بگویم محمد به ماموریت کاری رفته است. بهترین بهانه ایی بود که می شد تا چند هفته در خوابگاه حتی پنجشنبه و جمعه هم بمانم و مجبور به پاسخ به سوال های ریز و درشت بچه ها نباشم. دختر خونگرمی بودم و خیلی زود با بچه های اتاق صمیمی می شدم. عیبی که در این جور مواقع بیشتر خودش را به رخم می کشد و همیشه تصمیم می گیرم آدم سردتر و ضمخت تری بشوم. ولی باز خیلی سریع یادم میرود.

«سمانه خودتی؟ اینجار چیکار میکنی؟ بچه ها ببینید کی اومده»

این ها را تقریبا با جیغ از زبان مریم می شنوم و تا یک ساعت بعد باید پاسخگوی بازجویی بچه ها باشم. یک ساعت بازجویی با همان داستان ماموریت مسخره و لبخند تصنعی مسخره ترش تمام می شود. صدای اذان کم کم اتاق را خالی می کند و من را دوباره با خودم تنها می گذارد.

خسته و سردرگم روی تخت می نشینم و فکر میکنم اگر چند هفته هم تمام بشود و محمد... محمد... و دلم از همین الان برایش تنگ شده است. دوباره دنبال مقصر میگردم تا به دلم یادآوری کنم نباید دلتنگ بشوی... اما این بار نمی شود...

«خانم اکبری به سرپرستی...خانم اکبری به سرپرستی»

فکر میکنم لابد سرپرست شیفت شب آمده است و می خواهد حضوری ام را دوباره چک کند. با عجله به سمت در می روم و دمپایی های بچه ها را لنگه به لنگه می پوشم و راه می افتم. در حال پایین آمدن از پله ها هستم که صدای زنگ مسیج گوشی ام را می شنوم:

«تو سرپرستی منتظرتم

دوست دارم دختره ی لوس»

  • معصومه علوی خواه
۲۱
ارديبهشت

یادداشتی بر فیلم خط ویژه/ یادداشت اختصاصی برای سینماکات

«خط ویژه» سومین ساخته‌ی مصطفی کیایی بعد از «بعد از ظهر سگی سگی» و «ضد گلوله» می‌باشد. فیلمی که به نسبت، گیشه خوبی هم در دو ماه اخیر داشته است. با اینکه «خط ویژه» یک سر و گردن از آثار قبلی کیایی بالاتر است اما همچنان پا را فراتر از متوسط بودن نمی‌تواند بگذارد. در این یادداشت کوتاه، نقاط مثبت و منفی این اثر را بررسی می‌کنیم.

به اعتقاد نگارنده، بزرگ‌ترین ضعف این فیلم همان چیزی است که در شعار اصلی «کمدی‌ترین فیلم جدی سال» به آن اشاره می‌شود. «خط ویژه» نه کمدی است و نه جدی. فیلمی که سعی می‌کند یک داستان جدی و گزنده را با چاشنی طنز از خطر سانسور نجات دهد.

کیایی می‌گوید: «این یک لحن است که فعلا‌ با آن فیلم می‌‌سازم. شاید نوعی رندی است که در سینما انتخاب کردم. چون می‌دانم اگر به چنین موضوعاتی با لحن جدی یا با فضایی تلخ پرداخته شود اجازه ساخت نمی‌دهند... اتفاقی که در «خط ویژه» می‌افتد و مخاطب را با قهرمانان فیلم همراه می‌کند لحظه‌ای شیرین بود. اینکه شما به بانک مراجعه کنید و متوجه شوید در حساب‌تان پولی کلان موجود است.» (سایت آفتاب، 27 فروردین 93، کد خبر: ۲۳۹۷۵۸)

خط ویژه

اما اشکال اینجاست که کیایی برای بیان این طنز از پیرنگ‌های فرعی بسیار ضعیفی استفاده می‌کند که در واقع آسیبی جدی به اصل داستان می‌زنند. به طور مثال به ماجرای بعد از دزدیدن ماشین عروس و اصرار به برگرداندن ماشین، عاشق شدن یک‌باره‌ی یکی از شخصیت‌های داستان بلافاصله بعد از فهمیدن موضوع ازدواج دختر مورد علاقه‌اش و... می‌توان اشاره کرد.

هر چند که کیایی استفاده از طنز را حربه‌ای برای فرار از ممیزی آثار خودش بیان می‌کند اما همین طنز در «بعد از ظهر سگی سگی» در سطحی بسیار نازل با دیالوگ‌هایی ضعیف و در «خط ویژه» با کمی بلوغ ولی باز هم دم دستی و کلیشه‌ای خودش را نشان می‌دهد. کیایی با کمی دقت و سرمایه‌گذاری در حوزه طنز می‌تواند یک کمدی تلخ قوی بسازد.

به نظر اگر بخش‌های ضعیف فیلمنامه مثل همین پیرنگ‌های فرعی طنز و پیرنگ معرفی طلبکار ـ که حقیقتاً هیچ کمکی به پیشبرد داستان نمی‌کند ـ را حذف کنیم، «خط ویژه» داستان بسیار خوب و به‌جایی دارد و به مسئله‌ی حساسی چون رانت و اختلاس اشاره می‌کند.

«خط ویژه» فیلم خوش ساختی است که تماشاگر را به خوبی با خودش همراه می‌کند اما در بیان آنچه که می‌خواهد بگوید، لکنت دارد. کیایی پول دزدی را حق مردم می‌داند، حقی که بسیاری از مشکلات ریز و درشت آنها را برطرف می‌کند (همان) اما در برگرداندن این پول به مردم دست به یک ترفند رابین‌هودی می‌زند. ترفندی که اتفاقا در صحنه‌ی ریختن پول از بالای پل عابر پیاده و توقف یک‌باره‌ی ماشین‌ها بسیار بد از کار درمی‌آید. جدا از اینکه این اشتیاق مردم به دلارهای بادآورده خوب است یا بد، نوع رفتار مصطفی زمانی و هانیه توسلی در آن صحنه همراه با خوشحالی و خنده‌ی آنها به هیچ وجه با آنچه که از طمع و تلاش آنها برای بدست آوردن آن پول‌ها می‌بینیم، همخوانی ندارد.

یکی دیگر از نقاط مهم «خط ویژه» وجود پرسوناژهای متعدد و تقسیم نقش «قهرمان داستان» بین آنهاست. به عبارتی دیگر ما با چند قهرمان کوچک طرف هستیم که هر کدام نقشی را در داستان ایفا می‌کنند و اتفاقا از جایگاه «تیپ‌بودن» خارج می‌شوند و به «شخصیت» می‌رسند و همین یکی از نقاط قوت فیلم می‌شود. نویسنده سعی می‌کند با معرفی کاراکترها ما را با بخشی از درگیری‌های ذهنی و مشکلات مادی و اخلاقی آنها آشنا کند اما در بعضی از مواقع یا اطلاعات اضافی به ما می‌دهد و یا اطلاعاتی ناقص؛ مثل اتفاقاتی که در خانه‌ی میترا حجار می‌افتد.

آخرین ساخته‌ی مصطفی کیایی هر چند که اشکالاتی در فیلمنامه و کارگردانی دارد اما باز هم اثری قابل قبول و رو به پیشرفت در کارنامه‌ی وی می‌باشد.


این مطلب در دیگر رسانه ها:

ـ رسانه خبری تحلیلی سینماکات

ـ خبرنامه دانشجویان ایران


  • سید مهدی موسوی