کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی
۱۴
شهریور

سلام. امروز که داشتم پیغام‌های خصوصی و غیر خصوصی دیروز و پریروز را می‌خواندم به چند تا شبهه در ذهن خوانندگان مواجه شدم. که بد ندیدم برای آنکه دیگر سوالی اینچنینی مطرح نشود، پیش دستی کنم و جواب آن را یکباره بدهم.

در مورد مطلب "یک پیاله سیرابی" باید بگویم این مطلب داستانی بلند و دنباله دار است و من تا آنجا که امکانش باشد، سعی می‌کنم برای هر قسمت کمی خلاصه‌تر بنویسم که قابل خواندن برای همه باشد و حوصله‌ی خواننده سر نرود؛ اگر طولانی شد شما به بزرگواری خودتان ببخشید. در مورد سمنان قبول شدن "حسن" هم باید بگویم چون با محیط این شهر آشنایی بیشتری دارم و حتی با رشته‌ی او که خودم آن را در دانشگاه می‌خوانم خو گرفته‌ام، صلاح را در این دیدم که اگر این شرایط برای "حسن" باشد، بهتر بتوانم در مورد او توضیح دهم. ضمنا من روزانه هستم نه شبانه(زیاد هم فرقی نمی‌کند، مگر در پرداخت هزینه‌ی کمتر). در مورد سیگاری بودن پسر هاشم آقا نیز بگویم که حرف و حدیثی باقی نماند... نمی‌گذارید که، قسمت بعدی که قرار است بنویسم در مورد او است ... آنجا توضیح می‌دهم که چون هاشم آقا سیگاری است، پس اشکالی پیش نخواهد آمد که پسرش هم براحتی اهل سیگار شود ... پس قرار نیست هر که بچه‌ی طلاق بود سیگاری شود... قبول؟!

باز هم خوشحال خواهم شد که نظرات شما را در این وبلاگ مشاهده کنم. دلگرمی خوبی برای نوشتن است.

به امید دیدار

یا علی مدد

  • سید مهدی موسوی
۱۲
شهریور

این ماجرا: غولی به نام کنکور

- بابا ... بابا ...

- ها ...

- بابا ... ساعت شیش و نیمِ ... نمی‌یای دنبالم؟!

- خفه کردی من را ... صبر کن یه آبی به دست و صورتم بزنم ... می‌رویم الان ...

فکر کنم دهم، یازدهم تیر ماه بود؛ تقریبا 3 ماه پیش ... آن روز حسن کنکور داشت، کنکور ریاضی. یادش بخیر وقتی لیلا هم می‌خواست کنکور بدهد، همین بساط را داشتیم، تازه بدتر از این ... فکر می‌کنم ساعت چهار، چهار و نیم از خواب بیدار شده بود و لباس‌هایش را پوشیده بود ... ماشاءا... حالا برای خودش خانمی شده و الان هم ترم 7 داروسازی می‌خواند.

حسن اصلا از آن بچه‌های استرسی نیست، خیلی راحت و آرام صبحانه‌اش را خورد و لباس پوشید؛ یک شلوار پارچه‌ای طوسی رنگ و یک پیراهن آستین کوتاه سفید. تقریبا 15 دقیقه‌ای تا محل کنکور فاصله داشتیم، بیچاره حسن هر چقدر وقت گذاشته بود تا اول صبحی موهایش را شانه کند، پشت موتور به باد رفته بود ... وقتی که پیاده شدیم، تا نگاهم به حسن افتاد، پقی زدم زیر خنده ... حسن با تعجب یک نگاهی به من کرد و گفت: "بابا!!!" بنده خدا نمی‌دانم فکر می‌کرد به چه چیز خندیده‌ام، گفتم: «قبل از این‌ که پیش رفقات بری، یه دستی به موهات بکش» تازه دوزاری‌اش افتاد و خودش هم شروع کرد به خندیدن.

  • سید مهدی موسوی
۱۰
شهریور

ساعت نزدیک‌های نه صبح بود که از پل رد شدیم و به نقطه‌ی صفر مرزی رسیدیم، آن‌جا تا ظهر معطل شدیم تا کاروان‌های حج و زیارت عبور کنند و سر ظهر بود که ما هم رد شدیم. به مرز عراق که رسیدیم یعنی قبل از چک کردن گذرنامه‌های ما، گیر این آمریکایی‌های{.....} افتادیم ... چون همه‌ی کاروان ما جوان بودند(جز 2 نفر از بستگان بچه‌ها) از تک تک ما اثر انگشت و عکس چهره به چهره و عکس مردمک چشم گرفتند ... می‌خواستم یک مشت بخوابانم توی صورت آن نامردها ... 2 ساعت ما را الاف خودشان کردند ... کفر همه را درآورده بودند ... حیف که اسلام دست و پایمان را بسته(و چه خوب که بسته است) وگرنه هر چی از دهنم در می‌آمد این‌جا برایشان می‌نوشتم(آن‌جا که جرات نمی‌کردیم فحش بدهیم جز در دل) ... کی می‌شود که این غاصبان از خاک عراق بیرون بروند؟! ...

  • سید مهدی موسوی
۰۹
شهریور

همیشه‌ی خدا شب امتحان یک شب پر خاطره است، برای ما که اینطوریه ... درس‌های تلنبار شده، سیل عظیم سؤالات حل نشده، جزوه‌ی ناقص، استرس و خلاصه کلی خاطره‌ی خوش و دلچسب که هر کسی لیاقت این فیض عظیم را پیدا نمی‌کند ... . وسط این خوش خوشی‌ها و این مهمانی پر برکت که خودم و محمدعلی (رستمیان خدا بیامرز را می‌گویم) در آن حضور داشتند، صحبت سر برنامه‌های ترم آینده یعنی همان نیمسال دوم 86-87 شد و جرقه‌ی یک برنامه‌ی جدید و با برکت زده شد ... اردوی عتبات عالیات ... دیگه از جلسات مختلف و سبک سنگین کردن‌هایش بگذریم که این اردو به تصویب رسید و تبلیغات ثبت‌نام از اوایل ترم جدید به روی دیوار رفت. ثبت‌نام از 27 بهمن الی 2 اسفند.

تبلیغات ثبت‌نام که رفت روی دیوار سیل مشتاقان اباعبدا... بود که راه به راه جلوی آدم را می‌گرفتند و از شرایط اردو، هزینه‌ها، زمان برگزاری و ... خلاصه هر چی که فکرش را بکنی سؤال می‌پرسیدند، جالب اینکه چون زمان ثبت‌نام همزمان با ثبت‌نام اردوی مشهد خواهران بود، آن‌ها نیز از این گله می‌کردند که چرا فقط برادران و ... .

یک هفته از آخرین روز ثبت‌نام می‌گذشت، مسجد غلغله بود، همه آمده بودند، چه آن‌هایی که ثبت‌نام کرده بودند، چه غیر ثبت‌نامی‌ها، چه ...! شب جمعه ... دعای کمیل ... مسجد امام علی(ع) ... دانشگاه سمنان... یعنی می‌شود یک شب جمعه بین ... . دعای کمیل تمام شد؛ همه با چشم‌هایی گریان و اشک‌هایی که از گفتن «اللهم اغفرلی الذنوب ...» باقی مانده بود و ذکر «یا کاشف الکرب ...»ی که بر لب داشتند، چشم به دست‌های کسی داشتند که قرعه‌ی این سفر را برای آن‌ها در می‌آورد ... یعنی مادر سادات برای چه کسانی دعوتنامه فرستاده است؟!

  • سید مهدی موسوی
۰۵
شهریور

سلام. خیلی وقته که این وبلاگ تاسیس شده اما غیر از یک پیاله سیرابی که قسمت اول اون را نوشتم مطلب جدیدی نوشته نشده. تاحالا تابستونی به این پرکاری و شلوغ پلوغی نداشتم. هنوز این وبلاگ را به کسی هم معرفی نکردم . چون می ترسیدم شرمنده دوستان بشم. تا دو سه روز آینده خاطرات خودم در مسئولیت کاروان دانشجویان دانشگاه سمنان را تکمیل می کنم و اون وقت این وبلاگ را معرفی خواهم کرد. در مورد مهندسی فرهنگی هم باید بگم مطالبم هنوز ناقص است و برای تکمیل آن باید بیشتر وقت بگذارم تا مطلبی مفید و روان تر آماده کنم. که آن هم تا مهر ماه طول خواهد کشید.

دو سه روز دیگه برمی گردم.

یا علی مدد

  • سید مهدی موسوی
۱۴
مرداد

تابستان بود و هوا بفهمی نفهمی مثل جهنم، ما هم زیر باد کولر داشتیم صفا می‌کردیم که:

- تق ... شترق ...

- ای بابا ... یه بعد از ظهری خواستیم کفه‌ی مرگمون را بگذاریم ... چه خبرتونه؟!

- اسمال آقا! بچه‌اند ... الان دعوا می‌کنند، 5 دقیقه دیگه آشتی ... . معصومه! رضا! یه کم یواش‌تر! ... باباتون را بیدار کردید ...

- صدبار گفتم این بچه‌ها را این‌قدر لوس بار نیار! آخه کی ما سر حسن و لیلا این‌جوری بودیم!

- حالا ول کن این حرف‌ها را! تو هم پاشو برو سرِ کارت! مگه نگفتی امروز می‌خوای زودتر بری؟

- ای دل غافل! ... الان با مَمّد چرکه قرار داشتم! یه 10-15 تایی کله‌ی مشتی برام کنار گذاشته که باید بگیرم! ... یا علی مدد!

  • سید مهدی موسوی
۱۴
مرداد

«زمان ، زمانه‌ی جنگ و نامردی است ، ظلم و بی‌عدالتی و هزار تا کوفت و زهر مار دیگه ؛ ای بابا ما که نخواستیم یک متن سیاسی بنویسیم ، برو عموجون ، از حرف‌های قلمبه سلمبه اصلا خوشم نمی‌آید ... »

این حرف‌ها را من نمی‌گم ، یکی از قربانیان حادثه می‌گه ، که خاطرات خودش را به صورت یک کتاب چاپ کرد.

بگذارید قسمتی از کتاب اون بی جنبه را با هم بخوانیم :

«... من یک دانشجو هستم یک دانشجوی فعال توی دانشگاه سمنان ، که کارهای سیاسی ، فرهنگی و ... جزء فعالیت‌های غیر درسی من است ...

ساعت 10 شب بود که گفتم یک سری به بچه‌های اتاق ]...[ بزنم ببینم چه خبره ، رفتم تو ، دیدم بچه‌های اتاق آرام آرام می‌خندند و پچ‌پچ می‌کنند ؛ به من گفتند: تو آدم فعالی هستی‌ها! گفتم خوب آره ، چطور مگه؟! گفتن آره همان و حمله کردن اون‌ها به طرف من همان ؛ من را گرفتند خواباندند وسط اتاق ، اولش پاهایم را با کمربندی بستند و خوب محکمش کردند ، بعدش مجری حکم (به گفته‌ی خودشان) آقای ]...[ آمد جلو ، با کمربندی که دستش بود سه تا ضربه‌ی جانانه حواله‌ی ما کرد ؛ آخ نگو که چه دردی داشت ، حالا می‌فهمم این خلاف کارها چی می‌کشند ، بابا اتاق اینها از زندان گوانتانامو هم بدتره! یک وقت هوس نکنید برید اون جا! ... ما را می‌گی مات و مبهوت نشسته بودیم کف اتاق ، یک نگاه به پاها ، یک نگاه به اون‌ها ، نه! ما که از این تریپ‌ها با این‌ها نداشتیم؟! مجری حکم رفت طرف برد اتاق (sms های اتاقی) یک صفحه را باز کرد و شروع کرد به خواندن حکم:

  • سید مهدی موسوی
۰۶
مرداد

جمله‌ی جالبی که خیلی از ماها شاید آن را به خاطر نیاوریم ، شاید هم الان وقتی پدر یا مادری به فرزند کوچک خود این عبارت را می‌گویند خنده‌مان هم بگیرد. جیزّه! تا حالا فکر کرده‌اید هدف از این کار پدر و مادرها ، خاله و عمو دایی و ... چیه؟ نه! هدف چیزی جز امر به معروف و نهی از منکر نیست!!! خنده‌داره نه! در واقع اولین مرحله‌ای که ما پس از تولد خود –و یک کم جلوتر ، وقتی که توانستیم چهار دست و پا حرکت کنیم- با آن برخورد می‌کنیم یک قانون بازدارنده است! ایست!!! ایست!!! ایست!!! ... و شلیک ... کمند دست پدر یا مادر که ما را گرفته و به عقب می‌کشاند ، چه شده است؟ چرا کودک را آزار می‌دهید ، چرا آزادی او را می‌گیرید ، بگذارید با آن بازی کند ، باچه؟ با اتوی داغ!!!

کمی به زمان جلوتر بیاییم ، مدرسه ، دوست‌ها ، خوردن ، خوابیدن ، پوشیدن ... همه و همه قانون دارند ، زندگی نظم و قانون است ، حول برتان ندارد ، قوانینی که به چشم نمی‌آیند و یک وسیله است ، وسیله‌ای برای رسیدن به هدف رستگاری ؛ هدف این نیست که در اینجا لزوم حضور یک آقابالاسر یا ارباب یا ناظم و هزار تا آدم دیگه مثل این را ثابت کنیم! نه! درسته که در یک مدرسه ناظم وجود دارد و مواظب نظم و قوانین و مقررات است ، اما همین که ناظم از ما دور می‌شود ، باز هم شلوغ‌کاری و قانون‌شکنی و بی نظمی، پس نقش اصلی را ما داریم نه آن ناظم. ما هستیم که باید برای پیشرفت خود کار کنیم و زحمت بکشیم و اسباب و لوازم آن را مهیا کنیم. و این ناظم باید در خود ما وجود داشته باشد ؛ هرچند هم که لزوم آن در بیرون مشاهده می‌شود ، گاهی تذکر و یادآوری در زندگیمان خیلی به ما کمک کرده است. بگذارید مسئله را از دیدگاهی دیگر بررسی کنیم.

  • سید مهدی موسوی
۰۵
مرداد

وقتی رسیدم داشت نفس‌های آخرش را می‌کشید ، تمام بدنش را خون گرفته بود … شب سرد و تاریکی بود و صدای غرش آسمان و باران شدیدی که می‌بارید بر ترس و وحشت من می‌افزود ، آرام کنارش نشستم ، دستم را محکم گرفت ، چیزی زیر لب زمزمه می‌کرد ، اما به سختی صدایش را می‌شنیدم ، ناگهان ترس عمیقی سراسر وجودم را گرفت ، خودم را عقب کشیدم ، اما دیگر کار از کار گذشته بود ، ماموران پلیس از راه رسیدند ، نمی‌دانم چه کسی آن‌ها را خبر کرده بود ، شاید … شاید … بله به جرم قتل دستگیر شدم ، تمام شواهد برعلیه من بود ، مشاجره‌های چند روز قبل ، داد و فریادهای ما دو نفر و شاهدانی که انگار فقط و فقط دعواهای ما را دیده بودند. همه‌ی این‌ها به کنار ، هیچ کدام برایم مهم نبود ، بدترین و آزار دهنده‌ترین عذاب من چهره‌ی غمناک مادرم بود ، هیچ نگفت ، غمی در درونش شعله‌ور بود و من شعله‌های آتشش را در چشمانش می‌دیدم ، شعله‌هایی که تمام آرزوهای او را سوزاند ، کاش او هم همانند پدر مرا کتک می‌زد ، اما این کار را نکرد …

من مضنون به قتل در یک بازداشتگاه ، سرد و تاریک ، دیوارهایی که چشم به من دوخته‌اند و چراغی که تنها نور اتاق است.

  • سید مهدی موسوی
۰۵
مرداد

همه‌ی ما کم و بیش با واژه‌ی اعتیاد آشنایی داریم. یا معتادی را دیده‌ایم ، یا از اعتیاد فردی خبر داریم و یا حتی خودمان معتاد هستیم! ناراحت نشوید ، منظور من از اعتیاد یک نوع وابستگی و علاقه به انجام کاری بدون تفکر و اندیشه است ، خوب حالا منظور بنده واضح است ؛ معتادین زیادی در جامعه وجود دارند ، معتاد به بازی‌های کامپیوتری ، معتاد به رفیق‌بازی ، معتاد به ... ، اما در این مقاله به بررسی یک موضوع می‌پردازیم ، اعتیاد به مواد مخدر! که خطرناک‌ترین نوع اعتیاد است. معمولا خیلی‌ها موارد قبلی را اعتیاد نمی‌دانند و این به نظر من تا حدودی صحیح است ، زیرا این نوع اعتیادها معمولا براحتی قابل ترک است. به مقوله‌ی مواد مخدر می‌پردازیم.

بر کسی پوشیده نیست که انسان ذاتا دنبال آرامش و بهره‌گیری از خوشی است و این با دانش و تجربه بر ما ثابت شده است. اما مهمترین اصلی را که باید در نظر بگیریم انتخاب آن دسته از لذت‌ها و خوشی‌هاست که پایدار باشد و نه آنی و زودگذر ، بعلاوه عواقب سوء و مخربی نیز نداشته باشند.

  • سید مهدی موسوی