یک پیاله سیرابی (قسمت اول)
یک پیاله سیرابی (قسمت اول)
تابستان بود و هوا بفهمی نفهمی مثل جهنم، ما هم زیر باد کولر داشتیم صفا میکردیم که:
- تق ... شترق ...
- ای بابا ... یه بعد از ظهری خواستیم کفهی مرگمون را بگذاریم ... چه خبرتونه؟!
- اسمال آقا! بچهاند ... الان دعوا میکنند، 5 دقیقه دیگه آشتی ... . معصومه! رضا! یه کم یواشتر! ... باباتون را بیدار کردید ...
- صدبار گفتم این بچهها را اینقدر لوس بار نیار! آخه کی ما سر حسن و لیلا اینجوری بودیم!
- حالا ول کن این حرفها را! تو هم پاشو برو سرِ کارت! مگه نگفتی امروز میخوای زودتر بری؟
- ای دل غافل! ... الان با مَمّد چرکه قرار داشتم! یه 10-15 تایی کلهی مشتی برام کنار گذاشته که باید بگیرم! ... یا علی مدد!
کشتارگاه ممد چرکه زیاد از خونهی ما دور نیست، آخه ما هم همون پایین مایینهای تهرون زندگی میکنیم؛ تو یک خونهی 150 متری کلنگی، که هر دفعه یک زلزلهای را جایی نشان میده، این مریم خانم ما-زنم را میگم- شروع میکند به فلسفه بافی که باید از این جا بریم، باید فلان کنیم، بهمان کنیم، و خلاصه کلی آیهی یأس خواندن. منم با این محلهی با صفا، حیاط با صفا، همسایههای با مرام و لوتی و ... یک کم آرومش میکنم، آخه پولم کجا بود، همین که خونه را بفروشیم، یک هفته بعد با این پولی که داریم مستراح خونهی خودمون را هم نمیتوانیم بخریم چه برسه به یک آلونک که 6 تا آدم هم توی آن، جا بشوند، بگذریم (یادم باشه این عوض کردن خونه مال یک پیاله سیرابیِ چهارِ). چی داشتم میگفتم ... آره خونه را میگفتم، حیاط با صفایی داره که خودم توی این 23 سالی که این جا زندگی کردیم حسابی به درختها و گل و گیاهش رسیدم.
تو محله ما بیشتر خونهها همین ریختی هستند؛ البته جز چند تایی که کوبیدند و جای آن یک 3-4 طبقه ساختند؛ با این کوچهی تنگی هم که داریم و به زور یک ماشین از توی آن رد میشه، تازهسازها، یک 2 متری عقبنشینی داشتند. کوچه ما از یک طرف میخوره به یک خیابان فرعی و بعد هم خیابان اصلی، و از طرف دیگر هم به سر بازارچه.
بعد این که آبی به دست و صورتم زدم، لباس پوشیدم و رخش را از حیاط آوردم بیرون، خاطرم نبود که بگم، رخش یک موتور هوندای قدیمی که 10 سال پیش آن را خریدم، مثل اسب میمونه نه این موتورهای جدید و قلابی که به اندازهی خر مشهدی رحمان هم جون ندارند راه بروند، اینقدر هم بیانصاف نباشم، یک 2-3 سالی مثل اسب میروند اما بعد زود پیر میشوند.
یک یکربعی طول کشید تا به کشتارگاه ممد چرک رسیدم، نمیدونم چرا این اسم را روی آن گذاشتند، اسم زیاد جالبی نیست، دیگه خودش هم قبول داره و ما هم همین ریختی صداش میکنیم:
- سلام ... چطوری ... کلهها را ردیفش کردی؟
- سلام، اسمال کله، چه خبرا ... آره ، 15 تا کله تر و تازه و سالم واسه روی گل شما!
- دستت درست ... کریم ساتوری این طرفها نیامد؟
- چرا پیش پای شما رفت ... کاریش داشتی؟!
- شب قهوه خونه میبینمش ... یا علی
- علی یارت.
داش کریم آقا یک قصابی داره درست نبش کوچهی ما، از کوچه که به سمت خیابان میری سمت راست. این طرف هم سمت چپ سر نبش یک بقالی هست که حسین بقال صداش میکنیم. آدم با حالیه، غیبتش نباشه، اما آدم ناخن خشکیه! (نمیدونم غیبت شد یا نه؟! اما شما که نمیشناسیدش ... ولش ...). داشتم داش کریم را میگفتم، یه آدم چهارشانه و هیکلی که همه آن را با ساتورش میشناسند، البته یک شایعاتی هم پشت سرش در مورد چاقوکشی و لاتبازی و از این جور حرفهای خالهزنکی میزنند که ربطی به ما نداره، نوش جون گویندههاش.
15 تا کله را گرفتم توی گونی کردم و رفتم به سمت مغازه. کلهپزی ما توی یک بازارچه قدیمیه، از آن بازارچهها که فکر کنم 40-50 سالی باشد که کَفِش آفتاب نخورده، سمت راست مغازه یک قهوهخونه است و سمت چپ آن میوه و سبزی و از این جور چیزها، روبروی مغازه هم نانوایی سنگکِ شاطر شیردونِ که صبح به صبح نان ما را جدا میپزه و کنار میگذاره، دمش گرم، این پسوند شیردون را هم خودش ته اسمش چسبونده! ... از بس که تو مغازه ما سیراب شیردون خورده! ... فکر نکنی یک وقت میخواهم تبلیغات دکان خودم را بکنم!
هر شب ساعت 10 به بعد که در دکان را تخته میکنیم، تا یکی دو ساعتی پاتوق ما – یعنی کسبه محل- قهوهخونهی قنبر آقاست. یک قلیونی میزنیم و چاییای میخوریم و درد و دل میکنیم.
آن شب کریم ساتوری را دیدم، یک 40-50 تومانی بدهکار بودم که حسابم را باهاش تسویه کردم، آخه چون بیشتر اهالی از مغازهی ما کله پاچه و سیرابی میخرند، کلههای مغازهاش روی دستش باد میکنه و برای ما میآره. آن شب همچین دل و دماغ درست و حسابی نداشت پرسیدم:
- کریم ساتوری! نبینمت این جوری! بدخواه مدخواه داری عکس بده، قاب عکس تحویل بگیر! ... البت کسی جرأت نمیکنه به سیبیل کریم ساتور نگاه چپ بکنه ... چه برسه به خودش. جخ تازه باید یه نفر بیاد و تیکه پارههاش را جارو کنه بیاندازه پیش گربههای ننه سکینه!
همه زدند زیر خنده اما خودش نه، فکر کنم قضیه جدی بود، برگشت و گفت:
- دست روی دلم نگذار که خونِ!
- باز هم ربابه خانم!
- آره ... باز هم اوقات تلخی میکنه ... از وقتی این پسره را گرفتند، یه روز نیست که به یه بهونهای دعوایی راه نیاندازه ... میگه اگه چشم و گوشت به این پسره بود، این جور خودش و زندگیش را به آتیش نمیکشید ...
- نمیشه که صبح تا شب مواظب بچه بود، وقتی که زنش دادی، امر و نهی میتونی بکنی، اما دیگه توی زندگیش موش که نمیتونی بدوونی! تو هم که کم برای اون مایه نگذاشتی! خودش گوشش بدهکار نبود!
- چی بگم والله ... دیگه عقلم به جایی قد نمیده!
عباس آقا – پسر کریم ساتوری- چند وقتی میشد که با زنش دعوا داشت، البته زنش آدم تو داری بود و بروز نمیداد. خود عباس هم همینطور، ناگفته نماند که دعوای زنش هم به خاطر شغل عباس بود که ماه به ماه عوض میشد مثل خودش، اخلاق درست و حسابی که نداشت یک ماه کار میکرد، با صاحبکارش دعواش میشد و بعد هم ... . ای بابا حواسم نبود و داشتم ماجرا را لو میدادم. نمیدانم مال کدام قسمت یک پیاله سیرابیِ، اما یادم باشد که حتما بنویسمش.
فکر میکنم برای قسمت اول کافی باشد، این یک پیاله سیرابی را به سفارش مدیر مسئول نشریه وزین، رزین و به گل نشستهی قلم مینویسم که خاطرات زندگیمه، البته یک مقدار طول و تفسیرش هم میدهم که اگر سانسور شد، یک دو سه جملهای ته آن بمونه! اگر هم کامل چاپ شد که چه بهتر! فکر نکنی برای پولش این کار را میکنم ... نه ... خدا را شکر دخل کلهپزی کفاف زندگیمون را میدهد، مینویسم هم حسن و لیلا که الان بزرگ شدند بخوانند، هم چند سال دیگر معصومه و رضا.
عزت زیاد! یا علی مددی!
امضاء: سیرابی فروشی ته بازارX