کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

یک پیاله سیرابی(قسمت دوم)

سه شنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۸۷، ۰۹:۳۴ ق.ظ

یک پیاله سیرابی(قسمت دوم)

این ماجرا: غولی به نام کنکور

- بابا ... بابا ...

- ها ...

- بابا ... ساعت شیش و نیمِ ... نمی‌یای دنبالم؟!

- خفه کردی من را ... صبر کن یه آبی به دست و صورتم بزنم ... می‌رویم الان ...

فکر کنم دهم، یازدهم تیر ماه بود؛ تقریبا 3 ماه پیش ... آن روز حسن کنکور داشت، کنکور ریاضی. یادش بخیر وقتی لیلا هم می‌خواست کنکور بدهد، همین بساط را داشتیم، تازه بدتر از این ... فکر می‌کنم ساعت چهار، چهار و نیم از خواب بیدار شده بود و لباس‌هایش را پوشیده بود ... ماشاءا... حالا برای خودش خانمی شده و الان هم ترم 7 داروسازی می‌خواند.

حسن اصلا از آن بچه‌های استرسی نیست، خیلی راحت و آرام صبحانه‌اش را خورد و لباس پوشید؛ یک شلوار پارچه‌ای طوسی رنگ و یک پیراهن آستین کوتاه سفید. تقریبا 15 دقیقه‌ای تا محل کنکور فاصله داشتیم، بیچاره حسن هر چقدر وقت گذاشته بود تا اول صبحی موهایش را شانه کند، پشت موتور به باد رفته بود ... وقتی که پیاده شدیم، تا نگاهم به حسن افتاد، پقی زدم زیر خنده ... حسن با تعجب یک نگاهی به من کرد و گفت: "بابا!!!" بنده خدا نمی‌دانم فکر می‌کرد به چه چیز خندیده‌ام، گفتم: «قبل از این‌ که پیش رفقات بری، یه دستی به موهات بکش» تازه دوزاری‌اش افتاد و خودش هم شروع کرد به خندیدن.

با حسن داخل حیاط محل برگزاری کنکور هم رفتم و بعد که به رفقایش رسیدیم، با او خداحافظی کردم. موقع برگشتن، تا به موتور برسم، کلی صحنه‌های با حال دیدم؛ که البته موقع کنکور دادن لیلا هم کم و بیش آن را دیده بودم.

وقتی حسن در حال بیرون آمدن از خانه بود، مادرش 4-5 تا شکلات و یک مشت مغز پسته به او داده بود که سر جلسه کنکور یک وقت فسفر کم نیاورد. جالب است، توی راه پسری را دیدم که دور از چشم خانواده - که فقط کم مانده بود پدربزرگ و مادربزرگ بچه را هم بیاورند- پاکتی 2-3 کیلویی از تنقلات مختلف را که فکر کنم برای 2-3 سال سوخت فسفری و کلسیمی و آهنی و مسی و ... بچه کافی بود، درون سطل زباله‌ای انداخت و دوان دوان به سمت محل کنکور فرار کرد. البته آن طور به نظر می‌رسید که اولین کسی است که این‌قدر با شور و اشتیاق و دوان دوان! به سمت غول کنکور می‌دود. ای بابا ... ما هم که مثل بعضی از این روانشناسان و مشاوران کنکور، گفتیم غول ...

خداحافظی پدر و مادرها که نگو و نپرس. فکر نکنم مادر سهراب هم این‌طور بچه‌اش را به سمت میدان جنگ فرستاده باشد. ماچ و بوسه و قول این که ما تا آخر کنکور همین جا می‌نشینیم(4 ساعت) و از این جور حرف‌ها ...

همه‌ی این‌ها به کنار، پدر و مادری که از سر و وضعشان و طرز صحبت کردنشان می‌شد براحتی به معلم بودن آن‌ها پی برد از همه خفن‌تر بودند ... توی این اوضاع، گیر داده بودند به نصیحت کردن بچه ... سوال‌ها را به دقت بخوان ... گزینه‌ها را درست علامت بزن ... خسته شدی فلان کن ... اول این درس را بزن و ... که چون در حال رد شدن بودم نه اولِ نصیحت را شیدیم و نه آخرِ آن را، فقط پسری را می‌دیدم که سر تکان می‌دهد و "چشم ،چشم" می‌گوید.

همه این‌طور نبودند؛ همین‌طور که در حال باز کردن قفل موتور بودم، هاشم کبابی را دیدم، البته این هاشم آقا نه کبابی داره، نه زیاد کباب می‌خوره، بعد از آن ماجرا هم که دیگر اصلا کباب نخورد ... می‌پرسید کدام ماجرا؟! باشد برایتان می‌گویم:

این بابا یک کامیون قدیمی داشت و کارش جاده بود و باربری ... 2-3 سال پیش وقتی توی جاده ساوه- همدان خوابش می‌برد، با پیکانی که از روبرو می‌آمد تصادف می‌کند، کامیون خط برنمی‌دارد اما پیکان از جاده منحرف می‌شود و بعد از این که آتش می‌گیرد، منفجر می‌شود ... هر 4 سرنشین ماشین زغال می‌شوند، البته به قول مردم کباب می‌شوند ... همین پسوند کبابی هم بعد از این ماجرا به اسم هاشم آقا اضافه شد. توی آن ماجرا صد کیلو هروئین توی کامیونش پیدا می‌کنند. اول به خودش شک می‌کنند، چون سابقه‌ی خلافی داشت و چندین بار زندان رفته بود، توی جوونی‌هایش هم یک نفر را با چاقو می‌کشد که خانواده مقتول رضایت می‌دهند و از زندان آزاد می‌شود. بعد از کشفِ مواد در کامیون، هر چقدر التماس و خواهش و تمنا می‌کند که کار من نیست، کار رفیق حروم لقمه‌ام است ... کسی تره هم برای حرفش خورد نمی‌کند. چند وقتی حبس می‌شود اما پلیس با سر نخ‌هایی که بدست می‌آورد پی به بی‌گناهی او می‌برد و هاشم از زندان آزاد می‌شود. اما چه فایده ... زندگی خانوادگی آن‌ها از هم پاشیده بود و هاشم همه هر چقدر تلاش کرد دیگر نتوانست زنش را راضی به ادامه‌ی زندگی کند. با 2 تا بچه مجبور به طلاق می‌شود. پسر که با پدرش زندگی می‌کند و دخترشان که 5 سال بیشتر نداشت با مادرش. بزرگ‌ترهای محل هم هر چقدر تلاش کردند تا زنش را از طلاق منصرف کنند، نتوانستند ... نمی‌دانم، قضاوت با شما.

از ماجرای اصلی هم دور شدم، پسر هاشم آقا سیگارش را خاموش کرد و رفت برای کنکور! من هم یک سلام احوالپرسی با پدرش کردم و به سمت خانه راه افتادم. آن روز جمعه بود، من هم جمعه‌ها سر کار نمی‌روم و شاگردم اکبر، به امورات کله‌پزی رسیدگی می‌کند. در راه برگشت یاد موقعی که با لیلا برای کنکور آمده بودم افتادم، آن روز چند نفری را دیدم که غش کرده بودند ... نمی‌‌دانم از زیاد درس خواندن بود که پردازش اطلاعات زیادی به CPU مخشون فشار آورده بود و CPU نیم‌سوز کرده بود یا از استرس نخواندن و کم خواندن، شاید هم ... ولش کن به ما چه مربوط است ... خدا را شکر که سر کنکور حسن این صحنه‌ها را ندیدم ... بعد از کنکور هم دنبالش نرفتم، سپرده بودم که خودش برگردد.

یک ماهی طول کشید تا جواب کنکور آمد ... رتبه‌ی حسن بفهمی نفهمی یک مقدار آبروریزی بود، بعد از انتخاب رشته‌ای که با کلی هزینه‌ی مشاوره‌ی رایگان پس از کلاس کنکور انجام شد، حسن شبانه ریاضی کاربردی سمنان قبول شد. من هم بعد از این که فهمیدم خودش راضی به رفتن است، هیچ مخالفتی نکردم و سمنان ثبت‌نامش کردم. البته توی دلم چند بار به او فحش دادم ... سمنان!... شبانه!... آن هم ریاضی کاربردی! ... قحط بود رشته!...

بنازم به دخترم لیلا ... حداقل درست و حسابی نشست درس خواند و شهر خودمان قبول شد؛ آن هم یک رشته درست و حسابی ...

زیاد هم بی‌انصاف نباشم، بین خودمان باشد ... چون شهر خودمان نیست، یک مقدار هم دلتنگش می‌شویم ... خودش هم همین‌طور است ... دیروز که از سمنان برگشته بود از توی چشمانش دلتنگی را می‌توانستی ببینی ... کم‌کم عادت می‌کند ... بالاخره هیچی که نشود 4 سال توی این کویر آدم می‌شود و مرد بار می‌آید، تازه 4تا آدم می‌بیند و یک شهر جدید. هر چه هم این مریم خانم لوسش کرده جبران می‌شود ... البته

- اسماعیل آقا! برای نهار نون نداریم!

- چشم، الان می‌روم خانم!

- داری برمی‌گردی آبلیمو هم بگیر!

- چشم، مریم خانم!

- ببین اگر سر کوچه، حسین بقال، سبزی خوردن خوب آورده، یک کیلو بگیر!

- چشم!

تا چیز دیگری اضافه نکرده است، برویم ... بقیه باشد برای قسمت بعد ...

عزت زیاد.

امضا: سیرابی فروشی ته بازار X

  • سید مهدی موسوی
  • Google

داستان

یک پیاله سیرابی

نظرات  (۹)

نظرات خصوصی پس از مطالعه توسط مدیر وبلاگ، حذف می شوند

  • یک دوست قدیمی
  • سلام. مثل اینکه کم کم داری راه می افتی؟
    چشم نخوری عزیزم!
    salam
    khubi?
    ziarata ghabul
    in ruzha MANO AZ 2A FARAMUSH NAKONI!
    YA ALI
    بابا قلمت خیلی روون و زیباست... سخت لذت بردیم و خوشمان امد به وفور... ماه مبارک مبارک...
    بابا داستان نویس ...
    یجورایی داستانت واقعی بنظر می آد
    البته به سبک داستانهای هزارو یک شب (واقعی بودنش و نمی گم)
  • حسن زاده دانشگاه سمنان
  • سلام سید مهدی جان. وبلاگت را امروز دیدم ،امیدوارم در طول ترم بتونم بازدید کننده خوبی برای تو باشم . زیارت قبول
    جالب بود

    اما در دنیای مجازی و وبلاگ پستهای طولانی برای خواننده کشش ندارد .
    موفق باشید
    یا علی
  • سعید اعوانی
  • سلا م سید
    اولا زیارت قبول
    دوما ماه رمضون مبارک
    سوما وبلاگ مبارک
    چهارم داشتیم؟؟؟؟؟
    پنجما قرار نبود بپیچی تو پر سمنانیا
    قرار است در اینجا در جستاری پراکنده در باب تفکر، فرهنگ و تمدن داشته باشیم...
    اینجا هنوز آماده نشده است...
    اینجا همه چیز موقتی است...
    arghavan.parsiblog.com
    جالب بود. چرا ریاضی کاریردی اونم سمنان؟ اما یه جای کار می لنگید اون چی بود نوشته بودی هاشم کبابی پسرش سیگار ور خاموش کرد یعنی هر کی بچه طلاقه معتادو سیگاریه؟!!!
    پاسخ:
    یا علی

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی