به عشق یار(قسمت دوم و آخر)
ساعت نزدیکهای نه صبح بود که از پل رد شدیم و به نقطهی صفر مرزی رسیدیم، آنجا تا ظهر معطل شدیم تا کاروانهای حج و زیارت عبور کنند و سر ظهر بود که ما هم رد شدیم. به مرز عراق که رسیدیم یعنی قبل از چک کردن گذرنامههای ما، گیر این آمریکاییهای{.....} افتادیم ... چون همهی کاروان ما جوان بودند(جز 2 نفر از بستگان بچهها) از تک تک ما اثر انگشت و عکس چهره به چهره و عکس مردمک چشم گرفتند ... میخواستم یک مشت بخوابانم توی صورت آن نامردها ... 2 ساعت ما را الاف خودشان کردند ... کفر همه را درآورده بودند ... حیف که اسلام دست و پایمان را بسته(و چه خوب که بسته است) وگرنه هر چی از دهنم در میآمد اینجا برایشان مینوشتم(آنجا که جرات نمیکردیم فحش بدهیم جز در دل) ... کی میشود که این غاصبان از خاک عراق بیرون بروند؟! ...
از اینجا به بعد دیگر وارد خاک عراق شدیم و به ساعت آنجا که یک ساعت و نیم با ما اختلاف دارد(یک ساعت به خاطر اینکه ما ساعتمان را جلو میکشیم و نیم ساعت اختلاف اصلی آنها) برای شما مینویسم، ساعت 18 بود که بالاخره سوار اتوبوسهای عراقی شدیم و به سمت نجف به راه افتادیم. این سفر با برکتترین و گرانبهاترین سفر عمر ما بود و همه بر آن اذعان میکردند، سفر ما با سختی شروع شده بود و سختی همچنان به دنبال کاروان میآمد ... مسیر 5-6 ساعته تا نجف، 12 ساعت به طول انجامید و صبح ساعت 6 به شهر نجف وارد شدیم. اتفاقاتی که در آن شب افتاد برای همه تازه بود ... نمازی که به خاطر خطر جادهها در اتوبوس خوانده شد، مسیرهایی که تا نیمهراه میرفتیم و به خاطر بسته بودن برمیگشتیم، جادههایی که به خاطر عبور و مرور تانک چیزی از آن باقی نمانده بود جز چاله چولههای با عمق 50 سانتیمتر و نماز صبحی که اول شهر نجف و نزدیک به قضا بر روی خاک بیابان خوانده شد ... همه نشانهی خیر و برکت بود و من جز زیبایی ندیدم. آن شب به سختی خوابیده بودم، حتی دستهای من نیز به خواب رفته بودند و صبح که یکی از بچهها من را از خواب بیدار کرد با حالت گیجی و منگی از خواب بیدار شدم، فکر میکنم یک دقیقهای طول کشید تا سیستمم فعال شود و بفهمم که کجا هستیم. فکر کنم اولین باری باشد که اینگونه نماز خواندهام، سرباز عراقی فریاد میزد که سریعتر سوار ماشین شوید و من با سرعت تمام تیمم کرده و نماز خود را شروع کردم ... چقدر آن نماز و نماز شب قبل در اتوبوس صفا داد ... موقع رفتن به سمت اتوبوس یکی از بچهها که حسابی کلافه و عصبانی شده بود جلو آمد و گفت: «آقای موسوی میشه بگید الان کجا هستیم؟ اینجا چه خبره؟!» و من هم گیج و منگ و بیخبر از همه جا به جر و بحث آقای حسینی و دکتر شهروی (از بزرگترهای اردو) با سربازان عراقی نگاه میکردم و هنوز چیزی نفهمیده بودم ... خدا بگم این بچهها را چکار نکنه که من را آخرین نفر بیدار کرده بودند ... آنجا یک تشکرهای جانانهای از ما شد که بماند ...
با کلی مکافات اجازهی ورود به ما داده شد و با اسکورت ماشینهای پلیس عراق وارد نجف شدیم. بیخبر از همه جا به سمت هتلی رفتیم که از قبل برای ما آماده شده بود اما دست بر قضا آن هتل را به خاطر دیرکرد ما به کاروانی دیگر داده بودند و ما را به هتلی بسیار سطح پایین که حتی به اندازهی تمام بچههای ما تخت نداشت راهنمایی کردند ... اعتراض پشت اعتراض ... داد و فریاد ... گله و شکایت ... به ظهر نکشید که هتل را عوض کردیم و به مکانی نه چندان فرهنگی نقل مکان کردیم(البته بعد از نهار حرکت کردیم). آن روز خسته و کوفته از سفر یک زیارتی توانستم انجام بدهم اما اصلا به دلم نچسبید. قربون مداح کاروان برم، حاج احمد عبدا... زاده، نمیدانم اگر توی کاروان ما نبود من چیکار میکردم ... روز دوشنبه بود که رفتیم مسجد کوفه. توی مسجد حاج احمد یک مداحی کرد که هر چی خستگی سفر بود از تنم رفت و یه حس و حال تازهای پیدا کردم ... به قول بچهها گفتنی: عشق کردیم با اون فضا ... . گفته بودم که این سفر با رنج و سختی همراه بود ... صبحی که داشتیم با اتوبوس به سمت مسجد کوفه میرفتیم، وسط راه اگزوز ماشین سوخت و ما مجبور شدیم دو تا مینی بوس بگیریم و بقیهی راه را برویم، توی راه برگشت هم از شانس بد ما جلوی ماشینها را گرفتند و اجازهی ورود به آنها ندادند(ای بابا!!!) بعد که یک اتوبوس دیگر گرفتیم و بعد دعوا سر قیمت مینی بوسها که 2 برابر قیمت قبلی را میخواستند و بعد پیاده شدن و بعد گرفتن 12 تا تاکسی و .... کلی عشق کردیم به مولا ... جای شما خالی ...
بعد از ظهر آن روز مسجد سهله رفتیم. مسجد سهله برخلاف مسجد کوفه هنوز زمین خاکیای دارد و درست و حسابی به آنجا رسیدگی نشده است مثل حرم امیرالمؤمنین که نصف حیاط آن خاکی است و در حال تعمیر ... قربون پسرش امام رضا(ع) برم عجب بارگاهی دارد ... . از شهر نجف چیز زیادی نمیتوانم بگویم جز سختی، پرکاری، عشق ... باز ههم دم بچههای تدارکات گرم که کمکاری هتل و آن نمایندهی شرکت عراقی را جبران میکردند ... روز سهشنبه بود، روزی که باید با نجف خداحافظی میکردیم ... خداحافظی با حرم علی(ع) ... خداحافظی با ایوان نجف ... خداحافظی با کوفه و سهله و خانهی امیرالمؤمنین ... خداحافظی با چاه ... خداحافظی با کیسهی نان ... خداحافظی با اشک، آه، ناله ... خداحافظی با ...
ساعت حدودا 3 بعد از ظهر بود که سوار ماشینها شدیم ... مقصد کربلا ... تا چند ساعت دیگر حرم اباعبدا...(ع)، حرم ابوالفضل العباس(ع)، بین الحرمین، خیمهگاه، تل زینبیه و ...
اشکها جاری ... نالهها سر به آسمان ... دستها بالا و پایین ... سینهها دردناک ... کودکی میگرید ... نه از عطش نیست، شوق دیدار دارد ... دستی قطع شد و خونی سرخ به رنگ آب فرات، به زمین ریخت ... مشکی به دندان گرفته شد ... عمودی بر فرق دلاوری فرود آمد ... مَردی ...نه نامردی، حرامزادهای، در گودی قتلگاه سعی میکرد گلی را از شاخه بچیند اما گل همچنان به شاخه چسبیده بود ... بوی بهشت آمد ... ای وای خانمی با چادری خاکی، قدی خمیده ... دختری هراسان در بیابان ... یک خرابه ... یک تشت ... سری برروی نیزه ... قرآن ... باز هم بوی بهشت آمد ...
دلم به عشق یارم گرفته حال و هوایی، نوشته روی قلبم به خط کرب و بلایی، همه هستیام حسین(ع)، می و مستیام حسین(ع)، سرود لبم حسین(ع)، خواب هر شبم حسین(ع)...
گلدستهی حرم که نمایان شد همه به احترام ارباب بلند شدند ... السلام علیک یا اباعبدا... ...؛ نماز مغرب و عشاء در حرم ابوالفضل العباس اقامه شد. توی حرم آقا امیرالؤمنین گفتم قربون امام رضا(ع) برم ... اینجا توی حرم عباس روی چند تا ستونهای حرم با خط خوش نوشته بودند «السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا(ع)» بازم گفتم قربونت برم امام رضا(ع).
بعد از ظهر روز چهارشنبه بود و موقع زیارت دورهای ... علقمه، تل زینبیه، محل شهادت علی اکبر(ع) و علی اصغر(ع)، مقام امام صادق(ع)، مقام امام زمان(عج)، محل قطع شدن دستهای حضرت عباس(ع)، خیمهگاه و ... بالاخره شب فرا رسید ... وعدهی ما بینالحرمین ... یک عمر سینهزنی به عشق اباعبدا... یک شب سینهزنی بین الحرمین ... اما شب جمعه کربلا یک چیز دیگریست، مخصوصا اگر شب وداع نیز باشد؛ فردای آن شب یعنی شب جمعه، دعای کمیل در حرم ابوالفضل العباس(ع) خوانده شد ... عجب صفایی داشت آن شب و عجب صفایی داشت وداع و خداحافظی ...
کربلا سختیهای نجف را نداشت، حرم که کلی پیشرفت فیزیکی داشت و مرمت شده بود، هتلی که خیلی بهتر و با سرویس کاملتری از نجف هماهنگ شده بود و ...
صبح روز جمعه بود و حرکت به سمت ایران ... ساعت 6 صبح که راه افتادیم باز هم با مشکلاتی که پیش آمد 6 بعد از ظهر یعنی 7:30 به وقت ایران از مرز رد شدیم و سوار اتوبوسها شدیم. مشکل که چه عرض کنم باز هم معطلی آمریکاییها، شلوغی مرز و ... ما رایت الّا جمیلا ...
بچهها دیگه حسابی گل کاشتند و برای بیرونق نبودن مجلس(موقعی که هنوز در اتوبوسها بودیم و به مرز عراق نرسیده بودیم) با شعرهایی که ساخته بودند یه حال و هوای معنوی به اردو دادند و خستگی سفر را از تن ما بدر کردند ... بچهها میگفتند اگه برسیم ایران، خاک ایران را میبوسیم ... و بالاخره به ایران رسیدیم. از مهران تا ایلام یک ساعت بیشتر راه نیست اما فکر میکنم اکثر بچهها از زور خستگی و گرسنگی به خواب رفتند. نماز مغرب و عشاء در ایلام خوانده شد و همان جا شام در رستورانی نزدیک مسجد صرف شد.
نماز صبح رسیدیم همدان و صبحانه هم نزدیکیهای ساوه در اتوبوسها توزیع شد. اتوبوسها همانهایی بودند که ما با ایشان از تهران تا مهران آمده بودیم. البته قرارداد ما اینطوری بود. دم آنها هم گرم ... هر چی بدی از رانندهها و جادههای عراق دیده بودیم این جا خوبی میدیدیم.
ساعت حول و هوش 12:45 به وقت ایران، ترمینال جنوب تهران، خانوادههایی که به استقبال آمده بودند، ماشینی که آمادهی حرکت به سمت سمنان بود و پایان این سفر با برکت و پرمعنا برای همه مخصوصا خودم.
یا علی مدد 8/6/87