کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

جشن کمربند

دوشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۸۷، ۰۶:۲۱ ق.ظ

جشن کمربند

«زمان ، زمانه‌ی جنگ و نامردی است ، ظلم و بی‌عدالتی و هزار تا کوفت و زهر مار دیگه ؛ ای بابا ما که نخواستیم یک متن سیاسی بنویسیم ، برو عموجون ، از حرف‌های قلمبه سلمبه اصلا خوشم نمی‌آید ... »

این حرف‌ها را من نمی‌گم ، یکی از قربانیان حادثه می‌گه ، که خاطرات خودش را به صورت یک کتاب چاپ کرد.

بگذارید قسمتی از کتاب اون بی جنبه را با هم بخوانیم :

«... من یک دانشجو هستم یک دانشجوی فعال توی دانشگاه سمنان ، که کارهای سیاسی ، فرهنگی و ... جزء فعالیت‌های غیر درسی من است ...

ساعت 10 شب بود که گفتم یک سری به بچه‌های اتاق ]...[ بزنم ببینم چه خبره ، رفتم تو ، دیدم بچه‌های اتاق آرام آرام می‌خندند و پچ‌پچ می‌کنند ؛ به من گفتند: تو آدم فعالی هستی‌ها! گفتم خوب آره ، چطور مگه؟! گفتن آره همان و حمله کردن اون‌ها به طرف من همان ؛ من را گرفتند خواباندند وسط اتاق ، اولش پاهایم را با کمربندی بستند و خوب محکمش کردند ، بعدش مجری حکم (به گفته‌ی خودشان) آقای ]...[ آمد جلو ، با کمربندی که دستش بود سه تا ضربه‌ی جانانه حواله‌ی ما کرد ؛ آخ نگو که چه دردی داشت ، حالا می‌فهمم این خلاف کارها چی می‌کشند ، بابا اتاق اینها از زندان گوانتانامو هم بدتره! یک وقت هوس نکنید برید اون جا! ... ما را می‌گی مات و مبهوت نشسته بودیم کف اتاق ، یک نگاه به پاها ، یک نگاه به اون‌ها ، نه! ما که از این تریپ‌ها با این‌ها نداشتیم؟! مجری حکم رفت طرف برد اتاق (sms های اتاقی) یک صفحه را باز کرد و شروع کرد به خواندن حکم:

«بسمه تعالی

جناب آقای ]...[

نظر به وظایف و فعالیت‌های شما در دانشگاه سمنان و از آنجا که شما مسئول و پاسخگوی کارهای خود اولا در پیشگاه الهی و پس از آن در برابر دانشجو و دانشگاه می‌باشید ، شورای سیاست گزاری اتاق ]...[ در جلسه‌ی مورخ 26/3/1386 تصمیم به آگاه نمودن و تذکر به شما دوست گرامی در مورد کارهایتان گرفت. لذا با توجه به قانون فلک کردن اتاق ]...[ شما مشمول این قانون گردیدید.

امید است پس از اجرای حکم هر چه بهتر و موفق‌تر به کار خود ادامه دهید و بدانید که در صورت سهل‌انگاری عذاب خدا بسی سنگین‌تر خواهد بود. ضمنا مسئول پیگیری و اجرای حکم جناب ]...[ نیز با توجه به اساس‌نامه‌ی داخلی اتاق و همچنین خنک شدن دل شما در تاریخ 2/4/86 راس ساعت 11 شب فلک می‌گردد. لطفا برای حضور در این مراسم در برگه‌ی نظر خواهی در مورد اتاق ثبت نام نمایید.

تبصره 1: این حکم فقط یک بار برای هر نفر اجرا می‌گردد.

تبصره 2: از شروع اذان تا نیم ساعت پس از آن کار تعطیل است و مصونیت قضایی وجود دارد.

(هدف ما جز رضای خداوند نمی‌باشد)

                                                                                                          27/3/1386

                                                                                                       شورای سیاست گزاری خارجی اتاق ]...[»

ما را می‌گی نزدیک بود شاخ در بیاریم ، عجب آدم‌های خشنی ، فقط یک جا اون تاریخ و ساعت را یادداشت کردم تا بیام و تلافی کنم.

... امروز 2/4/86 ساعت ... ، همه جمع شده‌اند ، حدود 20-25 نفر ، گفته بودند این جلسه به پاس زحمات بی دریغ و بی شائبه‌ی دوست عزیزمان آقای ]...[ برگزار می‌گردد که با تلاش‌های شبانه روزی خود گامی در جهت امر به معروف و نهی از منکر برداشته‌اند.

همه خوشحال و سرمست از اجرای حکم ، حتی خود طرف هم می‌خندید (معلومه وقتی از قشر زجر کشیده و مظلوم نباشه باید هم بخنده) ، در را هم قفل کرده بودیم که کسی بیرون نره ، صبر کردیم تا دقیقا ساعت اجرای مراسم برسه ، طرف را آوردیم و پایش را از نردبان تخت بیرون کردیم و با کمربند محکم بستیم ، گفته بودند اگه طرف قاطی کنه کسی طرفدارش نیست تازه اگه چهارشنبه باشه که بدتر ... خلاصه آماده‌ی اجرای مراسم بودیم ، بدبخت اولین ضربه را که خورد ، شروع کرد به داد و فریاد ، ضربه‌های بعدی بود که پشت سر هم فرود می‌آمد. شور و شعفی به پا شده بود که بیا و ببین ... واقعا خستگی این ترم را درکردیم.»

تا اینجای داستان را خواندید ، اما بگذارید ماجرا از اول برایتان تعریف کنم.

ماجرا از اوایل سال تحصیلی (مهرماه) که با چند نفر از بچه‌های باحال اتاق گرفته بودیم شروع شد ، یکی از بچه‌ها بعضی اوقات شاخ و شونه می‌کشید که میام و با کمربند سیاهتون می‌کنم ها! آقا این شد یک قانون برای اتاق: هر کی مخالف آیین نامه‌ی داخلی اتاق عمل کنه فلک می‌شه. جالبه که تعداد ضربه‌ها را هم نوشته بودیم. گذشت و گذشت تا آخر سال ، که یک فکری به ذهنمون رسید ، گفتیم بیاییم و یک کار جالب انجام بدهیم ، اون روزها روزهای امتحان هم بود ، هم تفریح بود ، هم خالی کردن عقده‌ی امتحان‌ها!

هر شب چند نفر را فلک می‌کردیم ، حکمی را هم که خودم نوشته بودم برایشان می‌خواندیم ، اما این قدرها هم من نامرد نبودم ، اولا که بعد از اجرای حکم از قربانی یک پذیرایی مفصل هم می‌کردیم و ثانیا گفته بودم برای اینکه تلافی کنید و من را هم قصاص کرده باشید ، توی این تاریخ هر کی اومد که اومد ، اگر هم نیامد دیگه بخشیده منو! همون طور هم شد.

گفتم بی خیال بابا ، همون جشن پتوی خودمان ، البته یکی از اهدافمون این بود که چون جشن پتو خیلی خطر داره (همه می‌ریزن روی طرفی که زیر پتوست و می‌زنندش) جشن پتو را به جشن کمربند تغییر بدهیم. البته اگر بتونیم اون را به صورت ملی همه جا پخش کنیم (در اردوهای کشوری) که چه بهتر ، یک کار فرهنگی در سطح ملی کرده‌ایم.

لذا نیازمند یاری سبزتان هستیم.

  • سید مهدی موسوی
  • Google

داستان

خاطره

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

نظرات خصوصی پس از مطالعه توسط مدیر وبلاگ، حذف می شوند

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی