به عشق یار(قسمت اول)
همیشهی خدا شب امتحان یک شب پر خاطره است، برای ما که اینطوریه ... درسهای تلنبار شده، سیل عظیم سؤالات حل نشده، جزوهی ناقص، استرس و خلاصه کلی خاطرهی خوش و دلچسب که هر کسی لیاقت این فیض عظیم را پیدا نمیکند ... . وسط این خوش خوشیها و این مهمانی پر برکت که خودم و محمدعلی (رستمیان خدا بیامرز را میگویم) در آن حضور داشتند، صحبت سر برنامههای ترم آینده یعنی همان نیمسال دوم 86-87 شد و جرقهی یک برنامهی جدید و با برکت زده شد ... اردوی عتبات عالیات ... دیگه از جلسات مختلف و سبک سنگین کردنهایش بگذریم که این اردو به تصویب رسید و تبلیغات ثبتنام از اوایل ترم جدید به روی دیوار رفت. ثبتنام از 27 بهمن الی 2 اسفند.
تبلیغات ثبتنام که رفت روی دیوار سیل مشتاقان اباعبدا... بود که راه به راه جلوی آدم را میگرفتند و از شرایط اردو، هزینهها، زمان برگزاری و ... خلاصه هر چی که فکرش را بکنی سؤال میپرسیدند، جالب اینکه چون زمان ثبتنام همزمان با ثبتنام اردوی مشهد خواهران بود، آنها نیز از این گله میکردند که چرا فقط برادران و ... .
یک هفته از آخرین روز ثبتنام میگذشت، مسجد غلغله بود، همه آمده بودند، چه آنهایی که ثبتنام کرده بودند، چه غیر ثبتنامیها، چه ...! شب جمعه ... دعای کمیل ... مسجد امام علی(ع) ... دانشگاه سمنان... یعنی میشود یک شب جمعه بین ... . دعای کمیل تمام شد؛ همه با چشمهایی گریان و اشکهایی که از گفتن «اللهم اغفرلی الذنوب ...» باقی مانده بود و ذکر «یا کاشف الکرب ...»ی که بر لب داشتند، چشم به دستهای کسی داشتند که قرعهی این سفر را برای آنها در میآورد ... یعنی مادر سادات برای چه کسانی دعوتنامه فرستاده است؟!
بعد از قرعهکشی باز هم چشمها گریان بود ... چشمهایی که از شوق میگریستند و چشمهایی که از دوری و فراق مینالیدند ... فاصلهی بهمن تا تیر 4-5 ماه بیشتر نیست، اما این زمان شاید چندین سال به طول انجامید ... اما ... اما وقتی که سازمان حج و زیارت زمان قطعی اردو را به ما اعلام کرد، همه چیز در نگاه اول مأیوس کننده بود، سهمیه کاروان دانشجویان دانشگاه سمنان به بعد از ماه رمضان موکول شده بود و تمام گذرناهها باید برای تمدید اعتبار یک ماههی خویش توسط خود دانشجویان به نظام وظیفه تحویل داده میشد ... تازه در طول ترم هم مگر میتوان یک اردوی 10 روزه برگزار کرد، آن هم اول ترم!
چشمهای گریان آن شب، شور و اشتیاق دانشجویان هنگام ثبتنام، ذکر بچهها موقع سینهزنی در هیات و آروزی یک شب سینهزنی در بین الحرمین، حتی فکر کنسل کردن این اردو را از دل بیرون میکرد ... بعد کلی پرس و جو و گشتن به دنبال کاروانی که بتواند سهمیهای برای ما بگیرد، تصمیم به رفتن خارج از کاروانهای حج و زیارت گرفته شد. قرارداد ویزا و هتل و حمل و نقل در عراق و بقیه خوردهریزهای کار با شرکتی عراقی بسته شد و وقتی که تاریخ حرکت معلوم شد، توی یک جلسه توچیهی در دانشگاه تربیت معلم تهران همهی اتفاقات پیش آمده با جزئیات کامل برای همه توضیح داده شد و بجز یک نفر کسی مخالفی از آن جلسه بیرون نیامد.
اگر میبینید این طور تند تند از خاطرات قبل از اردو میگویم، طبیعی است چون چیز جالب و عجیبی توی آن نیست، اما خود اردو یک چیز باور نکردنی است!
مقدمات سفر آماده شد، لوازم و تجهیزات، خورد و خوراک تا مهران، تقسیمبندی مسئولیتها و تعیین وظایف کادر اجرایی و مدیریتی اردو، داروهایی که دکتر کاروان لیست آنها را داده بود و ...
شهرستانیها تقریبا همه تنها آمده بودند، یادم رفت بگویم ... حرکت از ترمینال جنوب تهران، روز سهشنبه 22 مرداد ماه سال نوآوری و شکوفایی، بعد از نماز ظهر و عصر ... اما تهرانیها با هیات همراه شامل فک و فامیل و بعضیها هم فقط با پدر و مادر.
بعد از کلی روبوسی و خداحافظی، اتوبوسها موفق شدند ساعت 14:30 از ترمینال جنوب خارج شوند. دم این معاونت فوق برنامه گرم ... کلی فیلم و کلیپ و مداحی با خودش آورده بود که 2 تای آن را میدیدی، سومی را باید پیش هفت پادشاه میدیدی ... بابا درسته داریم میرویم کربلا ... اما 4 تا فیلم بزن بزن هم نشون بده تا بچهی مردم حالش را ببره ... فیلم نشون میدی در مورد فرهنگ شهادت و ایثار ... حالا یک نفر بخواهد حال آمریکاییها را بگیرد ... خر بیار باقالی بار کن! ...
نماز مغرب و عشاء عوارضی بعد از همدان خوانده شد و شام هم بعد از نماز. بعد از شام تقریبا همه خوابیده بودند، نمیدانم ... شاید خواب حرم را میدیدند، شاید هم خواب پل زائر ...
بعد از نماز صبح که در ایلام خوانده شد همه بیدار بودند، بغیر از 3-4 نفری که قبلا کربلا مشرف شده بودند بقیه با چشمهایی از حدقه درآمده (از جمله بندهی حقیر) جاده غبارآلود و طوفانی ایلام تا مهران را نظاره میکردند ... همه خوشحال و سرمست از این سفر روحانی ... کسانی که از مرز مهران به عراق سفر کردهاند صف طولانی اتوبوسها را حتما دیدهاند، 2-3 ساعتی طول کشید تا به سر پل زائر برسیم، پل زائر پلی است که باید با گذرنامه و جواز عبور از آن گذشت و تا نقطهی سفر مرزی 10-15 کیلومتری فاصله دارد. چون نامهی حج و زیارت نداشتیم، همان جا کاروان ما و چند کاروان دیگر را نگه داشتند، یکی دو ساعتی تا ظهر معطل شدیم اما باز هم خبری نشد ... رانندهی اتوبوسها که برای رفتن بیتابی میکردند، پیشنهاد اجاره کردن منزلی برای استراحت را دادند و ... انتظار ... ما خود را منتظر واقعی آقا امام زمان(عج) میدانیم و برای آمدنش دعا میکنیم اما ... اما تا وقتی که انسان انتظار را به معنای واقعی کلمه در زندگی خودش نیاورد و وارد خون خودش نکند و ضربان قلبش نام معشوق را با هر ضربه به زبان نیاورند، انتظار، انتظار واقعی نخواهد بود ...
آن روز ظهر غذایی آماده کردیم و بچهها میل کردند، باید گفت کمیتهی تدارکات واقعا گل کاشتند و زحمت کشیدند ... از هندوانه و یخ گرفته تا جزئیترین مایحتاج بچهها را از شهر خلوت و سوت و کور مهران تهیه میکردند، به نظر من زیارت واقعی و با معرفت را آنها انجام دادند و ما بینصیب ماندیم.
آن روز امید به رفتن در نگاه همه صددرصد بود. شب را در دو خانهی اجارهای به سر بردیم، فردا صبح همه منتظر رفتن با ساکهای آماده ... اما تا ظهر هم خبری نشد که نشد، حتی با صاحبخانه هم تسویه کرده بودیم ... جای معطل کردن کاروان در آن هوای گرم و سوزناک نبود؛ به پیشنهاد یکی از محلیها، محل اسکان بچهها را عوض کردیم و به زائرسرایی در کنار امامزاده سید حسن مهران منتقل کردیم، هم جای بزرگتر و راحتتری بود و هم کنار امامزاده و جایی برای درد و دل و راز و نیاز.
شب جمعه فرا رسید، امید به رفتن 80 درصد شده بود... من از یک فیض عظیم در مهران بینصیب ماندم و آن هم دعاها و راز و نیاز بچهها در امامزاده بود ... فقط خبر آن به من و چند نفر دیگر که در مرز بودیم میرسید و ما حسرت آن را میخوردیم ... دعای کمیل، دعای توسل، ختم صلوات، ختم قرآن، حدیث کساء و ...
صبح جمعه و ظهر جمعه هم فرا رسید، امید به رفتن 30 درصد بود، به بعد از ظهر روز جمعه رسیده بودیم و امیدمان به یاس تبدیل میشد، یک موضوع بسیار جالب برای من، آن بود که هر صحبتی بین ما چند نفر در مرز مطرح میشد در عرض چند دقیقه بقیه بچهها هم با خبر میشدند ... فقط دستم به آن آنتن برسد ... آن روز جمعه که دیگر امیدمان با یأس تبدیل میشد، دیگر نگه داشتن کاروان در مرز کار سختی بود، آنجا یک حرفی مطرح شد که ... فردا یا نجف یا تهران ... .
آن شب به پیشنهاد یکی از دوستان حدیث کساء خوانده شد ... ما باز هم توفیق شرکت نداشتم چون من و دو نفر از دوستان در شبنشینی مدیر کاروانهای دیگر مثل ما شرکت کرده بودیم ... آنجا چند راه برای رفتن پیشنهاد شد، یکی از آنها خیلی جالب بود؛ یک نفر پیشنهاد دادن رشوه را مطرح کرد (از یکی از کاروانها)، حتی طرف رشوه بگیر را هم شناسایی کرده بود، آنها در مورد قیمت بحث میکردند و ما در دل میخندیدیم ... یکی میگفت نفری هزار، یکی نفری پنج هزار، یکی کاروانی صد هزار ....؛ تا اینکه جملهای که یکی از بچههای ما آنجا مطرح کرد و دهان همه را بست و دلها را بیدار کرد ... آن بندهی خدا گفت: برای هر کاروان صدهزار تومان نذر کنید که اگر فردا شب نجف بودیم، آن را به حرم امیرالمؤمنین بدهیم ... پولتان را نذر آقا کنید و فردا ان شاءا... رد خواهیم شد و فردای آن شب همان اتفاقی افتاد که باید میافتاد. بالاخره از پل زائر عبور کردیم، پلی که رد شدن از آن برای همه یک آرزو شده بود، همه چیز دست در دست هم داد ... دلهایی که در این سه شب صاف صاف شده بود(دل خودم را میگویم که لبریز از گناه بود...) نذر و نیاز بچهها ... نماز شب خواندنها ... مناجات شبانه و ....