کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

محکوم به مرگ

شنبه, ۵ مرداد ۱۳۸۷، ۰۷:۲۷ ق.ظ

محکوم به مرگ

وقتی رسیدم داشت نفس‌های آخرش را می‌کشید ، تمام بدنش را خون گرفته بود … شب سرد و تاریکی بود و صدای غرش آسمان و باران شدیدی که می‌بارید بر ترس و وحشت من می‌افزود ، آرام کنارش نشستم ، دستم را محکم گرفت ، چیزی زیر لب زمزمه می‌کرد ، اما به سختی صدایش را می‌شنیدم ، ناگهان ترس عمیقی سراسر وجودم را گرفت ، خودم را عقب کشیدم ، اما دیگر کار از کار گذشته بود ، ماموران پلیس از راه رسیدند ، نمی‌دانم چه کسی آن‌ها را خبر کرده بود ، شاید … شاید … بله به جرم قتل دستگیر شدم ، تمام شواهد برعلیه من بود ، مشاجره‌های چند روز قبل ، داد و فریادهای ما دو نفر و شاهدانی که انگار فقط و فقط دعواهای ما را دیده بودند. همه‌ی این‌ها به کنار ، هیچ کدام برایم مهم نبود ، بدترین و آزار دهنده‌ترین عذاب من چهره‌ی غمناک مادرم بود ، هیچ نگفت ، غمی در درونش شعله‌ور بود و من شعله‌های آتشش را در چشمانش می‌دیدم ، شعله‌هایی که تمام آرزوهای او را سوزاند ، کاش او هم همانند پدر مرا کتک می‌زد ، اما این کار را نکرد …

من مضنون به قتل در یک بازداشتگاه ، سرد و تاریک ، دیوارهایی که چشم به من دوخته‌اند و چراغی که تنها نور اتاق است.

من حسین 21 ساله ، دانشجوی مهندسی عمران ، ساکن تهران. دو سال پیش بود که دانشگاه قبول شدم ، خوشحال و خندان ، با هزار تا امید و آرزو که آره چهار سال بعد می‌شویم مهندس مملکت ، بعد می‌رویم کارشناسی ارشد و بعد کار و پول مول و زن وبچه … خوشحالی من بعد یک ماه چند برابر شد ، اون هم وقتی بود که با نازنین آشنا شدم ، نازنین دانشجوی مکانیک بود ، دختری آرام و ساکت ، کار به کار کسی هم نداشت ، اون هم مثل من اهل تهران بود و بعد از دانشگاه می‌رفت خونه‌ی خودشون ، از شرّ خوابگاه و دردسرهای اون هم راحت بود.

آشنایی ما با هم جالب بود ، مثل قصه‌ها ؛ یکروز دم در دانشگاه ایستاده بودم تا تاکسی بگیرم برم خانه ، یکدفعه یک موتوری آمد کیف نازنین را از دستش قاپید و گاز موتور را گرفت و فرار کرد ، نازنین را چند بار دانشگاه دیده بودم ، اما اسمش را نمی‌دانستم ، ما که بچه لوتی محل بودیم ، سریع یک موتوری گرفتیم و افتادیم دنبال آقا دزده ، طرف را گرفتیم و حسابی حالش را جا آوردیم ، وقتی برگشتم دانشگاه رفته بود. کیف را بردم خانه ، البته می‌ترسیدم … یک کیف زنانه را چطوری ببرم خانه ، یکجوری توی حیاط خانه جاسازی کردم ، فردای اون روز ، صبح زود با عجله رفتم دانشگاه ، تا ساعت نه و نیم ، ده منتظرش ماندم ، وقتی آمد ، رفتم جلو خیلی مودبانه کیف را گرفتم جلوی اون ، خیلی خوشحال شد ، از من هم تشکر کرد ، اما زیاد طول نکشید … خداحافظی کرد و رفت ، دلم راضی نمی‌شد ، انگار زده بود به سرم ، هوایی شده بودم ، سر ظهر تعقیبش کردم ، کم‌کم کل آمار طرف را درآوردم ، زیاد سخت نیست ، توی دانشگاه خیلی راحت می‌شود آمار کسی را درآورد.

سعی کردم به نحوی خودم را به نازنین نزدیک کنم ، اما نمی‌شد ، ما از این کارها بلد نبودیم ، تازه با نازنین هم که اصلا کلاس نداشتم. گذشت و گذشت تا ترم دوم رسید ، نمی‌دانم چطور شد که یک درس عمومی با هم برداشتیم ، اولین جلسه که رفتم سر کلاس تا چشمم به نازنین افتاد ، خشکم زد ، شاخ درآوردم ، چه حس و حالی داشتم ، بال درآورده بودم ، داشتم برای خودم دم در کلاس پرواز می‌کردم که پس‌گردنی رفیقم من را به حال خودم آورد: چیه چرا دم در ایستادی؟! برو تو دیگه … . شب که رفتم خانه ، تا هفته‌ی بعد که جلسه‌ی دوم برسد ، یک هفته آرام و قرار نداشتم ، صد جور نقشه می‌کشیدم و با خودم تمرین کردم ، تا اینکه روز موعود رسید. طبق نقشه نیم ساعت دیر رفتم سر کلاس ، استاد هم که آخر کلاس حضور غیاب می‌کرد ، خیالم راحت بود ، کلاس که تموم شد با عجله رفتم بیرون منتظر نازنین شدم … تا دیدمش سلام کردم و گفتم: «خانم صدفی! می‌شه دیر آمدم جزوه‌ی منو به شما بدم …» همه چیز به هم ریخت ، یک هفته تمرین کرده بودم ، اما باز هم خراب شد ، از کیفش جزوه را در آورد و به من داد. لبخندی زد و رفت ؛ حتی یادم رفت تشکر کنم.

جلسه‌ی بعد قبل از اینکه جزوه را برگردانم نامه‌ای را که شب قبل برای او نوشته بودم داخل جزوه گذاشتم و دست صاحبش دادم. آخر نامه نوشته بودم: … فردا ساعت 6 عصر پارک ….

فردای اون روز خودم ساعت 5 رفته بودم سر قرار ، تا ساعت 7 ایستادم اما فایده نداشت. من دست بردار نبودم ، دفعه‌ی بعد خیلی راحت نامه‌ای را نوشتم و دادم دستش ، اون هم سریع نامه را گذاشت داخل کیفش و رفت. فکر نکنید من از اون آدم‌ها هستم ، نه! قصد من فقط و فقط ازدواج بود ، یکی دوتا از رفقام که از ماجرا خبر داشتند ، خیلی سعی کردند من را راضی کنند که این راحش نیست باید بروی به مادرت قضیه را بگویی! اما من گوشم بدهکار نبود ، یک ماهی به همین صورت گذشت تا اینکه … یک روز مثل همیشه رفتم دانشگاه ، غمگین و افسرده ، هوا سرد بود و باران می‌آمد … سر به زیر برای خودم می‌رفتم که کسی را جلوی خودم دیدم … نازنین! نامه‌ای را دست من داد و سریع دور شد ، داخل پاکت را باز کردم ، نوشته بود: «سلام ، امروز ساعت 5 پارک …» همان جا خشکم زد ، ده بیست بار دیگر هم نامه را خواندم ، باور نکردنی بود ، سر ساعت رفتم سر قرار ، البته 45 دقیقه زودتر ، منتظر ماندم تا نازنین برسد ، آره سرکاری نبود ، آمد ، نشستیم و شروع کردیم به صحبت … از دانشگاه و درس و استادها ، 10 دقیقه نگذشته بود که سروکله‌ی دو تا پسر ژیگول میگول پیدا شد ، آمدند جلو ، یکی از آن‌ها گفت: «به به! رفیق تازه پیدا کردی!» بلند شدم تا جوابشون را بدهم که نازنین پیش دستی کرد و یک بسته از کیفش در آورد و داد به آن‌ها ، بعد هم گفت: «این آخرین باره ، دیگه نمی‌خواهم ریختتون را ببینم!» من مات و مبهوت ایستاده بودم که یکی از آن‌ها آمد طرف من و گفت: «دیگه نمی‌خواهم با این خانم ببینمت!» گفتم: «به شما هیچ ربطی نداره! اصلا شما کی باشید؟!» خندیدند و به هم اشاره کردند که باید یک گوشمالی حسابی بدهیم تا طرف حساب کار دستش بیاید … اما من کم نیاوردم حساب جفت آن‌ها را رسیدم ، هر دوی آن‌ها هم پا به فرار گذاشتند. رو کردم به نازنین و گفتم: «من را برای این کار می‌خواستی؟ تو فکر می‌کنی کی هستی؟ حیف اون عشقی که به پای تو دادم … حیف اون همه نامه !!!» خواست جوابم را بدهد که من مهلت ندادم و از آنجا دور شدم…

خیلی با خودم کلنجار رفتم که ماجرا را فراموش کنم ، اما فایده‌ای نداشت ، تا اینکه یک نامه‌ی دیگر از نازنین به دستم رسید ، خواستم نامه را پاره کنم ، اما ماجرای آن روز برایم شده بود معمایی بی جواب. نامه را باز کردم ، بله خط خودش بود ؛ اول نامه شروع کرده بود به عذرخواهی و خواهش و تمنا که من را ببخش ، گفته بود: «من نمی‌خواستم پای شما را به این ماجرا باز کنم ، اما مجبور شدم … حالا هم واقعا به کمک شما احتیاج دارم ، فکر می‌کنم شما تنها کسی که می‌توانید من را نجات دهید.» کلمه‌ی نجات دهید برایم جای سوال بود ، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و دوباره سر قرار رفتم. این بار ماجرا را برایم کامل و مفصل شرح داد.

ماجرا از این قرار بود که 1 سال پیش یعنی قبل از کنکور ، نازنین با فرشاد –یکی از همان‌هایی که اون روز دیده بودم- آشنا می‌شود اون هم سر کلاس کنکور … ماجرای من و نازنین خیلی با اون‌ها فرق داشت ، قصد فرشاد اصلا ازدواج نبود ، تفریحی کثیف و بی‌شرمانه ، هدف اون هم چیزی جز سرکیسه کردن نازنین نبود. البته اون روز فکر می‌کردم که من چه هدف پاک و مقدسی دارم ، اما حالا می‌فهمم که راهی که من برای رسیدن به هدفم انتخاب کرده بودم ، زیاد با راه فرشاد تفاوت نداشت دوستیدوماه از آشنایی اون‌ها نمی‌گذرد که فرشاد تقاضای پول می‌کند ، کم‌کم خیلی بی‌شرمانه هم اون را تهدید می‌کند که آبرویش را پیش خانواده‌اش خواهد برد ، البته این جای ماجرا بعد از کنکور بود و اصلا هم به درس نازنین لطمه وارد نمی‌کند … خاطراتی که او برایم تعریف کرد زیاد برایم مهم نبود ، فقط خواسته‌ی آخرش مرا میخکوب کرد … ازدواج … نازنین می‌گفت اگر ما با هم ازدواج کنیم دیگر کسی نمی‌تواند من را اذیت کند و تو حامی من خواهی بود.

 نمی‌دانم چطور این فکر احمقانه و ابلهانه به ذهنم خطور کرد و مرا وسوسه نمود. دو شب بعد قضیه ازدواج را به مادرم گفتم ، اون هم با هزار تا مقدمه چینی… اولش پدر و مادرم بهانه می‌آوردند و راضی نمی‌شدند ، اما وقتی اصرارهای هر روزه من را دیدند ، کم‌کم دلشان نرم شد و اولین تماس و قرار خواستگاری ... طولی نکشید تا ما با هم نامزد کردیم ، هیچ کدام از پدر و مادرهای ما ماجرای اصلی را نمی‌دانستند و ما هیچ وقت به آن‌ها نگفتیم. 2ماه از نامزدی ما گذشته بود تا اینکه نامه‌ای به دستم رسید ، داخل پاکت چند تا عکس بود ، عکس‌هایی که از فرشاد و نازنین داخل پارک گرفته شده بود. آن موقع نفهمیدم چه کسی نامه را فرستاده است ، اما شک من به خود فرشاد بود ، کسی که آمده بود تا زهرش را بریزد.وقتی به خانه رسیدم ، متوجه شدم که آن نامه همان طور به دست پدر و مادرهای ما رسیده است ؛ کنایه‌ها و اعتراض‌های پدر و مادرها بود که هر روز بیشتر و بیشتر می‌شد ، آن‌ها قصد داشتند که ما را از هم جدا کنند ، ولی نازنین انکار می‌کرد و من هم از او دفاع می‌کردم. نمی‌دانم چرا این کار را می‌کردم ، اما دوست داشتم که نازنین مال خودم باشد نه کس دیگری ...

ماجرا کاملا عوض شد ... من که عاشق دلباخته‌ی نازنین بودم ، روز به روز دلسردتر و مایوس‌تر می‌شدم. مخصوصا زمانی که پدرم با پدر نازنین دعوایش شد و به من گفت: «تو باید بین من و نازنین یکی را انتخاب کنی» از آن روز به بعد بگو مگوهای ما دو نفر هم زیاد شده بود ، چه داخل دانشگاه ، چه کوچه و خیابان ، تنها بهانه‌ی من این بود که چون تو رابطه‌ی پنهانی داشته‌ای ، از کجا معلوم که بعدا هم به من کلک بزنی و با یک نفر دیگر دوست نشوی ؛ البته همین حرف‌ها را هم اولین بار مادرم به من گفته بود. من برای اینکه دوباره بتوانم دل پدر و مادرم را بدست آورم می‌خواستم نازنین را از خودم دور کنم ...

روز قبل از حادثه بود و آخرین حرف‌های نازنین: «تو اصلا یک عاشق واقعی نیستی! تو یک ترسو هستی! ترسو ... اگه واقعا من را دوست داشتی تا پای جون برایم می‌ماندی! من از فرشاد انتقام می‌گیرم ... می‌کشمش!» این حرف‌ها را زد و رفت ، برای همیشه ... فردای اون روز نازنین را توی دانشگاه ندیدم. پشیمان شده بودم از کارهایم و از اینکه به اون قول داده بودم که حمایتش می‌کنم ، اما زده بودم زیر همه چیز ، همه جا را دنبالش گشتم ، اما فایده‌ای نداشت. شب که شد ، رفتم خانه ، حدودای ساعت 10 مبایلم زنگ زد ، شماره‌ی نازنین بود ، گوشی را برداشتم ... صدای ناله و داد و فریاد ، کسی آن طرف خط ، آدرس یک جای پرتی را داد و از من خواست بدون اینکه به کسی خبر بدهم بروم آنجا ، وگرنه نازنین را می‌کشند.

خودم را به سرعت به آنجا رساندم ، وقتی رسیدم نازنین روی زمین افتاده بود و بدنش غرق به خون بود. طولی نکشید که نیروهای پلیس رسیدند ، آن لحظه من قصد داشتم که از محل حادثه فرار کنم اما توسط پلیس دستگیر شدم.

با اظهارات من و بررسی صحنه‌ی قتل ، دیگر هیچ دلیل محکمی برای محکوم کردن من وجود نداشت ، اما من به عنوان مضنون به قتل بازداشت بودم ، تا اینکه 1 هفته‌ی بعد فرشاد همراه با دار و دسته‌اش دستگیر شد. همان موقع با مشخصاتی که من از فرشاد داده بودم ، فرشاد مورد بازجویی قرار گرفت و به قتل نازنین اعتراف کرد.

ماجرا اینگونه بود که صبح روز حادثه ، نازنین با فرشاد تماس می‌گیرد و از او می‌خواهد ساعت 9.5 شب به محل حادثه بیاید ، از فرشاد هم قول گرفته بود که وقتی 100 میلیون تومان پولی را که قبلا فرشاد به عنوان حق سکوت طلب کرده بود و ما نداده بودیم پرداخت کرد ، او برای همیشه از زندگی ما بیرون برود و به پدر و مادرهای ما هم بگوید که تمام این عکس‌ها ساختگی بوده‌اند. اما 100میلیونی در کار نبود ، وقتی فرشاد با رفقایش می‌رسند ، نازنین شروع می‌کند به بد و بیراه گفتن به فرشاد ، رفقای فرشاد از فرصت استفاده می‌کنند و نازنین را محاصره می‌کنند و وقتی او اسلحه را در می‌آورد آن‌ها او را خلع سلاح می‌کنند ... همان لحظه فرشاد با بی‌رحمی تمام نازنین را به قتل می‌رساند و نقشه‌ی نابودی من را می‌کشد.

من آزاد شدم ، اما فقط از بازداشتگاه ، نه از وجدانم ... صدای نازنین بود که در گوشم می‌پیچید و مرا آزار می‌داد. به راستی چه کسی در این ماجرا مقصر بود ، من ، نازنین ، پدر و مادر من ، پدر و مادر نازنین یا فرشاد؟؟؟

«امروز چیزهای پاکیزه برای شما حلال شده ؛ و (همچنین) طعام اهل کتاب ، برای شما حلال است ؛ و طعام شما برای آن‌ها حلال ؛ و (نیز) زنان پاکدامن از مسلمانان ، و زنان پاکدامن از اهل کتاب ، حلالند ؛ هنگامی که مَهر آن‌ها را بپردازید و پاکدامن باشید ؛ نه زناکار ، و نه دوست پنهانی و نامشروع گیرید. و کسی که انکار کند آنچه را باید به آن ایمان بیاورد ، اعمال او تباه می‌گردد ؛ و در سرای دیگر ، از زیانکاران خواهد بود.» (آیه 5 سوره‌ی مائده)  

  • سید مهدی موسوی
  • Google

داستان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

نظرات خصوصی پس از مطالعه توسط مدیر وبلاگ، حذف می شوند

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی