کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۵۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلتنگی‏ها» ثبت شده است

۲۵
آذر

موقع انتخاب واحد همیشه سایت دانشکده شلوغ بود. اصلاً یک عده‌ای یک ساعت زودتر هم می‌آمدند که مثلاً زنبیل گذاشته باشند. وقتی هم انتخاب واحد شروع می‌شد سروصدا کل سایت را می‌گرفت. سروصدا و جیغ و داد اینکه «چرا سایت باز نمی‌شه»، «زودباش تا تموم نشده» و... بعضی‌ها هم گریه و زاری که فلان واحد را با یک استاد هلو! از دست داده‌اند.

دختر با چشم‌های نگران دم در ایستاده بود و در بین گریه و خنده‌ی دیگران به دنبال چهره‌ای آشنا می‌گشت. نه، کسی را نمی‌شناخت. چاره‌ای نبود. وقت زیادی نداشت و هنوز واحدی نگرفته بود.

- ببخشید، می‌شه برای من هم انتخاب واحد کنید؟

- سلام. انتخاب واحد نکردی؟

- سلام. هنوز نه...

- خب، من کارم تموم شده، بیا همین جا بشین...

- من... می‌شه شما کمکم کنید؟ من بلد نیستم...

انتخاب خوبی کرده بود. راحیل مهربانانه در مورد واحدها و استادها صحبت می‌کرد و مریم با دقت به حرف‌های او گوش می‌کرد.

***

یک ماهی از آن دیدار گذشته بود...   (بخشی از داستانی در حال نگارش)

----------------------------------------------------

گر سر برود ز سر هوایت نرود

تاثیر طلسم چشمهایت نرود

فرشی ز دل شکسته انداخته‌ایم

آهسته بیا شیشه به پایت نرود

(میلاد عرفان‌پور ـ جشن فراموشی‌ها)

سلام. مدت زیادی است که این وبلاگ آپ نشده بود. این روزها بدجور گرفتار شده‌ام. از همه طرف گرفتاری‌های جدید و رنگ و وارنگ، اصلاً نمی‌دانم چرا یکدفعه... ولی یک چیز را می‌دانم. اینکه خدا خیلی بنده‌هایش را دوست دارد. وقتی از معنویتشان کم می‌شود، وقتی زیادی گرفتار مال دنیا می‌شوند و یادشان می‌رود که روزی‌دهنده واقعی چه کسی است، وقتی یادشان می‌رود که به درگاه چه کسی باید پناه ببرند، خدا این گرفتاری‌ها را درست می‌کند و دوباره ما را دعوت می‌کند... الحمدلله رب العالمین

بیشتر از این نمی‌توانم بنویسم، اصلاً ما زبانی به غیر از شعر نداریم. عادت ماست که حرف‌هایمان را با شعر می‌زنیم...

بودن یا نبودن

به هر حال توانسته‌ای

کال‌ترین سیب بخیل‌ترین باغ را

به تمامی گاز بزنی

و تیره‌ترین آب خشک‌ترین رود را

به تمامی بنوشی

 

تو از ماه

به فراغت

و تمام

رویی دیده‌ای

و من به هراس

گوشه‌ی ابرویی

 

در تیره‌ترین شب‌ها

توانسته‌ای فریاد بزنی

کامل بوده است

زخمت

و دردت

من فریادم را با هزار گره در گلویم بسته‌ام

من اندوهم را خندیده‌ام

من دردم را رقصیده‌ام

 

ماهی تشنه‌ای

بودن یا نبودن را

به کمال می‌خواهد

جایی که نه آب است و نه خشکی

(شعر از مرحوم عمران صلاحی)

 

  • سید مهدی موسوی
۱۶
آذر

توضیح: این پست آخرین پست وبلاگ «پس از طوفان» (وبلاگ قبلی من) بود که به خاطر از دست ندادن کامنت هایش آن را حذف نمی کنم.

پلکی بزن! شکفتن خورشید خانه کو؟

تقریر کن! ادامه‌ی مشق شبانه کو؟

باران تویی، بهانه تویی، من درخت لال

تا برگ برگ از تو بگویم بهانه کو؟

حسی غریب حال مرا زیر و رو نکرد

بر گونه‌هام نم نم خیس ترانه کو؟

من موج گمشده که به ساحل نمی‌رسم

برپا می‌ایستم که ببینم کرانه کو؟

این چشم‌ها دلیل، دو مصرع برای عشق

دیگر نپرس پس غزل عاشقانه کو؟

دیشب سکوت خانه پر از پرسش تو بود

می‌گفت و می‌شنید که خورشید خانه کو؟

---- سید وحید سمنانی


این پست فقط برای این بود که نکنه یک وقت بلاگفا این وبلاگ را به خاطر عدم بروزرسانی حذف کنه... یکدفعه دیدی کرد... بالاخره این دفترچه خاطرات کلی برای ما ارزش داره. برای دیدن بقیه پست های من به آدرس زیر مراجعه کنید:

www.kavirneshin.ir

یا علی

  • سید مهدی موسوی
۱۳
مهر
مدت زیادی است که در اینجا مطلبی ننوشته ام، البته متن هایی است در نشریات که منتظر چاپ آنها و انتشار در این وبلاگ هستم. دیشب شعر زیبایی از دوست بسیار خوبم سید وحید سمنانی که بی صبرانه منتظر دیدار مجدد ایشان هستم را می خواندم. گفتم بد نیست برای اعلام زنده بودن هم یک پستی منتشر کنیم. (کسی که حال ما را نمی پرسد...) این شعر را هم همین جوری گذاشتم فکر نکنید مناسبتی داره ها!!!

پلکی بزن! شکفتن خورشید خانه کو؟

تقریر کن! ادامه‌ی مشق شبانه کو؟

باران تویی، بهانه تویی، من درخت لال

تا برگ برگ از تو بگویم بهانه کو؟

حسی غریب حال مرا زیر و رو نکرد

بر گونه‌هام نم نم خیس ترانه کو؟

من موج گمشده که به ساحل نمی‌رسم

برپا می‌ایستم که ببینم کرانه کو؟

این چشم‌ها دلیل، دو مصرع برای عشق

دیگر نپرس پس غزل عاشقانه کو؟

دیشب سکوت خانه پر از پرسش تو بود

می‌گفت و می‌شنید که خورشید خانه کو؟

---- سید وحید سمنانی

  • سید مهدی موسوی
۰۷
شهریور

اول مطلب قبلی را خونده باشید!

گفتم این هفته بدجور دل آشوبه گرفتم... امروز فعلا 2 تا چشمه اش را دیدم:

گفتم که دیروز نزدیک بود تصادف کنم، امروز صبح زود که با موتور می رفتم، دیدم از جلو یه سگ غول بیابونی مثل سگ داره میاد طرفم، از بغلش با چنان سرعتی فرار کردم که توی مسابقات موتورسواری هم اینجوری نمی رونند، خیلی باحال بود نه؟! کلی با داداشم خندیدیم.

اما اتفاق دوم، چند دقیقه پیش رفتم توی کوچه یه سری به موتورم بزنم، خدا لعنتش کنه اون آدم...

رفتم توی کوچه می بینم باک موتور را با مخلفاتش بلند کردند!!! داداشم هی می گفت موتور می بری سر کار مواظب باش، قفلش کن به میله ای چیزی که نندازن توی وانت و ببرن، یا بذار تو که نتونن باکش را خالی کنن، نگو دزدها آش را با جاش بردند... خدا...

گفتم این هفته بدجور دل آشوبه دارم... خدا بخیر کنه...

  • سید مهدی موسوی
۰۶
شهریور

سلام

بعدنوشت 1: می‌پرسید «مگه تو چیزی هم نوشتی که حالا می‌گی بعدنوشت»، می‌گم: خیلی وقت‌ها یه سلام خشک و خالی و البته مهربانانه خیلی حرف‌ها داره که توی 4 ساعت فک زدن هم نمی‌شه اون‌ها را گفت. چه دوستانی که همین سلام خشک و خالی را هم از آدم دریغ می‌کنند. کلی انرژی صرف کنی که به دوستی که ناخواسته ازت دلگیر شده حالی کنی که بابا تقصیر من نبود، غلط کردم اشتباه کردم اما به خرجش نره که نره و دوستی هم که سال به سال جواب پیامک‌هات را هم نمی‌ده، چه برسه به اینکه پیامک بزنه و دردناک‌تر از همه اینکه وقتی به یک نفر پیامک می‌زنی جواب بده: «شما؟»

بعدنوشت 2: اصلا نمی‌دونم این کلمه بعدنوشت را کدوم آدم ناحسابی‌ای توی دهن ما انداخت، اصلا از کجاش درآورده بود، نفهمیدیم... ولی همچین بدم نیست (با لهجه قمی بخونید: «ولی همچی بَدُم نی»)

بعدنوشت 3: دو روز پیش برای خودم با صدای بلند روی موتور آواز می‌خوندم، آهنگ «دلیل بودن» از آلبوم «دیگه مشکی نمی‌پوشم» رضا صادقی بود:

....

میخوای باور کنی یا نه می‌خوام باور کنم هستی

یه جورایی تو رویای همین که دل به من بستی

میخوام این مهر دیوونه بمونه روی پیشونیم

بذار باور کنه دنیا من و تو تو یه زندونیم

دیگه خسته‌تر از اونم بگم تنهامو میتونم

نه عشقم من کم آوردم سر از پا مو نمی‌دونم

میخوام که فک کنی بچم، بهانه گیرم و لجباز

تو این پایان بی‌رویا خیالت باشه یک آغاز

چشمتون روز بد نبینه... سر پیچ، موتور سر خورد و من نقش بر زمین شدم... خیالتون راحت. خدا را شکر چیزیم نشد... اما یک وقت فکر ناجور هم در مورد ما نکنید، بابا همین‌جوری برای خودمون می‌خوندیم، چی کار کنیم که این خواننده‌ها فقط عشقولانه می‌خونن؟! مخصوصاً آقا رضای گل که خیلی دوستش دارم...

بعدنوشت 4: امروز با داداشم بعد از سحر می‌رفتیم جایی، دوباره سر یه پیچ دیگه یه موتور که با سرعت زیاد خلاف می‌اومد نزدیک بود بزنه به ما، یا شایدم ما بزنیم به اون، قبلش زیر لب داشتم آیه الکرسی می‌خوندم، قلبم وایساد، تا برسیم به مقصد نفهمیدم از سرمای اول صبح بود یا ترس که پاهام داشت می‌لرزید...

بعدنوشت 5: از دیروز تا حالا دوباره دل آشوبه گرفتم... وقتی اینجوری می‌شه یه اتفاقی می‌افته...

بعدنوشت 6: آدم تولد بهترین دوستش باشه امروز، از یک هفته قبل بشینه فکر کنه چی باید هدیه بده، آخرش هم شب تولدش که دیشب باشه با خواندن 4-5 تا کتاب شعر با چند تا پیامک تبریک بگه و کلک قضیه را بکنه... نه نمی‌شه... به دلم نچسبید...

بعدنوشت 7: چند روزی هست که شدیداً هوس کردم مثل وبلاگ قبلی‌ام «پس از طوفان» بازم «روزنوشت» بنویسم یا مثل همین تیتر امروز، یه چیزی تو مایه‌های احساس روزانه و گاهاً جملاتی که آدم نمی‌فهمه از کجا اومد... جملات کوتاهی که مثل سلام اول ما به اندازه‌ی یک کتاب حرف برای گفتن دارند... پس منتظر بخش جدید این وبلاگ هم باشید که ان شاء الله همین هفته راه می‌افته...

  • سید مهدی موسوی
۲۸
مرداد

همیشه همین‌طوری بوده، وقتی به خودت میای که... وقتی به خودت میای که می‌بینی 18 روز از ماه رمضان گذشته و تو یک خط قرآن هم نخواندی... این فهمیدن هم به این سادگی‌ها که فکر می‌کنی نیست...

تولد امام حسن(ع) که می‌گذرد یک خوشحالی عجیب و ناشناخته‌ای تو را می‌گیرد که: «ماه رمضون هم افتاد توی سرازیری و چشم به هم بگذاریم عید فطر هم می‌رسه و از شر این روزه گرفتن خلاص می‌شیم... بابا چقدر گشنگی و تشنگی؟ 16 ساعت توی یک روز...» البته یک کم از حرفی که زدی خجالت می‌کشی اما وقتی اسم عید فطر را توی ذهنت مرور می‌کنی، این بار قاطعانه حرف خودت را تکرار می‌کنی: «اصلاً از اسمش معلومه... *عید فطر* عید به خاطر اینکه از دست یک ماه روزه گرفتن خلاص شدیم، اگه از رفتن ماه رمضون ناراحت بودیم که نمی‌گفتیم عید، می‌گفتیم عزا یا یک چیزی تو همین مایه‌ها... اصلاً حرام بودن روزه‌ی عید فطر هم به خاطر همین چیزهاست دیگه...»

تولد امام حسن(ع) که می‌گذرد، از گوشه و کنار صدای گریه و زاری هم کم‌کم بلند می‌شود... شب نوزدهم در راه است...

اصلاً از بحث شهادت مولا هم بگذریم، ماه رمضان و گرسنگی مگر مهلت فکر کردن به شهادت و گریه و زاری هم برای ما می‌گذارد... حالا حاجی هم هی بالای منبر از شب قدر بگوید، اینکه یکی از شب‌های نوزدهم، بیست و یکم یا بیست و سوم رمضان شب قدر است و روایت شده است اگر توی این شب‌ها آمرزیده نشدی باید منتظر شب قدر سال بعد باشی مگر اینکه روز عرفه، صحرای عرفات از خدا بخواهی تا بیامرزدت... حالا چه عجله‌ای، اصلاً کی می‌ره این همه راه... صحرای عرفات... نشد می‌مونه واسه سال بعد... وقت برای مردن زیاده، کی توی این زمونه حال مردن داره...

***

تولد امام حسن(ع) که می‌گذرد تازه می‌فهمی که شیطان هم در این ماه همچین توی غل و زنجیر نبوده، خوب توانسته تو را از یاد ماه رمضان غافل کند... اما وقتی شب نوزدهم می‌رسد یک جور دیگر دوست داری با خدا معامله کنی... دوست داری چند روزی را حتماً آدم خوبی باشی، چون قرار است یک سال از زندگی‌ات را توی شب قدر بنویسند... یعنی یک سال دیگر...

این روزها یا بهتر است بگویم این شب‌ها پای تلویزیون می‌نشینی و از شبکه دو، حرم آقا امیرالمؤمنین را تماشا می‌کنی، چه خاطره‌های ماندگاری که هیچ وقت از ذهنت پاک نخواهند شد... زیارت که می‌خواندی فقط به «امین الله» اکتفا می‌کردی تا برای بقیه روز انرژی داشته باشی که... بگذریم که آن روزها را الان بدجوری خراب کردی...

تولد امام حسن(ع) که می‌گذرد غم بزرگی سراسر وجودت را می‌گیرد... دیگر فرصت زیادی نمانده است...

بارها گفته‌ام

دریا عاشق که شد

تهی شد از همه‌ی ماهی‌ها و خیال‌هایش

جز توفان مهیب انتظار...

هنوز دریا همان است

ماهی کوچک اما

برگشته از راه دریا

و دل سپرده به تنگی کوچک

که روزی از دست پیرزنی خواهد افتاد

(مرده‌های حرفه‌ای – علی محمد مودب)

 

  • سید مهدی موسوی
۲۲
تیر

شعبان که به نیمه نزدیک می‌شود، دلت تالاپ تالاپ شروع به زدن می‌کند و خاطرات آن روزها یکی یکی برایت دست تکان می‌دهند. – البته بعضی از آن‌ها برایت زبان هم درمی‌آورند- اصلاً خود خاطره از همین امروز، روز تولد حضرت علی اکبر شروع می‌شود. خوشحال و خندان از اینکه چند ساعت دیگر می‌توانی غم دوری چندین و چند ساله را تمام کنی، یک جورهایی قلقلکت می‌دهد، اما خوشحالی‌ات چند ساعتی بیشتر طول نمی‌کشد و ترسی عجیب سراسر وجودت را می‌گیرد... نکند... نه امکان ندارد...

به مرز مهران که می‌رسی، ناگهان تمام نقشه‌هایت نقش برآب می‌شوند و از همه طرف اعتراض‌ها به سوی تو که به‌زور مدیر کاروانت کرده‌اند سرازیر می‌شود. پدر، مادر، برادر، خواهر و هزار فامیل دیگر زائر که هیچ کدام را هیچ وقت ندیده‌ای، اما انگار فقط و فقط تو را مقصر می‌دانند.. اصلاً انگار این بسته شدن مرز هم کار تو است، انگار یادشان رفته است که ویزای انفرادی را خودشان قبول کرده‌اند.

اما تو کاری به این حرف‌ها نداری، یک جورهایی خودت را قایم می‌کنی و سعی می‌کنی از هر راهی که ممکن است کاروان را از مرز رد کنی، اما... اما نه بستن مرز بر روی کاروان‌های حج و زیارت که 20:30 هم پخش می‌کند، مشکلت را حل می‌کند، نه رایزنی‌های پشت پرده و روی پرده و زیر پرده با فرمانده پاسگاه مرز مهران... تنها کسی که راه را باز می‌کند خود آقاست... آن هم نه به دست تو که با دعای عجیب و دل‌های صاف کاروانیان که توی امامزاده حسن مهران اتاق گرفته‌اند و یک جورهایی بست نشسته‌اند برای رفتن.

شعبان که به نیمه نزدیک می‌شود، دلت تالاپ تالاپ بالا و پایین می‌رود. حالا دو روز بالا و پایین چه فرقی می‌کند، چه سیزدهمی که کاروانیان تا نیمه‌های شب عزاداری می‌کنند و صبح روز بعدش مرز را به روی کاروان شما باز می‌کنند و چه هفدهم ماه که روز تولدت است...

حالا من هر چه بگویم سیزده و هفده عجیب توی وجود من رمز و راز دارند باز هم تو باور نداری... شاید 17 را قبول کنی اما 13 را نه؛ که تو هیچ وقت نخواسته‌ای رمز و راز 13 را برایت فاش کنم...

صبح چهاردهم راه می‌افتی اما آنقدر اذیتت می‌کنند که دم غروب وارد عراق می‌شوی، آره خنده‌دار است وقتی فاصله‌ی 100 متری را توی 10 ساعت طی کنی و باز هم آنقدر خوشحال باشی که خستگی سفر و 4 روز پشت مرز خوابیدن و نماز روی صندلی اتوبوس و هزار هزار مسئله‌ی دیگر را فراموش کنی...

شب نیمه شعبان در راه نجف، سال بعد در راه مشهد و سال بعدش در راه قم... اما امسال چطور؟

شعبان که به نیمه نزدیک می‌شود، دلت تالاپ تالاپ منتظر یک اتفاق جدید است...

یک بار

دری ممنوع را گشودی

از دهلیزهای تو در تو گذشتی

به نهری رسیدی

عقابی تو را ربود به جزیره‌ای برد

روزی بادبانی از افق طلوع کرد

سفینه‌ای تو را به ستاره‌ای برد پر از لبخند

اکنون دری دیگر

به وسوسه باز می‌شود

وارد می‌شوی

و نمی‌دانی که خارج شده‌ای

(عمران صلاحی – کنار می‌رود مه)

شعبان که به نیمه نزدیک می‌شود، دلت دوباره هوایی می‌شود... اما نمی‌دانی که جای این نقطه‌چین‌های نوشته‌هایت را چه چیزی باید پر کند...

 

  • سید مهدی موسوی
۰۷
تیر

امروز که آرشیو وبلاگ قبلی را جستجو می کردم به این شعر قدیمی رسیدم اما نکته ای بود که قبل از نوشتن این پست بیان می کنم:

و همه فراموش خواهند کرد

که من در تمام عمرم

تنها دوبار شاعر شدم

یک بار با دیدن تو

بار دیگر با ندیدن ات

(سیروس جمالی)


همه ی حرفها را نمی توان با کلمات بیان کرد... اما به قول یکی از شما دوستان، زبان شعر خیلی وقتها به آدم کمک می کنه که حرفهایش را بدون ترس از... بیان کند...

عنوان شعر: و خدا همین نزدیکی هاست

مرد، خسته از یک روز بلند

کیسه‌ای در دست

و کلاهی بر سر

وارد آن خانه‌ی کوچک شد

کار هر روزش بود

کارگری در یکی از آن برج‌های بلند

همان‌ها که مهندس آن را آسمان خراش می‌نامید!

و چه زیبا و مناسب بود این اسم

خانه‌ای که آسمان خدا را خراش می‌دهد

.....

آن مرد آمد

آن مرد با کیسه‌ای از سر کار آمد

آن مرد خسته بود

خسته ...

دخترک دفترش را گشود

کار هر روزش بود

املایی که خودش به خودش می‌گفت!

مادرش هر روز پشت یک چرخ خیاطی

می‌دوخت دامن و پیرهن

دخترک صفحه‌ای را گشود:

"آن مرد آمد."

نگاهی مهربانانه به مادر انداخت:

"مادر با چرخ خیاتی پیراحن دوخت"

 

اتاق نور چندانی نداشت

مرد لبخندی زیبا زد و دخترک را بوسید

دخترک خندید و همه جا مثل روز روشن شد

پدرش هیچ تعجب نکرد

نقطه سر خط.

"آن مرد میخندد."

مشتری آمد و سفارش‌هایش را برد

مادر خندید و دخترک را بوسید

باز هم اتاق پر نورتر شد

مادر سفره را انداخت

.....

عشق روی دیوارها

عشق توی سفره

عشق روی دستان پدر

عشق توی چشم‌های مادر

عشق در دفتر مشقی کودکانه

عشق همه جا جریان داشت

خانه گرم بود، گرم گرم

.....

روی بام یکی از آن برج‌ها

جوانی خسته و تنها

لحظه لحظه مرگ خویش را می‌شمارد:

... 18،17،16،15

18 طبقه تا آزادی

تا رها شدن از عشق

تا رها شدن از دوری

تا رها شدن از بیکاری

.....

به خیالش می‌کشد عشق را

می‌کشد دختری ...

جوان خسته و تنها

بیکار و بی‌عار

روی سنگفرش آن خیابان رنگارنگ

فرش شد.

.....

دخترک دفترش را گشود:

"آن مرد بد است، آن مرد با خدا ..."

هر چه فکر کرد فایده‌ای نداشت

"دعوایش" را هنوز نخوانده بود!

آن مرد آمد

آن مرد با کلاهی بر سر آمد

دخترک خندید همچون بابا

دخترک پرسید:

"بابایی دعوایش را چطور می‌نویسند؟"

آن مرد اخم کرد

نه!

دعوا بد است، خیلی بد!

دخترک اصلاح کرد:

"آن مرد بد است، آن مرد خدا را دوست نداشت. اما خدا..."

باز هم دخترک خندید.

"آن مرد آمد.

آن مرد، با خدا آمد.

آن مرد، به خدا تعارف کرد.

و خدا سر سفره‌ی آن‌ها نشست."

معلم دفتر را گشود

با تعجب پرسید:

"تعارف؟! من که "عین" را درس نداده‌ام!"

دخترک خندید و کلاس نورانی شد.


تاریخ سرودن شعر: شهریورماه 1387

تاریخ درج قبلی در وبلاگ پس از طوفان(وب نوشتهای قبلی من): دوشنبه هجدهم شهریور 1387ساعت 8:45

طبقه بندی موضوعی: شعر

  • سید مهدی موسوی
۰۵
تیر
سلام. این مطلب فقط اعلام زنده بودن بود برای اونایی که توی این مدت نه حال ما را گرفتند نه پرسیدند!

کلی حرف نگفته و نزده دارم که اینجام (این قسمتش تصویریه) مونده!

یه کم کار عقب افتاده دارم... بدهکارها حواسشون باشه!!! دیگه خودشون میدونن چی به ما بدهکارند...

عزت زیاد


نفهمیدم قالب وبلاگم چرا پرید... بابا ما که حرف بدی نزدیم...

  • سید مهدی موسوی
۲۹
ارديبهشت

هیچ وقت دوست نداشتم وبلاگم بشه دفترچه‌ی خاطرات، یا برعکس دفترچه خاطراتم بشه وبلاگم... اما چاره چیه؟! حتی شاعرها و نویسنده‌ها هم احساساتشون را روی کاغذ میارند و گاهی هم منتشر می‌کنند... برای اینکه راهی برای اعلام زنده بودن خودشون به اونی که دوستش دارند داشته باشند... بگذریم.

خیلی وقت‌ها میشه که توی زندگی، خدا یه‌جورهایی به آدم تلنگر می‌زنه: «هی عمویی! زیادی به خودت مطمئن هستی‌ها... زیادی من من می‌کنی‌ها...» آره آدم حساب دو دو تا چهارتا می‌کنه بعدش هم فکر می‌کنه که آره همین باید بشه! بعدش هم می‌شینه کلی برنامه‌ریزی می‌کنه برای زندگی، اما یه وقت می‌بینه که ای دل غافل مثل اینکه زیادی به برنامه‌های خودش مطمئن بوده...

من چرا اینقدر دوست دارم حرفم را غیر مستقیم بزنم؟! انگار آدم نمیشم، ده دفعه ملت بهم گفتن چرا...

مشکل کار خیلی جاهاست؛ آدم 13 ماه کسری داشته باشه اما یهو بیان بگن باید صبر کنید تا ببینیم قانون جدید چی میشه؟! یعنی همه‌اش پر! یا تا اطلاع ثانوی پر! آدم چه احساسی پیدا می‌کنه؟ بشینی کلی برنامه‌ریزی کنی که از خرداد می‌شینم به صورت جدی فیلمنامه‌نویسی را شروع می‌کنم اما یهو... خیلی سخته... خیلی سخته وقتی که ان شاء اللهی که همیشه میگی از ته دل نباشه...

توی این چند روزی که تا جمعه شب مرخصی هستم می‌تونم بیام اینترنت و جواب ایمیل‌ها و کامنت‌های وبلاگم را بدم اما تا دو ماه آینده (اگه این کسری درست نشه) دور از اینترنت خواهم بود و شرمنده دوستان عزیزم...

همین حس و حال باعث شد که دیشب تمام یادداشت‌های وبلاگ قبلی‌ام «پس از طوفان» را مرور کنم و اشعار قدیمی‌ام را دوباره بخوانم... عاشقانه‌هایی که فراموش شدند... دیشب تمام عکس‌های قدیمی خودم را دوباره دیدم، عکس‌هایی که هر کدام خاطره‌ای دور به دنبال خود دارند... یادداشت‌های قدیمی کجا یادداشت‌های جدید کجا؟! دوران دانشجویی و رفقای اون دوران یادش بخیر... خانه‌ی دانشجویی کجا و آسایشگاه پادگان کجا؟!

اصلاً فکر نکنید من ناامید هستم‌ها! نه... اینطوری‌ها نیست من به قدرت و لطف خدا شک ندارم، خیلی جاها از خدا یه چیزهایی خواستم و خدا بهم نداد، بعداً فهمیدم چه حکمت‌هایی پشت این ندادن‌ها وجود دارند... مثل همین سربازی توی یکی از پادگان‌هایی که چندین کیلومتر با کرمانشاه فاصله داره با هزار تا مشکل اونجا... یا خیلی اتقاقات گذشته که همه خاطراتی حک شده روی قلبم هستند و هیچ‌گاه فراموش نمی‌شوند... حتی اگر یک سال باشد که وبلاگ «پس از طوفان» را بسته باشم یا...

این شعر را برای تو که هر روز وبلاگم را چک می‌کنی و منتظر بروز شدن آن هستی از شاعر بسیار دوست داشتنی‌ام «قیصر امین‌پور» که سال‌ها با شعرهای او زندگی کردم، می‌نویسم، فقط حرف آخرم اینکه من ناامید نیستم وقتی که می‌دانم دعای پدر و مادرم و دوستان بسیار خوبم پشت سرم هست و خدا من را فراموش نکرده است:

رفتار من عادی است

رفتار من عادی است

اما نمی‌دانم چرا

این روزها

از دوستان و آشنایان

هر کس مرا می‌بیند

از دور می‌گوید:

  این روزها انگار

  حال و هوای دیگری داری!

اما

من مثل هر روزم

با آن نشانی‌های ساده

و با همان امضا، همان نام

و با همان رفتار معمولی

مثل همیشه ساکت و آرام

 

این روزها تنها

حس می‌کنم گاهی کمی گنگم

گاهی کمی گیجم

حس می‌کنم

از روزهای پیش قدری بیشتر

این روزها را دوست دارم

گاهی

- از تو چه پنهان-

با سنگ‌ها آواز می‌خوانم

و قدر بعضی لحظه‌ها را خوب می‌دانم

این روزها گاهی

از روز و ماه و سال، از تقویم

از روزنامه بی‌خبر هستم

حس می‌کنم گاهی کمی کمتر

گاهی شدیداً بیشتر هستم

حتی اگر می‌شد بگویم

این روزها گاهی خدا را هم

  یک جور دیگر می‌پرستم

از جمله دیشب هم

دیگرتر از شب‌های بی‌رحمانه دیگر بود:

من کاملاً تعطیل بودم

اول نشستم خوب

جوراب‌هایم را اتو کردم

تنها – حدود هفت فرسخ- در اتاقم راه رفتم

با کفش‌هایم گفتگو کردم

و بعد از آن هم

رفتم تمام نامه‌ها را زیر و رو کردم

و سطر سطر نامه‌ها را

دنبال آن افسانه‌ی موهوم

دنبال آن مجهول گشتم

چیزی ندیدم

تنها یکی از نامه‌هایم

بوی غریب و مبهمی می‌داد

انگار

از لابه‌لای کاغذ تا خورده‌ی نامه

بوی تمام یاس‌های آسمانی

احساس می‌شد

دیشب دوباره

بی‌تاب در بین درختان تاب خوردم

از نردبان ابرها تا آسمان رفتم

در آسمان گشتم

و جیب‌هایم را

از پاره‌های ابر پر کردم

جای شما خالی!

یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد

یک پاره از مهتاب خوردم

 

دیشب پس از سی سال فهمیدم

که رنگ چشمانم کمی میشی است

و برخلاف سال‌های پیش

رنگ بنفش و ارغوانی را

  از رنگ آبی دوست‌تر دارم

دیشب برای اولین بار

دیدم که نام کوچکم دیگر

چندان بزرگ و هیبت‌آور نیست

 

این روزها دیگر

تعداد موهای سفیدم را نمی‌دانم

 

گاهی برای یادبود لحظه‌ای کوچک

یک روز کامل جشن می‌گیرم

گاهی

صدبار در یک روز می‌میرم

حتی

یک شاخه از محبوبه‌های شب

یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است

 

گاهی نگاهم در تمام روز

با عابران ناشناس شهر

احساس گنگ آشنایی می‌کند

گاهی دل بی‌دست و پا و سر به زیرم را

آهنگ یک موسیقی غمگین

  هوایی می‌کند

اما

غیر از همین حس‌ها که گفتم

و غیر از این رفتار معمولی

و غیر از این حال و هوای ساده و عادی

حال و هوای دیگری

  در دل ندارم

رفتار من عادی است

 

  • سید مهدی موسوی