چند ماه پیش توی صفحهی گودرم مطلبی با این مضمون نوشته بودم:
«دو روزه یه بچه گربه اومده توی حیاط محل کارم، همینطور داره از سرما میلرزه، همسایه طبقه بالا براش غذا آورده بود، منم رفتم یه پارچه آوردم انداختم روش که گرمتر بشه، الان که چند ساعتی گذشته حالش بهتر شده، آب و غذاش را خورده، یه گربه بزرگتر اومد یه چیزهایی به هم گفتن (با همون زبون میو میوی خودشون)، حالا گربه بزرگتره اومده صورتش را چسبونده به شیشه دم در داره تو را نگاه میکنه، اینقدر قیافهاش با حال شده، عین بچههایی که از پشت شیشه دماغشون را میچسبونن و توی اتاق را نگاه میکنن... نمیدونم چی میگه... کسی زبون این زبون بستهها را بلد نیست؟»
قبلا همه میگفتند اونایی که توی خونشون حیوون نگهداری میکنن، کمبود محبت دارن و از این جور چیزها، البته منظور حیوونیه که توی دست میشه گرفتش، مثل گربه و سگ، بعضیها هم که چیزهای باحالتری نگه میدارن که بماند.
تازگیها بعد کلی بررسی روی موردهای حضوری و غیر حضوری به این نتیجه رسیدم که نگهداری حیوون خونگی مثل گربه و اینجور چیزها به خاطر چیزای دیگه هم هست. مثلا وقتی گربتون را بغل میکنید و میچلونیدش، بدبخت صداش هم در نمیاد، اصلاً یه جور خاصی شما را نگاه میکنه، با نگاهش حرف میزنه، مخ شما را نمیخوره، وراجی نمیکنه، درسته که میو میو میکنه یا جوجه که جیک جیک میکنه، اما غم و شادیش را اینطوری بهت میگه... هیچ وقت هم بهت دروغ نمیگه!!!
تازگیها فهمیدم که گربهها هم خیلی چیزها را میفهمن، اصلاً با آدم حرف هم میزنن... تازگیها احساس میکنم گربهها چقدر بامزهتر شدن، کبوترها و قمریها چقدر ناز شدهاند، ولی نمیفهمم چرا دیگه ازم نمیترسن...
***
بعدنوشت هایی به زبان شعر:
از وقتی که رفتهای
میدانم
همهی گفتگوها نیمهکاره رها میشوند
به هر که تلفن میزنم
وسوسهای تا یک هفته اذیتم میکند
چیزی ناگفته نماند؟
از هر که جدا میشوم
چند قدم نرفته
علامت سوالی گردنم را میگیرد
و داسهای دیگر، گامهای بعدی
را پیش چشمم درو میکنند
حالا میدانم انسان تنها حیوانی است
که با چشمانش حتی، میتواند دروغ بگوید
(علیمحمد مودب ـ مردههای حرفهای)
شعر دیگری از همین مجموعه و همین شاعر:
دندانهایش را میشکنم!
دهانش را پر خون میکنم،
اگر نام تو را به زبان بیاورد شعرم!
شاید تو نامش را حسادت بگذاری
اما من میخواهم که کودکانت
از به زبان آوردن نام تو نهراسند
تو میدانی که چه اندازه کودکان را دوست دارم
زیرا تو را به خاطر چشمانت میپرستم
نمیگذارم شعرم نام تو را به زبان بیاورد
نام تو در کتابخانهها بیمار میشود
در دهانهای مردمان آزرده میشود
و حتی موشها میتوانند بجوندش
من هم
مثل تو
مثل تمامی انسانهایم
تنم را زمین چرخ خواهد کرد
چشمان اسطورهایام حتی
خواهند پژمرد همچون اندوههایم
استخوانهایم حتی خاک خواهند شد
شعرهایم حتی فراموش خواهند شد
اما هزار سال
هزاران سال بعد حتی
گورم را اگر بشکافند
قلبم را خواهند یافت
همچنان سر زنده و خشمگین
به اندازهی مشت گره کردهی من
که اگر به زمزمههایش گوش بسپارند
اگر بگشایندش
نام تو را خواهند دانست
(علیمحمد مودب ـ مردههای حرفهای)