کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۲۴۹ مطلب توسط «سید مهدی موسوی» ثبت شده است

۱۶
آبان

مدتی پیش در مطلبی با عنوان Man yek Irani hastam به بحث نوع تبلیغاتی که برای محصولات ایرانی می‌شود پرداختیم، در این مقاله تبلیغات رسانه‌ها را باز هم از منظر فرهنگی بررسی می‌کنیم.

تاکنون به این موضوع فکر کرده‌اید که «تبلیغاتی که در ایران می‌شود تا چه اندازه با معیارهای اسلامی ما سازگار است؟» آنچه که امروز شاهد آن هستیم نه تنها از روح ایرانی بودن ما فاصله می‌گیرد، بلکه تبلیغات جدید روز به روز سبک‌های غربی و غیر اسلامی نیز به خود می‌گیرد. مهم‌ترین بحثی که در یکی- دو سال اخیر مورد توجه برخی متفکران ما قرار گرفته است، تجمل‌گرایی‌های افراطی در تبلیغات رسانه ملی است، این تجمل‌گرایی در آگهی‌های بازرگانی، فیلم‌ها، سریال‌ها، برنامه‌های آشپزی و... به کرات مشاهده می‌شود، به طوری که اگر برنامه‌ای با یکی از این معیارهای اشرافی‌گری سازگار نباشد، آن طور که باید و شاید مورد توجه قرار نخواهد گرفت.

بحث تجمل‌گرایی و اشرافی‌گری آنچنان گسترده و غیر قابل انکار است که نیاز به زمان و مکانی دیگر برای تحلیل و بررسی دارد. پس موضوع بحث ما چیست؟

تلویزیون بنا به گستردگی و نوع مخاطبی که دارد ملزم به رعایت بسیاری از پارامترهای کلیدی و اسلامی می‌شود، اما در بسیاری از مجلات به اصطلاح زرد! و غیر زرد! دولتی و خصوصی، همچنان نوع تصاویر بکار رفته برای جلب مشتری تصاویری گاه غیر اخلاقی و غیر اسلامی می‌شود؛ استفاده از چهره بازیگران، زن‌ها و دختران غربی و... نمونه‌ای از این تصاویر می‌باشد.

  • سید مهدی موسوی
۱۱
آبان

به بهانه ایجاد جنبش سبز علوی، پست زمان انتخابات را تکرار می کنم...

دیشب حالش خیلی بد شد و با اینکه بارون شدیدی می‌بارید، همه‌ی همسایه‌ها توی کوچه جمع شده بودند... در آمبولانس را که بستند غم سنگینی روی دلم نشست و ناخودآگاه اشک‌هایم جاری شد... .

***

سید مصطفی پیرمرد باصفای محله‌ی ما، از سال‌ها قبل دچار ناراحتی قلبی بود، هیچ وقت هم راضی نشد عمل کنه، قرص و دوا هم اصلاً نمی‌خورد، با آن سن بالایی که داشت خروس خوان در مغازه را باز می‌کرد و تا دم غروب کاسبی می‌کرد، کاسبی که چه عرض کنم، گرفتاری مردم را حل می‌کرد، دختر و پسرهای جوون را بهم می‌رساند، اختلاف‌ها را برطرف می‌کرد، کمک مالی می‌رساند و هزار تا کار خیر انجام می‌داد؛ همه‌ی اهالی سید مصطفی را به آن شال سبز قشنگی که می‌انداخت می‌شناختند... می‌گفت سوقاتی کربلاست و بخاطر همان شال سبز است که تا حالا هیچ وقت برای قلبش دکتر نرفته است. می‌گفت شفا می‌ده...

***

مسجد محل ما یه آمفی‌تئاتر 400 نفره داره که برای مراسم‌های مختلف از آن استفاده می‌شه؛ از چند روز قبل از برنامه، خبر آمدن یکی از کاندیداهای ریاست جمهوری توی شهر پیچیده بود، شعارهای اون را هم به در و دیوار کوچه‌های منتهی به مسجد نوشته بودند، بالاخره روز موعود فرا رسید و ...

برای نماز مغرب و عشاء که رفتم مسجد صحنه‌ی عجیبی را ‌دیدم، جلوی در پر بود از جوون‌های مختلف با تیپ‌هایی که گه‌گاه توی خیابان به چشمم می‌خورد، خیلی خوشحال شدم، گفتم فکر کنم دعای سید گرفته و ... ؛ آخر همیشه دعا می‌کرد که جوون‌ها نمازخوان باشند و سر به راه و پاک و درستکار ...، موقع نماز همه‌اش چشمم به این ور و آن ور بود که یکی از این جوون‌ها را ببینم، اما دریغ از یک نفر... هر چند مسجد از روزهای قبل شلوغ‌تر شده بود و آدم‌های جدیدی را می‌دیدم اما با اینکه مسجد جا برای آدم‌های بیشتری داشت، تا آخر نماز عشاء پر نشد، رکعت آخر نماز چند نفری کنار مهرهای نمازگزاران پارچه‌های سبز رنگی را می‌گذاشتند و می‌رفتند... عجب! ... توی دلم گفتم کدام یکی از همسایه‌ها سفر رفته بود که ما خبر نداشتیم، نماز که تمام شد، همه همین سؤال را از بغل دستیشان می‌پرسیدند، گفتم تبرکْ تبرکه، حالا از هر جا آمده باشه... یاد جمله‌ی سید مصطفی افتادم، شفا می‌ده...

به امید اینکه بلکه ما هم شفا پیدا کنیم و شاید در حین این شفا پیدا کردن آرزوهای چندین و چند ساله‌مان برآورده شود، آن را به دستم بستم. موقع خارج شدن از مسجد سید مصطفی را دیدم که با حالت تردید به پارچه‌ی سبز رنگ نگاه می‌کرد، پرسیدم چیه آسید، شما نمی‌بندید؟ مگه نمی‌گفتید شفا می‌ده! ‌... سید یک نگاه معنی‌داری به من انداخت و گفت آخه هر سبزی که شفا نمی‌دهد! اول باید ببینیم از کجا آمده است؟! کی قراره ما را شفا بده... به نیت چی باید ببندیم و ... فایده‌ای نداشت هر چه گفتیم سید پارچه‌ی سبز را نبست ...

***

عصبانیت از سر و رویش می‌بارید، از وقتی که آن پسر ژیگول میگول با آن دوست ... کنار سید نشستند، ‹استغرالله› و ‹لا اله الّا الله› سید قطع نمی‌شد، فکر کنم توی دلش هزار بار به خودش فحش داده بود که چرا توی این مجلس آمده ...

دستبندهای شفابخش

***

هنوز نوبت به سخنرانی مهمان دعوت شده به مراسم نرسیده بود، آقا محسن میکروفن را گرفته بود و ول کن  ماجرا نبود، تریپ روانشناسی‌اش گل کرده بود و خیال می‌کرد برای مریض‌هایش صحبت می‌کند:

- بله، از خواص رنگ سبز همین را بگویم که باعث آرامش ذهن و روان است، خستگی را برطرف می‌کند، اشتها را باز می‌کند، انسان را امیدوار می‌کند، ترس را تنظیم می‌کند، آدم را راستگو می‌کند، رنگ عشق است، رنگ پاکی است، رنگ ...

دیگه داشت اعصابم خرد می‌شد، نیم‌ساعتی سخنرانی کرد و فکر کنم به اندازه 5 تا کتاب خواص درمانی میوه‌ها نسخه شفابخش برای رنگ سبز نوشت...

مهمان برنامه با کف و سوت حضار و آهنگی که گروه ارکست می‌نواخت، به جایگاه رفت و سخنرانی خود را شروع کرد... بین صحبت‌های سخنران آنقدر کف و سوت زدند که سخنرانی به نصف نرسیده بود سید مصطفی از مجلس خارج شد...

***

هادی پسر اوستا کاظم، توی مغازه تراشکاری کار می‌کند، بنده‌ی خدا موقع کار بی‌احتیاطی کرد و دستش زیر دستگاه بد جوری آسیب دید، آرش همسایه بغلیشان سریع پرید توی مغازه خودشان و پارچه سبزی را که جلوی مغازه آویزان می‌کردند آورد و شاهرگ بریده‌ی هادی را با آن بست...

هادی را سریع به بیمارستان رساندیم، توی اورژانس هادی بی‌حال کناری نشسته بود، دکتر نگاهی به هادی انداخت و جویای حالش شد، بعد هم به سراغ مریضی که تازه آورده بودند رفت، هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که هادی به روی زمین افتاد، پارچه‌ی سبزی که به دست او بود به جای آنکه قرمز شده باشد، سیاه رنگ بود و ... به یاد خواص رنگ سبز افتادم...

***

پریشب مغازه سید مصطفی بودم، آرش وارد مغازه شد و بعد از سلام و احوالپرسی، رو کرد به سید و گفت: سید تو هم سبز می‌پوشی؟ نکنه تو هم ...

بعد هم پارچه سبزی را که به دستش بسته بود نشان داد و گفت: به امید پیروزی در انتخابات ... بای بای مستر سید...

***

دیروز صبح موقع رفتن سر کار سید مصطفی را دیدم، شال سبز نیانداخته بود، خواستم علتش را بپرسم، اما جرأت نکردم، سید توی این عالم نبود، زیر لب چیزهایی می‌گفت و می‌رفت... اصلاً جواب سلام من را هم نداد، فکر می‌کنم...

***

دیشب حالش خیلی بد شد و با اینکه بارون شدیدی می‌بارید، همه‌ی همسایه‌ها توی کوچه جمع شده بودند، در آمبولانس را که بستند غم سنگینی روی دلم نشست و ناخودآگاه اشک‌هایم جاری شد... .

  • سید مهدی موسوی
۰۴
آبان

سلام. شست و نهمین پست این وبلاگ(یعنی پست قبلی)، اختصاص به یک مسئله اجتماعی داشت که گریبانگیر خیلی از جوان‏هایی بود که بنده با آن‏ها صحبت کرده بودم و از مشکلات ازدواجشان می‏گفتند؛ اما چه هدفی از درج این پست داشتم؟ جواب‏هایی که تلفنی، ایمیلی،‌ حضوری و کامنتی برای این مطلب به دست من رسید،‌ مطالب ارزشمندی را به همراه داشت(البته بماند که بهضی‏ها ْآنقدر شاکی شدند که ما را به فحش و ناسزا گرفتند!!!)،‌ یکی از این پاسخ‏ها، پاسخ دکتر غفرانی(روانشناس) بود که توسط ایمیل برای من ارسال شده بود: که به دلیل اهمیت موضوع آن را در اینجا می‏آورم، ان شاء الله ادامه نظرات اساتید در پست‏های بعدی:

  • سید مهدی موسوی
۰۲
آبان

(برگ‌هایی از دفتر خاطراتی سوخته...)

- حسن می‌آیی برویم پارک، دوچرخه سواری؟

- نه، مامانم گفته باید این کتاب‌ها را بخوانی و خودت را برای امتحان‌ها آماده کنی!

- اوه، کو تا امتحانات؟! بابا هنوز 2 ماه مانده... این بابا و مامان تو هم چقدر گیر هستند!

- چی کار کنیم دیگه، بالاخره بزرگ‌تر ما هستند.

این پدر و مادر حسن چه قدر این بچه را اذیت می‌کنند... همیشه همین‌طوری هستند، کسی نیست بگوید آخه ما بچه‌ها تفریح لازم نداریم؟! همه‌اش که نمی‌شود درس!      (12 سال قبل)

***

- حسن امروز یک فیلم خوب آمده توی سینما، می‌آیی برویم؟

- نه باید بروم کلاس کامپیوتر، بعد هم زبان...

- فردا چطور؟

- فردا را که نگو، حسابی وقتم شلوغه... کلاس زبان که دارم هیچ، کلاس شنا و تکواندو هم دارم...

- باشه... خوش بگذره...       (10 سال قبل)

***

  • سید مهدی موسوی
۲۳
مهر

- همیشه همین طوری بوده، صاحبخانه، مستاجر، پول... اصلا انگار این صاحبخانه‌ها چیزی جز پول نمی‌بینند... کسی نیست بگوید آخه عزیز! جیگر! سوپراستار! منِ دانشجو چقدر پول می‌توانم بدهم؟!

این‌ها را محسن می‌گفت و حسابی هم قاطی کرده بودف پشت سر هم بد و بیراه می‌گفت، هر چی هم می‌خواستی آب روی این آتش بریزی فایده نداشت، حسابی گر گرفته بود. آن شب محسن پیش ما ماند و خلاصه شب را به صبح رساند؛ فردا شب یکی دیگر از بچه‌ها آمده بود خانه ما، آن هم شاکی از صاحبخانه‌ها و اجاره و این بساطی که همیشه اول سال تحصیلی پیش می‌آید:

- اصلاً تقصیر دانشگاه است، دانشگاه که نه، تقصیر دولت است! در دانشگاه را به روی همه باز کرده و ادعایش هم این است که آموزش رایگان برای همه! از امکانات رفاهی و آموزشی هم هیچ خبری نیست! پولدارها که می‌روند سراغ دانشگاه آزاد و یک مدرکی برای خودشان دست و پا می‌کنند و بقیه هم یا شبانه، یا روزانه، یا پیام نور، یا غیرانتفاعی، یا کوفت یا زهرمار... خلاصه یک جایی پیدا می‌کنند که بروند درس بخوانند و برای کوزه‌شان دری پیدا کنند... کسی این وسط بی‌نصیب نخواهد ماند، ای کاش حداقل پسرها بیشتر می‌آمدند، دخترها! دخترها که نه غصه سربازی دارند و نه درد پول درآوردن، می‌آیند دانشگاه و چند سالی را تفریح می‌کنند...

آن شب هم تا پاسی از شب پای درد و دل‌های یک بی خانمان نشسته بودیم و فیض می‌بردیم!

شب سوم مازیار آمد و دوباره همان بساط شب‌های قبل:

- یادم می‌آید سال اولی که سمنان آمده بودیم، از این خبرها نبود، ظرفیت‌ها کم بود و به همه‌ی دانشجوهای روزانه خوابگاه می‌دادند، حتی چند نفر از شبانه‌ها هم خوابگاه داشتند، اما از سال دوم به بعد تا الان که سال پنجم هستیم، ظرفیت‌ها چند برابر شده است! فکر می‌کنم 7-8 برابری شده باشد! دیگر به خود ورودی‌ها هم خوابگاه به زور می‌رسد و بچه‌های بی‌چاره توی اتاق‌های 7-8 نفری باید سر کنند، اتاق‌هایی که قبلا برای 4 نفر طراحی شده بودند... این رشد شهرنشینی دانشجوهایی که از دهات سوکان(1) به شهر می‌آمدند، قیمت خانه و اجاره را بالا برد، سمنانی‌های خسیس و نامرد هم از قافله عقب نماندند و حسابی از خجالت این دانشجوهای بی سر و سامان در آمدند، البته فکر می‌کنم همه جا این معضل وجود داشته باشه...

مازیار رفته بود بالای منبر و به این زودی‌ها هم خیال پایین آمدن نداشت، مزخرفاتی می‌گفت که تا حالا حتی به آن فکر هم نکرده بودم، شاید هم تقصیر صاحبخانه خوب ما بود که از ما اجاره مناسبی گرفته بود، نمی دانم، شاید هم...

مازیار باز هم ادامه می داد:

بدبختی این است که دانشگاه هم حق ما را می‌خورد، سهمیه صبحانه دانشجویان را فقط به خوابگاهی‌ها می‌دهد، مگر ما آدم نیستیم؟! چه فرقی بین من و آن خوابگاهی است؟! تازه او که از سهمیه خوابگاه هم استفاده می‌کند، من بدبخت چی؟! صبحانه که ان شاء الله داریم برای فردا؟

منتظر جواب نماند و به حرف‌های خودش ادامه داد... این طور نمی‌شود، دقیقا سه شب بود که کلمه‌ای درس نخوانده بودیم، خیر سرمان امسال کنکور داریم، اصلا برای همین هم داخل شهر و یک محله خلوت خانه گرفته‌ایم که درس بخوانیم! فایده‌ای نداشت، باید به یک وسیله‌ای این ماجرا را ختم می‌کردیم...

میهمان گر چه عزیز است، ولی همچو نفس

خفه می‌سازد اگر آید و بیرون نرود

فردا صبح یکی از دوستانم را دیدم که کلافه گوشه‌ای نشسته بود، گفتم این قدر غصه نخور، یا خودش می‌آید یا بابایش، که دعا کن بابایش به سراغت نیاید... خنده ای کرد و گفت:

- نگران محسن هستم، بنده خدا چند وقتی است که دنبال خانه می‌گردند....

کمی به فکر فرو رفتم، یعنی محسن دیشب خانه این‌ها بوده است؟! تعجبم وقتی بیشتر شد که فهمیدم کوروش خانه یکی دیگر از دوستانم بوده است، قضیه کمی برایم جالب شد، چرا خانه ما نماندند؟! چرا تک تک به میهمانی می‌روند؟ شاید هم...

مهمان، مهمان را نمی‌تواند ببیند، صاحبخانه هر دو را!

میهمان اگر یکی باشد، برایش شتر قربانی می‌کنند!

مهمانی‌های آن هفته به همین سه شب خلاصه شد، تا اینکه هفته بعد از راه رسید... شب اول مازیار، شب دوم کوروش، شب سوم محسن...

ای جان من! تو سفره‌ی بی‌نان ندیده‌ای

آه عیال و ناله‌ی طفلان ندیده‌ای

آه عیال و ناله‌ی طفلان به یک طرف

در آن زمان رسیدن مهمان ندیده‌ای

شک من دیگر بر طرف شد، ما گیر حلقه‌ی تهران افتاده بودیم، بچه‌های ساکن تهران که فقط برای کلاس شنبه تا دوشنبه دانشگاه می‌آمدند و بعد هم پیش پاپی و مامی! هفته سوم دیگر خبری از مهمان نبود:

هتل {....}(2) به جهت تعمیرات و بازسازی تا اطلاع ثانوی تعطیل می‌باشد! پیشنهاد ما هتل قدس یا مهمانسرای جهانگردی است.

البته بعداً فهمیدیم حلقه تهران، نه تنها افراد دیگری هم دارد، بلکه همچنان به فعالیت‌های سری خود ادامه می‌دهد، مواظب باشید!(3)

_____________

پاورقی:

(1) یکی از پارک جنگی‌های سمنان- روبروی دانشگاه

(2) به دلیل مسائل امنیتی و جلوگیری از ورود هر گونه مهمان مزاحم! از درج نام محله و آدرس معذوریم.

(3) بر اساس یک داستان واقعی.

_____________

بعد نوشت:

سخنی با خوانندگان این وبلاگ: بعد از یک ماه دوباره برگشتم، این بار قول می‌دهم که زود به زود آپ کنم، اول که قالب وبلاگ را یک صفایی دادم (هر چند یک مقدار کار دارد و ان شاء الله تا آخر هفته آینده قالب نهایی وبلاگ را بارگذاری خواهم کرد، این هم که می‌بینید به اصرار دوستان و گله و شکایت از قالب قبلی بود.) بعد هم کلی مطلب نوشته شده و ننوشته دارم که در بازه‌های زمانی مناسب در پست‌های مختلف روی وبلاگ خواهم گذاشت. دو مطلب بعدی را هم بگذارید لو بدهم: اولی یک مقاله در مورد عرفان‌های نوظهور و بعدی هم یک داستان کوتاه دیگر از عشق به سفر خارجه! بعدی را بگذارید دیگر لو ندهم....

  • سید مهدی موسوی
۲۳
شهریور

  • سید مهدی موسوی
۱۵
شهریور

نقش تبلیغات در سال‌های اخیر آنچنان گسترده و غیر قابل انکار شده است که به جرات می‌توان گفت آنچه که عاری از نوعی تبلیغ شنیداری یا دیداری باشد، به سرعت به فراموشی سپرده خواهد شد.

در سال‌هایی نه چندان دور –کم‌تر از 10 سال پیش- محصولات ایرانی سهم ناچیزی را در بازار داخلی داشتند؛ به نحوی که مردم با رضایت کامل کالای خارجی را خریداری نموده و به آن افتخار نیز می‌نمودند، اما روند رو به رشد صنایع داخلی، چه از نظر کیفیت و چه از نظر تکنولوژی ساخت، آرزوی رسیدن به استقلال در تولید محصولات مورد نیاز داخل را دست یافتنی‌تر کرد؛ چه آنکه برخی از محصولاتی که در حال حاضر تولید می‌شوند بسیار ارزان‌تر از مشابه خارجی و حتی گاهی با کیفیتی بالاتر از آن به دست مصرف کننده می‌رسند.

در سال‌های گذشته برخی از تولیدکنندگان با فریب افکار عمومی نسبت به خارجی بودن یک محصول داخلی، اقدام به فروش آن می‌نمودند؛ این فریب یا بطور صد درصد انجام می‌گرفت و یا فقط با درج نوشته‌هایی به زبان غیر فارسی روی آن محصول. اما آیا با توجه به رشد صنایع داخلی، هنوز هم نیازی به درج نوشته‌های بیگانه بر روی این محصولات وجود دارد؟ آیا نیازی به آن هست که بر روی یک لیوان یا پارچ پلاستیکی یا یک دمپایی هم از نوشته‌های انگلیسی استفاده کنیم؟ نه اینکه این محصولات بی‌ارزشند، بلکه این رفتار پشت نمودن به زبان و فرهنگ اصیل ایرانی است. عده‌ای به بهانه صادراتی بودن یک کالا بر روی آن بطور کامل از زبان انگلیسی استفاده می‌کنند، اما آیا تمام تولیداتمان را صادر می‌کنیم؟! آیا همان‌طور که یک شرکت ژاپنی با استفاده از حداقل دو زبان انگلیسی و ژاپنی به معرفی کالای خود می‌پردازد و معمولا وجه ژاپنی بودن آن غالب است ما نیز نباید زبان اصیل ایرانی خود را بدرستی در دنیا معرفی کنیم؟ یا مشکل جای دیگری است؟

در اینجا باز هم نقش تبلیغات پر رنگ می‌شود. شاید بتوانیم با اغماض از بیگانه‌پرستی برخی از مدیران کارخانه‌ها و تولیدی‌های کوچک بگذریم اما آیا کارخانه‌ها و شرکت‌های بزرگ داخلی نیازی به استفاده کامل از این زبان نوشتاری بر روی محصولاتشان دارند؟! بد نیست نیم‌نگاهی به تبلیغات درون مترو یا اتوبوس‌ها بیاندازیم، شامپوها، نوشابه‌ها و دیگر کالاهای ایرانی که لباسی بیگانه بر تن کرده‌اند.

جالب است به این نکته هم اشاره کنیم که برخی از مواد غذایی صد درصد خارجی(و با کیفیتی بسیار پایین) نیز لباس ایرانی پوشیده و متاسفانه با کمک تبلیغات رسانه‌ای گسترده به فروش می‌رسند که نمونه آن را در انواع چای و برنج می‌توان مشاهده کرد.

بدون داشتن یک برنامه موثر و کارآمد، به هیچ عنوان امکان جایگزینی یک محصول داخلی با مشابه خارجی آن وجود ندارد، حتی در این مورد نوآوری‌ها نیز معمولا به شکست می‌انجامد و با اقبال عمومی همراه نمی‌شود.

هنگامی که تبلیغات در کنار کیفیت بیاید، نه تنها مردم نسبت به رسانه بی‌اعتماد نخواهند شد، بلکه با رغبت بیشتری به سمت آن می‌آیند و بطور موثرتری امکان حمایت از تولیدات بومی وجود دارد.

در ماه‌های اخیر بنا به شرایط خاص منطقه خاورمیانه، مانور تبلیغاتی بر ضد کالاهای اسرائیلی شدت بیشتری گرفت اما تا چه حد موفق بود؟ نمونه آن را در یک رستوران بزرگ دیدم،‌ وقتی که از آن‌ها یک نوشابه ایرانی درخواست نمودم، متاسفانه با پاسخی مواجه شدم که دور از انتظار نبود، گارسون با افتخار کامل و توضیحات فراوان در مورد صد درصد خارجی بودن نوشابه فانتایش صحبت می‌کرد! ... بد نیست شما هم به چند فروشگاه و رستوران سر بزنید و با دقت بیشتری نسبت کالاهای خارجی با ایرانی را بسنجید. هنوز هم خیلی‌ها هستند که نسبت به اسرائیلی بودن برخی از کالاها بی‌اطلاع می‌باشند، چه فروشندگان و چه خریداران. مشکل اینجاست که برخی از فروشندگان می‌دانند که جنایتی را مرتکب می‌شوند اما متاسفانه نیاز بازار را در چیز دیگری می‌بینند و بخاطر رقابت با دیگران درصدد پاسخ به این نیازها برمی‌آیند. پس اینجا نیز دو مقوله خریدار و فروشنده در کنار هم معنا پیدا می‌کنند؛ البته اگر نقش تولیدکننده داخلی را بطور پیش فرض در تمام این سوالات داشته باشیم.

مدیریت رسانه در حال حاضر به عنوان یک رشته دانشگاهی در کارشناسی ارشد تدریس می‌گردد، برنامه‌ریزان و مدیران رسانه ما تا چه اندازه الگوی ایرانی اسلامی را در تصمیمات کوتاه مدت و بلند مدت خود به کار می‌گیرند؟ آیا وقت آن نرسیده است که به این ابزار قدرتمند،‌ سمت و سوی مشخص‌تری بدهیم؟


  • سید مهدی موسوی
۰۲
شهریور

نویسنده با یک وبگردی چند دقیقه‌ای توی وبلاگ همسایه‌ها و غیر همسایه‌ها، وقتی مطمئن می‌شود که هنوز کسی در مورد شب‌های قدر، مطلب خاصی ننوشته، این بار پیش دستی می‌کند و هنوز 3-2 روز از ماه رمضان نگذشته درباره‌ی شب نوزدهم می‌نویسد.

نیمه‌ی سنتی مغزش یک بارک اللهی می‌گوید و از این همه انتظار برای شب‌های قدر کلی خر کیف می‌شود. اما نیمه‌ی مدرن مغز نویسنده، یک خنده‌ی تمسخر آمیزی می‌کند و می‌گوید:

- هه هه هه! 4 ساله که داری وبلاگ نویسی می‌کنی، وبلاگ‌های قبلی را که به هر بهانه‌ای بود یا حذفشان کردی یا مفت مفت دادی به رفقات، حداقل حساب نکردی که چقدر پول کارت اینترنت و گاهی کافینت دادی و چقدر وقت حروم کردی تا تایپ کنی و هزار تا چقدر دیگه ... حالا هم دلخور نشو، این هم روشیِ برای جذب مخاطب، برای آن که بگویی من اولین نوشته را برای شب قدر ماه رمضان امسال توی اینترنت نوشتم! اما اصلا به درک، من که مطمئن هستم به سال نرسیده این وبلاگ را هم مثل بقیه...

نیمه‌ی سنتی که تا حالا ساکت مانده بود و به مزخرفات نیمه‌ی مدرن گوش می‌کرد، با عصبانیت می‌گوید:

- اولا عوض کردن وبلاگ‌ها همه‌اش تقصیر خود تو است که راه به راه از گروهی بودن 2 وبلاگ آخری ایراد می‌گرفتی و single … single می‌کردی، دوما قرار بود این مطلب در مورد شب نوزدهم ماه رمضان باشد، نه وبلاگ و وبلاگ بازی. ثالثا نویسنده این وبلاگ دیگه خودش طوفان دیده هست، دوست داره پس از طوفان را بنویسد نه قبل طوفان را، چهارما...

نیمه‌ی مدرن دیگه مهلت نمی‌دهد و هلپی می‌پرد وسط که:

- حرف شما صحیح، اگر بخواهیم از منظر مانیفیسم و هرمنوتیک به این قضیه نگاه کنیم ...

نویسنده که حوصله‌ی سخنرانی‌های تکراری نیمه‌ی مدرن مغزش را ندارد و از بکار بردن مانیفیسم به جای اومانیسم او خنده‌اش گرفته است، کیبورد کامپیوترش را جلو می‌کشد و شروع به نوشتن می‌کند.

***

  • سید مهدی موسوی
۲۷
مرداد

رجب آمد و رفت... شعبان هم همین‌طور... همه می‌آیند و می‌روند... پس چرا من سال‌هاست اینجا نشسته‌ام...

نشسته را تازه فهمیدم! خود خیال می‌کردم که راه می‌روم، خود خیال می‌کردم حتی گاهی پرواز هم می‌کنم... وقتی که در اوج خیال بودم... اما افسوس ... افسوس که خیال هم آتش گرفت و تمام شد... همه ترسم از این است که رمضان هم بیاید و برود... از این ترس، نوشتن را هم از یاد برده‌ام.... هزاران موضوع در ذهن دارم اما وقتی قلم را برمی‌دارم و شروع به نوشتن می‌کنم، درهمان خط اول می‌مانم... بسم الله ال... وقتی نماز می‌خوانم در ایاک نعبد و ایاک ... می‌مانم... یعنی من فقط تو را می‌پرستم؟! فقط  از تو کمک می‌گیرم؟! اگر اینطور است پس چرا...

بچه‌ها دیروز به سمت کربلا به راه افتادند... من همچنان به نرده‌های ایستگاه رفته تکیه داده‌ام(1)... من همچنان...

سکوت می‌کنم، می‌پرسند: مریض شدی؟ اتفاقی افتاده است؟ پرحرفی می‌کنم، پرت و پلا زیاد می‌گویم، می‌پرسند: اتفاقی افتاده است؟ چرا اینقدر آشفته‌ای؟! نزدیک به 7 ماه است که بیش از یک هفته و حتی گاهی بیش از 2-3 ساعت یکجا نبوده‌ام... همیشه مسافرم... اما مسافری که مقصدش را گم کرده است، فکر می‌کنم در طوفان شن گیر کرده‌ام... شایدم مه... شایدم همچنان در نیم‌سوخته‌های خیالم به دنبال یک چیز سالم می‌گردم... شاید ... شاید ... ای کاش ... ای کاش ... شاید هم دیگر خود آتش بزنم آنچه که از خیال برایم مانده است... باید رفت... باید از اینجا رفت... هنوز هم از این نیم‌سوخته‌ها و خاکسترها دود بلند می‌شود... بیا تا برویم دیگر معنایی ندارد... باید رفت هرچند تنها... گفتم که: مهم نیست که پیاده هستی، مهم این است که با پیاده باشی!

اللهم اغفرلی الذنوب التی تغیر النعم

 

 

  • سید مهدی موسوی
۱۶
مرداد

شخصیت‌ها:

سید(خودم، مسئول کاروان)، حاج احمد(احمد عبدالله زاده، مداح کاروان)، عباس(عباس بحرینی، مسئول کمیته اجرایی)، محمود(محمود عباسعلی زاده، قائم مقام اردو)، راوی(؟)

***

کاروان رسیده بود مهران، مثل خیلی از کاروان‌های دیگه رفت آخر صف و منتظر شد تا این صف طویل به لب مرز برسه، اما رسیدنش هیچ فایده‌ای نداشت... نگذاشتند برود...

بچه‌ها هر نذر و نیازی که می‌توانستند می‌کردند تا بلکه مرز بروی کاروان ما هم باز بشه... بچه‌ها نذر کردند یه ختم قرآن انجام بدهند، تعداد بچه‌ها از سی جزء بیشتر بود ولی هر کی یه جزء یا بیشتر را به عهده گرفت... سید جزء 13 را انتخاب کرد... می‌گفت این عدد برایش شانس میاره...

عباس همه‌اش حرص و جوش می‌خورد... سرمون کلاه گذاشتند... پول بچه‌ها را چطور بدهیم... محمود قاطی کرده بود و وقتی گوشی را از سید می‌گرفت که با رابط عراقی صحبت کند، نمی‌دانم گاهی داد می‌زد... گاهی قسمش می‌داد... گاهی هم... همه قاطی کرده بودند جز سید و حاج احمد... حاج احمد می‌گفت همین که الان تا اینجا آمدیم و قصد رفتن داشتیم صواب زیارت را برده‌ایم... هر چی خود آقا صلاح بداند... سید اما نه خوشحال بود، نه ناراحت... می‌گفت پول همه را می‌دهیم، حال عراقی‌ها را می‌گیریم... نمی‌دانم از کجا می‌خواست بیاورد، اونم فکر کنم حالش خوب نبود، احتمالا بخاطر آفتاب لب مرز بود...

روز چهارم بود... 13 ماه شعبان... سید گفت دیگه بیشتر از این صلاح نیست بچه‌ها را اینجا نگه داریم... فردا یا نجف یا تهران... بچه‌ها آن شب حدیث کساء خواندند... فردا همه از مرز رد شدند...

توی مرز گیر کرده بودیم، همه رد شدند تا نوبت ما شد... تقریبا غروب آفتاب بود... همه خسته و کلافه بودند، اما خوشحال از اینکه بالاخره بعد از 4 روز از مرز رد شدند و تا چند ساعت دیگه نجف، توی حرم آقاشون امیرالمومنین هستند...

وقتی اذان مغرب شد و از راننده خواستیم نگه دارد، بهانه خطر داشتن مسیر و حمله تروریستی و از این جور چیزها را آورد... نماز توی اتوبوس و روی صندلی عجب صفایی داشت... وضویی هم که با آب معدنی آدم گرفته باشه دیگه نور علی نور میشه...

3-4 ساعتی گذشته بود اما به هیچ جای خاصی نرسیده بودیم... راننده گشنه بود و می‌خواست غذا بخورد... اتوبوس را نگه داشت و ... .

شب نیمه شعبان بود و یه کاروان سرگردان توی کشوری که نه در داشت و نه پیکر، کاروانی هم که نه اسکورتی داشت، نه یه مدیر درست و حسابی... تقریبا داشت باورمان می‌شد که همه حرف‌های مسئولان کاروان خالی بندیه... تا صبح نمی‌دانم چند بار از خواب بیدار شدم... هر وقت هم بیدار می‌شدم اتوبوس را در حال دور زدن و برگشتن می‌دیدم، بدلیل مسائل امنیتی و خطر و ... نمی‌گذاشتند ما به سمت نجف برویم...

وقتی از خواب بیدار شدم نزدیک نجف بودیم، اگه دیر می‌جنبیدیم نمازمان قضا بود... نماز را که خواندم، سید را دیدم، سید گیج و منگ نمی‌دانست الان باید وضو بگیرد یا تیمم کند... فکر کنم نتوانسته بود درست و حسابی بخوابد... دوید رفت طرف خاک‌ها و تیمم کرد... وقتی به نماز ایستاد، تقریبا همه نمازشان تمام شده بود... سربازان عراقی اطراف ما را گرفته بودند... پشت بلندگو یک نفر فریاد می‌زد و از ما می‌خواست که سوار شویم... سید بی‌خیال روی خاک نمازش را می‌خواند... با اسکورت پلیس وارد نجف شدیم... فکر می‌کنم 13 ساعتی انتظار کشیده بودیم...

وقتی با کلی مکافات هتل! را پیدا کردیم، تازه مطمئن شدم که آره هر چی که مسئولین می‌گفتند خالی بندی بوده... سید سرش را گرفته بود و  روی مبل توی لابی هتل! نشسته بود، چند نفری از اتاق نامناسبی که به آن‌ها داده شده بود گله و شکایت داشتند و داد و هوار راه انداخته بودند... بعد از نهار از آن مسافرخانه درب و داغان به یک هتل چند ستاره! رفتیم... مسئولین با رابط عراقی‌مان جر و بحث می‌کردند... هتلمان ماهواره هم داشت، بعضی از بچه‌ها ... آره...

نیمه شعبان بود، یعنی 15 شعبان... بالاخره رفتیم حرم... پایان. (بخشی از سفرنامه به عشق یار 1 و 2 به روایتی دیگر)

***

امسال باز هم مسافر بودم، درست شب نیمه شعبان... این بار 13 شعبان توی مشهد با خانواده بودیم و بعد از وداع با امام رضا(ع) راه افتادیم... مسافر بودن ما باز هم تکرار شد... نیمه شعبان توی قم.

هنوز هم نفهمیدم که چه سفری رفته بودم، حتی سفری که این بار مشهد رفته بودم... سفر باید با حواس جمع و با توجه و معرفت باشه... این‌ها را آخوند محله‌مان می‌گفت... اما من هیچ وقت نفهمیدم با معرفت بودن یعنی چی...

با معرفت بودن یعنی اینکه آدم معرفت داشته باشه؟! وفاداری داشته باشه؟! سر قول و قرارهایش بماند؟! نمی‌دانم، هیچی نمی‌دانم...

***

تو می‌توانی؟

من

سال‌های سال مردم

تا اینکه یک دم زندگی کردم

تو می‌توانی

یک ذره

          یک مثقال

                  مثل من بمیری؟

                                (دستور زبان عشق- قیصر امین‌پور)

نه نمی‌توانم... وقتی سرگردان باشی از ماندن یا رفتن... باید یکی را انتخاب کنی... باید بروی هر چند پیاده باشی نه "با پیاده". اگر به قول و قرارهایی که با آقایت، با امام زمانت می‌گذاری و پشت سر هم بهمش می‌زنی و باز هم دوباره خواهش و تمنا...

لا اله الّا انت سبحانک انّی کنت من الظّالمین.

  • سید مهدی موسوی