کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۸ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است

۳۰
دی
سنگ ‏پشت‏ ها

هرچقدر هم بزرگ

تندتر از ما نمی‏ روند

...

کمی آهسته‏ تر

عشق جا مانده است...

91/10/30

  • سید مهدی موسوی
۲۸
دی
چشم‏ های تو
نه پلاژ می‏ خواهد
نه نجات غریق
پیرمرد و دریا کم دارد...
91/10/28

پ.ن:
1) پیرمرد و دریا اثر ارنست همینگوی
2) خیلی وقت است که در این دریا غرق شده ام...
  • سید مهدی موسوی
۱۴
دی
ترسناک‌ترین کارهای یک نویسنده

چند ماه پیش با یکی از دوستانم که مدتی بود برای چاپ داستانش به دنبال یک ناشر خوب می‌گشت، برخورد کردم. داستانش را چند باری خواندم. نکته‌ی جالبی که در این داستان به نظرم رسید، توصیفاتی بود که او در مورد یک دختر دانشجو در داستان انجام داده بود. در طول داستان همه‌ی توصیفات شخصیت‌ها یک طرف، این توصیف بسیار دقیق و جزئی! از یک دختر در طرف دیگر. این مسئله در ذهن من باقی مانده بود تا این اواخر که مجبور شدم در برخی از داستان‌هایم شخصیت‌های زن را توصیف کنم. شاید برای شما خنده‌دار باشد اما وقتی که استاد سر کلاس داستانی را خواندند که از زبان یک مرد و در توصیفات رفتارهای همسرش بود به نظرم رسید یکی از ترسناک‌ترین کارهای یک نویسنده‌ی مرد، توصیف یک زن است یا شاید هم برعکس (نمی‌دانم). تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...

دومین کار ترسناک یک نویسنده یک دغدغه‌ی بسیار کلی است. اگر اثر ما به عنوان یک فیلم، داستان، شعر و یا هر چیز دیگری تأثیری منفی بر ملیون‌ها انسان یا حتی در نگاهی بسیار کمتر و کوچکتر بر چند نفر محدود داشته باشد، تکلیف ما چیست؟ به زبان ساده‌تری بیان کنم. اگر داستان ما القا کننده‌ی یک شبهه‌ی فکری باشد یا یأس و ناامیدی را در ذهن بیننده و خواننده و شنونده ایجاد کند، آیا نویسنده در اینجا پاسخ‌گوی تغییر نادرست رفتار آن فرد هست؟ یک مثال می‌زنم: برای فردی مثل شیخ عباس قمی صاحب مفاتیح الجنان تا سال‌های سال به واسطه‌ی کتابی که جمع‌آوری کرده است، ثواب و اجر اخروی می‌نویسند. و برعکس این موضوع هم وجود دارد که برای فردی که تفکری التقاطی ایجاد کرده است تا قیام قیامت که این تفکر ترویج گردد، بر عذاب او افزوده می‌شود.

***

همیشه از اینکه آخر داستانم تلخ و بد باشد می‌ترسم و از یک طرف هم نمی‌خواهم مثل فیلم‌ها و سریال‌های سبک تلویزیونی در آخرین قسمت همه به هم برسند و مجردی باقی نماند! همیشه این سوال در ذهنم باقی مانده است که بالاخره چند درصد از مخاطبان یک اثر دوست دارند آخر داستان به این گل و بلبلی تمام بشود؟ از این سوال که بگذریم باز هم کارهای ترسناک دیگری وجود دارند که یک نویسنده بخواهد به آنها فکر کند. به نظر شما این کارهای ترسناک چیست؟


  • سید مهدی موسوی
۱۱
دی

دیالوگ و شخصیت

استاد می‌گوید دیالوگ‌ها باید به شخصیت داستان بیاید. حتی کارهایی که انجام می‌دهد.

یک معنی این جمله به زبان خودمانی می‌شود: اگر بتوان جای کاراکترهای زن و مرد داستان را عوض کرد یعنی اگر داستان ما در مورد دو پسر دانشجو به اسم ساسان و فرهاد است و ما با یک Replace ساده جای این دو اسم را با سارا و شقایق عوض کنیم و داستان هم هیچ تغییری نکند، باید این داستان را بدهیم به اصغرآقای سیرابی فروش که شیشه‌های مغازه‌اش را با آن پاک کند!

سوال اینجاست که چه موقع این مشکل به‌وجود می‌آید؟ به دو مورد اشاره می‌کنم: یکی دیالوگ‌ها و یکی هم رفتارهای انسانی در داستان. یعنی نه تنها مجموع دیالوگ‌های یک زن باید زنانه باشد بلکه نباید جمله‌ای هم بگوید که از یک زن بعید باشد یا مثلاً رفتار او را مردانه نشان دهد. این توضیح تا جایی صحیح است که دیالوگ‌های مردانه‌ی یک زن تعریف درستی در داستان نشده باشد. یعنی اگر شخصیت زن در داستان ما رفتارهای مردانه دارد باید علت‌های آن به‌خوبی روشن شود. مثلاً راننده باشد. در یک محیط لات و لوتی بزرگ شده باشد. دیالوگ‌ها مربوط به شغلش باشد و... حتی می‌تواند مثل شخصیت ترنس سکشوال موجود در فیلم «آینه‌های روبرو» (که توصیه می‌کنم حتماً آن را ببینید) رفتارهای مردانه هم داشته باشد.

***

ـ داشتم فکر می‌کردم دیالوگ مردونه چیه؟ مثلاً لوس نیست. شاید فحش‌های ناجور و خاک بر سری هم توی داستان بدهد. حالا یه سوالی: اگه بگه دوستت دارم خیلی ضایع است؟ یا گریه کنه؟ شاید...

دیشب استاد می‌گفت وقتی زندگی آدم خیلی خیلی با داستان گره بخورد خودش هم جزوی از داستان‌هایش می‌شود. البته من همچین برداشتی از صحبت‌هایشان کردم. صحبت‌هایی که در مورد زیاد داستان خواندن و زیاد داستان نوشتن و تغییر نگاه ما به آدم‌ها بود. خیلی برایم جالب بود که وقتی زیاد درگیر شخصیت‌پردازی می‌شویم، نگاه ما هم به آدم‌های اطرافمان تغییر می‌کند یعنی تمام رفتارها و دیالوگ‌هایشان را تحلیل می‌کنیم و...

ـ خدا به دادمون برسه. ان شاء الله که فضول نشیم توی زندگی مردم... البته فضول هم بشیم می‌گیم داریم تحلیل جامعه‌شناسانه از رفتار انسان‌ها می کنیم. (:


بعدنوشت:

تمامی مطالب «خاطرات یک نویسنده ی دوزاری» را می توانید با کلیدواژه «خاطرات دوزاری» دنبال کنید.

  • سید مهدی موسوی
۱۰
دی

حرف‌زدن نویسنده با خودش

جلسه‌ی سوم استاد از همه خواست که چند پاراگراف اولیه از داستانشان را بنویسند و برایش ایمیل کنند. جلسه‌ی بعد استاد امر کرد چند پاراگرافی که نوشتم را بخوانم. جدا از اینکه به خط به خط و کلمه به کلمه‌ی آن ایراد وارد کرد و سر کلاس جلوی مذکر و مونث! سرخ و سفیدمان کرد (که در خاطرات بعدی به آن اشاره می‌کنم)، به نظرم ایراد عجیبی به اولین دیالوگ داستانم گرفت.

با اینکه استاد می‌دانست مخاطب دیالوگ چه کسی است اما گفت: «این دیالوگ را به چه کسی گفت؟» گفتم: «با خودش حرف می‌زنه». استاد نگاهی به حاضران در کلاس انداخت و گفت: «من که فکر نمی‌کنم یه نفر این‌جوری با خودش حرف بزنه. نه؟ شما شده این حرف‌ها را با خودتون زمزمه کنید؟»

ناگفته نماند وقتی که ایرادات استاد نسبت به نوشته‌ام را دیدم، فهمیدم واقعاً دچار توهم شده بودم و فکر می کردم که داستان‌هایم چقدر جذاب و قوی هستند. خدایا به اطرافیانمان بیاموز که ما را درست نقد کنند و به آنها که از تعریف دوستان متوهم شدند و فتنه آفریدند هم عقلی عنایت فرما!

***

درست یادم نمی‌آید از چه زمانی توی تنهایی با خودم حرف می‌زنم. اما دیروز که از خانه به محل کارم می‌رفتم، توی راه با خودم حرف می‌زدم. یعنی به جای اینکه فکرهایم در ذهنم باشد، آنها را به زبان می‌آوردم. خنده‌ام گرفت. گفتم: «در داستانی با زاویه دید دانای کل نمایشی، برای اینکه چیزی از فکر شخصیت داستان را بفهمیم باید دیالوگ‌هایی را از زبان شخصیت بیان کنیم. خب پس من باید ثابت کنم که امکان اینکه شخصیت داستانی من همچین دیالوگ‌هایی با خودش بگوید هم وجود دارد.»

ـ نویسندگی چه کار عجیب و غریبی هست. برای همینه که بعضی از نویسنده‌ها خل و چل می‌شن؟ شایدم من اول خل و چل بشم، بعد نویسنده...


بعدنوشت:

تمامی مطالب «خاطرات یک نویسنده ی دوزاری» را می توانید با کلیدواژه «خاطرات دوزاری» دنبال کنید.

  • سید مهدی موسوی
۰۹
دی

توضیحات نگارنده:

خیلی از داستان‌هایی که در ذهنم می‌ساختمشان هیچ وقت روی کاغذ نیامدند؛ برای همین هم هست که درست یادم نمی‌آید اولین داستانی که گفتم و نوشتم کی بود. این داستان نوشتن‌های دست و پا شکسته‌ی ما ادامه داشت تا اینکه چند ماه پیش به سفارش دوست عزیزی، در کلاس‌های حوزه‌ی هنری ثبت نام کردم تا دستی به سر و روی داستان‌هایم بکشم.

در طول این چند ماه، به این گفته‌ی رضا امیرخانی که «با کلاس رفتن، کسی داستان‌نویس نمی‌شود» واقعاً ایمان پیدا کردم. غیر از 3 ـ 4 نفری که در کلاس داستان می‌نویسند، بقیه یا از وسط دوره نیامدند یا فقط مستمع هستند. بگذریم. چند شب پیش خوابی دیدم که ایده‌ی نوشتن «خاطرات یک نویسنده‌ی دوزاری» از همان جا پدید آمد. با کسب اجازه از استاد عزیزم آقای «رضا جوان»، این یادداشت‌ها را که مروری بر آموزش‌های داستان‌نویسی است در این وبلاگ منتشر می‌کنم. امیدوارم برای علاقمندان به داستان‌نویسی مفید باشد. اولین یادداشت ـ که کمی هم طولانی شده است ـ مربوط به همان خواب کذایی است که سه شب پیش دیده بودم. (مردم خواب می‌بینند، ما هم خواب می‌بینیم. زندگی‌مان شده است داستان).

1.

خواب سمساری:

کرکره‌ی مغازه را که بالا کشیدم تازه متوجه شدم که همه‌ی مغازه‌های اطراف تعطیل هستند و تنها مغازه‌ی باز توی خیابان ولیعصر تهران من هستم. احتمالاً یک روز تعطیل بود و دلهره‌ای هم که به دلم افتاده بود به خاطر تاریک بودن هوا و خلوت بودن اطراف بود. با دیدن داخل مغازه سریع جرقه‌ی نوشتن یک داستان به ذهنم رسید. با خودم گفتم: «خیلی خوبه آدم از شغل خودش ایده بگیره برای نوشتن. خب توی این مغازه چی داریم؟». نگاهی به مغازه‌ی کوچک و قدیمی خودم که لامپ زرد کم‌نوری آن را روشن کرده بود انداختم: «مغازه سمساری یعنی اینقدر به هم ریخته باید باشد؟» اولین کاری که کردم در یخچال وسط مغازه را باز کردم. با اینکه چیزی داخل یخچال نبود، بوی سبزی سرخ کرده‌ی یک سال مانده تمام فضای مغازه را پر کرد.

کشوی زیر جایخی را که کشیدم شلپ شلپ آب داخل آن کف مغازه ریخت. «آخه کدوم آدم بی‌شعوری یخچال کثیف را برای فروش میاره؟» فحشم در آن سوت و کوری خیابان فقط درد و دلی با خودم بود و با صاحب‌کار بی‌فکرم که همین‌طوری یخچال را تحویل گرفته بود. یاد حرف استاد افتادم که اگر فضای داستان شکل نگیرد، داستان جذابیت خودش را ندارد. یعنی یک جورهایی بی‌روح است. «خیلی خوب است که برای توصیف همچین مغازه‌ای دست آدم آن‌قدر باز باشد. یخچال بد بویِ کثیفِ پر از آب! خب برای توصیف یک یخچال کافی است؟ فکر نمی‌کنم.» در یخچال را بستم. با خودم فکر کردم خب خواننده‌ی این داستان با این توصیف چه تصوری از یخچال خواهد داشت؟ یاد دوران دانشگاه افتادم. همیشه آخر ترم که می‌شد همه‌ی بچه‌ها رخت‌خواب‌ها، یخچال و هر چه که داشتند را داخل حسینیه‌ی وسط خوابگاه می‌گذاشتند. ما که همیشه‌ی خدا جزو کسانی بودیم که به زور قطع کردن آب و گاز از خوابگاه بیرونمان می‌کردند، همیشه شانس این را داشتیم که یک جای خوب و قابل دسترسی پیدا کنیم که اول سال هم که هنوز دانشگاه باز نشده است و ما زندگی‌مان را بار کرده‌ایم و آمده‌ایم خوابگاه، جزو اولین نفرها باشیم و بدون بیل و کلنگ و حفاری تپه‌ی بوجود آمده از رخت‌خواب‌ها و وسایل نوک تیز! و قابلمه‌ی مردم، بقچه‌ی خودمان را برداریم و برویم.

یکی از همان سال‌ها که می‌خواستم وسایلم را داخل حسینیه بگذارم با یکی از همین یخچال‌ها روبه‌رو شدم. یخ‌ها آب شده بودند و تشک و پتوهای کنار یخچال همه خیس بودند. یخچالی که توی ذهن من بود، یخچال کوتاه سبز رنگی بود که همان توصیف «یخچال بد بویِ کثیفِ پر از آب!» در ذهن من می‌سازد. اما آیا خواننده‌ی من هم همین تصور را دارد؟ اصلاً چرا باید همچین تصوری داشته باشد؟ مگر من مجبورم چنین یخچالی را برایش توصیف کنم؟ اصلاً «پر از آب» یعنی چه؟ نگاه دیگری به مغازه انداختم و گفتم: «خب معلوم است که باید یخچال خودم را درست توصیف کنم. مثلاً من سمساری دارم. اگه درست و حسابی وسایل اینجا را توصیف نکنم عمق فاجعه‌ی یک سمساری درب و داغون و کثیف که مشتری از در تو نیامده فراری می‌شود را چطور خواننده‌ی داستان من درک کند؟» در این گیر و دار بودم که دو نفر وارد مغازه شدند. از سلام و علیک گرمی که کردند و گفتند: «می‌خواستی مغازه را مرتب کنی؟ ما کمکت می‌کنیم.»، احساس کردم حتماً دوستی، آشنایی، چیزی هستند که می‌خواهند کمک کنند. پس نیازی نیست که در داستانم خاطره‌ی دوست‌شدنمان را هم تعریف کنم. چون قرار است داستانی در مورد یک «سمساری» بنویسم نه در مورد دوستان خودم.

از خواب سمساری بیشتر از این چیزی در خاطرم نمانده است. منتظر بخش بعدی خاطرات باشید.

  • سید مهدی موسوی
۰۶
دی

«یکی می‌خواد باهات حرف بزنه» دومین تجربه‌ی منوچهر هادی در مقام کارگردانی یک فیلم سینمایی است. اولین فیلم سینمایی او «قرنطینه» و سومین فیلم، «دنیای پر امید» (که امسال در جشنواره فیلم فجر اکران خواهد شد) از دیگر کارهای وی می‌باشد. سریال پر مخاطب «خداحافظ بچه» نیز که یکی از کارهای تلویزیونی ایشان می‌باشد، در ماه رمضان امسال از شبکه سوم سیما پخش شد.

«یکی می‌خواد باهات حرف بزنه» داستان پرکشش و جذابی دارد که به تاکید کارگردان در صورتی که به دیالوگ‌های آن در زمان دیدن فیلم توجه نشود، پیام نهایی و داستان بخوبی برای بیننده روشن نخواهد شد.

منوچهر هادی دستیار اول کارگردان و برنامه‌ریز «چهارشنبه سوری» نیز بوده است و با توجه به نوع داستان و محتوای فیلم در حال اکرانش که در ادامه به آن می‌پردازیم، بعضی‌ها وی را متهم به کپی‌برداری از اصغر فرهادی و فیلم «درباره‌ی الی» او می‌کنند. اما آیا وجود این مسئله در آثار آقای هادی صحت دارد؟ آیا در صورت صحت این موضوع، اشکالی متوجه آقای هادی است؟ در ادامه‌ی این یادداشت به این مسائل نیز خواهیم پرداخت.

 


  • سید مهدی موسوی
۰۴
دی

میزگردی با عنوان «تحلیل اکران فیلم‌های پاییزی» در برنامه‌ی هفت جمعه 1 دی ماه، با حضور مسعود فراستی و امیر قادری برگزار شد که در این یادداشت، بررسی و تحلیلی بر صحبت‌های مطرح شده در آن خواهیم داشت.

بحث اصلی این میزگرد که اختصاص به جایگاه مخاطب در سینمای ایران داشت وارد بحث خصوصی‌سازی و ممیزی در سینما شد. به نظر نگارنده این جمله‌ی مسعود فراستی که «ما نمی‌توانیم بگوییم فیلمی می‌سازیم که ارزش‌ها را مطرح می‌کند اما مخاطب ندارد. چون ما داریم سلیقه خودمان را به جای سلیقه مخاطب تحمیل می‌کنیم» یکی از مهم‌ترین نکات کلیدی در این صحبت‌ها بود. این مسئله از دو منظر قابل بررسی است:

اول آنکه ما سینماگرانی داریم که با دغدغه‌های دینی و اعتقادی فیلم‌های با محتوای بسیار خوب و بدون فرم سینمایی می‌سازند و نفروختن فیلم را به عدم حمایت موسسات و مراکز فرهنگی! ربط می‌دهند. چرا که همان کسانی که بودجه‌ی هنگفتی برای تولید یک فیلم پرداخت می‌کنند، متأسفانه گاهی انگیزه‌ای برای تبلیغات و فروش همان فیلم ندارند و خود سینماگر نیز با اعتقاد به اینکه «ما باید از جاذبه‌ی کاذب سینما عبور کرده و به فرم سینمایی خودمان برسیم»، بدون در نظر گرفتن جایگاه مخاطب در همین سینما، فیلم تولید می‌کنند. البته این مسئله جاذبه نیاز به بررسی در یادداشتی دیگر دارد که بعداً به آن خواهیم پرداخت.


  • سید مهدی موسوی