کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۵۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عاشقانه‏ها» ثبت شده است

۰۱
ارديبهشت
متن یکی از ترانه های آلبوم یکی بود یکی نبود رضا صادقی:

می خوام تو رو که باشی ، جون بدی تا نمیرم

عزیز هم ترانه ، تو واژه ها اسیرم
می خوام تو رو که باشی ، تو دم دم نفس هام
تو لحظه های دردم ، محکم بگیری دست هام

می خوام تو رو که باشی حتی اگه نباشم
حتی اگه تو رویات ، خیال رفته باشم
می خوام تو رو که باشی ، گم بشی تو وجودم
حتی وقتی نبودی ، من عاشق تو بودم

از من بخواه که باشم ، کم نیارم تو دستات
پرپر بشم تو حس ناز لطیف چشمات
از من بخواه که باشم ، بودنی رنگ موندن
حست کنم تو رگ هام عین ترانه خوندن

از تو می خوام که باشی ، باشی و باشه یاور
تو لحظه هام بمونی تا دم دم های آخر
از تو می خوام که باشی تا که ترانه باشه
اگه یه روز بمیرم ، اگه یه روز بمیرم
اگه یه روز بمیرم ، رو شونه ی تو باشه


بعدنوشت1: (بدون شرح)

این روزها خیلی برای گریه دلم تنگ است


  • سید مهدی موسوی
۱۷
فروردين

منو تو آغوشت بگیر خدا میخوام بخوابم

آخه تو تنها کسی بودی که دادی جوابم

منو تو آغوشت بگیر میخوام برات بخونم

روی زمین چقدر بده میخوام پیشت بمونم

کی گفته باید بشکنم تا دستمو بگیری

خسته شدم از عمری غربتو غمو اسیری

کی گفته باید گریه ی شبامو در بیاری

تا لحظه ای وقت شریفتو واسم بذاری

توی آغوش تو آرامش محضه

منو با خودت ببر حتی یه لحظه

بغلم کن منو بردار ببر ام  دور

ببرم از این زمین سرد و ناجور

وقتی باید واسه ی رها شدن یه بی فروغ بود

واسه آرامش نسبی کلی حرفهای دروغ بود

توی دنیا  هر چیزی قیمتی داره حتی وجدان

اینا روهیچ جا ندیدم نه تو انجیل نه تو قرآن

وقتی دنیا همه حرف پوچ و مفته

صدای هق هقتو پس کی شنفته

تو که میگی پیشمی تا لحظه ی مرگ

اینکه میگن میشکنی رنجم میدی بگو کی گفته

توی آغوش تو دیگه تنها نیستم

هر نفس اسیر دست غمها نیستم

دیگه عاشقانه تراز عاشقانم

واسه موندن دیگه با بها، بهانست

توی آغوش تو از درد خبری نیست

از دروغ و حرفای زرد اثری نیست

نمی بینی کسی از هراس نونش

جلو حرف نا ثواب بنده زبونش

توی آغوش تو آرامش محضه

منو با خودت ببر حتی یه لحظه

بغلم کن منو بردار ببر ام  دور

ببرم از این زمین سرد و ناجور

توی آغوش تو آرامش محضه

منو با خودت ببر حتی یه لحظه

بغلم کن منو بردار ببر ام  دور

ببرم از این زمین سرد و ناجور


متن آهنگی از رضا صادقی عزیز که فوق العاده زیباست....

  • سید مهدی موسوی
۱۷
اسفند

یک هفته ای از ماندنم در اصفهان می گذرد و این را گفتم برای آن هایی که بی خود کنجکاو بودند تا بدانند من این روزها را کجا هستم و اصلاً چرا نیستم... بودن شرایطی می خواهد که ما از آن بی بهره ایم...

این روزها به برگشتن فکر می کنم... هر چند اصفهان هم شهر خوبی است اما به مذاق ما خوش نمی آید... ان شاء الله که شب عید را در کنار خانواده باشم.

این روزها به این فکر می کنم که سومین سالی است که می خواهم پیامک عید بدهم و اینکه چه باید بنویسم، خیلی خنده دار است هر روز فکر کنی که نه این جمله خوب است یا بد و از جور فکرها...

اما چه بخواهم چه نخواهم هفته ی آینده باید پیامک خودم را رو بکنم، آره امسال سال سوم پیامک فرستادن و پیامک گرفتن است...

سال اول: خانه خالی نبود، شلوغ بود اما عشق نداشت. بهار که در زد کسی جوابش را نداد.

سال دوم: از سفر که برگشتیم پشت در نوشته بود: آمدیم شما نبودید، امضا بهار!

سال سوم:؟

یعنی امسال بهار را می بینیم...

حیفم می آید آخرین شعری را که خوانده ام برایتان ننویسم:

موج می‌داند ملال عاشق سرخورده را
زخم خنجرخورده، حال زخم خنجرخورده را

در امان کی بوده‌ایم از عشق، وقتی بوی خون
باز، وحشی می‌کند باز ِ کبوتر خورده را؟

مرگ از روز ازل با عاشقان هم‌کاسه است
تا بلرزاند تنِ هر شام ِ آخر خورده را

خون دل‌ها خورده‌ام یک عمر و خواهم خورد باز
جام دیگر می‌دهندش جام دیگر خورده را

شعر شاید یک زن زیباست، من هم سایه‌اش
می‌کند مشغول خود، هرکس به من برخورده را

-شعر از مژگان عباسلو


  • سید مهدی موسوی
۳۰
آذر

ناگزیر از سفرم، بی‌سر و سامان چون «باد»

به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد

کوچ تا چند؟! مگر می‌شود از خویش گریخت

«بال» تنها غم غربت به پرستوها داد

اینکه «مردم» نشناسند تو را غربت نیست

غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد

عاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!

نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد

چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته‌ای

اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد

(سفر1- گرفتار رهایی- از کتاب آن‌ها، فاضل نظری)

بالاخره سفری که انتظارش را می‌کشیدم فرا رسید؛ در مدتی نه‌چندان کوتاه (حدوداً 4 ماه) در خدمت شما دوستان عزیز نخواهم بود. از آنجا که در طول این سفر، شماره‌ای که برخی از دوستان از من داشتند خاموش است و دسترسی محدودتری هم به اینترنت دارم، اگر دیر به دیر به ایمیل‌ها و کامنت‌های شما جواب دادم بنده را عفو بفرمایید.

شاید این سفر باعث شود از شر نوشته‌های من هم راحت شوید، اما سعی می‌کنم با پختگی بیشتر مطالبی را آماده کرده و در فرصت‌هایی که برایم پیش می‌آید روی اینترنت بگذارم، پس rss وبلاگ من را حتماً داشته باشید تا از آپدیت شدنم باخبر شوید.

التماس دعای فراوان از همه‌ی دوستانی که از نزدیک موفق به دیدار آن‌ها شده‌ایم و دوستانی که هیچ وقت آن‌ها را ندیدیم!

این را هم وقتی من برم شما پشت سرم میگید:

با بال و پرت نگو که ماندن ننگ است

فریاد نزن که آسمان خوشرنگ است

برگرد پرنده! دل به پرواز نبند

اینجا دل یک قفس برایت تنگ است

(میلاد عرفان‌پور)

این هم آخرین وصیت من:

باران

یا دوش آب

چه فرقی می‌کند

وقتی عاشقی زیر هیچ کدام آواز نخواند

(مژگان عباسلو)

دعا کنید که خوش بگذره، اما اینقدر نه که هوس کنیم بیش‌تر بمانیم یا خدای نکرده برنگردیم...

یا علی

 

  • سید مهدی موسوی
۱۷
آذر

میگن چشم بگذاری روی هم تموم میشه و برمی‌گردی... می‌دونم! همه‌ی این مسکن‌ها را از حفظم اما چه‌کار کنم دلم تازگی‌ها بدجوری گرفته. اصلاً شما گیر بده که چرا اینقدر محاوره‌ای می‌نویسی می‌گم دلم می‌خواد! اصلاً دوست دارم اشتباه بنویسم دوست دارم بنویسم دوثطط دارم...

امروز داشتم دوباره فکر می‌کردم که چه چیزهای خوبی دارم و می‌خوام برای مدتی ترکش کنم، شاید هم خیلی از اون‌ها را برای همیشه ترک کنم... یاد دیوونه بازی‌های داداشم افتادم. خیلی آدم باحالیه، وقتی سیبیل می‌گذاره بهش می‌گم سرباز عراقی! یاد وقت‌هایی افتادم که با هم بیرون می‌رفتیم، بدون استثنا وقتی از زیر پل یا از توی تونلی رد می‌شه بوق می‌زنه اونم بوق ممتد، یا اینکه توی خیابون خفن ویراژ می‌ده و همیشه دعوامون می‌شه که هوی سیرابی اینقدر تند نرو...

یاد اون یکی داداشم افتادم با اون موهای باحالی که اینقدر بهش میرسه که مامانم... ولش کن اصلاً به‌تو چه که مامانم چی می‌گه... ببخشید نمی‌دونم دارم چی می‌گم...

همه‌ی دوستای باحالی که دارم، همکارهایی که توی اداره دارم و...

شاید هم دلم واسه‌ی خودم تنگ بشه مثل روزهایی که...

وای خدا چقدر نقطه‌چین گذاشتم... این نقطه‌چین‌ها خیلی حرف داره، خیلی خیلی خیلی که خود آدم هم گاهی نمی‌دونه چقدر باید می‌گفته و نگفته... و چرا بعضی وقت‌ها اینقدر نقطه‌چین گذاشته...

بریم هیات بلکه دلمون باز بشه...

یکی یکی با همه نمی‌شه قرار گذاشت... دوستانی که خواستند این روزهای آخر خودشون را معرفی کنند و از گذاشتن کامنت توی وبلاگ و گودر به اسم‌های مستعار برای یک دفعه هم که شده دوری کنند می‌تونن توی این شب‌های عزیز من را در هیات «هنر و حماسه» دانشگاه هنر تهران که در پردیس کاربردی برنامه دارن ببینن. سخنران برنامه هم حاج آقای پناهیانه که ساعت 23 میان و تریپ هنری واسه بچه‌ها صحبت می‌کنن... دم شما گرم این شب‌ها این خسته‌ی کمرنگ کویرنشین را فراموش نکنید...

یا حسین

آدرس: بین چهارراه ولیعصر و چهار راه طالقانی، جنب دانشگاه امیرکبیر، دانشگاه هنر

ساعت شروع مراسم: 20

  • سید مهدی موسوی
۰۹
آبان

چند روزی بود که خیلی دلم برای قیصر امین پور تنگ شده بود، همه اش یادش بودم ولی اصلاً حواسم به تاریخ از دست رفتن اون عزیز نبود، دیروز وقتی که فهمیدم واقعاً غصه من را گرفت... وای خدا... چقدر به دلم افتاده بود... میخواستم امسال یه برنامه خوب برایش برگزار کنم اما یادم رفت، این روزها خیلی برای گریه دلم تنگ است...

جرئت دیوانگی

انگار مدتی است که احساس می‌کنم
خاکستری تر از دو سه سال گذشته‌ام
احساس می‌کنم که کمی دیر است
دیگر نمی‌توانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار
فرصت برای حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است که کاری کنیم
کاری که دیگران نتوانند

فرصت برای حرف زیاد است
اما
اما اگر گریسته باشی ...
آه ...
مردن چه قدر حوصله می‌خواهد
بی آنکه در سراسر عمرت
یک روز، یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی!

انگار این سال‌ها که می‌گذرد
چندان که لازم است
دیوانه نیستم
احساس می‌کنم که پس از مرگ
عاقبت
یک روز
دیوانه می‌شوم!

شاید برای حادثه باید
گاهی کمی عجیب‌تر از این
باشم

با این همه تفاوت
احساس می‌کنم که کمی بی تفاوتی
بد نیست

حس می‌کنم که انگار
نامم کمی کج است
و نام خانوادگی‌ام، نیز
از این هوای سربی
خسته است

امضای تازه‌ی من
دیگر
امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش
آن نام را دوباره
پیدا کنم

ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم
آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد

و لابه‌لای خاطره‌ها گم شد
آنجا که
یک کودک غریبه
با چشم های کودکی من نشسته است

از دور
لبخند او چه قدر شبیه من است!

آه، ای شباهت دور!
ای چشم های مغرور!
این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم!
بگذار ...
بگذریم!

این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است!

آذر ۶۹

  • سید مهدی موسوی
۰۶
دی

با خودم عهد بسته بودم که دیگه دلنوشته از دلتنگی‌های خودم ننویسم اما نتونستم... همه میگن ننویس! ننویس! تو زیادی توی سمنان موندی... ترم آخری هستی... الان امتحان داری... بابا خسته شدم دیگه... حرف بابا، مامان، رئیس، همکار، استاد، همکلاسی، همخونه‌ای، بقالی سر کوچه، رفتگر شهرداری، نون خشکی محل، نونوایی، قصابی، کافینتی، راننده سرویس دانشگاه، راننده تاکسی، راننده قطار، خدماتی دانشگاه، نگهبان دانشگاه، دوست و دشمن و ... همه یک کلمه است: دیگه ننویس! تو ترم آخری هستی!

بابا دیگه خسته شدم، ترم آخر هستم که هستم، زندانی که نیستم که بخواهم خلاص شوم، زیادی هم سمنان نموندم، یک ترم که دیگه اینقدر سر و صدا نداره...

تنها دلخوشی‌ام اینه که هستند کسانی که می‌گویند بنویس! از ننوشتن آدم هم ناراحت می‌شن و دلشوره میگرتشون که خدایی نکرده اتفاقی برای من نیافتاده باشه که دیگه نمی‌نویسم. نمونه‌اش هم همین گوگل! می‌بینید که، تا چند روز نمی‌نویسم سریع وبلاگ را از page rank سه میاره به دو! اگر هم خیلی از دست آدم شاکی بشه میاره روی یک میذاره! البته بازم هستند کسانی که از ننوشتن من ناراحت شوند...

همه‌ی بهانه‌ها از ترم آخری بودن آدم هست... آدم می‌خواهد آب بخورد می‌گویند درس خوندی؟! کسی هست از دل آدم سوالی بپرسه؟! اینکه عاشقی یا نه؟! البته به آدم زیاد می‌گن عاشق! منظورشون هم مجنون و دیوانه است... نمی‌دانم چرا؟! بعضی‌ها به مطالب وبلاگ من خرده می‌گیرن... از آدم می‌خوان سیاسی بنویسه... حالم بهم می‌خوره از سیاسی نوشتن، بابا ما همون فرهنگی هم می‌نویسیم بس است ما را ... بعضی‌ها هم می‌گویند این داستان‌ها چیه می‌نویسی... نه بابا ما نه مجنونیم نه دیوانه... نمونه‌اش هم همین مطلب قبلی... در مورد یک جوونه که اشتباه کرده اما می‌خواهد تقصیرها را گردن دیگران بیاندازه! خودش خورده شیشه داشته می‌گه تو من را گول زدی! بگذریم...

حکمت این ستون یادداشت روز وبلاگ اینه که هرچی دلم می‌خواد توش می‌نویسم و جدای از اینکه یه پست جدید برم بالا، حرف‌های خودم را می‌زنم... اما این بار دیدم خیلی حرف واسه گفتن دارم که نمی‌تونم همه‌اش را توی یک ستون جا بدهم...

برمی‌گردم، دوباره برمی‌گردم... اما نه مثل گذشته... من دیگر سید قبلی نیستم...

توی این شب‌های عزیز این مجنون دیوانه را بیشتر دعا کنید...

  • سید مهدی موسوی
۲۳
شهریور

  • سید مهدی موسوی
۲۷
مرداد

رجب آمد و رفت... شعبان هم همین‌طور... همه می‌آیند و می‌روند... پس چرا من سال‌هاست اینجا نشسته‌ام...

نشسته را تازه فهمیدم! خود خیال می‌کردم که راه می‌روم، خود خیال می‌کردم حتی گاهی پرواز هم می‌کنم... وقتی که در اوج خیال بودم... اما افسوس ... افسوس که خیال هم آتش گرفت و تمام شد... همه ترسم از این است که رمضان هم بیاید و برود... از این ترس، نوشتن را هم از یاد برده‌ام.... هزاران موضوع در ذهن دارم اما وقتی قلم را برمی‌دارم و شروع به نوشتن می‌کنم، درهمان خط اول می‌مانم... بسم الله ال... وقتی نماز می‌خوانم در ایاک نعبد و ایاک ... می‌مانم... یعنی من فقط تو را می‌پرستم؟! فقط  از تو کمک می‌گیرم؟! اگر اینطور است پس چرا...

بچه‌ها دیروز به سمت کربلا به راه افتادند... من همچنان به نرده‌های ایستگاه رفته تکیه داده‌ام(1)... من همچنان...

سکوت می‌کنم، می‌پرسند: مریض شدی؟ اتفاقی افتاده است؟ پرحرفی می‌کنم، پرت و پلا زیاد می‌گویم، می‌پرسند: اتفاقی افتاده است؟ چرا اینقدر آشفته‌ای؟! نزدیک به 7 ماه است که بیش از یک هفته و حتی گاهی بیش از 2-3 ساعت یکجا نبوده‌ام... همیشه مسافرم... اما مسافری که مقصدش را گم کرده است، فکر می‌کنم در طوفان شن گیر کرده‌ام... شایدم مه... شایدم همچنان در نیم‌سوخته‌های خیالم به دنبال یک چیز سالم می‌گردم... شاید ... شاید ... ای کاش ... ای کاش ... شاید هم دیگر خود آتش بزنم آنچه که از خیال برایم مانده است... باید رفت... باید از اینجا رفت... هنوز هم از این نیم‌سوخته‌ها و خاکسترها دود بلند می‌شود... بیا تا برویم دیگر معنایی ندارد... باید رفت هرچند تنها... گفتم که: مهم نیست که پیاده هستی، مهم این است که با پیاده باشی!

اللهم اغفرلی الذنوب التی تغیر النعم

 

 

  • سید مهدی موسوی
۲۶
تیر

طوفان می‌آید و می‌رود... این جزو لاینفک این کویر است... طوفانی که رد و پای انسان را هم پاک می‌کند... طوفانی که حتی تپه‌های شنی را که آن روز تو از آن بالا رفتی و دور شدی را جا به جا و تغییر می‌دهد... و راه را ... پس من چگونه پیدا کنم خودم را در این کویر؟

گشتم... گشتم به دنبال جایی که تو باشی، جایی که خودم را پیدا کنم... اما نشد... بر دایره‌ای عظیم دور می‌زنم... دایره‌ای که در هندسه تصویری دایره عظیمه نامیدندش... شاید هم نه! فکر می‌کنم از فضای اقلیدسی خارج شده‌ام، در هندسه‌ای دیگر قدم می‌زنم... نه قدم نه! من می‌دوم، اما هیچ وقت به تو نمی‌رسم، اینجا همه خطوط موازی هستند...

خسته‌ام... خسته از این همه گشتن... خسته از نوشتن، از خواندن، از دویدن... مگر گناه من چه بود؟ مگر گناه ما چه بود؟ جز اینکه از آن درخت میوه‌ای چیدیم؟! گناه را خدا بخشید، توبه را خدا پذیرفت اما... باز هم نافرمانی کردم و گناه نمودم... این بار را دیگر نمی‌دانم... چرا همه خلق با ما قهر کردند؟ دیگر توان تحمل این بادها و طوفان ها را ندارم...

پس از طوفان‌ها بسیارند، پس از طوفان‌ها کم‌یابند... و من دیگر در این کویر نمی‌گردم، همین جا می‌مانم، خانه‌ای می‌سازم با اشک‌هایم... بر در و دیوار آن می‌نویسم: برای همیشه؟! برای همیشه!؟ برای همیشه!؟ برای همیشه...

برای همیشه.

 

هبوط در کویر

اول آبی بود این دل، آخر اما زرد شد

آفتابی بود، ابری شد، سیاه و سرد شد

آفتابی بود، ابری شد، ولی باران نداشت

رعد و برقی زد ولی رگبار برگ زرد شد

صاف بود و ساده و شفاف، عین آینه

آه، این آیینه کی غرق غبار و گرد شد؟

هر چه با مقصود خود نزدیکتر می‌شد، نشد

هر چه از هر چیز و هر ناچیز دوری کرد، شد

هر چه روزی آرمان پنداشت، حرمان شد همه

هر چه می‌پنداشت درمان است، عین درد شد

درد اگر مرد است با دل راست رویارو شود

پس چرا از پشت سر خنجر زد و نامرد شد؟

سر به زیر و ساکت و بی‌دست و پا می‌رفت دل

یک نظر روی تو را دید و حواسش پرت شد

بر زمین افتاد چون اشکی ز چشم آسمان

ناگهان این اتفاق افتاد: زوجی فرد شد(1)

بعد هم تبعید و زندانِ ابد شد در کویر

عین مجنون از پی لیلی بیابانگرد شد

کودک دل شیطنت کرده است یک دم در ازل

تا ابد از دامن پر مهر مادر طرد شد

(قیصر امین پور- دستور زبان عشق)

پاورقی:

1) پس از هبوط از بهشت آسمانی آدم به صحرای سرزمین هند فرود آمد و حوا به جده، و آدم به جستجوی وی رفت. (ترجمه تاریخ طبری، ص 72-73)

 

خدانگهدار

شاید برای همیشه...

                           شاید هم برای همیشه. 

  • سید مهدی موسوی