کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۵۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است

۲۳
مهر

- همیشه همین طوری بوده، صاحبخانه، مستاجر، پول... اصلا انگار این صاحبخانه‌ها چیزی جز پول نمی‌بینند... کسی نیست بگوید آخه عزیز! جیگر! سوپراستار! منِ دانشجو چقدر پول می‌توانم بدهم؟!

این‌ها را محسن می‌گفت و حسابی هم قاطی کرده بودف پشت سر هم بد و بیراه می‌گفت، هر چی هم می‌خواستی آب روی این آتش بریزی فایده نداشت، حسابی گر گرفته بود. آن شب محسن پیش ما ماند و خلاصه شب را به صبح رساند؛ فردا شب یکی دیگر از بچه‌ها آمده بود خانه ما، آن هم شاکی از صاحبخانه‌ها و اجاره و این بساطی که همیشه اول سال تحصیلی پیش می‌آید:

- اصلاً تقصیر دانشگاه است، دانشگاه که نه، تقصیر دولت است! در دانشگاه را به روی همه باز کرده و ادعایش هم این است که آموزش رایگان برای همه! از امکانات رفاهی و آموزشی هم هیچ خبری نیست! پولدارها که می‌روند سراغ دانشگاه آزاد و یک مدرکی برای خودشان دست و پا می‌کنند و بقیه هم یا شبانه، یا روزانه، یا پیام نور، یا غیرانتفاعی، یا کوفت یا زهرمار... خلاصه یک جایی پیدا می‌کنند که بروند درس بخوانند و برای کوزه‌شان دری پیدا کنند... کسی این وسط بی‌نصیب نخواهد ماند، ای کاش حداقل پسرها بیشتر می‌آمدند، دخترها! دخترها که نه غصه سربازی دارند و نه درد پول درآوردن، می‌آیند دانشگاه و چند سالی را تفریح می‌کنند...

آن شب هم تا پاسی از شب پای درد و دل‌های یک بی خانمان نشسته بودیم و فیض می‌بردیم!

شب سوم مازیار آمد و دوباره همان بساط شب‌های قبل:

- یادم می‌آید سال اولی که سمنان آمده بودیم، از این خبرها نبود، ظرفیت‌ها کم بود و به همه‌ی دانشجوهای روزانه خوابگاه می‌دادند، حتی چند نفر از شبانه‌ها هم خوابگاه داشتند، اما از سال دوم به بعد تا الان که سال پنجم هستیم، ظرفیت‌ها چند برابر شده است! فکر می‌کنم 7-8 برابری شده باشد! دیگر به خود ورودی‌ها هم خوابگاه به زور می‌رسد و بچه‌های بی‌چاره توی اتاق‌های 7-8 نفری باید سر کنند، اتاق‌هایی که قبلا برای 4 نفر طراحی شده بودند... این رشد شهرنشینی دانشجوهایی که از دهات سوکان(1) به شهر می‌آمدند، قیمت خانه و اجاره را بالا برد، سمنانی‌های خسیس و نامرد هم از قافله عقب نماندند و حسابی از خجالت این دانشجوهای بی سر و سامان در آمدند، البته فکر می‌کنم همه جا این معضل وجود داشته باشه...

مازیار رفته بود بالای منبر و به این زودی‌ها هم خیال پایین آمدن نداشت، مزخرفاتی می‌گفت که تا حالا حتی به آن فکر هم نکرده بودم، شاید هم تقصیر صاحبخانه خوب ما بود که از ما اجاره مناسبی گرفته بود، نمی دانم، شاید هم...

مازیار باز هم ادامه می داد:

بدبختی این است که دانشگاه هم حق ما را می‌خورد، سهمیه صبحانه دانشجویان را فقط به خوابگاهی‌ها می‌دهد، مگر ما آدم نیستیم؟! چه فرقی بین من و آن خوابگاهی است؟! تازه او که از سهمیه خوابگاه هم استفاده می‌کند، من بدبخت چی؟! صبحانه که ان شاء الله داریم برای فردا؟

منتظر جواب نماند و به حرف‌های خودش ادامه داد... این طور نمی‌شود، دقیقا سه شب بود که کلمه‌ای درس نخوانده بودیم، خیر سرمان امسال کنکور داریم، اصلا برای همین هم داخل شهر و یک محله خلوت خانه گرفته‌ایم که درس بخوانیم! فایده‌ای نداشت، باید به یک وسیله‌ای این ماجرا را ختم می‌کردیم...

میهمان گر چه عزیز است، ولی همچو نفس

خفه می‌سازد اگر آید و بیرون نرود

فردا صبح یکی از دوستانم را دیدم که کلافه گوشه‌ای نشسته بود، گفتم این قدر غصه نخور، یا خودش می‌آید یا بابایش، که دعا کن بابایش به سراغت نیاید... خنده ای کرد و گفت:

- نگران محسن هستم، بنده خدا چند وقتی است که دنبال خانه می‌گردند....

کمی به فکر فرو رفتم، یعنی محسن دیشب خانه این‌ها بوده است؟! تعجبم وقتی بیشتر شد که فهمیدم کوروش خانه یکی دیگر از دوستانم بوده است، قضیه کمی برایم جالب شد، چرا خانه ما نماندند؟! چرا تک تک به میهمانی می‌روند؟ شاید هم...

مهمان، مهمان را نمی‌تواند ببیند، صاحبخانه هر دو را!

میهمان اگر یکی باشد، برایش شتر قربانی می‌کنند!

مهمانی‌های آن هفته به همین سه شب خلاصه شد، تا اینکه هفته بعد از راه رسید... شب اول مازیار، شب دوم کوروش، شب سوم محسن...

ای جان من! تو سفره‌ی بی‌نان ندیده‌ای

آه عیال و ناله‌ی طفلان ندیده‌ای

آه عیال و ناله‌ی طفلان به یک طرف

در آن زمان رسیدن مهمان ندیده‌ای

شک من دیگر بر طرف شد، ما گیر حلقه‌ی تهران افتاده بودیم، بچه‌های ساکن تهران که فقط برای کلاس شنبه تا دوشنبه دانشگاه می‌آمدند و بعد هم پیش پاپی و مامی! هفته سوم دیگر خبری از مهمان نبود:

هتل {....}(2) به جهت تعمیرات و بازسازی تا اطلاع ثانوی تعطیل می‌باشد! پیشنهاد ما هتل قدس یا مهمانسرای جهانگردی است.

البته بعداً فهمیدیم حلقه تهران، نه تنها افراد دیگری هم دارد، بلکه همچنان به فعالیت‌های سری خود ادامه می‌دهد، مواظب باشید!(3)

_____________

پاورقی:

(1) یکی از پارک جنگی‌های سمنان- روبروی دانشگاه

(2) به دلیل مسائل امنیتی و جلوگیری از ورود هر گونه مهمان مزاحم! از درج نام محله و آدرس معذوریم.

(3) بر اساس یک داستان واقعی.

_____________

بعد نوشت:

سخنی با خوانندگان این وبلاگ: بعد از یک ماه دوباره برگشتم، این بار قول می‌دهم که زود به زود آپ کنم، اول که قالب وبلاگ را یک صفایی دادم (هر چند یک مقدار کار دارد و ان شاء الله تا آخر هفته آینده قالب نهایی وبلاگ را بارگذاری خواهم کرد، این هم که می‌بینید به اصرار دوستان و گله و شکایت از قالب قبلی بود.) بعد هم کلی مطلب نوشته شده و ننوشته دارم که در بازه‌های زمانی مناسب در پست‌های مختلف روی وبلاگ خواهم گذاشت. دو مطلب بعدی را هم بگذارید لو بدهم: اولی یک مقاله در مورد عرفان‌های نوظهور و بعدی هم یک داستان کوتاه دیگر از عشق به سفر خارجه! بعدی را بگذارید دیگر لو ندهم....

  • سید مهدی موسوی
۱۶
مرداد

شخصیت‌ها:

سید(خودم، مسئول کاروان)، حاج احمد(احمد عبدالله زاده، مداح کاروان)، عباس(عباس بحرینی، مسئول کمیته اجرایی)، محمود(محمود عباسعلی زاده، قائم مقام اردو)، راوی(؟)

***

کاروان رسیده بود مهران، مثل خیلی از کاروان‌های دیگه رفت آخر صف و منتظر شد تا این صف طویل به لب مرز برسه، اما رسیدنش هیچ فایده‌ای نداشت... نگذاشتند برود...

بچه‌ها هر نذر و نیازی که می‌توانستند می‌کردند تا بلکه مرز بروی کاروان ما هم باز بشه... بچه‌ها نذر کردند یه ختم قرآن انجام بدهند، تعداد بچه‌ها از سی جزء بیشتر بود ولی هر کی یه جزء یا بیشتر را به عهده گرفت... سید جزء 13 را انتخاب کرد... می‌گفت این عدد برایش شانس میاره...

عباس همه‌اش حرص و جوش می‌خورد... سرمون کلاه گذاشتند... پول بچه‌ها را چطور بدهیم... محمود قاطی کرده بود و وقتی گوشی را از سید می‌گرفت که با رابط عراقی صحبت کند، نمی‌دانم گاهی داد می‌زد... گاهی قسمش می‌داد... گاهی هم... همه قاطی کرده بودند جز سید و حاج احمد... حاج احمد می‌گفت همین که الان تا اینجا آمدیم و قصد رفتن داشتیم صواب زیارت را برده‌ایم... هر چی خود آقا صلاح بداند... سید اما نه خوشحال بود، نه ناراحت... می‌گفت پول همه را می‌دهیم، حال عراقی‌ها را می‌گیریم... نمی‌دانم از کجا می‌خواست بیاورد، اونم فکر کنم حالش خوب نبود، احتمالا بخاطر آفتاب لب مرز بود...

روز چهارم بود... 13 ماه شعبان... سید گفت دیگه بیشتر از این صلاح نیست بچه‌ها را اینجا نگه داریم... فردا یا نجف یا تهران... بچه‌ها آن شب حدیث کساء خواندند... فردا همه از مرز رد شدند...

توی مرز گیر کرده بودیم، همه رد شدند تا نوبت ما شد... تقریبا غروب آفتاب بود... همه خسته و کلافه بودند، اما خوشحال از اینکه بالاخره بعد از 4 روز از مرز رد شدند و تا چند ساعت دیگه نجف، توی حرم آقاشون امیرالمومنین هستند...

وقتی اذان مغرب شد و از راننده خواستیم نگه دارد، بهانه خطر داشتن مسیر و حمله تروریستی و از این جور چیزها را آورد... نماز توی اتوبوس و روی صندلی عجب صفایی داشت... وضویی هم که با آب معدنی آدم گرفته باشه دیگه نور علی نور میشه...

3-4 ساعتی گذشته بود اما به هیچ جای خاصی نرسیده بودیم... راننده گشنه بود و می‌خواست غذا بخورد... اتوبوس را نگه داشت و ... .

شب نیمه شعبان بود و یه کاروان سرگردان توی کشوری که نه در داشت و نه پیکر، کاروانی هم که نه اسکورتی داشت، نه یه مدیر درست و حسابی... تقریبا داشت باورمان می‌شد که همه حرف‌های مسئولان کاروان خالی بندیه... تا صبح نمی‌دانم چند بار از خواب بیدار شدم... هر وقت هم بیدار می‌شدم اتوبوس را در حال دور زدن و برگشتن می‌دیدم، بدلیل مسائل امنیتی و خطر و ... نمی‌گذاشتند ما به سمت نجف برویم...

وقتی از خواب بیدار شدم نزدیک نجف بودیم، اگه دیر می‌جنبیدیم نمازمان قضا بود... نماز را که خواندم، سید را دیدم، سید گیج و منگ نمی‌دانست الان باید وضو بگیرد یا تیمم کند... فکر کنم نتوانسته بود درست و حسابی بخوابد... دوید رفت طرف خاک‌ها و تیمم کرد... وقتی به نماز ایستاد، تقریبا همه نمازشان تمام شده بود... سربازان عراقی اطراف ما را گرفته بودند... پشت بلندگو یک نفر فریاد می‌زد و از ما می‌خواست که سوار شویم... سید بی‌خیال روی خاک نمازش را می‌خواند... با اسکورت پلیس وارد نجف شدیم... فکر می‌کنم 13 ساعتی انتظار کشیده بودیم...

وقتی با کلی مکافات هتل! را پیدا کردیم، تازه مطمئن شدم که آره هر چی که مسئولین می‌گفتند خالی بندی بوده... سید سرش را گرفته بود و  روی مبل توی لابی هتل! نشسته بود، چند نفری از اتاق نامناسبی که به آن‌ها داده شده بود گله و شکایت داشتند و داد و هوار راه انداخته بودند... بعد از نهار از آن مسافرخانه درب و داغان به یک هتل چند ستاره! رفتیم... مسئولین با رابط عراقی‌مان جر و بحث می‌کردند... هتلمان ماهواره هم داشت، بعضی از بچه‌ها ... آره...

نیمه شعبان بود، یعنی 15 شعبان... بالاخره رفتیم حرم... پایان. (بخشی از سفرنامه به عشق یار 1 و 2 به روایتی دیگر)

***

امسال باز هم مسافر بودم، درست شب نیمه شعبان... این بار 13 شعبان توی مشهد با خانواده بودیم و بعد از وداع با امام رضا(ع) راه افتادیم... مسافر بودن ما باز هم تکرار شد... نیمه شعبان توی قم.

هنوز هم نفهمیدم که چه سفری رفته بودم، حتی سفری که این بار مشهد رفته بودم... سفر باید با حواس جمع و با توجه و معرفت باشه... این‌ها را آخوند محله‌مان می‌گفت... اما من هیچ وقت نفهمیدم با معرفت بودن یعنی چی...

با معرفت بودن یعنی اینکه آدم معرفت داشته باشه؟! وفاداری داشته باشه؟! سر قول و قرارهایش بماند؟! نمی‌دانم، هیچی نمی‌دانم...

***

تو می‌توانی؟

من

سال‌های سال مردم

تا اینکه یک دم زندگی کردم

تو می‌توانی

یک ذره

          یک مثقال

                  مثل من بمیری؟

                                (دستور زبان عشق- قیصر امین‌پور)

نه نمی‌توانم... وقتی سرگردان باشی از ماندن یا رفتن... باید یکی را انتخاب کنی... باید بروی هر چند پیاده باشی نه "با پیاده". اگر به قول و قرارهایی که با آقایت، با امام زمانت می‌گذاری و پشت سر هم بهمش می‌زنی و باز هم دوباره خواهش و تمنا...

لا اله الّا انت سبحانک انّی کنت من الظّالمین.

  • سید مهدی موسوی
۰۲
مرداد

امروز همین‌طوری یاد 4 سال پیش افتادم، مرحله اول انتخابات بود، عجب استرسی بود... خودمون را به در و دیوار می‌زدیم و بحث می‌کردیم که آقا، احمدی‌نژاد فلان است، بهمان است و... بعد از رای دادن خدا را شکر کردیم که: خدا را شکر انتخابات تمام شد، ان شاء الله که دور اول تمام است؛ هر چند مطمئن بودیم که به دور دوم می‌کشد. وقتی اعلام کردند که انتخابات به دور دوم کشیده است، با کمال ناباوری بهم نگاه کردیم که: نه!!! یک هفته دیگه هم!!! اما رای آوردن احمدی‌نژاد ارزشش را داشت که کنکور را فدای آن کنیم. (خدا را شکر که همان سال دانشگاه قبول شدم). 4 سال مثل آب خوردن گذشت، با حواشی عجیب و غریب و توهین‌هایی که به شخص احمدی‌نژاد، به رهبری(به طور مستقیم و غیر مستقیم) و به دیگر افراد جامعه می‌شد...

این 4 سال را نمی‌خواهم تشریح کنم که اصلا حوصله آن را ندارم. اما بگذارید از زمستان87 بگویم، 5-6 ماه مانده به انتخابات فضای سیاسی کشور به سمت و سوی بحث‌های انتخاباتی پیش می‌رود و ما نیز باز هم تجربه سال 84. گذشت و گذشت تا خرداد ماه رسید. من اصولا علاقه‌ای به نوشتن مطالب سیاسی ندارم، خصوصا در وبلاگی که آن را به فرهنگی اجتماعی نام‌گذاری کرده‌ام. اما وقتی دیدم موج سبزپوشی دیگر یک اتفاق سیاسی نیست و به دیگر پارامترهای یک جامعه سالم ضربه می‌زند، قلم برداشتم، ببخشید کی‌برد برداشته و شروع به نوشتن کردم، خودکم‌بینی و تنبلی مهم‌ترین عوامل عقب‌ماندگی ایران در گذشته، دستبندهای شفابخشدستبندهای شفابخشخودکشی در باتلاق و ... هر چند خیلی از دوستان آن ها را نخواندند!!!

الان از این نوشتن‌ها پشیمان نیستم که مطمئن هستم کسی بجز احمدی‌نژاد از بین این 4 نفر نباید انتخاب می‌شد، ایشان خیرالرجال بودند. بعد از انتخابات و درگیری‌ها و ... با خودم گفتم که دیگر سیاسی نمی‌نویسم و به سراغ مطالب قبلی خودم می‌روم که الان هم کار خودم را می‌کنم و مطالب مورد علاقه خودم را می‌نویسم اما...

آقای احمدی‌نژاد، کمی یواش‌تر!!! پیاده شوید با هم برویم! چرا صدای انتقادها را نمی‌شنوید؟ آقای مشایی فردی ولایی هستند؟ شما چطور؟! ما را مایوس از این انتخابی که کرده‌ایم نکنید!

من حوصله نوشتن سیاسی نداشته و ندارم اما به اینجای آدم می‌رسد!!! فرمایشات مقام معظم رهبری را مد نظر خود داشته باشید، الان وظیفه نخبگان بسیار سنگین است، مبادا حرفی بزنیم و آشوبی بپا کنیم که در این صورت خائن به نظام هستیم!

سخنی هم با خوانندگان این وبلاگ:

ممنون از نظراتی که می‌دهید و درخواست‌هایی که برای نوشتن دوباره می‌کنید که بعضی از آن‌ها را به دلیل شخصی بودن نمی‌توانم تایید کنم، (پس گله‌ای از تاییدی بودن آن‌ها نکنید) ان شاء الله دوباره برمی‌گردم و می‌نویسم، فقط اینکه این وبلاگ پس از طوفان است، بالاخره باید خرابی‌های طوفان‌ها را درست کرد یا نه! کمی زمان می‌برد اما همه می‌توانند خرابی‌ها را درست کنند؛ (هر چند بعضی از خرابی‌ها هیچ وقت قابل تعمیر و درست شدن نیستند، مثل دل که اگر بشکند هر چسبی را برای چسباندن آن نمی‌توان استفاده کرد... شاید هم برای همیشه همان طور شکسته بماند، ای کاش...)

شعر این هفته را تقدیم می‌کنم به همه...

 

همزاد عاشقان جهان(3)

... اما

اعجاز ما همین است:

ما عشق را به مدرسه بردیم

در امتداد راهرویی کوتاه

در آن کتابخانه‌ی کوچک

تا باز این کتاب قدیمی را

که از کتابخانه امانت گرفته‌ایم

- یعنی همین کتاب اشارات را-

                            با هم یکی دو لحظه بخوانیم

*

ما بی‌صدا مطالعه می‌کردیم

اما کتاب را که ورق می‌زدیم

تنها

گاهی به هم نگاهی...

ناگاه

انگشتهای «هیس!»

ما را

از هر طرف نشانه گرفتند

انگار

غوغای چشم‌های من و تو

                            سکوت را

در آن کتابخانه رعایت نکرده بود!

(قیصر امین‌پور- دستور زبان عشق)

  • سید مهدی موسوی
۲۶
تیر

طوفان می‌آید و می‌رود... این جزو لاینفک این کویر است... طوفانی که رد و پای انسان را هم پاک می‌کند... طوفانی که حتی تپه‌های شنی را که آن روز تو از آن بالا رفتی و دور شدی را جا به جا و تغییر می‌دهد... و راه را ... پس من چگونه پیدا کنم خودم را در این کویر؟

گشتم... گشتم به دنبال جایی که تو باشی، جایی که خودم را پیدا کنم... اما نشد... بر دایره‌ای عظیم دور می‌زنم... دایره‌ای که در هندسه تصویری دایره عظیمه نامیدندش... شاید هم نه! فکر می‌کنم از فضای اقلیدسی خارج شده‌ام، در هندسه‌ای دیگر قدم می‌زنم... نه قدم نه! من می‌دوم، اما هیچ وقت به تو نمی‌رسم، اینجا همه خطوط موازی هستند...

خسته‌ام... خسته از این همه گشتن... خسته از نوشتن، از خواندن، از دویدن... مگر گناه من چه بود؟ مگر گناه ما چه بود؟ جز اینکه از آن درخت میوه‌ای چیدیم؟! گناه را خدا بخشید، توبه را خدا پذیرفت اما... باز هم نافرمانی کردم و گناه نمودم... این بار را دیگر نمی‌دانم... چرا همه خلق با ما قهر کردند؟ دیگر توان تحمل این بادها و طوفان ها را ندارم...

پس از طوفان‌ها بسیارند، پس از طوفان‌ها کم‌یابند... و من دیگر در این کویر نمی‌گردم، همین جا می‌مانم، خانه‌ای می‌سازم با اشک‌هایم... بر در و دیوار آن می‌نویسم: برای همیشه؟! برای همیشه!؟ برای همیشه!؟ برای همیشه...

برای همیشه.

 

هبوط در کویر

اول آبی بود این دل، آخر اما زرد شد

آفتابی بود، ابری شد، سیاه و سرد شد

آفتابی بود، ابری شد، ولی باران نداشت

رعد و برقی زد ولی رگبار برگ زرد شد

صاف بود و ساده و شفاف، عین آینه

آه، این آیینه کی غرق غبار و گرد شد؟

هر چه با مقصود خود نزدیکتر می‌شد، نشد

هر چه از هر چیز و هر ناچیز دوری کرد، شد

هر چه روزی آرمان پنداشت، حرمان شد همه

هر چه می‌پنداشت درمان است، عین درد شد

درد اگر مرد است با دل راست رویارو شود

پس چرا از پشت سر خنجر زد و نامرد شد؟

سر به زیر و ساکت و بی‌دست و پا می‌رفت دل

یک نظر روی تو را دید و حواسش پرت شد

بر زمین افتاد چون اشکی ز چشم آسمان

ناگهان این اتفاق افتاد: زوجی فرد شد(1)

بعد هم تبعید و زندانِ ابد شد در کویر

عین مجنون از پی لیلی بیابانگرد شد

کودک دل شیطنت کرده است یک دم در ازل

تا ابد از دامن پر مهر مادر طرد شد

(قیصر امین پور- دستور زبان عشق)

پاورقی:

1) پس از هبوط از بهشت آسمانی آدم به صحرای سرزمین هند فرود آمد و حوا به جده، و آدم به جستجوی وی رفت. (ترجمه تاریخ طبری، ص 72-73)

 

خدانگهدار

شاید برای همیشه...

                           شاید هم برای همیشه. 

  • سید مهدی موسوی
۱۳
ارديبهشت
قسمت ما از کلاس استاد گریه آخر ترم بود و نمره پاسی!

                                  اما هنگامه رفتن چشمان نگران او بود که ما را بدرقه می کرد...

                                                                                سلام استاد عزیز روزت مبارک

  • سید مهدی موسوی
۳۰
اسفند

ویرایش سوم(روز نهم فروردین)

پیامک تبریک عید امسال من

"خانه خالی نبود، شلوغ بود، اما عشق نداشت، بهار که در زد کسی جوابش را نداد."

جواب‌های این پیامک جالب است؛ من بدون ذکر نام ارسال کننده و فقط با دسته‌بندی دوستان از درجه 1 که دوستان خیلی نزدیک هستند تا درجه 3 که آشناییت کمی با هم داریم(با عرض معذرت ان شاء الله که بیشتر شود) آن‌ها را در این پست درج می‌کنم. به نظر من هشتاد درصد کسانی که پیامک عید دریافت می‌کنند آن را نمی‌خوانند، من که برداشتم اینجوری بود، شما قضاوت کنید و نظر خود را در مورد این پیامک بنویسید.

ضمنا معذرت‌‌خواهی می‌کنم که پیامک عید من به دلیل شلوغی خط‌ها به بعضی از دوستان نرسیده است. ادامه پیامک‌ها نیز در این پست درج می‌شود.

پیامک‌های دوستان:

14مورد/دوست درجه2/دوست درجه1/دوست درجه3

فقط تبریک سال نو

1مورد/دوست درجه3

آن سوی دل‌تنگی‌ها همیشه خدایی است که داشتنش جبران همه نداشتن‌هاست.

1مورد/دوست درجه3

عمریست که از حضور او جا ماندیم، در غربت سرد خویش تنها ماندیم. او منتظر ماست که ما برگردیم، ماییم که در غیبت کبری ماندیم. عیدت مبارک

3مورد/دوست درجه3

عطر نرگس، رقص باد، نغمه شوق پرستوهای شاد، خلوت گرم کبوتران مست. نرم نرمک می‌رسد اینک بهار. خوش به حال روزگار. پیشاپیش سال نو مبارک.

2مورد/فامیل/دوست درجه3

سلامتی، سعادت، سربلندی، سرور، سروی، سبزی، سرزندگی، هفت سین سفره‌ی زندگی‌تان باد. نوروز مبارک

1مورد/دوست درجه2

امیدوارم در سال جدید پله‌های ترقی را یکی یکی طی بکشید.

1مورد/دوست درجه2

عید واقعی از آن کسی است که آخر سالش را جشن بگیرد، نه اول سال را.

1مورد/دوست درجه2

علیک سلام. نمنه. پیامک زیر دیپلم برای ما بفرست.

4مورد/دوست درجه3/فامیل/دوست درجه2

من بدون اجازت دفتر 365 برگه جدیدتو دادم به خدا که بهترین تقدیر را واست بنویسد. پیشاپیش نوروز 88 مبارک.     (یا ...بهترین را برایت نقاشی کند.)

1مورد/دوست درجه3

صد مبارک به تو آن عید که فردا باشد، نوروز نوید وصل دل‌ها باشد، امید که با فضل خداوند جلی، سال فرج مهدی زهرا باشد. اللهم عجل لولیک الفرج.

1مورد/دوست درجه2

چهار دعای برتر لحظه تحویل سال:

اول دعا برای ظهور آن بی‌مثال

دوم تمام ملت بی‌ضرر و بی‌ملال

سوم رسیدن ما به قله‌های کمال

چهارم تمام جیب‌ها... {پیام ناقص رسید}

1مورد/دوست درجه3

هان... شوما

1مورد/دوست درجه2

آسمان هر کس به اندازه معرفت اوست، آسمانت بی‌انتهاست. سال نو مبارک.

1مورد/دوست درجه2

دل من در سبدی، عشق به نیل تو سپرد، نگهش دار به موسی شدنش می‌ارزد.

1مورد/دکتر غفرانی(روانشناس)

مگر شما نبودی؟

1مورد/دوست درجه2

زیباترین بهارم پایان انتظار است، هر گه رسد نگارم، بهار در بهار است. نوروزتان مبارک

1مورد/دوست درجه2

امیدوارم که امسال زندگی بهتری داشته باشید و به امام خود نزدیک‌تر شوید.

1مورد/دوست درجه3

1مورد/پایگاه وبلاگ‌نویسان ارزشی

سرخوش آن عیدیکه آن بانی نور، از کنار کعبه بنماید ظهور، قلب‌ها را مهر هم عهدی زند، از حرم بانگ اناالمهدی(عج) زند.

1مورد/دوست درجه2

بر سر سفره احساس اگر جایی بود، سخن ساده تبریک مرا جا بدهید، عشق هم می‌آید! مبارک.

2مورد/دوست درجه2

سال نو مبارک. به امید آنکه این بهار، بهار ظهور امام زمان باشد.

1مورد/دوست درجه2

زیبای عید، شکوه نوروز، برکت 7سین و شکفتگی طبیعت؛ پیشاپیش بر شما و خانواده محترمتان مبارک باد.

2مورد/دوست درجه2

امروز 2نفر از من آدرسو و شمارتو می‌پرسیدن، منم بهشون دادم. یکیشون سعادت، یکی موفقیت. سال 88 میان سراغت.

2مورد/فامیل/دوست درجه1

به علت بالا بودن نرخ اس ام اس پیشاپیش سال 89،90، تولدم، تولدت، قدم نو رسیده، فوت مرحوم، ... مبارک

1مورد/دوست درجه2

یک سال دیگر گذشت، این قافله عمر عجب می‌گذرد. سالی دیگر آغاز گشت چون آهو زیبا، چون باد با نشاط، چون برف شادی‌آور باشید، نوروز مبارک.

1مورد/دوست درجه3

{شکل ماهی} یادت باشه من اولین کسی بودم که برات ماهی عید فرستادم.

1مورد/دوست درجه2

غروب سال، طلوع شادی‌هایتان باشد و ظهور امام زمان(عج) بزرگ‌ترین شادیتان. سال نو مبارک.

1مورد/دوست درجه3

روزهایتان بهاری و بهاریتان جاودانه باد. با آروزی روزهای با سلامتی، سربلندی، سرور، سرسبزی، صمیمیت، سرخوشی و سعادت. سال نو مبارک.

1مورد/دوست درجه1

سحرگاهان که شبنم آیتی از پاک بودن را به گل‌ها هدیه می‌کرد، به آن محراب پاکش آروز کردم برایت خوب دیدن، خوب بودن، خوب ماندن را.

1مورد/دوست درجه2

در سی و یکمین بهار آزادی جای شهدا خالی. آروزی سالی پر خیر و برکت برای شما و خانواده محترمتان.

1مورد/دوست درجه3

نوروز آینه رفاقت را نگهبانی می‌کند که باور کنیم قلبهایمان جای حضور دوستانمان است. بهار زندگیت بی‌انتها باد.

1مورد/دوست درجه1

ای که دور از من و در قلب منی با خبر باش که دنیای منی، گرچه از دوری {پیام ناقص بود}

/* /*]]-->*/1مورد/دوست درجه3

گل نرگس ز چشم عاشقان پنهان نمی‌ماند

خوشا چشمی که می‌ماند وفادار گل نرگس

دیگر امسال بیا...

1مورد/دوست درجه2

امام صادق(ع): خدایا احوال ما را به آن سویی که خود می‌پسندی متحول فرما. نوروزی امام زمانی در دهه چهارم برایتان آرزومندم.

1مورد/ دوست درجه2

و هیچ نوروزی نمی‌رسد جز آنکه ما در آن منتظر فرج باشیم. نوروز از روزهای ماست، اهل فارس حرمت آن را نگه داشته‌اند. (امام صادق(ع))

امید دارم سال نو برای شما و خانواده محترمتان سال فرج باشد. التماس دعا. یا علی

ادامه دارد...

 

  • سید مهدی موسوی
۱۱
دی
این وبلاگ به دلیل رعایت نکردن حقوق بشر و روابط انسان دوستانه، حمایت های بی دریغ از مردم غزه، نوشتن مطالب غیر واقعی! همچون مطلب قبلی!، نوشتن مقالاتی در روانشناسی کودک و مطالب فرهنگی، از نظر منادیان آزادی و حقوق بشر غیر قانونی اعلام می گردد و تا اطلاع ثانوی و با اولتیماتوم ایشان مسدود می گردد. ضمنا از تمامی دوستان به دلیل آنکه نظراتشان تایید نخواهد شد پیشاپیش معذرت خواهی می کنم.
  • سید مهدی موسوی
۰۸
آذر

کلاس معادلات داشتم، اما وقتی فهمیدم مقصدم کجاست و ساعت چند باید آنجا باشم فرصت را غنیمت شمردم و ... این‌ها را نگفتم که یک وقت فکر کنی می‌خواهم کلاس پیچوندنم را توجیه کنم، نه بابا، من را چه به توجیه و دلیل تراشی ... یادمه آن ترم‌های اول که به ما می‌گفتند "ترمک" (یادش بخیر فکر می‌کنم 4-5 سال پیش بود، ای جوانی کجایی که یادت بخیر)، حرف از مرد شدن زیاد می‌زدند، این که آدم اگر همه‌ی کلاس‌های هفته را برود و همیشه قلم و کاغذ توی جیبش داشته باشد که دانشجو حساب نمی‌شود، این حرف‌های بچه‌گانه و ...، گفتم بچه‌گانه، یاد یک خاطره افتادم، بچه که بودیم ... بودیم؟ ... نه! بچه که بودم ... ولش کن بابا، چی داشتم می‌گفتم، به کجا رسیدم ... کلاس معادلات را می‌گفتم ... آره، جونم براتون بگه، وقتی از دو سه هفته قبل از برنامه فهمیدم که آقای امیرخانی قرار است بیایند سمنان، آن هم به دعوت از انجمن اسلامی دانشجویان کلی ذوق کردم، البته این ذوق کردن ما هم طبیعیه، اگر حرف چشم زدن و چشم خوردن نباشد، باید بگویم "کبوتر با کبوتر، باز با باز"، ربطی داشت؟! فکر نمی‌کنم، شاید ضرب‌المثل "دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید" بهتر باشد، نه بابا، دیوانه کجا بود ... حالا من دیوانه، آقا رضای بنده خدا چی؟! ... استغفر ا...، سرتون را درد نیاورم، گفتم یک مقدار از خودم تعریف کنم محض ریا ...

  • سید مهدی موسوی
۲۸
آبان

سلام. چند روزی بود که منتظر بودم تا امتحان روز شنبه را بدهم و بیام دوباره توی دنیای مجازی، اولش می خواستم دوباره از این مقاله های یه کم تا قسمتی چرب و چیلی بنویسم، اما حوصله ی اون را نداشتم، تصمیم گرفتم وقتی اومدم مشهد یه مطلب فقط و فقط واسه ی دل خودم بنویسم، گفته بودم که شخصی نمی نویسم اما گفتم همچین شخصی شخصی هم که نیست، بنویسم ضرر نداره.

می خواستم بنویسم بالاخره امام رضا(ع) هم با ما آشتی کرد، اما ننوشته قلم از دستم به زمین افتاد، (منظورم نشریه قلم است)، گفتم آخه امام رئوف که با کسی قهر نمی کنه که بخواهد آشتی کند، این منم که مدتی با امام خودم قهر بودم، قهر که نبودم اما با کارهایی که کردم و می کنم زدم زیر هر چی دوستی و معرفته... آخه به من هم می گن رفیق.... اومدم تا دوباره بگم آقاجون ما مخلصتیم.

الان که دارم این مطلب را می نویسم روبرویم حرم امام رضا(ع) دیده می شود....

دفعه ی قبلی اومدم برای کربلا، این دفعه هر چند زیارت بود اما دوست دارم مثل سفر قبلی این برگه درخواستی را که آوردم، سر دوستی و مرام امضا کنی... خیلی روم زیاده نه! همین طوری میرم همیشه سر اصل مطلب. نه مقدمه ای نه .... ولش .... آره با کارنامه ای که دارم و با بیلان کاری که خدمت شما دادم جای هیچ تاملی نیست، من که بودم سر این بنده ی خطاکار را همین جا سر می بریدم، ما نمک دون خوردیم و نمک شکستیم، یا برعکسش، ای بابا بازم قلم از دستم افتاد (این دفعه نشریه قلم نبود خود قلم بود، حالا چه فرقی می کنه... کیبورد یا همون صفحه کلید خودمون....

ای بابا چقدر روده درازی می کنم... توی این سفر شروع کردم کتاب "طوفان دیگری در راه است" را بخوانم، این را گفتم جواب بعضی ها که فکر می کردند من این وبلاگ را بعد از خوندن اون کتاب ساختم... نه بابا ما خودمون طوفان دیده و آواره ی طوفانیم.... اما طوفانی نیستیم... آرام آرام در دل کویر...

اصلا یادم رفت می خواستم چی بگم ... ولش کن مایه ی کافینتمون زیاد میشه ... ای بابا بعد از این همه نوشتن تازه حرف "پ" را از روی این صفحه کلید عجیب و غریب پیدا کردم. پس یه چند تایی بنویسم تلافی ننوشتن ...

آقاجون من خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی پرروام.

بر می گردم ... خیلی خیلی زود. با یه مطلب چالش برانگیز ... عنوانش را می گم که منتظر بمونید ...

"دونستن مسئولیت میاره" در مورد این که چرا گاهی توی تشکل ها کار روی زمین می مونه .... بیشتر از این توضیح نمی دم که قضیه لو نره ....

یا علی مدد

  • سید مهدی موسوی
۱۹
شهریور

سلام... سلام... سلام...

خاطرات اردوی جهادی بسیج دانشجویی دانشگاه سمنان هم منتشر شد، برای مطالعه ی آن کافیست بر روی لینک زیر کلیک نمایید.

کویرنشین

دست محمدرضای گلم درد نکنه که واقعا گل کاشتند.

  • سید مهدی موسوی