- همیشه همین طوری بوده، صاحبخانه، مستاجر، پول... اصلا انگار این صاحبخانهها چیزی جز پول نمیبینند... کسی نیست بگوید آخه عزیز! جیگر! سوپراستار! منِ دانشجو چقدر پول میتوانم بدهم؟!
اینها را محسن میگفت و حسابی هم قاطی کرده بودف پشت سر هم بد و بیراه میگفت، هر چی هم میخواستی آب روی این آتش بریزی فایده نداشت، حسابی گر گرفته بود. آن شب محسن پیش ما ماند و خلاصه شب را به صبح رساند؛ فردا شب یکی دیگر از بچهها آمده بود خانه ما، آن هم شاکی از صاحبخانهها و اجاره و این بساطی که همیشه اول سال تحصیلی پیش میآید:
- اصلاً تقصیر دانشگاه است، دانشگاه که نه، تقصیر دولت است! در دانشگاه را به روی همه باز کرده و ادعایش هم این است که آموزش رایگان برای همه! از امکانات رفاهی و آموزشی هم هیچ خبری نیست! پولدارها که میروند سراغ دانشگاه آزاد و یک مدرکی برای خودشان دست و پا میکنند و بقیه هم یا شبانه، یا روزانه، یا پیام نور، یا غیرانتفاعی، یا کوفت یا زهرمار... خلاصه یک جایی پیدا میکنند که بروند درس بخوانند و برای کوزهشان دری پیدا کنند... کسی این وسط بینصیب نخواهد ماند، ای کاش حداقل پسرها بیشتر میآمدند، دخترها! دخترها که نه غصه سربازی دارند و نه درد پول درآوردن، میآیند دانشگاه و چند سالی را تفریح میکنند...
آن شب هم تا پاسی از شب پای درد و دلهای یک بی خانمان نشسته بودیم و فیض میبردیم!
شب سوم مازیار آمد و دوباره همان بساط شبهای قبل:
- یادم میآید سال اولی که سمنان آمده بودیم، از این خبرها نبود، ظرفیتها کم بود و به همهی دانشجوهای روزانه خوابگاه میدادند، حتی چند نفر از شبانهها هم خوابگاه داشتند، اما از سال دوم به بعد تا الان که سال پنجم هستیم، ظرفیتها چند برابر شده است! فکر میکنم 7-8 برابری شده باشد! دیگر به خود ورودیها هم خوابگاه به زور میرسد و بچههای بیچاره توی اتاقهای 7-8 نفری باید سر کنند، اتاقهایی که قبلا برای 4 نفر طراحی شده بودند... این رشد شهرنشینی دانشجوهایی که از دهات سوکان(1) به شهر میآمدند، قیمت خانه و اجاره را بالا برد، سمنانیهای خسیس و نامرد هم از قافله عقب نماندند و حسابی از خجالت این دانشجوهای بی سر و سامان در آمدند، البته فکر میکنم همه جا این معضل وجود داشته باشه...
مازیار رفته بود بالای منبر و به این زودیها هم خیال پایین آمدن نداشت، مزخرفاتی میگفت که تا حالا حتی به آن فکر هم نکرده بودم، شاید هم تقصیر صاحبخانه خوب ما بود که از ما اجاره مناسبی گرفته بود، نمی دانم، شاید هم...
مازیار باز هم ادامه می داد:
بدبختی این است که دانشگاه هم حق ما را میخورد، سهمیه صبحانه دانشجویان را فقط به خوابگاهیها میدهد، مگر ما آدم نیستیم؟! چه فرقی بین من و آن خوابگاهی است؟! تازه او که از سهمیه خوابگاه هم استفاده میکند، من بدبخت چی؟! صبحانه که ان شاء الله داریم برای فردا؟
منتظر جواب نماند و به حرفهای خودش ادامه داد... این طور نمیشود، دقیقا سه شب بود که کلمهای درس نخوانده بودیم، خیر سرمان امسال کنکور داریم، اصلا برای همین هم داخل شهر و یک محله خلوت خانه گرفتهایم که درس بخوانیم! فایدهای نداشت، باید به یک وسیلهای این ماجرا را ختم میکردیم...
میهمان گر چه عزیز است، ولی همچو نفس
خفه میسازد اگر آید و بیرون نرود
فردا صبح یکی از دوستانم را دیدم که کلافه گوشهای نشسته بود، گفتم این قدر غصه نخور، یا خودش میآید یا بابایش، که دعا کن بابایش به سراغت نیاید... خنده ای کرد و گفت:
- نگران محسن هستم، بنده خدا چند وقتی است که دنبال خانه میگردند....
کمی به فکر فرو رفتم، یعنی محسن دیشب خانه اینها بوده است؟! تعجبم وقتی بیشتر شد که فهمیدم کوروش خانه یکی دیگر از دوستانم بوده است، قضیه کمی برایم جالب شد، چرا خانه ما نماندند؟! چرا تک تک به میهمانی میروند؟ شاید هم...
مهمان، مهمان را نمیتواند ببیند، صاحبخانه هر دو را!
میهمان اگر یکی باشد، برایش شتر قربانی میکنند!
مهمانیهای آن هفته به همین سه شب خلاصه شد، تا اینکه هفته بعد از راه رسید... شب اول مازیار، شب دوم کوروش، شب سوم محسن...
ای جان من! تو سفرهی بینان ندیدهای
آه عیال و نالهی طفلان ندیدهای
آه عیال و نالهی طفلان به یک طرف
در آن زمان رسیدن مهمان ندیدهای
شک من دیگر بر طرف شد، ما گیر حلقهی تهران افتاده بودیم، بچههای ساکن تهران که فقط برای کلاس شنبه تا دوشنبه دانشگاه میآمدند و بعد هم پیش پاپی و مامی! هفته سوم دیگر خبری از مهمان نبود:
هتل {....}(2) به جهت تعمیرات و بازسازی تا اطلاع ثانوی تعطیل میباشد! پیشنهاد ما هتل قدس یا مهمانسرای جهانگردی است.
البته بعداً فهمیدیم حلقه تهران، نه تنها افراد دیگری هم دارد، بلکه همچنان به فعالیتهای سری خود ادامه میدهد، مواظب باشید!(3)
_____________
پاورقی:
(1) یکی از پارک جنگیهای سمنان- روبروی دانشگاه
(2) به دلیل مسائل امنیتی و جلوگیری از ورود هر گونه مهمان مزاحم! از درج نام محله و آدرس معذوریم.
(3) بر اساس یک داستان واقعی.
_____________
بعد نوشت:
سخنی با خوانندگان این وبلاگ: بعد از یک ماه دوباره برگشتم، این بار قول میدهم که زود به زود آپ کنم، اول که قالب وبلاگ را یک صفایی دادم (هر چند یک مقدار کار دارد و ان شاء الله تا آخر هفته آینده قالب نهایی وبلاگ را بارگذاری خواهم کرد، این هم که میبینید به اصرار دوستان و گله و شکایت از قالب قبلی بود.) بعد هم کلی مطلب نوشته شده و ننوشته دارم که در بازههای زمانی مناسب در پستهای مختلف روی وبلاگ خواهم گذاشت. دو مطلب بعدی را هم بگذارید لو بدهم: اولی یک مقاله در مورد عرفانهای نوظهور و بعدی هم یک داستان کوتاه دیگر از عشق به سفر خارجه! بعدی را بگذارید دیگر لو ندهم....