کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۵۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است

۰۶
شهریور

یادداشتی قدیمی که خیلی اون را دوست دارم و میخواستم برای امسال بازنویسی اش کنم اما فرصت نشد و گفتم همون متن قبلی را دوباره توی وبلاگ بگذارم:

نویسنده با یک وبگردی چند دقیقه‌ای توی وبلاگ همسایه‌ها و غیر همسایه‌ها، وقتی مطمئن می‌شود که هنوز کسی در مورد شب‌های قدر، مطلب خاصی ننوشته، این بار پیش دستی می‌کند و هنوز 3-2 روز از ماه رمضان نگذشته درباره‌ی شب نوزدهم می‌نویسد.

نیمه‌ی سنتی مغزش یک بارک اللهی می‌گوید و از این همه انتظار برای شب‌های قدر کلی خر کیف می‌شود. اما نیمه‌ی مدرن مغز نویسنده، یک خنده‌ی تمسخر آمیزی می‌کند و می‌گوید:

- هه هه هه! 4 ساله که داری وبلاگ نویسی می‌کنی، وبلاگ‌های قبلی را که به هر بهانه‌ای بود یا حذفشان کردی یا مفت مفت دادی به رفقات، حداقل حساب نکردی که چقدر پول کارت اینترنت و گاهی کافینت دادی و چقدر وقت حروم کردی تا تایپ کنی و هزار تا چقدر دیگه ... حالا هم دلخور نشو، این هم روشیِ برای جذب مخاطب، برای آن که بگویی من اولین نوشته را برای شب قدر ماه رمضان امسال توی اینترنت نوشتم! اما اصلا به درک، من که مطمئن هستم به سال نرسیده این وبلاگ را هم مثل بقیه...

نیمه‌ی سنتی که تا حالا ساکت مانده بود و به مزخرفات نیمه‌ی مدرن گوش می‌کرد، با عصبانیت می‌گوید:

- اولا عوض کردن وبلاگ‌ها همه‌اش تقصیر خود تو است که راه به راه از گروهی بودن 2 وبلاگ آخری ایراد می‌گرفتی و single … single می‌کردی، دوما قرار بود این مطلب در مورد شب نوزدهم ماه رمضان باشد، نه وبلاگ و وبلاگ بازی. ثالثا نویسنده این وبلاگ دیگه خودش طوفان دیده هست، دوست داره پس از طوفان را بنویسد نه قبل طوفان را، چهارما...

نیمه‌ی مدرن دیگه مهلت نمی‌دهد و هلپی می‌پرد وسط که:

- حرف شما صحیح، اگر بخواهیم از منظر مانیفیسم و هرمنوتیک به این قضیه نگاه کنیم ...

نویسنده که حوصله‌ی سخنرانی‌های تکراری نیمه‌ی مدرن مغزش را ندارد و از بکار بردن مانیفیسم به جای اومانیسم او خنده‌اش گرفته است، کیبورد کامپیوترش را جلو می‌کشد و شروع به نوشتن می‌کند.

***

بسم رب شهر رمضان.

آدم‌ها معمولا بدون توجه به جایی که الان توی آن هستند حواسشان به زمان و تاریخ و خاطره هم هست، برایشان مهم نیست که تولدشان را توی خانه‌ی خودشان جشن بگیرند، توی مسافرت، توی زندان، توی بیمارستان، توی ... می‌خندی؟ مسخره می‌کنی؟ آره بابا، همه که مثل شما توی تولدشان کیک و شمع نمی‌گذارند و "هپی برث دی" نمی‌گویند، یکی مثل من فقط به خودش می‌گوید تولدت مبارک عزیزم و کلی حال می‌کند ...

بگذریم؛ منظورم همه چیز است، مثلا دعای ندبه توی جاده و هزار تا کار مثل همین. مثلا همین نیمه شعبان پارسال ... آدم 21 سال نیمه شعبان توی قم باشد، یک پارسال را توی جاده، آن هم کجا مثلا توی راه نجف، پشت ایست و بازرسی‌ها و کلی معطلی که راه 4-5 ساعته بدره تا نجف را 12 ساعت بگذراند، اصلا هم یادش نرود که امشب، شب نیمه شعبان است! و شب جشن و شادی، توی اتوبوس هم حاج احمدشان مداحی کند و دست بزنند، توی جاده‌ای که کلی ایست بازرسی دارد و کلی ... .

حالا هم که این مطلب را می‌نویسم مطمئن هستم که شب نوزدهم امسال خونه نیستم، نه هیات محل می‌روم، نه مسجد محل، توی تهران می‌گردم دنبال یک هیاتی، مسجدی، جایی و شب قدرم را صفا می‌کنم. هیچ جایی هم که پیدا نشود، بالاخره بیابانی، کویری، جایی پیدا می‌شود که یک کویرنشین مثل من، شب را یک گوشه، تنها، زار زار گریه کند، حالا چه با حاجی چه بی حاجی! اصلا خودم هم حاجی، هم کربلایی ... هم مداح، هم سینه‌زن ... خودم گریه کن، خودم میان‌دار، خودم ...

***

نیمه‌ی مدرن مغز نویسنده برای این که حال نیمه‌ی سنتی را بگیرد، می‌پرد وسط نوشته‌های نویسنده که:

- خیلی زود، ماه رمضان امسال هم تمام می‌شود، خیلی زود ... مثل همه ماه رمضان‌های قبلی که آمدند و رفتند ... آمدند و رفتند ... آمدند و رفتند ... آمدند و رفتند ... اما تو همان جا ایستاده‌ای ... وقتی فکر می‌کنی، می‌بینی که آره، هی گریه کن و هی زار بزن، اما هنوز ماه رمضان تمام نشده می‌زنی و خرابش می‌کنی ... آره ... هر چی باغ و خونه توی بهشت ساختی را، هر چی هوری موری جمع کردی را، هر چی که گناهات را توی این ماه شستی و جای ثواب دادی به خدا را، هر چی العفو العفو گفتی را، هر چی سبحانک یا لا اله الا انت گفتی را، هر چی توی قرآن به سر گرفتن و طول و تفسیر دادن مداح چرت زدن را، هر چی هر چی ... بعدش هم می‌گویی ماه رمضان امسال که گذشت، ان شاء الله عرفه، ان شاء الله محرم و صفر، ان شاء الله ...، باز هم این چرخه تکرار می‌شود و باز هم همان جا ایستاده‌ای و باز هم برای کسانی که می‌آیند و می‌روند دست تکان می‌دهی ...

- بابا کسی نیست این جا پنچری ماشین ما را بگیرد؟؟؟

نویسنده که می‌بیند بی‌خود و بی‌جهت داد زده است و خواننده‌ی مطلبش را ترسانده، یک مقدار خودش را جمع و جور می‌کند، آستین‌هایش را بالا می‌زند، یک نگاهی به دور و بر می‌اندازد:

- نمی‌دانم زاپاس را کجا گذاشتم، جک را چی کار کردم، نکند داده باشم به اِسمال کله؟!

بعد که به اسمال کله فحش ناجوری می‌دهد، تازه یادش می‌آید که اصلا ماشینی ندارد که پنچر شده باشد، این اسماعیل آقای بیچاره را هم از "یک پیاله سیرابی" کشیده است بیرون و توی این ماه عزیز فحش داده است.

نویسنده دوباره خودش را جلو می‌کشد و شروع به ادامه‌ی نوشتن می‌کند ... اما هر چه فکر می‌کند دیگر ادامه‌ای به ذهنش نمی‌رسد، به حرف‌های نیمه‌ی مدرن مغزش که فکر می‌کند تازه یادش می‌آید که:

- این نیمه‌ی مدرن ما که وقتی از شب قدر و گریه و عزاداری می‌گفتیم، ایراد می‌گرفت و مسخره می‌کرد، تازه از کی تا حالا ... نه! فکر کنم این شیوه‌ی جدیدش برای ناامید کردن من از رحمت و لطف خدا باشه ... ای بی‌صّاحاب شده!!!!

نیمه‌ی سنتی مغز نویسنده که تا حالا به خودش فشار آورده بود تا یک جواب درست و حسابی پیدا کند، از خوشحالی فریاد می‌زند:

- بالاخره این نویسنده‌ی ما هم تونست حال تو را بگیرد.

نیمه‌ی مدرن دیگر حرفی نمی‌زند و لال‌مانی می‌گیرد.

نویسنده که از "بالاخره" نیمه ‌سنتی کمی دلخور شده، انگار که چیزی یادش آمده باشد، دوباره شروع به نوشتن می‌کند:

***

ذکر شب قدر را هم خودت می‌توانی بخوانی، حتی جوشن کبیر را ... البته اگر مثل "ارمیا"ی داستان "بی وتن" رضا امیرخانی توی غربت افتاده باشی، وگرنه همین هیات و مسجد کلی می‌ارزد به آن بیابان و کویر. بالاخره دست جمعی یک صفای دیگری دارد ... وقتی مداح هم غیر از خودت باشد ... تازه! توی مجلس، هم تو او را می‌گریانی هم او تو را، هم تو برای او و دیگران طلب مغفرت می‌کنی هم دیگران برای تو و او. مثل من برای تو و تو برای من.

***

نویسنده انگار که دوباره چیزی یادش آمده باشد کتاب "بی وتن" را باز می‌کند و بعد از کلی گشتن دنبال صفحه‌ی 280، آن را پیدا می‌کند:

***

ارمیا گوشه‌ای تاریک در خیابانِ تِرِس نشسته است. انتهای خیابان. جایی مسلط به های‌ویِ 78(بزرگ‌راه 78). رودی از اتومبیل‌ها مثلِ مورچه توی بزرگ‌راه جاری‌ند؛ به سمتِ نیویورک یا برعکس به سمتِ مزرعه‌ی اندی و پسران ... توی تاریکی سعی می‌کند میان شمشادها تنه‌ی سدروسی را پیدا کند و به آن تکیه دهد. شبِ قدر است و او تنهای تنها برای خودش پنداری روضه می‌خواند:

- یکی دو شب پیش از نیمه‌ی شعبان، چله می‌نشستم برای هم‌چه شبی ... کارمان به کجا کشیده است؟ آن از لیله‌ی قدرِ نیمه‌ی شعبان و دیسکو ریسکو، این هم از شبِ نوزدهم‌مان و کافه‌ی بلو اش ... باز هم خدا پدرِ آرمی را بیامرزد که یادم انداخت و الا میس کرده بودم شبِ قدر را ...

}...{

ارمیا سر تکان می‌دهد:

- آلبالا لیل والا!{قسمتی از آهنگی که بیشتر فقرای آمریکایی و سیه پوستان آنجا گوش می دهند} با ذکرِ "یا قمر بنی‌هاشم" به خط می‌زدیم و حالا باید مهملات بگویم توی غربت که آلبالا لیل والا!

{...}

صدای خش‌دارِ روضه‌خوان است انگار که از میانِ سرطان حنجره و شلوغیِ مسجدِ ارگ و حاج اصغر که کنارِ درِ ورودیِ شبستان با پارچِ آب می‌ایستد و ویل‌چیرِ بچه‌های جان‌بازِ جنگ و شلوارهای شش-جیبِ جوان‌های بسیجی، بیرون می‌زند و می‌رسد به کربلا، به نجف، به کربلای پنج، به نیویورک، استون، ترس اونیو ...

و ارمیا حالا زار می‌زند که:

- آلبالا لیل والا ...

{...}

و حالا این نوبت سهراب است {...} که توی تاریکی بنشیند و پاسخ دهد:

- داداش! گرفتاری که ناراحتی ندارد ... گرفتاری مالِ عشق است، مالِ رفاقت است ... فرمود اَلبَلاءُ لِلوَلاء ... گرفتاری مالِ رفاقت است...

سهراب ارمیا را در آغوش می‌فشارد.

- دوستت دارد لامذهب! اََلبَلاءُ لِلوَلاء ... اَلبَلاءُ لِلوَلاء

{...}

و ارمیا شروع می‌کند به تکرارِ ذکرِ شبِ قدرِ امسال‌ش:

- آلبالا لیل والا... آلبالا لیل والا ... اََلبَلاءُ لِلوَلاء ... گرفتاری مالِ عشق است ... مالِ رفاقت است... اَلبَلاءُ لِلوَلاء...


آدرس مطلب در سایت آقای امیرخانی

  • سید مهدی موسوی
۱۰
خرداد

روز اول: پرسیدم: «وب 3 می‌دونی چیه؟!» گفت: «یه لحظه صبر کن...» دو سه دقیقه بعد یک چیزهایی بهم گفت، هی بدک نبود...

روز دوم: پرسیدم پادکست می‌دونی چیه؟! مثل روز قبل شد.

با خودم گفتم این چند لحظه صبر کنش دیگه چیه؟! گفتم: «می‌گن .... کشف حجاب کرده و... » بعد 2-3 دقیقه گفت: «آره بیا عکس‌هاش را هم دارم...» گفتم این پسره عجب آپدیته... دمش گرم... اما اشتباه می‌کردم... «آدم گوگل داشته باشه، این همه سایت و وبلاگ هم توی اینترنت باشه مگه می‌شه کمبود اطلاعات پیدا کنه؟!» اون می‌گفت اما من قبول نداشتم حرفش را...

یک روز گفت: «مامانم و خاله‌ام می‌خواستند بروند برای پسر خاله‌ام تحقیق کنند، گفتم یه لحظه صبر کنید ببینم توی گوگل چیزی از این دختره هست یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!»

نه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! بالاخره دهکده جهانیه مثل اینکه،‌ هر غلطی که بکنی توی اینترنت هم پخش میشه... حالا بیا و...


  • سید مهدی موسوی
۳۱
ارديبهشت

آپ کردن وبلاگ هم شده برای ما دردسر، این همه سوژه توی ذهنمون داریم و می‌خوایم بنویسیم اما کو فرصت؟! چی؟! ننویسم؟؟؟ مگه میشه حاجی؟! ننویسم جوهر قلمم خشک میشه...

هفته فوق‌العاده‌ای بود، شنبه فیلم «طلا و مس»، یکشنبه مراسم عزاداری بیت رهبری، دوشنبه تئاتر «بانوی بی‌نشان»، سه‌شنبه تئاتر «پری خوانی عشق و سنگ»، چهارشنبه تئاتر «به خواب من هم بیا» و پنج‌شنبه نمایشگاه حدیث غربت در قم که این آخری دیگه محشر بود، کوچه‌های مدینه را به‌خوبی بازسازی کرده بودند...

هفته از این هنری‌تر هم میشه؟!

فردا با یه نقد فیلم آپ می‌کنم... فعلاً

  • سید مهدی موسوی
۲۲
ارديبهشت

آقا مرتضی می‌گفت یکسری پرونده موضوعی پیشنهاد بدید که روی اون‌ها کار کنیم، گفتم چشم تا فردا... شب که رفتم خونه یاد پرونده‌های این دو سال افتادم:

مجله‌ها و روزنامه‌ها و تلویزیون و... اما این‌ها زیاد مهم نیست؛ فکر می‌کنم توی پرونده‌ای کار کردن عزرائیل از همه ما جلوزده... یک مدت می‌رفت سراغ علماء، بعدش هنرمندان و حالا هم بابای مسئولین... یعنی پرونده‌ی بعدی چیه؟! 

  • سید مهدی موسوی
۰۸
ارديبهشت

توضیح: این یکی از آخرین مطالب وبلاگ «پس از طوفان» (وبلاگ قبلی من) بود که به خاطر از دست ندادن کامنت هایش آن را پاک نکردم.


سلام. از همه دوستانی که ابراز نگرانی و گله داشتند از رفتن ما،‌ یا چند نفر ... که خوشحال هم شدند... تشکر می‌کنم. وبلاگ جدید من را می‌توانید با آدرس‌های زیر مشاهده نمایید:

www.kavirneshin.ir

www.kamrang.blogfa.com

دوستان اگر به همان آدرس اول لینک داده‌اند که مشکلی از این بابت نیست و وبلاگ جدید برایشان نمایش داده خواهد شد و اگر هم تمایل به لینک مجدد به بنده داشتند همان آدرس اول مناسب‌تر است. ضمناً شما مطالبی جدید با سبکی متفاوت از من را در آن وبلاگ شاهد خواهید بود.

التماس دعا

یا علی مدد

 

  • سید مهدی موسوی
۰۶
ارديبهشت

اپیزود اول:

خیلی آروم و با چهره‌ای معمولی اومد جلو، فکر کردم حتماً می‌خواد آدرسی ساعتی چیزی بپرسه، اما نه! همین طوری خیلی جدی گفت: آقا یه پولی داری به من قرض بدید؟! می‌خوام برم شهرستان پول ندارم و... شماره حساب بدید من پول را به حسابتون واریز می‌کنم، گفتم خواهش می‌کنم این چه حرفیه... نه بیا این پول را بگیر و برو...

 

اپیزود دوم:

خسته از سر کار می‌اومدم، مرد میان‌سالی که اصلاً نمی‌خورد گدا باشه، اومد جلو و گفت: آقا من از شهرستان اومدم بچه‌ام را پادگان ببینم اما پول ندارم که برگردم، میشه یه پولی به من قرض بدید؟ اگه شماره حساب بدید من این پول را... مثل قبلی بود دیگه ادامه ندم...

 

اپیزود سوم:

ماشین جلوی پایم ترمز کرد، جوون سرش را آورد بیرون و گفت: آقا سلام. من اومدم داداشم را که سرباز.... نگاهی انداختم دیدم 2 تا خانم هم توی ماشین نشسته‌اند، می‌خورد که یکی مادرش باشه و اون یکی هم مثلاً خواهرش، نه! مثل اینکه آدم حسابی‌اند...

 

اپیزود چهارم:

یه جوون خوش هیکل که فکر کنم چند سالی بدنسازی سنگین کار کرده بود، اومد جلو و گفت داداش میشه...

 

اپیزود پنجم:

طرف تا اومد طرفم من اصلاً نگاهش هم نکردم تا یه وقت دوباره پول مول نخواهد، داشتم رد می‌شدم گفت: آقا ساعت چنده؟ خجالت کشیدم و جوابش را دادم...

 

اپیزود ششم:

قرار داشتم و تندتند توی خیابون راه می‌رفتم، از کنار یه تلفن عمومی که داشتم رد می‌شدم بنده خدا گفت: آقا خودکار داری من این شماره را یادداشت کنم؟! اصلاً به روی خودم نیاوردم، بالاخره قراره دیگه... آدم باید به قرارش برسه حالا اون طرف هم نتونه شمارشو یادداشت کنه، به من چه...

 

اپیزود هفتم:

زیاد مهم نیست، یعنی اونا... چی بگم؟ اینم یه نوع کاره دیگه...

  • سید مهدی موسوی
۲۰
فروردين

سلام. از همون روز اول مشخص بود که این وبلاگ هم برای ما وبلاگ نمیشه... این وبلاگ را هم مثل بقیه وبلاگ‌هایی که ول کردم و رفتم باید رها کنم. البته نه مثل وبلاگ‌های اولی که داشتم حذفش می‌کنم و نه مثل این دو تا آخری که داشتم واگذار می‌کنم. بگذریم سرتون را درد نیارم. ممنون از همه دوستانی که به صورت محرمانه و نامحرمانه پیغام دادند که تو را خدا نرو... و ممنون از همه کسانی که بازم محرمانه و نامحرمانه گفتند برو! نمی‌دونم این وبلاگ برام یه جورایی شده، دیگه نمی‌تونم توی این فضا مطلب بنویسم... بگذارید یک خاطره برای خودش بماند. اولا عذرخواهی می‌کنم که باید قسمت همسایه‌های وبلاگ را بردارم، چون پس از درج این پست دیگر هیچ تغییری در این وبلاگ نخواهید دید. از تمامی دوستان هم می‌خواهم بدون رودربایستی اگر صلاح می‌دانند لینک پس از طوفان را از قسمت پیوندهای وبلاگشان حذف کنند. ضمناً هیچ نظری هم تأیید نخواهد شد.

التماس دعا

یا علی



توضیح: این مطلب آخرین مطلب وبلاگ «پس از طوفان» بنده بود که حالا به خاطر کامنت هایش آن را پاک نکردم. وبلاگ همچنان پابرجاست (:

  • سید مهدی موسوی
۰۴
فروردين

سلام. اگه یادتون باشه سال گذشته همین موقع‌ها یه مطلب از پیامک های نوروزی ایرانی ها نوشتم. برای اون‌هایی که پیامک عید امسال من به دستشون نرسید – حالا از لطف همراه اول یا مسائل دیگه – پیامک امسال را هم اینجا می‌آورم:

«سلام. از سفر که برگشتیم، روی در نوشته بود: آمدیم شما نبودید. امضا: بهار»

مثل پارسال چون می‌خواستم جواب مخاطبان را ببینم، این پیامک را 2 روز قبل از عید فرستادم، جالبه که یکی از تبریک‌های عید، پیامک پارسال من بود، اما جواب دوستان:

******

در کاخ مجلل خبر از عشق مجوی$ چون سعادت همه در کلبه درویشان است.

اون بهار قلابی یه بوده ما خودمون داریم میریم پیش اصلیه!

سفری بی آغاز، سفری بی پایان، سفری بی مقصد، سفری بی برگشت...

عاشق خدا باش تا معشوق خلق شوی. لحظه‌هاتون با برکت- عیدتون هم مبارک

هر که با ما دوست باشد، سرور و سالار ماست. یاد او در یاد ما و قلب او در قلب ماست.

سلام. ما خونه بودیم کسی نیومد که!

سلام. بهار بی مولایمان از پاییز هم خزان‌تر است! پس دست بدعا بر داریم: اللهم عجل لولیک الفرج

بابا عشقولانه... دعا بفرما

سلام. بهار را درک نمی‌کنم. مگر زمانی که از عطر دوستانم را سرمست نماید.

زندگی عمریست که اجل در پی آن میتازد. هر کس غم بیهوده خورد می‌بازد. / دوستی کلامی نیست که کهنه شود یا بپوسد .... دوستی آیین مقدسی است که همواره بجا میماند./ عید شما هم مبارک.

بی معرفت. چرا خبر ندادی نامرد. مبارکه شنیدم این 5شنبه عروسیته! ..... انجمن روحیه دهی به افراد مجرد!!

یا مقلب قلب ما را شاد کن. یا مدبر خانه را آباد کن. یا محول احسن الحالم نما، از بدیها فارغ البالم نما. سال نو مبارک

عطر نرگس، رقص باد، نغمه شوق پرستوهای شاد، خلوت گرم کبوتران مست، نرم نرمک میرسد اینک بهار، خوش به حال روزگار، سال نو پیشاپیش مبارک باد

علیک سلام! با سلامتی پس طرف اسمش بهاره. انشاء الله به پای هم پیر شید (شکلک چشمک)

نزدیک عیده توی خونه تکونی دلت ما را بیرون نکنی نفس.

با توجه به اینکه روز 1 فروردین آدم به آدم میرسه اما sms به آدم نمیرسه پیشاپیش سال نو مبارک (5 مورد)

سلام. بهار من تمام فصول است/ نازنین اینقدر زود رنجمند نشو

برآمد باد صبح و بوی نوروز/ به کام دوستان و بخت پیروز. عیدتان مباکباد

آسمان غرق خیال است کجایی آقا، آخرین جمعه سال است کجایی آقا، یک نفس عاشق اگر بود زمین می فهمید، عاشقی بی تو محال است کجایی آقا، التماس دعا

ساقیا آمدن عید، مبارک بادا!

هر کجا هستی باش!/ آسمانت آبی/ و تمام دلت/ از غصه ی دنیا خالی...*

شیشه عطر بهار لب دیوار شکست همه جا پر شد ز بوی خدا همه جا آیت اوست. نوروز مبارک (2 مورد)

آرزو دارم دلت از غصه ها خالی شود، سهم تو از زندگی یک عمر خوشحالی شود، (سال نو مبارک)

دگرگونی دلتان در مسیر خدا/ شب و روزتان آباد با یاد خدا/ حالتان بهترین به لطف خدا/ عیدتان مبارک در پناه خدا

بهار، ثانیه ثانیه می آید! و اینجا کسی نیست که به اندازه ی شکوفه های بهاری برایت آرزوی خوب دارد/ سال نو مبارک باد

سلام. خانه خالی نبود، شلوغ بود، اما عشق نداشت، بهار که در زد کسی جوابش را نداد. (پیامکی که پارسال ارسال کردم)

عید را بهانه کنیم تا به همه کسانی که دوستشان داریم، سلامی کنیم. عیدت مبارک سید جان

سلام. به امید پایان غم غربت آقا(عج) نوروزتان بی غم و زیبا/ سال نو مبارک

بیا به فکر ویزای آخرت باشیم/ به فکر گذرنامه ملکوت/ به فکر بدهی هایی که به خورشید داریم و غنچه هایی که از بهار، دستی گرفته ایم به فکر او که هی سفارش می‌کند/ پیراهن تقوای ما چرک نباشد

گلها همه به اذن تو برخاستند/ از بهر ظهور تو خود آراستند/ مردم همه در لحظه‌ی تحویل، بی شک اول فرج تو از خدا خواسته‌اند. سال نو مبارک (2 مورد)

ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد، چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد/ عید سعید و باستانی نوروز مبارک/ سعادت شما و خانواده محترمتان را همراه با شادکامی آرزومندم.

با آرزوی تحویل سالی همراه با تکان روحی، آغاز سال 1389 را به شما و خانواده محترمتان تبریک می‌گویم، نوبهارست در آن خوش که خرم باشی

با یاد شهیدان وطن عید کنیم، از همتشان همیشه تمجید کنیم، آن عهدی که با امام و رهبر بستیم، در سال جدید دوباره تجدید کنیم، عید نوروز بر شما و خانواده محترمتان مبارک

بعد نوروز از کجا این بوی جان می‌آورد/ جان من بی‌پا به کوی دلستان می‌آورد. سال نو مبارک

سلام. عیدتون مبارک! ان شاء الله امسال سال ظهور امام زمونمون باشه!

با سلام. در سی دومین بهار آزادی جای شهدا خالی. به امید همت مضاعف توام با کار مضاعف برای همگی در سال جدید

یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبر الیل و نهار یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الا احسن الحال. گفتم که این عید به دیدار خودم هم بروم

سلام. تبریک. احسن الحال یعنی کسب رضایت خدا در هر حال

روزها نو نشده کهنه‌تر از دیروز است/ گر کند یوسف زهرا نظری نوروز است/ ای خدا کاش شود سال نوام عید فرج که نگاهم نگران منتظر آن روز است (2 مورد)

زمستان بر جهان گذشت و حق به فکرتی تمنای طبیعت را وجود بخشید/ عید شما مبارک

بهار و گل طرب انگیز گشت و توبه شکن/ به شادی رخ گل بیخ غم ز دل برکند/ رسید باد صبا، غنچه در وفاداری/ زخود برون شد و بر تن درید پیراهن- ضمن عرض سلام، ادب و احترام، فرا رسیدن نوروز باستانی را خدمت شما عزیز بزرگوار تبریک عرض نموده و سالی مملو از سلامتی و توفیقات دینی، دنیوی و اخروی را برای جنابعالی و خانواده محترم از درگاه یگانه ایزد منان مسئلت می‌نمایم. التماس دعا

بهار زندگی‌تان بی‌انتها باد. سال نو سال همت مضاعف و کار مضاعف مبارک.

یادت باشه امسال هم مثل پارسال به یادت خواهم بود. عیدت زیاد مبارک.

جشن آریاییتان طلایی/ دلهایتان دریایی/ شادیهایتان باستانی عیدتان مبارک

دنیا را برات شاد شاد و شادی را برایت دنیا دنیا آرزو می‌کنم. سال نو مبارک

******

این هم از پیامک‌های امسال. اما بریم سراغ اسم امسال؛ به لطف خداوند امسال هم رهبر عظیم الشأن انقلاب نامی را برای سال جدید انتخاب کردند: همت مضاعف، کار مضاعف. خوبه از همین الان اسم نصف همایش‌ها و سمینارها مشخص شد. من مخالفتی با این برنامه‌ها ندارم اما خداوکیلی این همایش‌ها چقدر نتیجه دارند، درسته، قبول، من هم خودم گاهی درگیر برنامه‌ریزی و برگزاری این نوع همایش‌ها می‌شم اما این تن بمیره امسال یک مقدار از هزینه‌های الکی برگزاری اون‌ها جلوگیری بشه، روی سخنم با کسایی که تو سال «حرکت به سمت اصلاح الگوی مصرف» با همایش‌های میلیاردی خواستند مثلا! اصلاح الگوی مصرف بکنند، نمونه‌اش همایشی که شهرداری محترم تهران حدود یک ماه پیش با هزینه میلیاردی اون را توی برج میلاد برگزار کرد!

بگذریم... حرف واسه گفتن زیاده... اما کو گوش شنوا... همه ما این چیزا را خیلی هم خوب می‌دونیم اما... دفعه پیش گفته بودم که با چند تا مطلب جدید بروز می‌شم اما فکر می‌کنم دیگه قلمم هم خشک شده... دیگه توانی برای نوشتن ندارم... شاید آخرین پست این وبلاگ شاید هم...

هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق/ هم دعا کن گره تازه نفزاید عشق!

قایقی در طلب موج به دریا پیوست/ باید از مرگ نترسید، اگر باید عشق!

عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم/ شاید این بوسه به نفرت برسد شاید عشق

شمع روشن شد و پروانه در آتش گل کرد/ می‌توان سوخت اگر امر بفرماید عشق

پیله رنج من ابریشم پیراهن شد/ شمع حق داشت! به پروانه نمی‌آید عشق

(فاضل نظری)

التماس دعا

 

  • سید مهدی موسوی
۰۶
دی

با خودم عهد بسته بودم که دیگه دلنوشته از دلتنگی‌های خودم ننویسم اما نتونستم... همه میگن ننویس! ننویس! تو زیادی توی سمنان موندی... ترم آخری هستی... الان امتحان داری... بابا خسته شدم دیگه... حرف بابا، مامان، رئیس، همکار، استاد، همکلاسی، همخونه‌ای، بقالی سر کوچه، رفتگر شهرداری، نون خشکی محل، نونوایی، قصابی، کافینتی، راننده سرویس دانشگاه، راننده تاکسی، راننده قطار، خدماتی دانشگاه، نگهبان دانشگاه، دوست و دشمن و ... همه یک کلمه است: دیگه ننویس! تو ترم آخری هستی!

بابا دیگه خسته شدم، ترم آخر هستم که هستم، زندانی که نیستم که بخواهم خلاص شوم، زیادی هم سمنان نموندم، یک ترم که دیگه اینقدر سر و صدا نداره...

تنها دلخوشی‌ام اینه که هستند کسانی که می‌گویند بنویس! از ننوشتن آدم هم ناراحت می‌شن و دلشوره میگرتشون که خدایی نکرده اتفاقی برای من نیافتاده باشه که دیگه نمی‌نویسم. نمونه‌اش هم همین گوگل! می‌بینید که، تا چند روز نمی‌نویسم سریع وبلاگ را از page rank سه میاره به دو! اگر هم خیلی از دست آدم شاکی بشه میاره روی یک میذاره! البته بازم هستند کسانی که از ننوشتن من ناراحت شوند...

همه‌ی بهانه‌ها از ترم آخری بودن آدم هست... آدم می‌خواهد آب بخورد می‌گویند درس خوندی؟! کسی هست از دل آدم سوالی بپرسه؟! اینکه عاشقی یا نه؟! البته به آدم زیاد می‌گن عاشق! منظورشون هم مجنون و دیوانه است... نمی‌دانم چرا؟! بعضی‌ها به مطالب وبلاگ من خرده می‌گیرن... از آدم می‌خوان سیاسی بنویسه... حالم بهم می‌خوره از سیاسی نوشتن، بابا ما همون فرهنگی هم می‌نویسیم بس است ما را ... بعضی‌ها هم می‌گویند این داستان‌ها چیه می‌نویسی... نه بابا ما نه مجنونیم نه دیوانه... نمونه‌اش هم همین مطلب قبلی... در مورد یک جوونه که اشتباه کرده اما می‌خواهد تقصیرها را گردن دیگران بیاندازه! خودش خورده شیشه داشته می‌گه تو من را گول زدی! بگذریم...

حکمت این ستون یادداشت روز وبلاگ اینه که هرچی دلم می‌خواد توش می‌نویسم و جدای از اینکه یه پست جدید برم بالا، حرف‌های خودم را می‌زنم... اما این بار دیدم خیلی حرف واسه گفتن دارم که نمی‌تونم همه‌اش را توی یک ستون جا بدهم...

برمی‌گردم، دوباره برمی‌گردم... اما نه مثل گذشته... من دیگر سید قبلی نیستم...

توی این شب‌های عزیز این مجنون دیوانه را بیشتر دعا کنید...

  • سید مهدی موسوی
۰۴
آبان

سلام. شست و نهمین پست این وبلاگ(یعنی پست قبلی)، اختصاص به یک مسئله اجتماعی داشت که گریبانگیر خیلی از جوان‏هایی بود که بنده با آن‏ها صحبت کرده بودم و از مشکلات ازدواجشان می‏گفتند؛ اما چه هدفی از درج این پست داشتم؟ جواب‏هایی که تلفنی، ایمیلی،‌ حضوری و کامنتی برای این مطلب به دست من رسید،‌ مطالب ارزشمندی را به همراه داشت(البته بماند که بهضی‏ها ْآنقدر شاکی شدند که ما را به فحش و ناسزا گرفتند!!!)،‌ یکی از این پاسخ‏ها، پاسخ دکتر غفرانی(روانشناس) بود که توسط ایمیل برای من ارسال شده بود: که به دلیل اهمیت موضوع آن را در اینجا می‏آورم، ان شاء الله ادامه نظرات اساتید در پست‏های بعدی:

  • سید مهدی موسوی