یادداشتی قدیمی که خیلی اون را دوست دارم و میخواستم برای امسال بازنویسی اش کنم اما فرصت نشد و گفتم همون متن قبلی را دوباره توی وبلاگ بگذارم:
نویسنده با یک وبگردی چند دقیقهای توی وبلاگ همسایهها و غیر همسایهها، وقتی مطمئن میشود که هنوز کسی در مورد شبهای قدر، مطلب خاصی ننوشته، این بار پیش دستی میکند و هنوز 3-2 روز از ماه رمضان نگذشته دربارهی شب نوزدهم مینویسد.
نیمهی سنتی مغزش یک بارک اللهی میگوید و از این همه انتظار برای شبهای قدر کلی خر کیف میشود. اما نیمهی مدرن مغز نویسنده، یک خندهی تمسخر آمیزی میکند و میگوید:
- هه هه هه! 4 ساله که داری وبلاگ نویسی میکنی، وبلاگهای قبلی را که به هر بهانهای بود یا حذفشان کردی یا مفت مفت دادی به رفقات، حداقل حساب نکردی که چقدر پول کارت اینترنت و گاهی کافینت دادی و چقدر وقت حروم کردی تا تایپ کنی و هزار تا چقدر دیگه ... حالا هم دلخور نشو، این هم روشیِ برای جذب مخاطب، برای آن که بگویی من اولین نوشته را برای شب قدر ماه رمضان امسال توی اینترنت نوشتم! اما اصلا به درک، من که مطمئن هستم به سال نرسیده این وبلاگ را هم مثل بقیه...
نیمهی سنتی که تا حالا ساکت مانده بود و به مزخرفات نیمهی مدرن گوش میکرد، با عصبانیت میگوید:
- اولا عوض کردن وبلاگها همهاش تقصیر خود تو است که راه به راه از گروهی بودن 2 وبلاگ آخری ایراد میگرفتی و single … single میکردی، دوما قرار بود این مطلب در مورد شب نوزدهم ماه رمضان باشد، نه وبلاگ و وبلاگ بازی. ثالثا نویسنده این وبلاگ دیگه خودش طوفان دیده هست، دوست داره پس از طوفان را بنویسد نه قبل طوفان را، چهارما...
نیمهی مدرن دیگه مهلت نمیدهد و هلپی میپرد وسط که:
- حرف شما صحیح، اگر بخواهیم از منظر مانیفیسم و هرمنوتیک به این قضیه نگاه کنیم ...
نویسنده که حوصلهی سخنرانیهای تکراری نیمهی مدرن مغزش را ندارد و از بکار بردن مانیفیسم به جای اومانیسم او خندهاش گرفته است، کیبورد کامپیوترش را جلو میکشد و شروع به نوشتن میکند.
***
بسم رب شهر رمضان.
آدمها معمولا بدون توجه به جایی که الان توی آن هستند حواسشان به زمان و تاریخ و خاطره هم هست، برایشان مهم نیست که تولدشان را توی خانهی خودشان جشن بگیرند، توی مسافرت، توی زندان، توی بیمارستان، توی ... میخندی؟ مسخره میکنی؟ آره بابا، همه که مثل شما توی تولدشان کیک و شمع نمیگذارند و "هپی برث دی" نمیگویند، یکی مثل من فقط به خودش میگوید تولدت مبارک عزیزم و کلی حال میکند ...
بگذریم؛ منظورم همه چیز است، مثلا دعای ندبه توی جاده و هزار تا کار مثل همین. مثلا همین نیمه شعبان پارسال ... آدم 21 سال نیمه شعبان توی قم باشد، یک پارسال را توی جاده، آن هم کجا مثلا توی راه نجف، پشت ایست و بازرسیها و کلی معطلی که راه 4-5 ساعته بدره تا نجف را 12 ساعت بگذراند، اصلا هم یادش نرود که امشب، شب نیمه شعبان است! و شب جشن و شادی، توی اتوبوس هم حاج احمدشان مداحی کند و دست بزنند، توی جادهای که کلی ایست بازرسی دارد و کلی ... .
حالا هم که این مطلب را مینویسم مطمئن هستم که شب نوزدهم امسال خونه نیستم، نه هیات محل میروم، نه مسجد محل، توی تهران میگردم دنبال یک هیاتی، مسجدی، جایی و شب قدرم را صفا میکنم. هیچ جایی هم که پیدا نشود، بالاخره بیابانی، کویری، جایی پیدا میشود که یک کویرنشین مثل من، شب را یک گوشه، تنها، زار زار گریه کند، حالا چه با حاجی چه بی حاجی! اصلا خودم هم حاجی، هم کربلایی ... هم مداح، هم سینهزن ... خودم گریه کن، خودم میاندار، خودم ...
***
نیمهی مدرن مغز نویسنده برای این که حال نیمهی سنتی را بگیرد، میپرد وسط نوشتههای نویسنده که:
- خیلی زود، ماه رمضان امسال هم تمام میشود، خیلی زود ... مثل همه ماه رمضانهای قبلی که آمدند و رفتند ... آمدند و رفتند ... آمدند و رفتند ... آمدند و رفتند ... اما تو همان جا ایستادهای ... وقتی فکر میکنی، میبینی که آره، هی گریه کن و هی زار بزن، اما هنوز ماه رمضان تمام نشده میزنی و خرابش میکنی ... آره ... هر چی باغ و خونه توی بهشت ساختی را، هر چی هوری موری جمع کردی را، هر چی که گناهات را توی این ماه شستی و جای ثواب دادی به خدا را، هر چی العفو العفو گفتی را، هر چی سبحانک یا لا اله الا انت گفتی را، هر چی توی قرآن به سر گرفتن و طول و تفسیر دادن مداح چرت زدن را، هر چی هر چی ... بعدش هم میگویی ماه رمضان امسال که گذشت، ان شاء الله عرفه، ان شاء الله محرم و صفر، ان شاء الله ...، باز هم این چرخه تکرار میشود و باز هم همان جا ایستادهای و باز هم برای کسانی که میآیند و میروند دست تکان میدهی ...
- بابا کسی نیست این جا پنچری ماشین ما را بگیرد؟؟؟
نویسنده که میبیند بیخود و بیجهت داد زده است و خوانندهی مطلبش را ترسانده، یک مقدار خودش را جمع و جور میکند، آستینهایش را بالا میزند، یک نگاهی به دور و بر میاندازد:
- نمیدانم زاپاس را کجا گذاشتم، جک را چی کار کردم، نکند داده باشم به اِسمال کله؟!
بعد که به اسمال کله فحش ناجوری میدهد، تازه یادش میآید که اصلا ماشینی ندارد که پنچر شده باشد، این اسماعیل آقای بیچاره را هم از "یک پیاله سیرابی" کشیده است بیرون و توی این ماه عزیز فحش داده است.
نویسنده دوباره خودش را جلو میکشد و شروع به ادامهی نوشتن میکند ... اما هر چه فکر میکند دیگر ادامهای به ذهنش نمیرسد، به حرفهای نیمهی مدرن مغزش که فکر میکند تازه یادش میآید که:
- این نیمهی مدرن ما که وقتی از شب قدر و گریه و عزاداری میگفتیم، ایراد میگرفت و مسخره میکرد، تازه از کی تا حالا ... نه! فکر کنم این شیوهی جدیدش برای ناامید کردن من از رحمت و لطف خدا باشه ... ای بیصّاحاب شده!!!!
نیمهی سنتی مغز نویسنده که تا حالا به خودش فشار آورده بود تا یک جواب درست و حسابی پیدا کند، از خوشحالی فریاد میزند:
- بالاخره این نویسندهی ما هم تونست حال تو را بگیرد.
نیمهی مدرن دیگر حرفی نمیزند و لالمانی میگیرد.
نویسنده که از "بالاخره" نیمه سنتی کمی دلخور شده، انگار که چیزی یادش آمده باشد، دوباره شروع به نوشتن میکند:
***
ذکر شب قدر را هم خودت میتوانی بخوانی، حتی جوشن کبیر را ... البته اگر مثل "ارمیا"ی داستان "بی وتن" رضا امیرخانی توی غربت افتاده باشی، وگرنه همین هیات و مسجد کلی میارزد به آن بیابان و کویر. بالاخره دست جمعی یک صفای دیگری دارد ... وقتی مداح هم غیر از خودت باشد ... تازه! توی مجلس، هم تو او را میگریانی هم او تو را، هم تو برای او و دیگران طلب مغفرت میکنی هم دیگران برای تو و او. مثل من برای تو و تو برای من.
***
نویسنده انگار که دوباره چیزی یادش آمده باشد کتاب "بی وتن" را باز میکند و بعد از کلی گشتن دنبال صفحهی 280، آن را پیدا میکند:
***
ارمیا گوشهای تاریک در خیابانِ تِرِس نشسته است. انتهای خیابان. جایی مسلط به هایویِ 78(بزرگراه 78). رودی از اتومبیلها مثلِ مورچه توی بزرگراه جاریند؛ به سمتِ نیویورک یا برعکس به سمتِ مزرعهی اندی و پسران ... توی تاریکی سعی میکند میان شمشادها تنهی سدروسی را پیدا کند و به آن تکیه دهد. شبِ قدر است و او تنهای تنها برای خودش پنداری روضه میخواند:
- یکی دو شب پیش از نیمهی شعبان، چله مینشستم برای همچه شبی ... کارمان به کجا کشیده است؟ آن از لیلهی قدرِ نیمهی شعبان و دیسکو ریسکو، این هم از شبِ نوزدهممان و کافهی بلو اش ... باز هم خدا پدرِ آرمی را بیامرزد که یادم انداخت و الا میس کرده بودم شبِ قدر را ...
}...{
ارمیا سر تکان میدهد:
- آلبالا لیل والا!{قسمتی از آهنگی که بیشتر فقرای آمریکایی و سیه پوستان آنجا گوش می دهند} با ذکرِ "یا قمر بنیهاشم" به خط میزدیم و حالا باید مهملات بگویم توی غربت که آلبالا لیل والا!
{...}
صدای خشدارِ روضهخوان است انگار که از میانِ سرطان حنجره و شلوغیِ مسجدِ ارگ و حاج اصغر که کنارِ درِ ورودیِ شبستان با پارچِ آب میایستد و ویلچیرِ بچههای جانبازِ جنگ و شلوارهای شش-جیبِ جوانهای بسیجی، بیرون میزند و میرسد به کربلا، به نجف، به کربلای پنج، به نیویورک، استون، ترس اونیو ...
و ارمیا حالا زار میزند که:
- آلبالا لیل والا ...
{...}
و حالا این نوبت سهراب است {...} که توی تاریکی بنشیند و پاسخ دهد:
- داداش! گرفتاری که ناراحتی ندارد ... گرفتاری مالِ عشق است، مالِ رفاقت است ... فرمود اَلبَلاءُ لِلوَلاء ... گرفتاری مالِ رفاقت است...
سهراب ارمیا را در آغوش میفشارد.
- دوستت دارد لامذهب! اََلبَلاءُ لِلوَلاء ... اَلبَلاءُ لِلوَلاء
{...}
و ارمیا شروع میکند به تکرارِ ذکرِ شبِ قدرِ امسالش:
- آلبالا لیل والا... آلبالا لیل والا ... اََلبَلاءُ لِلوَلاء ... گرفتاری مالِ عشق است ... مالِ رفاقت است... اَلبَلاءُ لِلوَلاء...