تا حالا اکبر آقا را اینطوری ندیده بودم. نه اینکه همیشه شاد و شنگول و روبهراه باشد، نه، ولی وقتی آمد تو، ترس برم داشت که نکند قضیه را بو برده باشد که خودش به حرف آمد:
- مردکه احمق! ده بار گفتم وقتی جلوی مغازه را آبپاشی میکنی، آبهای توی کوچه را با جارو بزن که جلوی مغازهی ما جمع نشه... این شهرداری خراب شده هم انگار نه انگار که بیست ساله این کوچه را آسفالت کردهاند و هفت هشت ده بار تا حالا آب و فاضلاب و گاز و مخابرات و کوفت و زهرمار بیل انداختن توی این کوچه و یک جاییش را سوراخ کردند و بعد هم وصله و پینه...
- ای بابا اکبر آقا... باز هم که شروع کردی زمین و زمان را به هم دوختن، باز...
نگذاشت خودم بقیه قصه را برایش تعریف کنم.
- آخه زن! آدم که ده بار یک مطلب را نمیگه... آب که جمع میشه توی کوچه، چپ و راست ماشین میره توش و مغازه و مشتری من بدبخت را...
گوشم از این حرفها پر بود. یک دعوای قدیمی با اوس کاظم که حالا جای خودش را داده بود به این بهانههای بچهگانه و مسخره سر پیری.
فکر کنم هجده- نوزده سال پیش بود که سر قضیه خواستگاری رفتن ما برای محسن، این الم شنگه بهراه افتاده بود. البته همچین اتفاق بزرگی هم نبود، فقط دخترشون را به ما نداده بودند و اکبر آقا هم هی بفهمی نفهمی کِنِف شده بود.
سر و صدایش که خوابید، جلوی تلویزیون ولو شد و خودش را به تلویزیون دیدن مشغول کرد. هر چند روز یک بار از این برنامهها داشتیم. گفتم که «اکبر آقا را اینطوری ندیده بودم»، اما حالا که فکر میکنم میبینم نه، خیلی وقتها اینطوری دیده بودمش... احتمالاً از فکر و خیالات خودم بوده که اینجوری حس کرده بودم. رفتم تو آشپزخانه و خودم را به غذای روی گاز مشغول کردم. اما همهاش به فکر محسن بودم... چطور قضیه را به اکبرآقا بگویم... نکند...
***
- سلام آقاجون.
- سلام. تنها اومدی محسن؟! اعظم و بچهها را نیاوردی؟
- نه آقاجون... سلام مامان.
- سلام.
آمد طرف آشپزخانه و آرام توی گوش من گفت:
- آقاجون که چیزی از ماجرا نفهمیده؟!
- نه، هنوز بهش نگفتم...
- خودم میگم.
محسن تنها پسری است که ما داریم. هیکل درشتی دارد و همیشه هم کت و شلوار میپوشد. شکم بفهمی نفهمی گندهاش را هم میاندازد روی کمربندش. برعکس باباش که چندرغاز از بقالیش در میآورد، پسر زبر و زرنگی است که تو کار بساز و بفروش زندگی خوبی را برای خودش دست و پا کرده است.
- آقاجون از کار و کاسبی چه خبر؟ اوضاع روبهراهه؟
- هی... میچرخه بابا... اگه این در و همسایه چوب لای چرخ آدم نگذارند... حالا چی شده این وقت روز اومدی؟ الان به قول خودت باید سر برج باشی! البته این آلونکهایی که تو اون رفیقت اصغر موتوری میسازید به درد لونهی کفتر میخوره... من موندم توی 40 متر خونه...
با یک سینی چای آمدم تو و دیگر نگذاشتم اکبر آقا بقیه روضهاش را بخوند:
- برو خدا را شکر کن که همچین خونهای داری، چه کار داری به مال مردم. محسن جان بگو دیگه...
- چی را بگه؟!
محسن یک کم این پا و آن پا کرد و گفت:
- بخاطر کار همین اصغر موتوری اومدم پیشتون آقاجون. راستش دیروز دو تا از کارگرها سر ساختمون افتاده بودند به جون همدیگه...
- سر چی آخه بابا؟!
- سر هیچی... یکیشون داشته جک ترکی میگفته، به اون یکی برمیخوره... بعدش هم بزن بزن.
- ای به گور باباش خندیده... تو چه را خودت را ناراحت میکنی؟!
- آخه بعدش مهمه آقاجون. اصغر میره جداشون کنه، نمیدونم چه میشه که یکیشون از بالا میافته پایین و دست و پاش میشکنه...
- کدومشون؟ ترکه؟
- چه فرقی میکنه آقاجون! حالا طرف رفته شکایت کرده. اونم از اصغر... پدر سگِ حروم لقمه...
- استغفرا... به باباش چه کار داری؟
- حالا اصغر مادر مرده را گرفتند! هر چی هم رفتیم گفتیم ما شاکی هستیم به خرجشون نرفت که نرفت! حالا هم میخواستیم سند بگذاریم درش بیاریم...
- خوب؟!
- خوب... الان لنگ سند هستیم دیگه... سند خونهی خودشون که گرو بانکه... اگه شما لطف کنید...
- دیگه رفیق خودته بابا... سند بگذار درش بیار دیگه... سند خودت که آزاده! نه؟
- نه آقاجون...
- گرو بانکِ؟
- نه... دادیم به... برای...
- دِ بگو دیگه... خفه کردی خودت را...
- راستش هفتهی پیش ساسان یواشکی ماشین برده بود بیرون و بعدش هم یه بدبختی را زیر کرده بود...
- خوب دیگه تا تهش را خوندم... طرف که زبونم لال نمرده بود؟
- نه آقاجون... خدانکنه... فقط دست و پاش شکسته بود...
اکبر آقا بلند شد و رفت توی اتاقش. محسن به صرافت افتاده بود که چی بگوید:
- بد که نگفتم مامان؟!
- نه! فقط کم مونده بود قضیه لیلا را هم بگذاری روش و بگی! تو هم با اون بچههای خل و چلت... اینها عشق ماشین گرفتتشون نه؟!
اکبر آقا سند خونه را آورد و گذاشت روی میز. بعد هم با صدای بلندی که فکر کنم اوس کاظم سر کوچه هم میشنید گفت:
- اینم سند. بهش بگو بیاد بیرون رضایت طرف را بگیره و قبل دادگاه مادگاه سند ما را دربیاره... خوش ندارم عید که میشه سند خونهام توی کلانتری بمونه...
***
شب عید بود و قرار بود همه خونهی ما باشند. اصلاً این رسم هر سالهی ما بود که بعدش اگر کسی میخواست مسافرت برود، میرفت و به کارهایش میرسید. همه آمده بودند بغیر از محسن که البته بچههایش دو سه ساعتی زودتر از بقیه آمده بودند تا به من کمک کنند. دلم بدجوری شور میزد تا اینکه دمق و یک کم عصبانی از راه رسید:
- سلام
- سلام. چرا اینقدر دیر اومدی محسن؟
- چی بگم مامان؟! این اصغر موتوری را با هزار مکافات کشیدیم بیرون که شب عیدی پیش زن و بچهاش باشه، اما نشد که نشد! انگار همون جا میموند براش بهتر بود...
چه شده مگه مامان؟!
- چی بگم آخه؟! بدبخت را آوردیمش بیرون، نمیدونم فک و فامیل این کارگره از کجا خبردار شده بودند که گلهای دم در خونهی اصغر موتوری جمع شده بودند... فامیل که چه عرض کنم؟! قوم مغول! هر چی هم خواستم که از دعوا و فحش و فحشکاری جداشون کنم نشد که نشد! وسط جر و بحث هم یکی از همون از خدا بیخبرها با چوب گذاشت پس کلهی اصغر... بعدش هم بیمارستان و شکایت و...
- ای بابا... اینا ول کن قضیه نیستند انگار...
- الان هم زن و بچهاش توی بیمارستان پیششاند. حداقل خوبیش این بود که شب عیدی پیش زن و بچهاش هست...
- آره... ولی طفلک عجب سالی را شروع کرد؟! تا آخرشم بد بیاری براش داره...
- نه مامان این حرفها چیه آخه؟! خرافاته... نزن این حرفها را... حکمت خداست، شاید یه بلای بزرگتری قرار بوده سرش بیاد... بریم که داره کمکم تحویل سال میشه... بریم...
***
فردای اون روز فک و فامیل آن کارگر، گل و شیرینی به دست رفته بودند عید دیدنی اصغر موتوری! بالاخره وقتی اسم دعوا و شکایت و این جور چیزها وسط میآید و اینطور دو طرف توی مخمصه گیر میکنند، هر دو طرف مجبور میشوند شکایت خودشون را پس بگیرند.
محسن هم آمد دنبال اکبر آقا و دم دمای غروب رفتند که هم اصغر آقا را ببینند، هم از بیمارستان مرخصش کنند. این روز عید بدجور دلم میخواست هر کدورتی که هست برطرف بشود، خصوصاً دعوای اکبر آقا با اوس کاظم. البته نه مثل اصغر موتوری و کارگرش! البته کدورتهای دیگهای هم هست... چه عرض کنم با دوست و آشنا و فامیل؛ هر چند بهظاهر آشتی کردیم اما وقتی دعوایی چیزی اتفاق میافتد، خاطرهاش برای مدتها توی ذهن آدم میماند... یعنی من را میبخشند؟ ما که همه را بخشیدیم، شما چطور؟