کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۳۸ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

۱۷
اسفند

صفحه‌ی فیس‌بوک احمد را باز می‌کنم و عکس‌های جدیدش را در استرالیا می‌بینم. چند بار سعی می‌کنم برایش پیام بگذارم اما دستم به نوشتن نمی‌رود. سر و صدای موبایلم که بلند می‌شود مانیتور را خاموش می‌کنم و از بین خرت و پرت‌های روی میز، موبایل را پیدا می‌کنم.

ـ ای وای! یادم رفت اون فایل‌ها را برای شهرام رایت کنم.

جواب شهرام را نمی‌دهم و موبایل را همان جا کنار پنجره می‌گذارم. نگاهم که به ساعت می‌افتد، ناخودآگاه شکمم درد می‌گیرد. در را باز می‌کنم و از بالای نرده‌های چوبی کنار پله‌ها، توی آشپزخانه را نگاه می‌کنم. نه خبری از مامان هست و نه غذایی روی اجاق. دو سه پله پایین نرفته‌ام که یاد جر و بحث‌های چند ساعت پیش می‌افتم.

ـ یعنی مامان قهر کرده؟!

برمی‌گردم اما صدای افتادن چیزی توی اتاق مامان مرا تا دم در اتاقش می‌کشاند. آلبوم‌ها را جلویش باز کرده و توی یک عکس قدیمی غرق شده است. می‌خواهم چیزی بگویم ولی جرأتش را ندارم. به آشپزخانه که می‌رسم و از بین لیست ماهانه، غذای امروز را پیدا می‌کنم، دلم بیشتر ضعف می‌رود.

ـ امکان نداره مامان بی‌خیال قرمه‌سبزی بشه!

توی خانواده‌ی ما از چندین هزار سال قبل همه برای قرمه‌سبزی احترام ویژه‌ای قائل بوده‌اند. حتی به نظرم سر قرمه‌سبزی شرط‌بندی هم می‌کردند. این اواخر که پدر مرحومم کمی حواس‌پرتی هم گرفته بود، یکی از دلایل لشگرکشی‌های نادرشاه را فرار از خوردن قرمه‌سبزی بدمزه‌ی زنش می‌دانست.

اما قرمه‌سبزی مامان حرف ندارد. هر چند که بابا یک سال آخر را به سختی گذراند و دیگر مزه‌ی هیچ غذایی را تشخیص نمی‌داد. مامان هم می‌گفت اگر بابا مزه‌ی غذاها را می‌فهمید، حداقل 10 سال دیگر عمر می‌کرد، بابا از حس بدمزه بودن قرمه‌سبزی ـــ

ـ یعنی مامان این‌قدر از حرف‌های من ناراحت شده؟ خونه‌ی سالمندان مگه جای بدیه؟ اگه من برم تنهایی می‌خواد چی کار کنه؟

به طرف یخچال که می‌روم، آیفون زنگ می‌خورد و تصویر نسترن روی صفحه ظاهر می‌شود که در حال تکان‌دادن قابلمه‌ی غذا جلوی دوربین است. همین‌طور که به آیفون خیره مانده‌ام، مامان از پشت سر می‌گوید:

ـ چرا باز نمی‌کنی؟ واه! چرا هنوز لباس نپوشیدی؟ یادت رفته قراره امروز با نسترن و شوهرش بریم دربند؟

انگار با نخ و سوزن پاهایم را به زمین دوخته باشند؛ حتی یک قدم نمی‌توانم تکان بخورم. مامان توی این 35 سال حتی یک بار هم با من قهر نکرده بود. چرا فکر کردم ـــ یاد جر و بحث‌های این ده سالی که از رفتن بابا گذشته است می‌افتم. احمد، فرهاد و شروین 10 سال است که از ایران رفته‌اند اما من ـــ

مامان لبخند می‌زند و دکمه‌ی آیفون را فشار می‌دهد.

 

سکوت عشق


  • سید مهدی موسوی
۱۲
اسفند
«هزار بار هم که برنامه‌ریزی کنم آخرش دم رفتن باید یه چیزی پیدا بشه دیرکنم...»
-اومدم ...اومدم
- بابا قربونت چرا زودترنگفتی کار داری...
موهایش را تند تند با دست‌هایم مرتب می‌کنم. دیگر وقتش را ندارم که منتظر راه رفتنش با قدم‌های کوچکش باشم، بلندش می‌کنم و دوباره صدای خنده‌اش راهرو را پر می‌کند. از پله‌ها که پایین می‌روم مدام بهانه‌های مختلفی را که قرا‌ر است به خورد رئیسمان بدهم توی ذهنم مرور می‌کنم.
- نه اینکه نمی‌شود. همین سه روز پیش گفتم...
هرچه بیشتر فکر می‌کنم بهانه‌های بیشتری حذف می‌شوند... گیج که می‌شوم دلم را خوش می‌کنم به اینکه بالاخره آنجا برسم بهانه خودش پیدا می‌شود.خانم قبادی تقریبا فریاد میزند:
- سلام! هیچ معلومه حواستون کجاست؟ سریع‌تر لطفا... دیر برسیم باید کلی بشینیم تو نوبت...
نگاهم ماتش می‌شود و افکار درهم و برهمی ناگاه به ذهنم هجوم می‌آورد. «از جون من چی می‌خواد، مگه من به کسی گفتم کمک می‌خوام... اصلا کی بهش گفت برای بچه‌ی من نوبت دکتر بگیره.»
دهانم را که باز می‌کنم نمی‌دانم چرا تمام حرف‌هایم میان سرمای هوا یخ می‌زند و از همه‌ی آنها چیزی جز یک سلام بی رمق و بی‌حوصله نمی‌ماند.
همیشه همین‌طور بوده است... همیشه چشم‌هایش... نمی‌دانم شاید هم ایراد از لبخندها باشد...

  • معصومه علوی خواه
۰۷
دی

پلک‌هایم سنگین شده است که دستی شانه‌هایم را تکان می‌دهد. غلت می‌زنم و با صدای کشداری می‌گویم «نماز خوندم ـــ» پتو را از روی سرم برمی‌دارد و آرام می‌گوید «نصیری غیبش زده». پتو را از دستش می‌کشم و تا زیر چانه‌ام بالا می‌آورم «بذار صب بشه پیداش می‌شه. جان مادرتون بذارید یه صبح جمعه‌ای راحت کپه مرگمون رو بذاریم».

محسن پتو را از رویم برمی‌دارد و پرت می‌کند روی تخت کناری. تا می‌روم حرفی بزنم در آسایشگاه باز می‌شود و افسر نگهبان گردان با صدای نه چندان آرامی می‌گوید «آقابلندی کیه؟» چند نفر از گوشه و کنار فحشی می‌دهند. از روی تخت پایین می‌پرم و به سمتش می‌روم «چی شده؟» افسر نگهبان این بار با صدای آرام‌تری می‌گوید «نصیری کیه؟ دیشب اینجا نبود؟ صبح چطور؟»

سعی می‌کنم با پلک‌زدن، مژه‌ای را که داخل چشم چپم رفته است در بیاورم. «نه. از دیروز صبح که رفته بود پاسداری دیگه ندیدمش. الان یا سر نگهبانیه یا پاسدارخونه». افسر نگهبان که از سرما نوک بینی‌اش قرمز شده است نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید «از پاسدارخونه تماس گرفتن که از 12 تا 2 برجک 18 نگهبان بوده ولی بعدش دیگه کسی ندیدتش». منتظر جوابم نمی‌ماند و به سمت بخاری می‌رود تا دست‌هایش را گرم کند.

زمستان

از پنجره که نگاهم به بیرون می‌افتد ناخودآگاه بدنم شروع به لرزیدن می‌کند. لرزیدن به خاطر سرماست یا نگران نصیری شده‌ام؟ نمی‌دانم. فکر می‌کنم «پسره‌ی احمق معلوم نیست پیچونده کدوم گوری رفته؟» بعد ترس برم می‌دارد و شروع می‌کنم به صلوات فرستادن. نگاهم که به اسلحه محسن می‌افتد می‌پرسم «تو هم نگهبان هستی؟»

محسن با بغض نگاهم می‌کند «باید ساعت 2 می‌رفتم پست را تحویل می‌گرفتم اما چون ماشین نبود تنبلیم اومد، دو و نیم رفتم. دیدم نصیری نیست گفتم شاید برگشته من ندیدمش». از صحبت‌های ما کم‌کم چند نفر دیگر هم به سمت بخاری می‌آیند و دورش حلقه می‌زنند.

افسر نگهبان می‌گوید «خودش به جهنم. اسلحه را نبرده باشه» و از آسایشگاه بیرون می‌رود. یاسر مشتی به بخاری می‌زند و می‌گوید «ارتشی عوضی! غصه‌ی یه آهن‌پاره عتیقه رو می‌خوره. حالا نکنه واقعاً فرار کرده باشه؟» بعد برمی‌گردد و به من نگاه می‌کند «تو ارشد گروهان هستی. چیزی به تو نگفته بود؟» از توی کمد لباس‌هایم را بیرون می‌آورم «نصیری با کی درد و دل می‌کرد که من دومیش باشم؟».

  • سید مهدی موسوی
۱۶
آذر

صدا برایم خیلی آشناست ولی رمقی برای بلندشدن ندارم. پتو را روی سرم می‌کشم و به چشم‌هایم فشار می‌آورم؛ چند دقیقه‌ای از این دنده به آن دنده می‌شوم ولی فایده‌ای ندارد. آمپر فضولی‌ام بالا رفته است. پرده اتاق را کنار می‌زنم و از توی حیاط رد داد و فریادها را دنبال می‌کنم. حدسم درست بود، اعظم خانم زن حسین و آن یکی که با گره روسری‌اش بازی می‌کند هم احتمالا دخترش باشد.

ـ عجب لاک صورتی بدریختی هم زده...

صدای سوت کتری مرا به خودم می‌آورد. بوی نان تازه همه جا پیچیده است. دلم ضعف می‌رود. دو سه لقمه بیشتر نخورده‌ام که ملیحه در اتاق را محکم به هم می‌کوبد و چادرش را از همان جا روی کاناپه پرتاب می‌کند.

ـ این همه زحمت بکش برای دختر ترشیده مردم شوهر پیدا کن، دوقورت و نیمشون هم باقیه.

لقمه را به زحمت قورت می‌دهم و می‌گویم:

ـ همچین ترشیده هم نبودا...

ـ حالا مثلا 20 ساله، چه فرقی می‌کنه اکبر؟! میگه چرا نگفتید بابای داماد 3 سال زندان بوده؟ خب بوده که بوده... چه ربطی به پسرش داره؟ تازه قتل که نکرده، چک برگشتی داشته. الان زندان رفتن کلاس هم داره.

لقمه‌ی نان و پنیر را از دستم می‌قاپد و هورت چایی شیرینم را سر می‌کشد. به ملچ و ملوچ‌هایش خیره می‌شوم. بیست سال پیش خیلی بدم می‌آمد اما بعدها عادت کردم و این را گذاشتم کنار همه‌ی آن چیزهایی که یک زمانی از آنها متنفر بودم. بلند شدم چایی دیگری بریزم که سر و صدای مبایلم بلند شد. با بی‌حوصلگی جوابش را دادم. ملیحه چشم‌هایش را نازک کرد و گفت:

ـ محسنی بود؟

ـ آره، توی این هفته 4 بار یه ساختمون رو بهش نشون دادم. اول صبح هم ما رو ول نمی‌کنه. تو از کجا فهمیدی؟

  • سید مهدی موسوی
۰۴
خرداد

از دیوار خانه که بالا رفتم و نگاهی به حیاط انداختم، غیر از جوجه‌ها کسی داخل حیاط نبود. آرام آرام رفتم و پشت جعبه‌های روی سقف اتاقک گوشه‌ی حیاط قایم شدم. خواستم از دیوار پایین بپرم که با صدای باز شدن در اتاق، دوباره پشت جعبه‌ها مخفی شدم.

زن با بشقابی در دستش از پله‌ها پایین می‌آمد و جوجه‌ها که از دیدنش حسابی خوشحال بودند، با جیغ و فریادهای ممتد منتظر باز شدن در قفس بودند. چندین بار این صحنه را دیده بودم. در که باز شد، هر کدام به سرعت از قفس بیرون پریدند و از زیر دست‌های زن فرار کردند. به نظرم زن دلش برای جوجه‌ها می‌سوخت. چون با اینکه موفق شد یکی از آنها را بگیرد اما با کمی نوازش رهایش کرد. جوجه‌ها که در قفس نباشند، گرفتنشان برای من کار سختی نیست.

در اتاق باز مانده بود و بچه کوچک زن که هنوز نمی‌توانست مثل مادرش روی دو پا راه برود تا لب پله‌ها آمده بود. دفعه‌ی پیش که این کار را کرد از پله‌ها پایین افتاد و جیغ و فریادش کل محله را برداشت.

 

آن روز هنوز سه قلوهایم به دنیا نیامده بودند. روی دیوار نشسته بودم و لباس شستن زن را نگاه می‌کردم. زیر لب چیزهایی می‌گفت که نمی‌فهمیدم. چشم‌هایش خیس بود و گاهی آنها را به لباسش می‌مالید. اولین بار بود که می‌دیدم بچه‌ی او راه می‌رود. تا لب پله‌ها که آمد... زن پرید و از روی زمین بچه را برداشت. نشست روی پله و بچه را در آغوش گرفت. ای کاش زبان آدم‌ها را می‌فهمیدم.

 

ترسیدم مثل دفعه‌ی قبل، بچه از پله‌ها پایین بیافتد. فریاد زدم: «بچه نیافته!» زن بدون اینکه به سمت بچه برگردد، نگاهش که به من افتاد، بلند بلند شروع کرد به حرف زدن. گفتم: «دفعه‌ی پیش یادت رفته؟ صورت بچه کبود شد...» دمپایی را از پایش درآورد و به سمت من پرت کرد. جا خالی دادم. دمپایی خورد توی سر مرد خانه بغلی که باغچه را آب می‌داد. از فکر بچه بیرون آمدم. دوباره که پشت جعبه‌ها مخفی شدم، دیگر زن را نمی‌دیدم. مرد خانه بغلی بلند حرف می‌زد. شلنگ آب را روی زمین انداخته بود و دمپایی در دستش را بالا و پایین می‌برد. زنی از اتاق خانه‌شان بیرون آمد و رو به مرد شروع به حرف زدن کرد. مرد دمپایی را پرت کرد گوشه‌ی حیاط. اما انگار پشیمان شده باشد دوباره به سمت دمپایی رفت. خم شد که دمپایی را بردارد. داد زدم: «میله‌ی بالای سرت...» اما حواسش به من نبود.

 

  • سید مهدی موسوی
۰۶
ارديبهشت

سخت‌ترین کار دنیا

جمعیت پیرمردهای نانوایی اول را که می‌شمارم دیگر برایم مهم نیست که امروز علی آقا شاطر است یا عباس آقا؛ سریع رکاب می‌زنم تا به نانوایی دوم برسم. خدا را شکر نان سنگک صبحانه ما در انحصار این نانوایی نیست وگرنه مجبور بودیم یک روز نان خوب و برشته علی آقا را بخوریم و یک روز هم نان نصفه نیمه عباس آقا را.

نانوایی دوم فقط دو تا پیرمرد و یک پیرزن دارد. نمی‌دانم یا من آن‌قدر پیر شده‌ام که قبل از طلوع آفتاب، نان سنگک به دست به خانه بروم یا دیگر بچه‌های این دوره زمانه حس و حال نان تازه خریدن ندارند یا شاید هم هر دو.

نگاهی به میخ‌های دیوار می‌اندازم. خیالم راحت می‌شود. مثل اینکه امروز شاطر سر حال است و عجله‌ای ندارد. نان‌ها خوب و اندازه و برشته هستند. نوبت من که می‌شود و نان‌هایم را می‌گیرم ناخودآگاه نگاهم دوباره به سمت دیوار می‌رود. 4 تا نانم را با هم مقایسه می‌کنم. نه تنها اندازه هم نیستند بلکه به قد و قواره نان‌های سفارش‌شده! روی میخ هم نمی‌رسند.

بچه که بودم فکر می‌کردم سخت‌ترین کار دنیا مال آتش‌نشان‌ها یا معدن‌چی‌هاست. یادم نیست دوست داشتم چه کاره بشوم اما دوست نداشتم سخت‌ترین کار دنیا را که فکر می‌کردم کار دستی و سنگین است، انجام بدهم.

نان‌ها را که در پارچه می‌پیچم و روی فرمان دوچرخه می‌گذارم، با خودم می‌گویم: «فکر کنم سخت‌ترین کار دنیا مال نونواها باشه». پیرمرد که مشغول بستن نان روی دوچرخه‌اش بود و انگار حرف توی دل من را شنیده باشد گفت: «فکر کنم 100 گرم کمتر پخته...».

تا به خانه برسم سعی می‌کنم سخت‌ترین شغل دنیا را پیدا کنم. معلمی هم سخت است. یک روز حال و حوصله درس دادن نداری، یک روز از سر عصبانیت دو نفر را می‌زنی... اما نه، معمولاً بچه‌ها کتک‌ها را فراموش می‌کنند! مگر دو نفر در طول 20 ـ 30 سال معلمی که خب به نظرم از مشتریان نانوایی کم‌تر هستند.

  • سید مهدی موسوی
۲۸
شهریور

حسن، پسر آقاتقی دل تو دلش نبود. بدجور دل‌آشوبه گرفته بود. دست خودش هم نبود. بس که دوست و فامیل و آشنا کنکور کنکور کرده بودند و این بنده خدا را ترسانده بودند. نه اینکه خدای نکرده درسش بد باشد، نه! اتفاقاً حسابی هم درس‌ها را خوانده بود و تست زده بود. ولی چه‌کار می‌شود کرد؟! مادرش هر روز با اسم کنکور این بدبخت را از خواب می‌پراند که چه! که نکند مثلاً دردانه‌اش جای دانشگاه شریف، دانشگاه تهران یا امیرکبیر قبول بشود! مادر است دیگر؛ هزار آرزوی کوچک و بزرگ دارد.

حسن خیلی آرام کتاب را بست و با خودش گفت:

ـ این دو سه روز باقی مونده را هم تحمل کنم، بالاخره تموم میشه... خسته شدم به خدا... یعنی می‌خوام یک هفته بخوابم، یک هفته که حالا نه...


  • سید مهدی موسوی
۰۱
مرداد

نویسنده با یک وبگردی چند دقیقه‌ای توی وبلاگ همسایه‌ها و غیر همسایه‌ها، وقتی مطمئن می‌شود که هنوز کسی در مورد شب‌های قدر، مطلب خاصی ننوشته، این بار پیش دستی می‌کند و هنوز 3-2 روز از ماه رمضان نگذشته درباره‌ی شب نوزدهم می‌نویسد.

نیمه‌ی سنتی مغزش یک بارک اللهی می‌گوید و از این همه انتظار برای شب‌های قدر کلی خر کیف می‌شود. اما نیمه‌ی مدرن مغز نویسنده، یک خنده‌ی تمسخر آمیزی می‌کند و می‌گوید:

- هه هه هه! 4 ساله که داری وبلاگ نویسی می‌کنی، وبلاگ‌های قبلی را که به هر بهانه‌ای بود یا حذفشان کردی یا مفت مفت دادی به رفقات، حداقل حساب نکردی که چقدر پول کارت اینترنت و گاهی کافینت دادی و چقدر وقت حروم کردی تا تایپ کنی و هزار تا چقدر دیگه ... حالا هم دلخور نشو، این هم روشیِ برای جذب مخاطب، برای آن که بگویی من اولین نوشته را برای شب قدر ماه رمضان امسال توی اینترنت نوشتم! اما اصلا به درک، من که مطمئن هستم به سال نرسیده این وبلاگ را هم مثل بقیه...

نیمه‌ی سنتی که تا حالا ساکت مانده بود و به مزخرفات نیمه‌ی مدرن گوش می‌کرد، با عصبانیت می‌گوید:

- اولا عوض کردن وبلاگ‌ها همه‌اش تقصیر خود تو است که راه به راه از گروهی بودن 2 وبلاگ آخری ایراد می‌گرفتی و single … single می‌کردی، دوما قرار بود این مطلب در مورد شب نوزدهم ماه رمضان باشد، نه وبلاگ و وبلاگ بازی. ثالثا نویسنده این وبلاگ دیگه خودش طوفان دیده هست، دوست داره پس از طوفان را بنویسد نه قبل طوفان را، چهارما...

نیمه‌ی مدرن دیگه مهلت نمی‌دهد و هلپی می‌پرد وسط که:

- حرف شما صحیح، اگر بخواهیم از منظر مانیفیسم و هرمنوتیک به این قضیه نگاه کنیم ...

نویسنده که حوصله‌ی سخنرانی‌های تکراری نیمه‌ی مدرن مغزش را ندارد و از بکار بردن مانیفیسم به جای اومانیسم او خنده‌اش گرفته است، کیبورد کامپیوترش را جلو می‌کشد و شروع به نوشتن می‌کند.

***

بسم رب شهر رمضان.

آدم‌ها معمولا بدون توجه به جایی که الان توی آن هستند حواسشان به زمان و تاریخ و خاطره هم هست، برایشان مهم نیست که تولدشان را توی خانه‌ی خودشان جشن بگیرند، توی مسافرت، توی زندان، توی بیمارستان، توی ... می‌خندی؟ مسخره می‌کنی؟ آره بابا، همه که مثل شما توی تولدشان کیک و شمع نمی‌گذارند و "هپی برث دی" نمی‌گویند، یکی مثل من فقط به خودش می‌گوید تولدت مبارک عزیزم و کلی حال می‌کند ...

بگذریم؛ منظورم همه چیز است، مثلا دعای ندبه توی جاده و هزار تا کار مثل همین. مثلا همین نیمه شعبان پارسال ... آدم 21 سال نیمه شعبان توی قم باشد، یک پارسال را توی جاده، آن هم کجا مثلا توی راه نجف، پشت ایست و بازرسی‌ها و کلی معطلی که راه 4-5 ساعته بدره تا نجف را 12 ساعت بگذراند، اصلا هم یادش نرود که امشب، شب نیمه شعبان است! و شب جشن و شادی، توی اتوبوس هم حاج احمدشان مداحی کند و دست بزنند، توی جاده‌ای که کلی ایست بازرسی دارد و کلی ... .

حالا هم که این مطلب را می‌نویسم مطمئن هستم که شب نوزدهم امسال خونه نیستم، نه هیات محل می‌روم، نه مسجد محل، توی تهران می‌گردم دنبال یک هیاتی، مسجدی، جایی و شب قدرم را صفا می‌کنم. هیچ جایی هم که پیدا نشود، بالاخره بیابانی، کویری، جایی پیدا می‌شود که یک کویرنشین مثل من، شب را یک گوشه، تنها، زار زار گریه کند، حالا چه با حاجی چه بی حاجی! اصلا خودم هم حاجی، هم کربلایی ... هم مداح، هم سینه‌زن ... خودم گریه کن، خودم میان‌دار، خودم ...

***

نیمه‌ی مدرن مغز نویسنده برای این که حال نیمه‌ی سنتی را بگیرد، می‌پرد وسط نوشته‌های نویسنده که:

- خیلی زود، ماه رمضان امسال هم تمام می‌شود، خیلی زود ... مثل همه ماه رمضان‌های قبلی که آمدند و رفتند ... آمدند و رفتند ... آمدند و رفتند ... آمدند و رفتند ... اما تو همان جا ایستاده‌ای ... وقتی فکر می‌کنی، می‌بینی که آره، هی گریه کن و هی زار بزن، اما هنوز ماه رمضان تمام نشده می‌زنی و خرابش می‌کنی ... آره ... هر چی باغ و خونه توی بهشت ساختی را، هر چی هوری موری جمع کردی را، هر چی که گناهات را توی این ماه شستی و جای ثواب دادی به خدا را، هر چی العفو العفو گفتی را، هر چی سبحانک یا لا اله الا انت گفتی را، هر چی توی قرآن به سر گرفتن و طول و تفسیر دادن مداح چرت زدن را، هر چی هر چی ... بعدش هم می‌گویی ماه رمضان امسال که گذشت، ان شاء الله عرفه، ان شاء الله محرم و صفر، ان شاء الله ...، باز هم این چرخه تکرار می‌شود و باز هم همان جا ایستاده‌ای و باز هم برای کسانی که می‌آیند و می‌روند دست تکان می‌دهی ...

- بابا کسی نیست این جا پنچری ماشین ما را بگیرد؟؟؟

نویسنده که می‌بیند بی‌خود و بی‌جهت داد زده است و خواننده‌ی مطلبش را ترسانده، یک مقدار خودش را جمع و جور می‌کند، آستین‌هایش را بالا می‌زند، یک نگاهی به دور و بر می‌اندازد:

- نمی‌دانم زاپاس را کجا گذاشتم، جک را چی کار کردم، نکند داده باشم به اِسمال کله؟!

بعد که به اسمال کله فحش ناجوری می‌دهد، تازه یادش می‌آید که اصلا ماشینی ندارد که پنچر شده باشد، این اسماعیل آقای بیچاره را هم از "یک پیاله سیرابی" کشیده است بیرون و توی این ماه عزیز فحش داده است.

نویسنده دوباره خودش را جلو می‌کشد و شروع به ادامه‌ی نوشتن می‌کند ... اما هر چه فکر می‌کند دیگر ادامه‌ای به ذهنش نمی‌رسد، به حرف‌های نیمه‌ی مدرن مغزش که فکر می‌کند تازه یادش می‌آید که:

- این نیمه‌ی مدرن ما که وقتی از شب قدر و گریه و عزاداری می‌گفتیم، ایراد می‌گرفت و مسخره می‌کرد، تازه از کی تا حالا ... نه! فکر کنم این شیوه‌ی جدیدش برای ناامید کردن من از رحمت و لطف خدا باشه ... ای بی‌صّاحاب شده!!!!

نیمه‌ی سنتی مغز نویسنده که تا حالا به خودش فشار آورده بود تا یک جواب درست و حسابی پیدا کند، از خوشحالی فریاد می‌زند:

- بالاخره این نویسنده‌ی ما هم تونست حال تو را بگیرد.

نیمه‌ی مدرن دیگر حرفی نمی‌زند و لال‌مانی می‌گیرد.

نویسنده که از "بالاخره" نیمه ‌سنتی کمی دلخور شده، انگار که چیزی یادش آمده باشد، دوباره شروع به نوشتن می‌کند:

***

ذکر شب قدر را هم خودت می‌توانی بخوانی، حتی جوشن کبیر را ... البته اگر مثل "ارمیا"ی داستان "بی وتن" رضا امیرخانی توی غربت افتاده باشی، وگرنه همین هیات و مسجد کلی می‌ارزد به آن بیابان و کویر. بالاخره دست جمعی یک صفای دیگری دارد ... وقتی مداح هم غیر از خودت باشد ... تازه! توی مجلس، هم تو او را می‌گریانی هم او تو را، هم تو برای او و دیگران طلب مغفرت می‌کنی هم دیگران برای تو و او. مثل من برای تو و تو برای من.

***

نویسنده انگار که دوباره چیزی یادش آمده باشد کتاب "بی وتن" را باز می‌کند و بعد از کلی گشتن دنبال صفحه‌ی 280، آن را پیدا می‌کند:

***

ارمیا گوشه‌ای تاریک در خیابانِ تِرِس نشسته است. انتهای خیابان. جایی مسلط به های‌ویِ 78(بزرگ‌راه 78). رودی از اتومبیل‌ها مثلِ مورچه توی بزرگ‌راه جاری‌ند؛ به سمتِ نیویورک یا برعکس به سمتِ مزرعه‌ی اندی و پسران ... توی تاریکی سعی می‌کند میان شمشادها تنه‌ی سدروسی را پیدا کند و به آن تکیه دهد. شبِ قدر است و او تنهای تنها برای خودش پنداری روضه می‌خواند:

- یکی دو شب پیش از نیمه‌ی شعبان، چله می‌نشستم برای هم‌چه شبی ... کارمان به کجا کشیده است؟ آن از لیله‌ی قدرِ نیمه‌ی شعبان و دیسکو ریسکو، این هم از شبِ نوزدهم‌مان و کافه‌ی بلو اش ... باز هم خدا پدرِ آرمی را بیامرزد که یادم انداخت و الا میس کرده بودم شبِ قدر را ...

}...{

ارمیا سر تکان می‌دهد:

- آلبالا لیل والا!{قسمتی از آهنگی که بیشتر فقرای آمریکایی و سیه پوستان آنجا گوش می دهند} با ذکرِ "یا قمر بنی‌هاشم" به خط می‌زدیم و حالا باید مهملات بگویم توی غربت که آلبالا لیل والا!

{...}

صدای خش‌دارِ روضه‌خوان است انگار که از میانِ سرطان حنجره و شلوغیِ مسجدِ ارگ و حاج اصغر که کنارِ درِ ورودیِ شبستان با پارچِ آب می‌ایستد و ویل‌چیرِ بچه‌های جان‌بازِ جنگ و شلوارهای شش-جیبِ جوان‌های بسیجی، بیرون می‌زند و می‌رسد به کربلا، به نجف، به کربلای پنج، به نیویورک، استون، ترس اونیو ...

و ارمیا حالا زار می‌زند که:

- آلبالا لیل والا ...

{...}

و حالا این نوبت سهراب است {...} که توی تاریکی بنشیند و پاسخ دهد:

- داداش! گرفتاری که ناراحتی ندارد ... گرفتاری مالِ عشق است، مالِ رفاقت است ... فرمود اَلبَلاءُ لِلوَلاء ... گرفتاری مالِ رفاقت است...

سهراب ارمیا را در آغوش می‌فشارد.

- دوستت دارد لامذهب! اََلبَلاءُ لِلوَلاء ... اَلبَلاءُ لِلوَلاء

{...}

و ارمیا شروع می‌کند به تکرارِ ذکرِ شبِ قدرِ امسال‌ش:

- آلبالا لیل والا... آلبالا لیل والا ... اََلبَلاءُ لِلوَلاء ... گرفتاری مالِ عشق است ... مالِ رفاقت است... اَلبَلاءُ لِلوَلاء...


بعدنوشت:

1) این مطلب اولین بار در تاریخ 14 شهریور 1387 در وبلاگ قبلی من «پس از طوفان» درج شد. و پس از آن در چندین سایت و وبلاگ مختلف (از جمله 3 بار در سایت آقای امیرخانی) بازنشر داده شد.

2) محبت دوستان در دیگر رسانه ها:

الف) ارمیا ـ سایت رضا امیرخانی

  • سید مهدی موسوی
۲۵
آذر

موقع انتخاب واحد همیشه سایت دانشکده شلوغ بود. اصلاً یک عده‌ای یک ساعت زودتر هم می‌آمدند که مثلاً زنبیل گذاشته باشند. وقتی هم انتخاب واحد شروع می‌شد سروصدا کل سایت را می‌گرفت. سروصدا و جیغ و داد اینکه «چرا سایت باز نمی‌شه»، «زودباش تا تموم نشده» و... بعضی‌ها هم گریه و زاری که فلان واحد را با یک استاد هلو! از دست داده‌اند.

دختر با چشم‌های نگران دم در ایستاده بود و در بین گریه و خنده‌ی دیگران به دنبال چهره‌ای آشنا می‌گشت. نه، کسی را نمی‌شناخت. چاره‌ای نبود. وقت زیادی نداشت و هنوز واحدی نگرفته بود.

- ببخشید، می‌شه برای من هم انتخاب واحد کنید؟

- سلام. انتخاب واحد نکردی؟

- سلام. هنوز نه...

- خب، من کارم تموم شده، بیا همین جا بشین...

- من... می‌شه شما کمکم کنید؟ من بلد نیستم...

انتخاب خوبی کرده بود. راحیل مهربانانه در مورد واحدها و استادها صحبت می‌کرد و مریم با دقت به حرف‌های او گوش می‌کرد.

***

یک ماهی از آن دیدار گذشته بود...   (بخشی از داستانی در حال نگارش)

----------------------------------------------------

گر سر برود ز سر هوایت نرود

تاثیر طلسم چشمهایت نرود

فرشی ز دل شکسته انداخته‌ایم

آهسته بیا شیشه به پایت نرود

(میلاد عرفان‌پور ـ جشن فراموشی‌ها)

سلام. مدت زیادی است که این وبلاگ آپ نشده بود. این روزها بدجور گرفتار شده‌ام. از همه طرف گرفتاری‌های جدید و رنگ و وارنگ، اصلاً نمی‌دانم چرا یکدفعه... ولی یک چیز را می‌دانم. اینکه خدا خیلی بنده‌هایش را دوست دارد. وقتی از معنویتشان کم می‌شود، وقتی زیادی گرفتار مال دنیا می‌شوند و یادشان می‌رود که روزی‌دهنده واقعی چه کسی است، وقتی یادشان می‌رود که به درگاه چه کسی باید پناه ببرند، خدا این گرفتاری‌ها را درست می‌کند و دوباره ما را دعوت می‌کند... الحمدلله رب العالمین

بیشتر از این نمی‌توانم بنویسم، اصلاً ما زبانی به غیر از شعر نداریم. عادت ماست که حرف‌هایمان را با شعر می‌زنیم...

بودن یا نبودن

به هر حال توانسته‌ای

کال‌ترین سیب بخیل‌ترین باغ را

به تمامی گاز بزنی

و تیره‌ترین آب خشک‌ترین رود را

به تمامی بنوشی

 

تو از ماه

به فراغت

و تمام

رویی دیده‌ای

و من به هراس

گوشه‌ی ابرویی

 

در تیره‌ترین شب‌ها

توانسته‌ای فریاد بزنی

کامل بوده است

زخمت

و دردت

من فریادم را با هزار گره در گلویم بسته‌ام

من اندوهم را خندیده‌ام

من دردم را رقصیده‌ام

 

ماهی تشنه‌ای

بودن یا نبودن را

به کمال می‌خواهد

جایی که نه آب است و نه خشکی

(شعر از مرحوم عمران صلاحی)

 

  • سید مهدی موسوی
۰۶
فروردين

تا حالا اکبر آقا را این‌طوری ندیده بودم. نه اینکه همیشه شاد و شنگول و روبه‌راه باشد، نه، ولی وقتی آمد تو، ترس برم داشت که نکند قضیه را بو برده باشد که خودش به حرف آمد:

- مردکه احمق! ده بار گفتم وقتی جلوی مغازه را آب‌پاشی می‌کنی، آب‌های توی کوچه را با جارو بزن که جلوی مغازه‌ی ما جمع نشه... این شهرداری خراب شده هم انگار نه انگار که بیست ساله این کوچه را آسفالت کرده‌اند و هفت هشت ده بار تا حالا آب و فاضلاب و گاز و مخابرات و کوفت و زهرمار بیل انداختن توی این کوچه و یک جاییش را سوراخ کردند و بعد هم وصله و پینه...

- ای بابا اکبر آقا... باز هم که شروع کردی زمین و زمان را به هم دوختن، باز...

نگذاشت خودم بقیه قصه را برایش تعریف کنم.

- آخه زن! آدم که ده بار یک مطلب را نمی‌گه... آب که جمع می‌شه توی کوچه، چپ و راست ماشین می‌ره توش و مغازه و مشتری من بدبخت را...

گوشم از این حرف‌ها پر بود. یک دعوای قدیمی با اوس کاظم که حالا جای خودش را داده بود به این بهانه‌های بچه‌گانه و مسخره سر پیری.

فکر کنم هجده- نوزده سال پیش بود که سر قضیه خواستگاری رفتن ما برای محسن، این الم شنگه به‌راه افتاده بود. البته همچین اتفاق بزرگی هم نبود، فقط دخترشون را به ما نداده بودند و اکبر آقا هم هی بفهمی نفهمی کِنِف شده بود.

سر و صدایش که خوابید، جلوی تلویزیون ولو شد و خودش را به تلویزیون دیدن مشغول کرد. هر چند روز یک بار از این برنامه‌ها داشتیم. گفتم که «اکبر آقا را این‌طوری ندیده بودم»، اما حالا که فکر می‌کنم می‌بینم نه، خیلی وقت‌ها این‌طوری دیده بودمش... احتمالاً از فکر و خیالات خودم بوده که این‌جوری حس کرده بودم. رفتم تو آشپزخانه و خودم را به غذای روی گاز مشغول کردم. اما همه‌اش به فکر محسن بودم... چطور قضیه را به اکبرآقا بگویم... نکند...

***

- سلام آقاجون.

- سلام. تنها اومدی محسن؟! اعظم و بچه‌ها را نیاوردی؟

- نه آقاجون... سلام مامان.

- سلام.

آمد طرف آشپزخانه و آرام توی گوش من گفت:

- آقاجون که چیزی از ماجرا نفهمیده؟!

- نه،‌ هنوز بهش نگفتم...

- خودم می‌گم.

محسن تنها پسری است که ما داریم. هیکل درشتی دارد و همیشه هم کت و شلوار می‌پوشد. شکم بفهمی نفهمی گنده‌اش را هم می‌اندازد روی کمربندش. برعکس باباش که چندرغاز از بقالیش در می‌آورد، پسر زبر و زرنگی است که تو کار بساز و بفروش زندگی خوبی را برای خودش دست و پا کرده است.

- آقاجون از کار و کاسبی چه خبر؟ اوضاع روبه‌راهه؟

- هی... می‌چرخه بابا... اگه این در و همسایه چوب لای چرخ آدم نگذارند... حالا چی شده این وقت روز اومدی؟ الان به قول خودت باید سر برج باشی! البته این آلونک‌هایی که تو اون رفیقت اصغر موتوری می‌سازید به درد لونه‌ی کفتر می‌خوره... من موندم توی 40 متر خونه...

با یک سینی چای آمدم تو و دیگر نگذاشتم اکبر آقا بقیه روضه‌اش را بخوند:

- برو خدا را شکر کن که همچین خونه‌ای داری، چه کار داری به مال مردم. محسن جان بگو دیگه...

- چی را بگه؟!

محسن یک کم این پا و آن پا کرد و گفت:

- بخاطر کار همین اصغر موتوری اومدم پیشتون آقاجون. راستش دیروز دو تا از کارگرها سر ساختمون افتاده بودند به جون همدیگه...

- سر چی آخه بابا؟!

- سر هیچی... یکیشون داشته جک ترکی می‌گفته، به اون یکی برمی‌خوره... بعدش هم بزن بزن.

- ای به گور باباش خندیده... تو چه را خودت را ناراحت می‌کنی؟!

- آخه بعدش مهمه آقاجون. اصغر می‌ره جداشون کنه،‌ نمی‌دونم چه می‌شه که یکیشون از بالا می‌افته پایین و دست و پاش می‌شکنه...

- کدومشون؟ ترکه؟

- چه فرقی می‌کنه آقاجون! حالا طرف رفته شکایت کرده. اونم از اصغر... پدر سگِ حروم لقمه...

- استغفرا... به باباش چه کار داری؟

- حالا اصغر مادر مرده را گرفتند! هر چی هم رفتیم گفتیم ما شاکی هستیم به خرجشون نرفت که نرفت! حالا هم می‌خواستیم سند بگذاریم درش بیاریم...

- خوب؟!

- خوب... الان لنگ سند هستیم دیگه... سند خونه‌ی خودشون که گرو بانکه... اگه شما لطف کنید...

- دیگه رفیق خودته بابا... سند بگذار درش بیار دیگه... سند خودت که آزاده! نه؟

- نه آقاجون...

- گرو بانکِ؟

- نه... دادیم به... برای...

- دِ بگو دیگه... خفه کردی خودت را...

- راستش هفته‌ی پیش ساسان یواشکی ماشین برده بود بیرون و بعدش هم یه بدبختی را زیر کرده بود...

- خوب دیگه تا تهش را خوندم... طرف که زبونم لال نمرده بود؟

- نه آقاجون... خدانکنه... فقط دست و پاش شکسته بود...

اکبر آقا بلند شد و رفت توی اتاقش. محسن به صرافت افتاده بود که چی بگوید:

- بد که نگفتم مامان؟!

- نه! فقط کم مونده بود قضیه لیلا را هم بگذاری روش و بگی! تو هم با اون بچه‌های خل و چلت... این‌ها عشق ماشین گرفتتشون نه؟!

اکبر آقا سند خونه را آورد و گذاشت روی میز. بعد هم با صدای بلندی که فکر کنم اوس کاظم سر کوچه هم می‌شنید گفت:

- اینم سند. بهش بگو بیاد بیرون رضایت طرف را بگیره و قبل دادگاه مادگاه سند ما را دربیاره... خوش ندارم عید که می‌شه سند خونه‌ام توی کلانتری بمونه...

***

شب عید بود و قرار بود همه خونه‌ی ما باشند. اصلاً این رسم هر ساله‌ی ما بود که بعدش اگر کسی می‌خواست مسافرت برود، می‌رفت و به کارهایش می‌رسید. همه آمده بودند بغیر از محسن که البته بچه‌هایش دو سه ساعتی زودتر از بقیه آمده بودند تا به من کمک کنند. دلم بدجوری شور می‌زد تا اینکه دمق و یک کم عصبانی از راه رسید:

- سلام

- سلام. چرا این‌قدر دیر اومدی محسن؟

- چی بگم مامان؟! این اصغر موتوری را با هزار مکافات کشیدیم بیرون که شب عیدی پیش زن و بچه‌اش باشه، اما نشد که نشد! انگار همون جا می‌موند براش بهتر بود...

چه شده مگه مامان؟!

- چی بگم آخه؟! بدبخت را آوردیمش بیرون، نمی‌دونم فک و فامیل این کارگره از کجا خبردار شده بودند که گله‌ای دم در خونه‌ی اصغر موتوری جمع شده بودند... فامیل که چه عرض کنم؟! قوم مغول! هر چی هم خواستم که از دعوا و فحش و فحش‌کاری جداشون کنم نشد که نشد! وسط جر و بحث هم یکی از همون از خدا بی‌خبرها با چوب گذاشت پس کله‌ی اصغر... بعدش هم بیمارستان و شکایت و...

- ای بابا... اینا ول کن قضیه نیستند انگار...

- الان هم زن و بچه‌اش توی بیمارستان پیشش‌اند. حداقل خوبیش این بود که شب عیدی پیش زن و بچه‌اش هست...

- آره... ولی طفلک عجب سالی را شروع کرد؟! تا آخرشم بد بیاری براش داره...

- نه مامان این حرف‌ها چیه آخه؟! خرافاته... نزن این حرف‌ها را... حکمت خداست، شاید یه بلای بزرگتری قرار بوده سرش بیاد... بریم که داره کم‌کم تحویل سال میشه... بریم...

***

فردای اون روز فک و فامیل آن کارگر، گل و شیرینی به دست رفته بودند عید دیدنی اصغر موتوری! بالاخره وقتی اسم دعوا و شکایت و این جور چیزها وسط می‌آید و این‌طور دو طرف توی مخمصه گیر می‌کنند، هر دو طرف مجبور می‌شوند شکایت خودشون را پس بگیرند.

محسن هم آمد دنبال اکبر آقا و دم دمای غروب رفتند که هم اصغر آقا را ببینند، هم از بیمارستان مرخصش کنند. این روز عید بدجور دلم می‌خواست هر کدورتی که هست برطرف بشود، خصوصاً دعوای اکبر آقا با اوس کاظم. البته نه مثل اصغر موتوری و کارگرش! البته کدورت‌های دیگه‌ای هم هست... چه عرض کنم با دوست و آشنا و فامیل؛ هر چند به‌ظاهر آشتی کردیم اما وقتی دعوایی چیزی اتفاق می‌افتد، خاطره‌اش برای مدت‌ها توی ذهن آدم می‌ماند... یعنی من را می‌بخشند؟ ما که همه را بخشیدیم، شما چطور؟

 

  • سید مهدی موسوی