کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۵ مطلب در آذر ۱۳۸۹ ثبت شده است

۳۰
آذر

ناگزیر از سفرم، بی‌سر و سامان چون «باد»

به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد

کوچ تا چند؟! مگر می‌شود از خویش گریخت

«بال» تنها غم غربت به پرستوها داد

اینکه «مردم» نشناسند تو را غربت نیست

غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد

عاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!

نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد

چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته‌ای

اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد

(سفر1- گرفتار رهایی- از کتاب آن‌ها، فاضل نظری)

بالاخره سفری که انتظارش را می‌کشیدم فرا رسید؛ در مدتی نه‌چندان کوتاه (حدوداً 4 ماه) در خدمت شما دوستان عزیز نخواهم بود. از آنجا که در طول این سفر، شماره‌ای که برخی از دوستان از من داشتند خاموش است و دسترسی محدودتری هم به اینترنت دارم، اگر دیر به دیر به ایمیل‌ها و کامنت‌های شما جواب دادم بنده را عفو بفرمایید.

شاید این سفر باعث شود از شر نوشته‌های من هم راحت شوید، اما سعی می‌کنم با پختگی بیشتر مطالبی را آماده کرده و در فرصت‌هایی که برایم پیش می‌آید روی اینترنت بگذارم، پس rss وبلاگ من را حتماً داشته باشید تا از آپدیت شدنم باخبر شوید.

التماس دعای فراوان از همه‌ی دوستانی که از نزدیک موفق به دیدار آن‌ها شده‌ایم و دوستانی که هیچ وقت آن‌ها را ندیدیم!

این را هم وقتی من برم شما پشت سرم میگید:

با بال و پرت نگو که ماندن ننگ است

فریاد نزن که آسمان خوشرنگ است

برگرد پرنده! دل به پرواز نبند

اینجا دل یک قفس برایت تنگ است

(میلاد عرفان‌پور)

این هم آخرین وصیت من:

باران

یا دوش آب

چه فرقی می‌کند

وقتی عاشقی زیر هیچ کدام آواز نخواند

(مژگان عباسلو)

دعا کنید که خوش بگذره، اما اینقدر نه که هوس کنیم بیش‌تر بمانیم یا خدای نکرده برنگردیم...

یا علی

 

  • سید مهدی موسوی
۲۳
آذر

یک دوست: امشب کجا می‌ری هیات؟

من: دانشگاه هنر می‌رم، مثل همیشه... حاج آقا پناهیان سخنران برنامه‌است... خیلی حال می‌ده بیا حتماً...

یک دوست: مداحشون کیه؟

من: دانشجوییه، فکر کنم یکی از بچه‌های دانشگاه هنر باشه...

یک دوست: {با حالت تمسخر و پوزخند} ولش کن بابا بریم هیات ... {به‌خاطر احترامی که برای ذاکرین اهل بیت قائل هستم اسم نمی‌آورم} بذار حال کنیم... مگه چند شب دیگه از محرم مونده...

من: {ناراحت} ... امشب هم فکر کنم فقط به سخنرانی برسم...


ای کاش ماجرای بیابان دروغ بود
این حرف های مرثیه خوانان دروغ بود!

ای کاش این روایت پرغم سند نداشت
بر نیزه ها نشاندن قرآن دروغ بود

یا گرگ های تاخته بر یوسف حجاز
چون گرگ های قصه کنعان دروغ بود!

حیف از شکوفه ها و دریغ از بهار...کاش
برجان باغ داغ زمستان دروغ بود...

* محمد مهدی سیار


این شعر را اینقدر دوست دارم که بدون توجه به متن بالا گذاشتم... نمی‌خواد الکی برای خودتون تفسیرش کنید... نمی‌دونم فکر کنم زیادی احساساتی هستم... بعضی از جاهای مختارنامه را نمی‌تونم ببینم، نمی‌تونم جلوی...

شب تاسوعاست...

  • سید مهدی موسوی
۱۷
آذر

میگن چشم بگذاری روی هم تموم میشه و برمی‌گردی... می‌دونم! همه‌ی این مسکن‌ها را از حفظم اما چه‌کار کنم دلم تازگی‌ها بدجوری گرفته. اصلاً شما گیر بده که چرا اینقدر محاوره‌ای می‌نویسی می‌گم دلم می‌خواد! اصلاً دوست دارم اشتباه بنویسم دوست دارم بنویسم دوثطط دارم...

امروز داشتم دوباره فکر می‌کردم که چه چیزهای خوبی دارم و می‌خوام برای مدتی ترکش کنم، شاید هم خیلی از اون‌ها را برای همیشه ترک کنم... یاد دیوونه بازی‌های داداشم افتادم. خیلی آدم باحالیه، وقتی سیبیل می‌گذاره بهش می‌گم سرباز عراقی! یاد وقت‌هایی افتادم که با هم بیرون می‌رفتیم، بدون استثنا وقتی از زیر پل یا از توی تونلی رد می‌شه بوق می‌زنه اونم بوق ممتد، یا اینکه توی خیابون خفن ویراژ می‌ده و همیشه دعوامون می‌شه که هوی سیرابی اینقدر تند نرو...

یاد اون یکی داداشم افتادم با اون موهای باحالی که اینقدر بهش میرسه که مامانم... ولش کن اصلاً به‌تو چه که مامانم چی می‌گه... ببخشید نمی‌دونم دارم چی می‌گم...

همه‌ی دوستای باحالی که دارم، همکارهایی که توی اداره دارم و...

شاید هم دلم واسه‌ی خودم تنگ بشه مثل روزهایی که...

وای خدا چقدر نقطه‌چین گذاشتم... این نقطه‌چین‌ها خیلی حرف داره، خیلی خیلی خیلی که خود آدم هم گاهی نمی‌دونه چقدر باید می‌گفته و نگفته... و چرا بعضی وقت‌ها اینقدر نقطه‌چین گذاشته...

بریم هیات بلکه دلمون باز بشه...

یکی یکی با همه نمی‌شه قرار گذاشت... دوستانی که خواستند این روزهای آخر خودشون را معرفی کنند و از گذاشتن کامنت توی وبلاگ و گودر به اسم‌های مستعار برای یک دفعه هم که شده دوری کنند می‌تونن توی این شب‌های عزیز من را در هیات «هنر و حماسه» دانشگاه هنر تهران که در پردیس کاربردی برنامه دارن ببینن. سخنران برنامه هم حاج آقای پناهیانه که ساعت 23 میان و تریپ هنری واسه بچه‌ها صحبت می‌کنن... دم شما گرم این شب‌ها این خسته‌ی کمرنگ کویرنشین را فراموش نکنید...

یا حسین

آدرس: بین چهارراه ولیعصر و چهار راه طالقانی، جنب دانشگاه امیرکبیر، دانشگاه هنر

ساعت شروع مراسم: 20

  • سید مهدی موسوی
۱۳
آذر

دکتر مژگان عباسلو: جوشش شعر دلی و ذاتی است و کسی با خواندن هزار هزار کتاب بدون جوشش درونی نمی‌تواند شاعر بشود ولی این را درواقع توصیه نمی‌کنم که ما شاعر بی‌سواد هم بمانیم و نرویم کتاب بخوانیم.



مشروح گفت‌وگوی یک ساعته من با دکتر مژگان عباسلو:


* لطف می‌کنید خودتون را معرفی کنید؟

من مژگان عباسلو متولد 10/2/57 هستم. در دانشگاه شهید بهشتی پزشکی خوانده‌ام و در حال حاضر پزشک عمومی هستم. چند ماه دیگر نیز برای ادامه تحصیل به خارج از کشور خواهم رفت. در زمینه شعر هم 2 تا کتاب دارم که کتاب اولم «مثل آوازهای عاشق تو» برنده جایزه بانوی فرهنگ در سال 85 شد و به چاپ سوم رسیده است و کتاب دوم «شاید دوباره من را بخاطر بیاوری» به چاپ دوم رسیده است.

 

* متولد تهران هستید؟

بله. در شمیران

 

* چرا «مژگان عباسلو»ی شاعر پزشک می‌شود؟ البته شاید پزشکی بوده که شاعر شده!

من 17 ساله بودم و در مدرسه تیزهوشان درس می‌خواندم. آن موقع انتخاب کرده بودم که حتماً در آینده پزشک بشوم. عموی من که دانشگاه علامه طباطبایی فوق لیسانس زبان و ادبیات انگلیسی می‌خواند من را به شب شعری برد و من شعری را که در جواب شعر «کفش‌هایم کو»ی سهراب سپهری گفته بودم، آنجا خواندم. خیلی استقبال شد و من علاقه‌مند شدم که شعرگفتن را ادامه بدهم. البته بعداً چون به‌خاطر کنکور درس می‌خواندم زیاد پیگیر شعر گفتن نبودم اما در دانشگاه یک انجمن ادبی با کمک دوستانم تأسیس کردم و این باعث شد که من شعر را جدی بگیرم.


تا آخر مصاحبه را دنبال کنید... 

  • سید مهدی موسوی
۰۴
آذر

پر رنگ از یک کمرنگ

ویژه روز غدیر و عیدی برای دوستان مجازی

-          بایستید... بایستید... باید بازگردید... محمد همه را فراخوانده است!

-          به کدام سمت باید برویم برادر؟

-          به غدیر خم... من می‌روم تا به دیگران هم خبر بدهم...

سال حجه الوداع بود، آخرین دیدار بزرگ حضرت محمد(ص) با مسلمانان. اعمال حج تمام شده بود و کاروان‌ها عازم دیار خود بودند. به پیامبر از سوی خداوند وحی شده بود تا برای اعلام خبر مهمی همه را در منطقه‌ای که به غدیر خم معروف بود جمع کند. بیش از 120 هزار نفر آمده بودند... بله 120 هزار نفر با اولین امام شیعیان بیعت کردند... اما به 2 ماه نکشید که از آن جمعیت کثیر اندک یارانی بیش نماندند... همه چیز را فراموش کردند و پس از رحلت پیامبر، علی(ع) را تنها گذاشتند.

***

نویسنده به اینجای نوشته که می‌رسد ناخودآگاه گونه‌هایش خیس می‌شوند و وقتی دوباره متن کوتاهش را مرور می‌کند و به کلمه‌ی تنها می‌رسد یاد بدبختی‌های خودش می‌افتد و با صدای بلند از ته دل آه و ناله سر می‌دهد...

-          چی شده؟ کسی چیزیش شده؟ بازم داری چت می‌کنی؟

-          هیچی... داشتم وبلاگم را آپدیت می‌کردم... آشغال رفته توی چشمم!

-          واه!

نویسنده که تازه فهمیده زیادی احساساتی شده و دلش برای خودش سوخته است، دوباره کیبرد را جلو می‌کشد و شروع به نوشتن می‌کند. اما هر چه به اول و آخر جملاتی که برای غدیر نوشته است نگاه می‌کند، نمی‌تواند داستان را بیش‌تر از این تعریف کند، نه اینکه نمی‌داند، خجالت می‌کشد... خجالت می‌کشد بیش‌تر از این از داستانی بگوید که خودش یکی از همان «فراموش‌کاران» است...

ای بابا... انگار یادم رفته امروز عید است، همه‌اش که شد غم و غصه... یک وقت یک نفر از اینجا رد بشود دلش نمی‌گیرد؟ بگذریم... غم و غصه‌های این نوشته مثل همیشه مال خودم، اما برای توی خواننده حرف دیگری دارم... می‌خواهم از داشته‌ها و خوبی‌ها و عشق و عاشقی‌ها بگویم:

***

خانه‌ای برای 2 نفر

صدایش گرفته بود... از بس که زیر لب با خودش حرف می‌زد و راه می‌رفت... راه می‌رفت و حرف می‌زد... داشتم با خودم حساب می‌کردم که اگر 145 بار طول چهار متری اتاق را طی کند، تقریباً 580 متر راه رفته است، اگر...

-          خیلی نامردیه... به خدا نامردیه...

-          حمید! ... ترسیدم بابا...

-          این‌جوری نمی‌شه... یک روز بهانه میارن که باید تحقیق کنیم، یک روز می‌گن دخترمون امتحان داره... یک روز... الان 6 ماهه که ما را سر کار گذاشتن...

-          هر که پر طاووس خواهد...

-          پر طاووس بخوره توی سر من! نخواستیم مامان... نخواستیم...

این را گفت و زد بیرون. از یک سال پیش که بابایش فوت کرده بود بیش‌تر بهونه می‌گرفت و کم‌طاقت‌تر شده بود. منم که تنها آرزویم این بود که تک پسرم را بتوانم داماد کنم، حالم بهتر از او نبود. وقتی دختر و پسر همدیگر را می‌خواهند و شرایط دو تا خانواده هم به‌هم می‌آید، آدم حرصش می‌گیرد که این دست دست کردن‌ها برای چی است؟

پسرم فوق لیسانس هنرهای نمایشی دارد و چند سالی هم هست که برای خودش گروهی دست و پا کرده و این طرف و آن طرف به قول خودشان تیاتر بازی می‌کنند؛ شکر خدا وضعش هم خوب است؛ حالا بماند که خانه و ماشین ندارد... اول زندگی که لازم نیست آدم حتماً این چیزها را داشته باشد، یک مدتی مستأجری سر می‌کنند و بقیه‌اش هم خدا بزرگ است. این‌ها را هم من قبول دارم هم اون دختر طفل معصوم! فقط مادر مهربانش! که همچین زیادی زیادی دخترش را دوست دارد (البته شما نمی‌شناسیدش و غیبتش نمی‌شود) بهانه‌های عجیب و غریب می‌آورد که باید پسرتان فلان باشد و بهمان باشد...

قرار بود عید قربان یک مراسم مختصر بگیریم و این دو تا کلاغ عاشق، ببخشید قناری عاشق را به‌هم برسانیم، اما نشد، حالا هم که 3-4 روز بیشتر تا عید غدیر نمانده است، اگر هم این عید بگذرد، محرم و صفر می‌رسد و دیگر از شیرینی خوردن خبری نیست!

-          سلام.

-          سلام، خوبی؟! چقدر دیر کردی حمید... خیلی وقته که شام را آماده کردم و منتظرم تا تو بیای...

-          اشتها ندارم مامان؛ میرم بخوابم...

-          آخه...

چیزی نگفتم، حالش را نه من می‌توانستم بفهمم نه حافظ شیرازی که فال به فال از دردهای گذشته می‌گفت.

-          زینگ... زینگ...

-          کیه اول صبحی؟! حمید در را باز کن ببین کیه؟!

حمید خواب و بیدار رفت جلوی در و...

-          سلام. مزاحم نمی‌شم فقط به مادر بگو بالاخره لیلا خانم جواب مثبت را دادند... آماده باشید که شب عید غدیر یک مراسم کوچک بگیریم...

حمید گیج و منگ در را بست و وارد خانه شد.

-          کی بود؟

-          بابای هستی!

-          بابای هستی؟ این وقت صبح؟!

-          می‌گفت، مامان هستی بالاخره رضایت داده...

دیروز داشتم این صفحات دفترچه خاطراتم را می‌خوندم... الان چند سالی از اون روز می‌گذرد و حمید و هستی زندگی‌شان را می‌کنند. لیلا خانم هیچ وقت نگفت که چه اتفاقی برایش افتاده است... این همه سال هم ما را توی خماری گذاشته است. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده بود... نمی‌خواست بگوید، حتماً خوابی چیزی دیده است که... هر چه باشد به اون حال حمید در آن شب برمی‌گردد.

امروز عید غدیر است و خانه‌ی پسرم شلوغ شلوغ! در این 7 سال عید غدیری نبوده است که مهمانی نداده باشد و به صغیر و کبیر عیدی ندهد... نمی‌دانم شاید یکی از نذرهای پسرم را فهمیده باشم...

***

نویسنده به سوژه‌ای که انتخاب کرده بود کمی فکر می‌کند و با حالت تمسخرآمیزی می‌گوید:

-          برو بابا ما هم شدیم نویسنده‌ها... اینم یک سوژه تکراری برای عید غدیر... خودت چطوری پسر! قرار بود یک عیدی مجازی بدهیم به دوستان مجازی! اما نمی‌دانم به مذاق دوستان خوش می‌آید یا نه...

نویسنده این‌بار محکم‌تر می‌ایستد و از این سوژه خودش این‌طوری دفاع می‌کند:

شاهرگ‌های زمین از داغ باران پر شده‌ست

آسمانا! کاسه‌ی صبر درختان پر شده‌ست

زندگی چون ساعت شماطه‌دار کهنه‌ای

از توقف‌ها و رفتن‌های یکسان پر شده‌ست

چای می‌نوشم که با غفلت فراموشت کنم

چای می‌نوشم ولی از اشک، فنجان پر شده‌ست

بس که گل‌هایم به گور دسته‌جمعی رفته‌اند

دیگر از گل‌های پرپر خاک گلدان پر شده‌ست

دوک نخ‌ریسی بیاور یوسف مصری ببر

شهر از بازار یوسف‌های ارزان پر شده‌ست

شهر گفتم؟! شهر! آری شهر! آری شهر! شهر

از خیابان! از خیابان! از خیابان پر شده‌ست

(فاضل نظری – گریه‌های امپراتور)

 

  • سید مهدی موسوی