کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۱۰ مطلب در شهریور ۱۳۸۷ ثبت شده است

۳۱
شهریور

در این پست برخلاف پست های قبلی و قولی که برای نوشتن یک مقاله در مورد استخاره داده بودم، به معرفی کتابی در این موضوع بسنده می کنم. ان شاء الله که مسمر ثمر واقع شود.

نام کتاب: کند و کاوى درباره استخاره و تفال ناشر: انتشارات دفتر تبلیغات اسلامى

نویسنده: ابوالفضل طریقه دار نوبت چاپ: پنجم/1379

قطع: رقعى شمارگان: 3000 نسخه

قیمت: 8500 ریال تعداد صفحه: 216

بخشی از این کتاب را با هم بخوانیم:

 


 

خردورزى

یکى از نعمتهاى بزرگى که خداوند متعال به بشر ارزانى داشته «عقل‏» است. انسان با چراغ عقل مى‏تواند راههاى تاریک زندگى را به سهولت طى کند و از خطرگاههاى آن به سلامت‏بگذرد. هر کس که این چراغ را در خود فروزان نگه داشت دنیا و آخرت او روشن و پرفروغ است. در قرآن، سفارش زیادى به بارورى عقل و هم بهره‏ورى از آن شده است; در این کتاب عظیم، بدترین موجودات آنانند که اندیشه‏گر نیستند:

«ان شر الدواب عندالله الصم البکم الذین لایعقلون‏». (1)

اساسا یکى از علل مهم بعثت پیامبران نیز همین بوده است که عقلهاى آدمیان را شکوفا سازند و دفینه‏هاى آن را استخراج کنند;

چنان که امام على‏علیه السلام مى‏فرماید: «و یثیروا لهم دفائن العقول; (2) پیامبران آمدند تا گنجهاى پنهانى عقلها را آشکار سازند.»

تکیه بر عقل و استفاده از این چراغ روشنى بخش، تا آن حد پراهمیت است که در شرع هم یکى از منابع استنباط احکام به شمار مى‏رود و رابطه تنگاتنگى میان آن دو برقرار است; تلازم بین عقل و شرع با این قاعده مشهور بیان شده است: «کلما حکم به العقل حکم به الشرع; هر چه را عقل بدان حکم کند شرع نیز حکم خواهد کرد.»

  • سید مهدی موسوی
۱۹
شهریور

سلام... سلام... سلام...

خاطرات اردوی جهادی بسیج دانشجویی دانشگاه سمنان هم منتشر شد، برای مطالعه ی آن کافیست بر روی لینک زیر کلیک نمایید.

کویرنشین

دست محمدرضای گلم درد نکنه که واقعا گل کاشتند.

  • سید مهدی موسوی
۱۸
شهریور

مرد، خسته از یک روز بلند

کیسه‌ای در دست

و کلاهی بر سر

وارد آن خانه‌ی کوچک شد

کار هر روزش بود

کارگری در یکی از آن برج‌های بلند

همان‌ها که مهندس آن را آسمان خراش می‌نامید!

و چه زیبا و مناسب بود این اسم

خانه‌ای که آسمان خدا را خراش می‌دهد

...

آن مرد آمد

آن مرد با کیسه‌ای از سر کار آمد

آن مرد خسته بود

خسته ...

دخترک دفترش را گشود

کار هر روزش بود

املایی که خودش به خودش می‌گفت!

  • سید مهدی موسوی
۱۶
شهریور

وقتی که برای اولین بار تو را دیدم

ناخودآگاه، لیوان از دستم به زمین افتاد

روی قالی

ردی از آب روان جاری شد

دیدنی بود آن روز ...

روی تکه‌تکه‌ی آن شیشه‌ها،

عکس زیبای تو را می‌دیدم

دست بردم تا که بردارم تو را

اما

مادرم سراسیمه رسید

باز که نگاه کردم

نه تو بودی و نه عکسی روی آن لیوان

  • سید مهدی موسوی
۱۴
شهریور

نویسنده با یک وبگردی چند دقیقه‌ای توی وبلاگ همسایه‌ها و غیر همسایه‌ها، وقتی مطمئن می‌شود که هنوز کسی در مورد شب‌های قدر، مطلب خاصی ننوشته، این بار پیش دستی می‌کند و هنوز 3-4 روز از ماه رمضان نگذشته درباره‌ی شب نوزدهم می‌نویسد.

نیمه‌ی سنتی مغزش یک بارک اللهی می‌گوید و از این همه انتظار برای شب‌های قدر کلی خر کیف می‌شود. اما نیمه‌ی مدرن مغز نویسنده، یک خنده‌ی تمسخر آمیزی می‌کند و می‌گوید:

- هه هه هه! 3 ساله که داری وبلاگ نویسی می‌کنی، وبلاگ‌های قبلی را که به هر بهانه‌ای بود یا حذفشان کردی یا مفت مفت دادی به رفقات، حداقل حساب نکردی که چقدر پول کارت اینترنت و گاهی کافینت دادی و چقدر وقت حروم کردی تا تایپ کنی و هزار تا چقدر دیگه ... حالا هم دلخور نشو، این هم روشیِ برای جذب مخاطب، برای آن که بگویی من اولین نوشته را برای شب قدر ماه رمضان امسال توی اینترنت نوشتم! اما اصلا به درک، من که مطمئن هستم به سال نرسیده این وبلاگ را هم مثل بقیه

نیمه‌ی سنتی که تا حالا ساکت مانده بود و به مزخرفات نیمه‌ی مدرن گوش می‌کرد، با عصبانیت می‌گوید:

- اولا عوض کردن وبلاگ‌ها همه‌اش تقصیر خود تو است که راه به راه از گروهی بودن 2 وبلاگ آخری ایراد می‌گرفتی و single … single می‌کردی، دوما قرار بود این مطلب در مورد شب نوزدهم ماه رمضان باشد، نه وبلاگ و وبلاگ بازی. ثالثا نویسنده این وبلاگ دیگه خودش طوفان دیده هست، دوست داره پس از طوفان را بنویسد نه قبل طوفان را، چهارما

نیمه‌ی مدرن دیگه مهلت نمی‌دهد و هلپی می‌پرد وسط که:

- حرف شما صحیح، اگر بخواهیم از منظر مانیفیسم و هرمنوتیک به این قضیه نگاه کنیم ...

نویسنده که حوصله‌ی سخنرانی‌های تکراری نیمه‌ی مدرن مغزش را ندارد و از بکار بردن مانیفیسم به جای اومانیسم او خنده‌اش گرفته است، کیبورد، ببخشید صفحه کلید رایانه‌اش را جلو می‌کشد و شروع به نوشتن می‌کند.

  • سید مهدی موسوی
۱۴
شهریور

سلام. امروز که داشتم پیغام‌های خصوصی و غیر خصوصی دیروز و پریروز را می‌خواندم به چند تا شبهه در ذهن خوانندگان مواجه شدم. که بد ندیدم برای آنکه دیگر سوالی اینچنینی مطرح نشود، پیش دستی کنم و جواب آن را یکباره بدهم.

در مورد مطلب "یک پیاله سیرابی" باید بگویم این مطلب داستانی بلند و دنباله دار است و من تا آنجا که امکانش باشد، سعی می‌کنم برای هر قسمت کمی خلاصه‌تر بنویسم که قابل خواندن برای همه باشد و حوصله‌ی خواننده سر نرود؛ اگر طولانی شد شما به بزرگواری خودتان ببخشید. در مورد سمنان قبول شدن "حسن" هم باید بگویم چون با محیط این شهر آشنایی بیشتری دارم و حتی با رشته‌ی او که خودم آن را در دانشگاه می‌خوانم خو گرفته‌ام، صلاح را در این دیدم که اگر این شرایط برای "حسن" باشد، بهتر بتوانم در مورد او توضیح دهم. ضمنا من روزانه هستم نه شبانه(زیاد هم فرقی نمی‌کند، مگر در پرداخت هزینه‌ی کمتر). در مورد سیگاری بودن پسر هاشم آقا نیز بگویم که حرف و حدیثی باقی نماند... نمی‌گذارید که، قسمت بعدی که قرار است بنویسم در مورد او است ... آنجا توضیح می‌دهم که چون هاشم آقا سیگاری است، پس اشکالی پیش نخواهد آمد که پسرش هم براحتی اهل سیگار شود ... پس قرار نیست هر که بچه‌ی طلاق بود سیگاری شود... قبول؟!

باز هم خوشحال خواهم شد که نظرات شما را در این وبلاگ مشاهده کنم. دلگرمی خوبی برای نوشتن است.

به امید دیدار

یا علی مدد

  • سید مهدی موسوی
۱۲
شهریور

این ماجرا: غولی به نام کنکور

- بابا ... بابا ...

- ها ...

- بابا ... ساعت شیش و نیمِ ... نمی‌یای دنبالم؟!

- خفه کردی من را ... صبر کن یه آبی به دست و صورتم بزنم ... می‌رویم الان ...

فکر کنم دهم، یازدهم تیر ماه بود؛ تقریبا 3 ماه پیش ... آن روز حسن کنکور داشت، کنکور ریاضی. یادش بخیر وقتی لیلا هم می‌خواست کنکور بدهد، همین بساط را داشتیم، تازه بدتر از این ... فکر می‌کنم ساعت چهار، چهار و نیم از خواب بیدار شده بود و لباس‌هایش را پوشیده بود ... ماشاءا... حالا برای خودش خانمی شده و الان هم ترم 7 داروسازی می‌خواند.

حسن اصلا از آن بچه‌های استرسی نیست، خیلی راحت و آرام صبحانه‌اش را خورد و لباس پوشید؛ یک شلوار پارچه‌ای طوسی رنگ و یک پیراهن آستین کوتاه سفید. تقریبا 15 دقیقه‌ای تا محل کنکور فاصله داشتیم، بیچاره حسن هر چقدر وقت گذاشته بود تا اول صبحی موهایش را شانه کند، پشت موتور به باد رفته بود ... وقتی که پیاده شدیم، تا نگاهم به حسن افتاد، پقی زدم زیر خنده ... حسن با تعجب یک نگاهی به من کرد و گفت: "بابا!!!" بنده خدا نمی‌دانم فکر می‌کرد به چه چیز خندیده‌ام، گفتم: «قبل از این‌ که پیش رفقات بری، یه دستی به موهات بکش» تازه دوزاری‌اش افتاد و خودش هم شروع کرد به خندیدن.

  • سید مهدی موسوی
۱۰
شهریور

ساعت نزدیک‌های نه صبح بود که از پل رد شدیم و به نقطه‌ی صفر مرزی رسیدیم، آن‌جا تا ظهر معطل شدیم تا کاروان‌های حج و زیارت عبور کنند و سر ظهر بود که ما هم رد شدیم. به مرز عراق که رسیدیم یعنی قبل از چک کردن گذرنامه‌های ما، گیر این آمریکایی‌های{.....} افتادیم ... چون همه‌ی کاروان ما جوان بودند(جز 2 نفر از بستگان بچه‌ها) از تک تک ما اثر انگشت و عکس چهره به چهره و عکس مردمک چشم گرفتند ... می‌خواستم یک مشت بخوابانم توی صورت آن نامردها ... 2 ساعت ما را الاف خودشان کردند ... کفر همه را درآورده بودند ... حیف که اسلام دست و پایمان را بسته(و چه خوب که بسته است) وگرنه هر چی از دهنم در می‌آمد این‌جا برایشان می‌نوشتم(آن‌جا که جرات نمی‌کردیم فحش بدهیم جز در دل) ... کی می‌شود که این غاصبان از خاک عراق بیرون بروند؟! ...

  • سید مهدی موسوی
۰۹
شهریور

همیشه‌ی خدا شب امتحان یک شب پر خاطره است، برای ما که اینطوریه ... درس‌های تلنبار شده، سیل عظیم سؤالات حل نشده، جزوه‌ی ناقص، استرس و خلاصه کلی خاطره‌ی خوش و دلچسب که هر کسی لیاقت این فیض عظیم را پیدا نمی‌کند ... . وسط این خوش خوشی‌ها و این مهمانی پر برکت که خودم و محمدعلی (رستمیان خدا بیامرز را می‌گویم) در آن حضور داشتند، صحبت سر برنامه‌های ترم آینده یعنی همان نیمسال دوم 86-87 شد و جرقه‌ی یک برنامه‌ی جدید و با برکت زده شد ... اردوی عتبات عالیات ... دیگه از جلسات مختلف و سبک سنگین کردن‌هایش بگذریم که این اردو به تصویب رسید و تبلیغات ثبت‌نام از اوایل ترم جدید به روی دیوار رفت. ثبت‌نام از 27 بهمن الی 2 اسفند.

تبلیغات ثبت‌نام که رفت روی دیوار سیل مشتاقان اباعبدا... بود که راه به راه جلوی آدم را می‌گرفتند و از شرایط اردو، هزینه‌ها، زمان برگزاری و ... خلاصه هر چی که فکرش را بکنی سؤال می‌پرسیدند، جالب اینکه چون زمان ثبت‌نام همزمان با ثبت‌نام اردوی مشهد خواهران بود، آن‌ها نیز از این گله می‌کردند که چرا فقط برادران و ... .

یک هفته از آخرین روز ثبت‌نام می‌گذشت، مسجد غلغله بود، همه آمده بودند، چه آن‌هایی که ثبت‌نام کرده بودند، چه غیر ثبت‌نامی‌ها، چه ...! شب جمعه ... دعای کمیل ... مسجد امام علی(ع) ... دانشگاه سمنان... یعنی می‌شود یک شب جمعه بین ... . دعای کمیل تمام شد؛ همه با چشم‌هایی گریان و اشک‌هایی که از گفتن «اللهم اغفرلی الذنوب ...» باقی مانده بود و ذکر «یا کاشف الکرب ...»ی که بر لب داشتند، چشم به دست‌های کسی داشتند که قرعه‌ی این سفر را برای آن‌ها در می‌آورد ... یعنی مادر سادات برای چه کسانی دعوتنامه فرستاده است؟!

  • سید مهدی موسوی
۰۵
شهریور

سلام. خیلی وقته که این وبلاگ تاسیس شده اما غیر از یک پیاله سیرابی که قسمت اول اون را نوشتم مطلب جدیدی نوشته نشده. تاحالا تابستونی به این پرکاری و شلوغ پلوغی نداشتم. هنوز این وبلاگ را به کسی هم معرفی نکردم . چون می ترسیدم شرمنده دوستان بشم. تا دو سه روز آینده خاطرات خودم در مسئولیت کاروان دانشجویان دانشگاه سمنان را تکمیل می کنم و اون وقت این وبلاگ را معرفی خواهم کرد. در مورد مهندسی فرهنگی هم باید بگم مطالبم هنوز ناقص است و برای تکمیل آن باید بیشتر وقت بگذارم تا مطلبی مفید و روان تر آماده کنم. که آن هم تا مهر ماه طول خواهد کشید.

دو سه روز دیگه برمی گردم.

یا علی مدد

  • سید مهدی موسوی