کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۵۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلتنگی‏ها» ثبت شده است

۲۰
فروردين

سلام. از همون روز اول مشخص بود که این وبلاگ هم برای ما وبلاگ نمیشه... این وبلاگ را هم مثل بقیه وبلاگ‌هایی که ول کردم و رفتم باید رها کنم. البته نه مثل وبلاگ‌های اولی که داشتم حذفش می‌کنم و نه مثل این دو تا آخری که داشتم واگذار می‌کنم. بگذریم سرتون را درد نیارم. ممنون از همه دوستانی که به صورت محرمانه و نامحرمانه پیغام دادند که تو را خدا نرو... و ممنون از همه کسانی که بازم محرمانه و نامحرمانه گفتند برو! نمی‌دونم این وبلاگ برام یه جورایی شده، دیگه نمی‌تونم توی این فضا مطلب بنویسم... بگذارید یک خاطره برای خودش بماند. اولا عذرخواهی می‌کنم که باید قسمت همسایه‌های وبلاگ را بردارم، چون پس از درج این پست دیگر هیچ تغییری در این وبلاگ نخواهید دید. از تمامی دوستان هم می‌خواهم بدون رودربایستی اگر صلاح می‌دانند لینک پس از طوفان را از قسمت پیوندهای وبلاگشان حذف کنند. ضمناً هیچ نظری هم تأیید نخواهد شد.

التماس دعا

یا علی



توضیح: این مطلب آخرین مطلب وبلاگ «پس از طوفان» بنده بود که حالا به خاطر کامنت هایش آن را پاک نکردم. وبلاگ همچنان پابرجاست (:

  • سید مهدی موسوی
۰۶
دی

با خودم عهد بسته بودم که دیگه دلنوشته از دلتنگی‌های خودم ننویسم اما نتونستم... همه میگن ننویس! ننویس! تو زیادی توی سمنان موندی... ترم آخری هستی... الان امتحان داری... بابا خسته شدم دیگه... حرف بابا، مامان، رئیس، همکار، استاد، همکلاسی، همخونه‌ای، بقالی سر کوچه، رفتگر شهرداری، نون خشکی محل، نونوایی، قصابی، کافینتی، راننده سرویس دانشگاه، راننده تاکسی، راننده قطار، خدماتی دانشگاه، نگهبان دانشگاه، دوست و دشمن و ... همه یک کلمه است: دیگه ننویس! تو ترم آخری هستی!

بابا دیگه خسته شدم، ترم آخر هستم که هستم، زندانی که نیستم که بخواهم خلاص شوم، زیادی هم سمنان نموندم، یک ترم که دیگه اینقدر سر و صدا نداره...

تنها دلخوشی‌ام اینه که هستند کسانی که می‌گویند بنویس! از ننوشتن آدم هم ناراحت می‌شن و دلشوره میگرتشون که خدایی نکرده اتفاقی برای من نیافتاده باشه که دیگه نمی‌نویسم. نمونه‌اش هم همین گوگل! می‌بینید که، تا چند روز نمی‌نویسم سریع وبلاگ را از page rank سه میاره به دو! اگر هم خیلی از دست آدم شاکی بشه میاره روی یک میذاره! البته بازم هستند کسانی که از ننوشتن من ناراحت شوند...

همه‌ی بهانه‌ها از ترم آخری بودن آدم هست... آدم می‌خواهد آب بخورد می‌گویند درس خوندی؟! کسی هست از دل آدم سوالی بپرسه؟! اینکه عاشقی یا نه؟! البته به آدم زیاد می‌گن عاشق! منظورشون هم مجنون و دیوانه است... نمی‌دانم چرا؟! بعضی‌ها به مطالب وبلاگ من خرده می‌گیرن... از آدم می‌خوان سیاسی بنویسه... حالم بهم می‌خوره از سیاسی نوشتن، بابا ما همون فرهنگی هم می‌نویسیم بس است ما را ... بعضی‌ها هم می‌گویند این داستان‌ها چیه می‌نویسی... نه بابا ما نه مجنونیم نه دیوانه... نمونه‌اش هم همین مطلب قبلی... در مورد یک جوونه که اشتباه کرده اما می‌خواهد تقصیرها را گردن دیگران بیاندازه! خودش خورده شیشه داشته می‌گه تو من را گول زدی! بگذریم...

حکمت این ستون یادداشت روز وبلاگ اینه که هرچی دلم می‌خواد توش می‌نویسم و جدای از اینکه یه پست جدید برم بالا، حرف‌های خودم را می‌زنم... اما این بار دیدم خیلی حرف واسه گفتن دارم که نمی‌تونم همه‌اش را توی یک ستون جا بدهم...

برمی‌گردم، دوباره برمی‌گردم... اما نه مثل گذشته... من دیگر سید قبلی نیستم...

توی این شب‌های عزیز این مجنون دیوانه را بیشتر دعا کنید...

  • سید مهدی موسوی
۲۳
شهریور

  • سید مهدی موسوی
۲۷
مرداد

رجب آمد و رفت... شعبان هم همین‌طور... همه می‌آیند و می‌روند... پس چرا من سال‌هاست اینجا نشسته‌ام...

نشسته را تازه فهمیدم! خود خیال می‌کردم که راه می‌روم، خود خیال می‌کردم حتی گاهی پرواز هم می‌کنم... وقتی که در اوج خیال بودم... اما افسوس ... افسوس که خیال هم آتش گرفت و تمام شد... همه ترسم از این است که رمضان هم بیاید و برود... از این ترس، نوشتن را هم از یاد برده‌ام.... هزاران موضوع در ذهن دارم اما وقتی قلم را برمی‌دارم و شروع به نوشتن می‌کنم، درهمان خط اول می‌مانم... بسم الله ال... وقتی نماز می‌خوانم در ایاک نعبد و ایاک ... می‌مانم... یعنی من فقط تو را می‌پرستم؟! فقط  از تو کمک می‌گیرم؟! اگر اینطور است پس چرا...

بچه‌ها دیروز به سمت کربلا به راه افتادند... من همچنان به نرده‌های ایستگاه رفته تکیه داده‌ام(1)... من همچنان...

سکوت می‌کنم، می‌پرسند: مریض شدی؟ اتفاقی افتاده است؟ پرحرفی می‌کنم، پرت و پلا زیاد می‌گویم، می‌پرسند: اتفاقی افتاده است؟ چرا اینقدر آشفته‌ای؟! نزدیک به 7 ماه است که بیش از یک هفته و حتی گاهی بیش از 2-3 ساعت یکجا نبوده‌ام... همیشه مسافرم... اما مسافری که مقصدش را گم کرده است، فکر می‌کنم در طوفان شن گیر کرده‌ام... شایدم مه... شایدم همچنان در نیم‌سوخته‌های خیالم به دنبال یک چیز سالم می‌گردم... شاید ... شاید ... ای کاش ... ای کاش ... شاید هم دیگر خود آتش بزنم آنچه که از خیال برایم مانده است... باید رفت... باید از اینجا رفت... هنوز هم از این نیم‌سوخته‌ها و خاکسترها دود بلند می‌شود... بیا تا برویم دیگر معنایی ندارد... باید رفت هرچند تنها... گفتم که: مهم نیست که پیاده هستی، مهم این است که با پیاده باشی!

اللهم اغفرلی الذنوب التی تغیر النعم

 

 

  • سید مهدی موسوی
۲۶
تیر

طوفان می‌آید و می‌رود... این جزو لاینفک این کویر است... طوفانی که رد و پای انسان را هم پاک می‌کند... طوفانی که حتی تپه‌های شنی را که آن روز تو از آن بالا رفتی و دور شدی را جا به جا و تغییر می‌دهد... و راه را ... پس من چگونه پیدا کنم خودم را در این کویر؟

گشتم... گشتم به دنبال جایی که تو باشی، جایی که خودم را پیدا کنم... اما نشد... بر دایره‌ای عظیم دور می‌زنم... دایره‌ای که در هندسه تصویری دایره عظیمه نامیدندش... شاید هم نه! فکر می‌کنم از فضای اقلیدسی خارج شده‌ام، در هندسه‌ای دیگر قدم می‌زنم... نه قدم نه! من می‌دوم، اما هیچ وقت به تو نمی‌رسم، اینجا همه خطوط موازی هستند...

خسته‌ام... خسته از این همه گشتن... خسته از نوشتن، از خواندن، از دویدن... مگر گناه من چه بود؟ مگر گناه ما چه بود؟ جز اینکه از آن درخت میوه‌ای چیدیم؟! گناه را خدا بخشید، توبه را خدا پذیرفت اما... باز هم نافرمانی کردم و گناه نمودم... این بار را دیگر نمی‌دانم... چرا همه خلق با ما قهر کردند؟ دیگر توان تحمل این بادها و طوفان ها را ندارم...

پس از طوفان‌ها بسیارند، پس از طوفان‌ها کم‌یابند... و من دیگر در این کویر نمی‌گردم، همین جا می‌مانم، خانه‌ای می‌سازم با اشک‌هایم... بر در و دیوار آن می‌نویسم: برای همیشه؟! برای همیشه!؟ برای همیشه!؟ برای همیشه...

برای همیشه.

 

هبوط در کویر

اول آبی بود این دل، آخر اما زرد شد

آفتابی بود، ابری شد، سیاه و سرد شد

آفتابی بود، ابری شد، ولی باران نداشت

رعد و برقی زد ولی رگبار برگ زرد شد

صاف بود و ساده و شفاف، عین آینه

آه، این آیینه کی غرق غبار و گرد شد؟

هر چه با مقصود خود نزدیکتر می‌شد، نشد

هر چه از هر چیز و هر ناچیز دوری کرد، شد

هر چه روزی آرمان پنداشت، حرمان شد همه

هر چه می‌پنداشت درمان است، عین درد شد

درد اگر مرد است با دل راست رویارو شود

پس چرا از پشت سر خنجر زد و نامرد شد؟

سر به زیر و ساکت و بی‌دست و پا می‌رفت دل

یک نظر روی تو را دید و حواسش پرت شد

بر زمین افتاد چون اشکی ز چشم آسمان

ناگهان این اتفاق افتاد: زوجی فرد شد(1)

بعد هم تبعید و زندانِ ابد شد در کویر

عین مجنون از پی لیلی بیابانگرد شد

کودک دل شیطنت کرده است یک دم در ازل

تا ابد از دامن پر مهر مادر طرد شد

(قیصر امین پور- دستور زبان عشق)

پاورقی:

1) پس از هبوط از بهشت آسمانی آدم به صحرای سرزمین هند فرود آمد و حوا به جده، و آدم به جستجوی وی رفت. (ترجمه تاریخ طبری، ص 72-73)

 

خدانگهدار

شاید برای همیشه...

                           شاید هم برای همیشه. 

  • سید مهدی موسوی
۲۳
اسفند

مرد، خسته از یک روز بلند

کیسه‌ای در دست

و کلاهی بر سر

وارد آن خانه‌ی کوچک شد

کار هر روزش بود

کارگری در یکی از آن برج‌های بلند

همان‌ها که مهندس آن را آسمان خراش می‌نامید!

و چه زیبا و مناسب بود این اسم

خانه‌ای که آسمان خدا را خراش می‌دهد

.....

آن مرد آمد

آن مرد با کیسه‌ای از سر کار آمد

آن مرد خسته بود

خسته ...

دخترک دفترش را گشود

کار هر روزش بود

املایی که خودش به خودش می‌گفت!

مادرش هر روز پشت یک چرخ خیاطی

می‌دوخت دامن و پیرهن

دخترک صفحه‌ای را گشود:

"آن مرد آمد."

نگاهی مهربانانه به مادر انداخت:

"مادر با چرخ خیاتی پیراحن دوخت"

 

اتاق نور چندانی نداشت

مرد لبخندی زیبا زد و دخترک را بوسید

دخترک خندید و همه جا مثل روز روشن شد

پدرش هیچ تعجب نکرد

نقطه سر خط.

"آن مرد میخندد."

مشتری آمد و سفارش‌هایش را برد

مادر خندید و دخترک را بوسید

باز هم اتاق پر نورتر شد

مادر سفره را انداخت

.....

عشق روی دیوارها

عشق توی سفره

عشق روی دستان پدر

عشق توی چشم‌های مادر

عشق در دفتر مشقی کودکانه

عشق همه جا جریان داشت

خانه گرم بود، گرم گرم

.....

روی بام یکی از آن برج‌ها

جوانی خسته و تنها

لحظه لحظه مرگ خویش را می‌شمارد:

... 18،17،16،15

18 طبقه تا آزادی

تا رها شدن از عشق

تا رها شدن از دوری

تا رها شدن از بیکاری

.....

به خیالش می‌کشد عشق را

می‌کشد دختری ...

جوان خسته و تنها

بیکار و بی‌عار

روی سنگفرش آن خیابان رنگارنگ

فرش شد.

.....

دخترک دفترش را گشود:

"آن مرد بد است، آن مرد با خدا ..."

هر چه فکر کرد فایده‌ای نداشت

"دعوایش" را هنوز نخوانده بود!

آن مرد آمد

آن مرد با کلاهی بر سر آمد

دخترک خندید همچون بابا

دخترک پرسید:

"بابایی دعوایش را چطور می‌نویسند؟"

آن مرد اخم کرد

نه!

دعوا بد است، خیلی بد!

دخترک اصلاح کرد:

"آن مرد بد است، آن مرد خدا را دوست نداشت. اما خدا..."

باز هم دخترک خندید.

"آن مرد آمد.

آن مرد، با خدا آمد.

آن مرد، به خدا تعارف کرد.

و خدا سر سفره‌ی آن‌ها نشست."

معلم دفتر را گشود

با تعجب پرسید:

"تعارف؟! من که "عین" را درس نداده‌ام!"

دخترک خندید و کلاس نورانی شد.


تاریخ درج قبلی در وبلاگ: دوشنبه هجدهم شهریور 1387ساعت 8:45

طبقه بندی موضوعی: شعر


  • سید مهدی موسوی
۰۴
بهمن

پرنده

بی خیال از هر چه صیاد بود

پر کشید در اوج آسمان

در اوج یک خیال شیرین

آنجا که هر روز چه در بیداری و چه در خواب می‌دید.

شکارچیان اما

از این همه بی‌باکی گنجشک،

انگشت حیرت به دهان گرفتند و هیچ نگفتند.

دو مرغ عاشق در آسمان خیال اوج می‌گرفتند

هر چند که بی‌بال و پر بودند ...

(سید مهدی موسوی در جمعه شبی بارانی و نمناک)

  • سید مهدی موسوی
۱۱
آذر

عاشق‌های عجول نخوانند...

 

این مطلب مخصوص سالروز ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت زهرا (س) .. یک وقت فکر نکنی ما عاشق شدیم و ... نه بابا ما را چه به عاشقی ... دیروز انجمن اسلامی برنامه‌ای داشت با نام «ازدواج با طعم بادام زمینی»، امروز هم برنامه‌ی جشن سالروز ازدواج، گفتیم ما هم از قافله عقب نمانیم و مطلبی هر چند کوچک از خودمان در وکنیم، حالا یکسری نظر می‌دهند که ای بابا این که عشقی نیست و سیاسیه، یه عده هم حتما به عاشق بودن ما شهادت می‌دهند، هر چه می‌‌خواهد دل تنگت بگو! کو گوش شنوا! بستگی داره شما از چه زاویه‌ای این مطلب را بخوانی، بشینی بخوانی، ایستاده بخوانی، از پشت عینک... بدون عینک... از روی مانیتور LCD یا مانیتور درپیت 14 اینچ صفحه گرد و ... سرت را درد نیاورم ... این مطلب را می‌نوسم واسه‌ی همه‌ی جوون‌هایی که صبر دارند، نه مثل یکی از دوستان دوران دبیرستان ما که به خاطر یه کم عقب و جلو شدن عشق و عاشقی مشکل روانی گرفت و بعد ... این مطلب تقدیم به همه‌ی جوون‌ها ... پیرها ... کودکان ... نونهالان... نمایندگان مجلس ... شهرداران ... رئیس جمهورها ... ننه‌ها ... باباها ... عجب تقدم و تاخری توی اسم‌ها! ولش کن این مطلب برای همه‌ی رفقا ...  برای  اونایی که مثل من صبر کردند....

 

می‌گفتند لوله‌های آب کوچه‌ی ما نشتی دارد، کوچه را کندند، با بیل‌هایی مکانیکی، با صدایی گوش خراش و سهمگین، لوله‌ها سالم بودند، این را از همان روز اول می‌دانستم اما هیچ مهندسی حرف من را باور نکرد، هر چه گفتم آب جمع شده در کوچه از باران دیشب است، هیچ کس حرف من را باور نکرد، کوچه را کندند، اما آنچه لوله‌های آب را سوراخ کرد، بیل‌های مکانیکی بودند و بس. اگر کوچه را آسفالت می‌کردند مشکلی نبود، اما گل و لای پس از هر باران شبانه، رفت و آمد را سخت‌تر می‌کرد، تا اینکه یک روز 40 کارگر با کامیون‌هایی از آسفالت و غلتک‌هایی بزرگ آمدند، کوچه را یک ساعته آسفالت کردند، آن قدر تمیز و صاف که حتی بچه‌های پولدار بالای شهر هم برای اسکیت به کوچه‌ی ما می‌آمدند، به یک روز نکشید که گفتند می‌خواهند سیم‌های برق روی تیر چراغ برق را به زیر زمین بفرستند؛ به خیال خودشان کوچه زیباتر می‌شد، اما نمی‌دانستند که با این کار دیگر هیچ گنجشک و مرغ عشقی به کوچه‌ی ما نخواهد آمد، تا صبح زود ما را از خواب بیدار کند، پرندگانی که در سرمای هولناک زمستان هم با بال‌هایی پف کرده به سراغ ما می‌آمدند و روی سیم‌های برق می‌نشستند. شب‌های کوچه‌ی ما هفته‌ها خاموش و ترسناک بود، باز هم آن 40 کارگر مهربان آمدند و کوچه را آسفالت کردند. باز هم به یک روز نکشید... می‌گفتند فاضلاب خانه‌ها به سفره‌های آب زیرزمینی رسیده و هی بگی نگی خراب کاری‌ها به بار آورده، این بار نه تنها وسط کوچه را کندند، حتی انشعاباتی هم به خانه‌ها کشیدند... چشمتان روز بد نبیند، دیگر برای رفت و آمد باید ... خودتان حدس بزنید وقتی ننه اشرف برای خریدن سبزی قرار بود به سر کوچه برود چه مکافاتی را باید تحمل می‌کرد، بنده‌ی خدا جز ذکر و صلوات چیزی به زبان نمی‌آورد، یا لیلا دختر زهرا خانم، وقتی برای خاله‌بازی به خونه‌ی همسایه می‌رفت لباسش خاکی و کثیف می‌شد، دختر دوست داشتنیِ این لیلا، هنوز به روباه می‌گوید یوباه، زبونش کمی می‌گیرد. این دفعه فکر می‌کنم همه‌ی اهالی منتظر آن 40 نفر بودند، 40 فرشته، می‌گفتند 13 تا از آن فرشته‌ها حالشان خوب نیست، 27 تای دیگر هم دنبال یک شغل دیگر می‌گردند، اما 3 ماه بعد دوباره همان 40 فرشته‌ی مهربان آمدند، همه حالشان خوب بود، خوشحال بودند از اینکه دوباره با هم کار می‌کنند، این بار دیگر از وصله‌کاری آسفالت خبری نبود، کل کوچه را کندند و آسفالت کردند، خدا خیرشان دهد.

  • سید مهدی موسوی
۲۸
آبان

سلام. چند روزی بود که منتظر بودم تا امتحان روز شنبه را بدهم و بیام دوباره توی دنیای مجازی، اولش می خواستم دوباره از این مقاله های یه کم تا قسمتی چرب و چیلی بنویسم، اما حوصله ی اون را نداشتم، تصمیم گرفتم وقتی اومدم مشهد یه مطلب فقط و فقط واسه ی دل خودم بنویسم، گفته بودم که شخصی نمی نویسم اما گفتم همچین شخصی شخصی هم که نیست، بنویسم ضرر نداره.

می خواستم بنویسم بالاخره امام رضا(ع) هم با ما آشتی کرد، اما ننوشته قلم از دستم به زمین افتاد، (منظورم نشریه قلم است)، گفتم آخه امام رئوف که با کسی قهر نمی کنه که بخواهد آشتی کند، این منم که مدتی با امام خودم قهر بودم، قهر که نبودم اما با کارهایی که کردم و می کنم زدم زیر هر چی دوستی و معرفته... آخه به من هم می گن رفیق.... اومدم تا دوباره بگم آقاجون ما مخلصتیم.

الان که دارم این مطلب را می نویسم روبرویم حرم امام رضا(ع) دیده می شود....

دفعه ی قبلی اومدم برای کربلا، این دفعه هر چند زیارت بود اما دوست دارم مثل سفر قبلی این برگه درخواستی را که آوردم، سر دوستی و مرام امضا کنی... خیلی روم زیاده نه! همین طوری میرم همیشه سر اصل مطلب. نه مقدمه ای نه .... ولش .... آره با کارنامه ای که دارم و با بیلان کاری که خدمت شما دادم جای هیچ تاملی نیست، من که بودم سر این بنده ی خطاکار را همین جا سر می بریدم، ما نمک دون خوردیم و نمک شکستیم، یا برعکسش، ای بابا بازم قلم از دستم افتاد (این دفعه نشریه قلم نبود خود قلم بود، حالا چه فرقی می کنه... کیبورد یا همون صفحه کلید خودمون....

ای بابا چقدر روده درازی می کنم... توی این سفر شروع کردم کتاب "طوفان دیگری در راه است" را بخوانم، این را گفتم جواب بعضی ها که فکر می کردند من این وبلاگ را بعد از خوندن اون کتاب ساختم... نه بابا ما خودمون طوفان دیده و آواره ی طوفانیم.... اما طوفانی نیستیم... آرام آرام در دل کویر...

اصلا یادم رفت می خواستم چی بگم ... ولش کن مایه ی کافینتمون زیاد میشه ... ای بابا بعد از این همه نوشتن تازه حرف "پ" را از روی این صفحه کلید عجیب و غریب پیدا کردم. پس یه چند تایی بنویسم تلافی ننوشتن ...

آقاجون من خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی پرروام.

بر می گردم ... خیلی خیلی زود. با یه مطلب چالش برانگیز ... عنوانش را می گم که منتظر بمونید ...

"دونستن مسئولیت میاره" در مورد این که چرا گاهی توی تشکل ها کار روی زمین می مونه .... بیشتر از این توضیح نمی دم که قضیه لو نره ....

یا علی مدد

  • سید مهدی موسوی
۱۹
مهر
سلام. به دلیل مشغله کاری و درسی زیاد مدتی نمی توانم مطلبی بنویسم. اما به زودی با مقاله ای جدید در مورد ناتوی فرهنگی، یک پیاله سیرابی 3 و 4 و شاید چند شعر جدید برخواهم گشت. منتظر نظرات شما دوستان عزیز هستم. پس تا اطلاع ثانوی این وبلاگ
 
تعطیل است!

یا علی مدد
  • سید مهدی موسوی