کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات دوزاری» ثبت شده است

۱۴
فروردين

دوختن کت برای دکمه‏ی پیدا شده

اپیزود اول:

آقا رضا عاشق انتخاب تیترهای جذاب و گاهی هم عجیب و غریب برای مطالبش هست و این انتخاب تیتر گاهی ساعت‌ها وقتش را می‌گیرد. البته همیشه هم تیتر مناسبی انتخاب نمی‌کند. یعنی خودمانی بگویم: گاهی اوقات پیدا کردن ارتباط معنایی بین تیتر و متن او چندان کار ساده‌ای نیست! و گاهی تیتر بسیار فراتر از انتظارات ما از آن نوشته است و پس از خواندن نوشته احساس یک «فریب‌خورده» را داریم. عجیب نیست اگر کسی تصور کند رضا برای تیترهایی که به ذهنش می‌رسد، یادداشت می‌نویسد.

اپیزود دوم:

اگر انتخاب تیتر رضا برای شما خنده‌دار است پس حتماً کارهای افشین مضحک است. افشین مدت‌هاست که درگیر نوشتن یک فیلمنامه است. ولی تا به حال حتی یک خط هم ننوشته است. البته شاید این ننوشتن به خاطر گرفتاری‌های دیگر اوست اما چیزی که باعث شده پای افشین بیچاره را به این یادداشت بکشانم، فکر و خیال‌های اوست.

گاهی وقت‌ها برایم تعریف می‌کند: «فکرش را بکن مثلاً فیلم من 10 میلیارد فروش داشته باشه، توی جشنواره هم کلی سیمرغ بگیره، حتی جشنواره‌های خارجی هم...» بعد یک قیافه حق به جانبی به خودش می‌گیرد و می‌گوید: «البته من کلی فکر کردم‌ها، فیلمنامه من هم دینی هست هم انقلابی. این جایزه‌ها هم خب بالاخره به هر فیلم خوبی می‌دهند دیگر». می‌گویم: «دفعه‌ی قبل که ازت پرسیدم هنوز خط اصلی داستان را ننوشته بودی، الان چطور؟ می‌تونی داستان این فیلم را برام تعریف کنی؟» کمی دست‌پاچه می‌شود و می‌گوید: «هنوز که چیزی روی کاغذ نیاورده‌ام اما یک کلیتی توی ذهنم در مورد اول و آخر داستان دارم. یک خارجی بعد از آشناشدن با یک ایرانی مسلمان می‌شود».

همیشه همین‌طور است. بیشتر از این نمی‌تواند از داستانش تعریف کند. گفتم که مدت‌هاست درگیر این فیلمنامه شده است!

اپیزود سوم:

یکی از فیلم‌های بخش خارج از مسابقه سی و یکمین جشنواره فیلم فجر «از تهران تا بهشت» بود. فیلم بی سر و ته و بدون داستانی که فقط و فقط برای یک میزانسن تخیلی نویسنده و کارگردان ساخته شده بود.

یک سوزنبان قطار در یک ایستگاه متروک، یک تکه ریل مثلاً به طول 20 متر، فضاسازی کویرِ شبیه فیلم‌های وسترن و بعد هم چسباندن یک داستان به این تصاویر. عکس‌هایی هم که قبل از اکران فیلم در رسانه‌ها منتشر شده بود از همین ایستگاه متروک و متاسفانه بیان دلیل ساخت یک فیلم برای نمایش یک میزانسن مثلاً جالب! بود.

اپیزود چهارم:

اصغر سیرابی ـ صاحب کله‌پزی ته بازارچه ـ می‌گفت: «این‌قدر به این جوون‌ها گیر نده بابا. منم وقتی جوون بودم و تازه این کله‌پزی را راه انداخته بودم، همیشه با خودم فکر می‌کردم که اگه بتونم سالی یه شعبه کله‌پزی جدید باز کنم، تا چند سال دیگه سیراب شیردون شهر دست منه. می‌تونم روی در مغازه‌ها هم بزنم «کله‌پزی‌های زنجیره‌ای اصغر سیرابی» مثلاً «شعبه‌ی 21»!. این را که گفت زد زیر خنده و به شاگردش گفت: «پسر! یه زبون بذار کنار برا رضا مگزی». گفتم: «کاری هم کردی برای اینکه یه مغازه جدید بزنی؟» این را که گفتم، سرش را آورد جلو و گفت: «20 ساله که منتظرم یه جایزه‌ای، چیزی، از بانک به اسمم دربیاد تا بتونم شروع کنم...»

اپیزود پنجم:

سمیه خانم ـ زن اصغر آقای سیرابی فروش ـ می‌گفت: «15 سال پیش توی خرت و پرت‌های ته انبار یه دکمه خیلی قشنگ پیدا کردم. گفتم دو ماه دیگه که سالگرد ازدواجمون هست، اگه بتونم یه کت قشنگ برای اصغرآقا بدوزم عالی میشه. کت را دو هفته‌ای دوختم اما هرچی گشتم نتونستم توی بازار دو تا دکمه مثل این دکمه پیدا کنم». گفتم: «خب؟!» گفت: «خب نداره. دکمه را کندم انداختم سطل آشغال!»

 

  • سید مهدی موسوی
۲۱
اسفند

زبان درازی پول بی زبان!

امان از نوشته‌های سفارشی، امان از رودربایستی، امان از کارفرمایان بی تخصص، امان از فضای رسانه‌ای کثیف، امان از نویسنده‌های پول پرست! امان از چی‌چی نیوزها و پایگاه‌های خبری وبلاگی!

قدیم‌ها (زمان جوانی‌ام) که حوصله بیشتری برای سر و کله زدن با سردبیران سایت‌ها و مجلات و روزنامه‌ها داشتم، معمولاً مطالب اختصاصی بیشتری می‌نوشتم. واقعاً هم حوصله می‌خواهد وقتی که مثلاً تماس می‌گیرند که نوشته‌ی شما 800 کلمه است، شما 100 کلمه کم (یا زیاد) کن. حالا این کم و زیاد کردن مطلب را می‌شد کاری کرد اما مثلاً تماس بگیرند که مطلب خیلی خوبی نوشتید و فلان و بهمان ولی یک جورهایی اگر داغش کنید بهتر است. و البته منظورشان این باشد که فحش قضیه کم است!

بگذریم. این وسط کسانی را می‌شناسم که کارشان نوشتن کتاب و مقاله و یادداشت سفارشی برای مراکزی هست که با آنها کار می‌کنند. شاید اول کار از این دخالت کارفرما در نوشته‌ها شاکی بشوند یا حتی چیزهایی بنویسند که خودشان به آن اعتقاد ندارند! اما به مرور زمان دقیقاً در مسیری حرکت می‌کنند که آن مرکز می‌رود. بعد شروع می‌کنند به دفاع کردن از مطالبشان و کم‌کم کارشان به دفاع بی قید و شرط از آن مجموعه هم می‌کشد. چرا؟! جواب ساده است. پول! خدا کند که پولِ حرام نباشد، چون همان پول حلال هم گاهی مسیر را عوض می‌کند.

چقدر بابابزرگانه صحبت کردم. من را چه به این حرف‌ها. همین جا اعتراف بکنم که گاهی مطالبی نوشته‌ام که بعداً پشیمان شده‌ام. مثلاً نقد فیلمی نوشته‌ام و بعداً پشیمان شده‌ام که چرا نکات منفی این فیلم را در نوشته‌ی خودم نیاورده‌ام. آیا این نیاوردن نکات منفی واقعاً کمک به فیلمساز است؟ اینکه کسی را نقد نکنیم که خدای نکرده در فروش فیلمش مشکلی پیش نیاید کار صحیحی است؟ یادم هست دوستی در زمان برگزاری جشنواره می‌گفت: «زیباتر از زندگی فیلمی است که دوست ندارم نقدش کنم... چون سوژه‌ی فیلم رو دوست دارم». سوال این جاست که آیا نقد کردن کار بدی است؟

فکر نکنید از تیتر اصلی نوشته دور شدیم. مشکل دقیقاً از همین جاها شروع می‌شود. فرض کنید مدیرمسئول یا سردبیری احساس کند که اگر مثلاً یک نقد منصفانه از فیلم «رسوایی» بنویسد، به فروش فیلم ضربه خواهد زد، پس چه می‌کند؟ متنی حماسی و احساسی از خوبی‌های «رسوایی» می‌نویسد و دوستان را هم به دیدن آن فیلم تشویق می‌کند. یا مسعود دهنمکی عزیز که از این هم بدتر؛ وقتی انتقاد کوچکی از فیلمش بکنی سرت را به باد داده‌ای... آیا ما از نقد می‌ترسیم؟ آیا از فضای گفت‌وگوی عاقلانه می‌ترسیم؟

در جشنواره‌ی امسال عاشق مرام و معرفت دو نفر از کارگردانان شدم. یکی «هادی مقدم‌دوست» که مفصل در مورد فیلم با او صحبت کردم و حتی ذره‌ای از انتقادات ناراحت نشد و به بخشی از شبهات ذهنی من در مورد کارش محترمانه پاسخ داد و در آخر هم با خنده از هم خداحافظی کردیم و دیگری «بهروز شعیبی» عزیز که اول از فیلم «دهلیز»ش بسیار خوشحال شدم و دوم از مرام و محبتش. عاشق کسانی هستم که از نقد نمی‌ترسند.

«خاطرات یک نویسنده‌ی دوزاری» را می‌نویسم تا یادم بماند که خدای نکرده وقتی به حرفی اعتقادی ندارم، آن را ننویسم. حالا چه با فشار پول بی‌زبان چه در رودربایستی دوستان. و جمله‌ی آخر اینکه مدیر عزیز! وقتی که کسی اعتقادی به چیزی ندارد، کارش دلی نیست؛ کارش هم وقتی دلی نباشد، تأثیرگذار نیست. مثالش هم برخی از مدیران تولید تلویزیون که از روی اجبار شبکه برنامه‌ای را تولید می‌کنند که ذره‌ای به آن اعتقاد ندارند. سربسته گفتم...

 

  • سید مهدی موسوی
۱۹
اسفند

نفله کردن ارزش‌ها به بهانه‌ی کار ارزشی

یک ماهی هست که ذهنم درگیر نوشتن یک رمان جنایی ـ پلیسی با درون‌مایه‌ای از دلهره و وحشت هست، (اصلاً چی گفتم!) اما مقدمات این نوشتن که یکی وقت کافی و دیگری تمرکز روی این موضوع هست را ندارم. البته به نظرم چندان هم بد نیست. گذشته از اینکه همیشه عاشق خلق یک اثر (فیلمنامه یا داستان) ترسناک بوده‌ام همین کلنجار رفتن با این موضوع باعث شده تا به مفاهیم دیگری هم فکر کنم.

5 ماه پیش سعی کردم شروع یک درام خانوادگی را به یک داستان ترسناک تبدیل کنم، داستان نهایی ملغمه‌ای از عشق، نفرت، ترس و... شده بود آن هم به چند دلیل واضح: 1) سعی کردم داستان کوتاه بنویسم اما خرده روایت‌هایی را وارد داستان کرده بودم که هر کدام پتانسیل تبدیل‌شدن به یک داستان 100 صفحه‌ای را داشتند. 2) اپیزودیک بودن داستان در کنار سیر خطی آن بر وصله پینه بودن داستان اصلی گواهی می‌دادند. 3) وقتی تخصصی در نوشتن داستان عاشقانه ندارم چه اصراری به نوشتن آن دارم؟ آن هم با فرض کار بر روی ادبیات گوتیک!

این مقدمه را داشته باشید تا به سراغ موضوع دیگری هم برویم. نوشتن یک داستان ترسناک، عاشقانه، جنایی، کمدی و... چه کمکی به اهداف متعالی ما می‌کند؟ (البته اگر هدف متعالی هم داشته باشیم!). به زبان ساده‌تری بگویم.

فرض کنید من یک شیعه ساکن ایران هستم. همین شیعه بودن یعنی هم اعتقاد به توحید و امامت و معاد و... دارم و هم برای دفاع از ارزش‌های انقلاب اسلامی ایران تلاش می‌کنم. (یعنی این یکی دو جمله آنقدر پیش‌فرض برای شرح و توضیح دارد که...). خُب! فیلم یا داستان ترسناک من قرار است در مسیر کدام یک از ارزش‌های من گام بردارد؟

این مقدمه‌ی دوم را هم داشته باشید تا مقدمه‌ی سوم را بگویم. در کنار آثار ضعیف، متوسط و قوی جشنواره سی و یکم، فیلمی با نام «گام‌های شیدایی» که نام قبلی آن «غریبه» بود به نمایش درآمد. داستان فیلم هم از این قرار است که یک سرباز زن آمریکایی که البته کار فیلمبرداری و مستندسازی انجام می‌دهد، در مورد عقاید شیعه کنجکاو می‌شود و بعد از یکسری اتفاقات داستانی با خانواده‌ای که پیاده به سمت کربلا می‌روند همراه می‌شود و...

می‌گویید: به به! آفرین! چه ایده خوبی، چه فیلم ارزشی و... اتوبوس اتوبوس آدم ببریم سینما، به کارگردانش جایزه بدهیم (مثل جایزه ققنوس!)، تبلیغ کنیم و... دقیقاً یک اشتباه بزرگ! «گام‌های شیدایی» اثری مضحک! در داستان، دیالوگ، تصویربرداری، انتخاب بازیگران، دوبله و... است. سازندگان اثر به آدم‌هایی مثل من فحش می‌دهند که شما به دیالوگ مستقیم می‌گویید دیالوگ شعاری! و... اصلاً سرباز آمریکایی که قرار است با حجاب کامل! بازی کند چرا باید یک بازیگر خارجی باشد؟ آن هم مثلاً در کنار جمشید هاشم‌پور و...

به هیچ وجه قصدم تخریب یک محتوای ارزشمند نیست اما وقتی یک میلیارد بودجه این فیلم صرف ساخت یک اثر خنده‌دار پر از اشکالات سینمایی شده است ما باید چه بگوییم؟! بگذارید متهم به مستغرق‌شدن در فرم بشوم... کسی خصومتی با سازندگان این اثر و موسسه شهید آوینی و آقای قهرمانی ندارد، سر موقع هم به سراغ همه‌ی فیلم‌های جشنواره خواهیم رفت.

سه مقدمه کوتاه برای آنکه یک چیز بگویم؛ برای آنکه یک محتوای ارزشمند اسلامی و انقلابی را به فیلم یا داستان تبدیل کنیم باید یک فیلم بسازیم و یک داستان بنویسیم! با تغییر جلد و عنوان، فیلم و داستان ساخته نمی‌شود. با اضافه کردن پسوند اسلامی به هر چیز، اسلامی‌سازی انجام نمی‌شود و...

***

این پاراگراف را به دقت بخوانید:

«شعر در کشور ما خوب پیش رفته؛ منتها یک نکته‌ى اساسى وجود دارد؛ شعر باید در خدمت ارزشها باشد. من انکار نمیکنم که شعر آئینه‌ى احساس شاعر است و شاعر حق دارد احساس خود را، احساس شاعرانه‌ى خود را، درک شاعرانه‌ى خود را در قالب اشعارى که قریحه‌ى سرودن آن را خدا به او داده، بریزد و ارائه کند - این را من کاملاً قبول دارم - منتها شعر به عنوان یک هنر والا، یک هنر برتر، به عنوان یک نعمت بزرگ الهى، یک مسئولیتى دارد؛ وظیفه‌اى هم دارد. غیر از بیان احساسات، شعر مسئولیتى هم دارد. به نظر من آن مسئولیت عبارت است از اینکه باید در خدمت دین و انقلاب و اخلاق و معرفت باشد. اگر چنانچه شعر این مسئولیت را انجام داد، حق تحقق پیدا کرده است؛ یعنى کارى بحق انجام گرفته، کارى عادلانه صورت گرفته. باید شعراى ما بروند در این جهت مضمون‌آفرینى کنند، تلاش کنند، جوششهاى ذوق و درون خودشان را به این سمت بکشانند. البته امروز و بخصوص در این محفل ما خوشبختانه از این چیزها کم نیست؛ لیکن من اصرار دارم که در مجموعه‌ى حرکت شعرى کشور، انسان این را محسوس‌تر مشاهده کند.» (بیانات رهبر معظم انقلاب در دیدار شاعران ـ 15 رمضان 1391)

***

شاید یک حس درونی باشد. چون با اینکه از چیزهایی مثل روح و جن و... می‌ترسم اما باز هم عاشق دیدن این‌جور فیلم‌ها یا خواندن داستان‌های ترسناک هستم. حتی چند ماه پیش هم که ایده‌ی داستان ترسناکم را مرور می‌کردم، ناخودآگاه کمی ترسیدم. خنده‌دار است رفتن به سراغ چیزی که باید از آن فرار کرد. دوست دارم در لایه‌های پنهان این داستان ترسناک یک نقد اجتماعی منصفانه داشته باشم. واقعاً معتقدم که فیلم ترسناک و جنایی هم می‌تواند در خدمت اسلام و انقلاب باشد.

 

  • سید مهدی موسوی
۱۴
دی
ترسناک‌ترین کارهای یک نویسنده

چند ماه پیش با یکی از دوستانم که مدتی بود برای چاپ داستانش به دنبال یک ناشر خوب می‌گشت، برخورد کردم. داستانش را چند باری خواندم. نکته‌ی جالبی که در این داستان به نظرم رسید، توصیفاتی بود که او در مورد یک دختر دانشجو در داستان انجام داده بود. در طول داستان همه‌ی توصیفات شخصیت‌ها یک طرف، این توصیف بسیار دقیق و جزئی! از یک دختر در طرف دیگر. این مسئله در ذهن من باقی مانده بود تا این اواخر که مجبور شدم در برخی از داستان‌هایم شخصیت‌های زن را توصیف کنم. شاید برای شما خنده‌دار باشد اما وقتی که استاد سر کلاس داستانی را خواندند که از زبان یک مرد و در توصیفات رفتارهای همسرش بود به نظرم رسید یکی از ترسناک‌ترین کارهای یک نویسنده‌ی مرد، توصیف یک زن است یا شاید هم برعکس (نمی‌دانم). تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...

دومین کار ترسناک یک نویسنده یک دغدغه‌ی بسیار کلی است. اگر اثر ما به عنوان یک فیلم، داستان، شعر و یا هر چیز دیگری تأثیری منفی بر ملیون‌ها انسان یا حتی در نگاهی بسیار کمتر و کوچکتر بر چند نفر محدود داشته باشد، تکلیف ما چیست؟ به زبان ساده‌تری بیان کنم. اگر داستان ما القا کننده‌ی یک شبهه‌ی فکری باشد یا یأس و ناامیدی را در ذهن بیننده و خواننده و شنونده ایجاد کند، آیا نویسنده در اینجا پاسخ‌گوی تغییر نادرست رفتار آن فرد هست؟ یک مثال می‌زنم: برای فردی مثل شیخ عباس قمی صاحب مفاتیح الجنان تا سال‌های سال به واسطه‌ی کتابی که جمع‌آوری کرده است، ثواب و اجر اخروی می‌نویسند. و برعکس این موضوع هم وجود دارد که برای فردی که تفکری التقاطی ایجاد کرده است تا قیام قیامت که این تفکر ترویج گردد، بر عذاب او افزوده می‌شود.

***

همیشه از اینکه آخر داستانم تلخ و بد باشد می‌ترسم و از یک طرف هم نمی‌خواهم مثل فیلم‌ها و سریال‌های سبک تلویزیونی در آخرین قسمت همه به هم برسند و مجردی باقی نماند! همیشه این سوال در ذهنم باقی مانده است که بالاخره چند درصد از مخاطبان یک اثر دوست دارند آخر داستان به این گل و بلبلی تمام بشود؟ از این سوال که بگذریم باز هم کارهای ترسناک دیگری وجود دارند که یک نویسنده بخواهد به آنها فکر کند. به نظر شما این کارهای ترسناک چیست؟


  • سید مهدی موسوی
۱۱
دی

دیالوگ و شخصیت

استاد می‌گوید دیالوگ‌ها باید به شخصیت داستان بیاید. حتی کارهایی که انجام می‌دهد.

یک معنی این جمله به زبان خودمانی می‌شود: اگر بتوان جای کاراکترهای زن و مرد داستان را عوض کرد یعنی اگر داستان ما در مورد دو پسر دانشجو به اسم ساسان و فرهاد است و ما با یک Replace ساده جای این دو اسم را با سارا و شقایق عوض کنیم و داستان هم هیچ تغییری نکند، باید این داستان را بدهیم به اصغرآقای سیرابی فروش که شیشه‌های مغازه‌اش را با آن پاک کند!

سوال اینجاست که چه موقع این مشکل به‌وجود می‌آید؟ به دو مورد اشاره می‌کنم: یکی دیالوگ‌ها و یکی هم رفتارهای انسانی در داستان. یعنی نه تنها مجموع دیالوگ‌های یک زن باید زنانه باشد بلکه نباید جمله‌ای هم بگوید که از یک زن بعید باشد یا مثلاً رفتار او را مردانه نشان دهد. این توضیح تا جایی صحیح است که دیالوگ‌های مردانه‌ی یک زن تعریف درستی در داستان نشده باشد. یعنی اگر شخصیت زن در داستان ما رفتارهای مردانه دارد باید علت‌های آن به‌خوبی روشن شود. مثلاً راننده باشد. در یک محیط لات و لوتی بزرگ شده باشد. دیالوگ‌ها مربوط به شغلش باشد و... حتی می‌تواند مثل شخصیت ترنس سکشوال موجود در فیلم «آینه‌های روبرو» (که توصیه می‌کنم حتماً آن را ببینید) رفتارهای مردانه هم داشته باشد.

***

ـ داشتم فکر می‌کردم دیالوگ مردونه چیه؟ مثلاً لوس نیست. شاید فحش‌های ناجور و خاک بر سری هم توی داستان بدهد. حالا یه سوالی: اگه بگه دوستت دارم خیلی ضایع است؟ یا گریه کنه؟ شاید...

دیشب استاد می‌گفت وقتی زندگی آدم خیلی خیلی با داستان گره بخورد خودش هم جزوی از داستان‌هایش می‌شود. البته من همچین برداشتی از صحبت‌هایشان کردم. صحبت‌هایی که در مورد زیاد داستان خواندن و زیاد داستان نوشتن و تغییر نگاه ما به آدم‌ها بود. خیلی برایم جالب بود که وقتی زیاد درگیر شخصیت‌پردازی می‌شویم، نگاه ما هم به آدم‌های اطرافمان تغییر می‌کند یعنی تمام رفتارها و دیالوگ‌هایشان را تحلیل می‌کنیم و...

ـ خدا به دادمون برسه. ان شاء الله که فضول نشیم توی زندگی مردم... البته فضول هم بشیم می‌گیم داریم تحلیل جامعه‌شناسانه از رفتار انسان‌ها می کنیم. (:


بعدنوشت:

تمامی مطالب «خاطرات یک نویسنده ی دوزاری» را می توانید با کلیدواژه «خاطرات دوزاری» دنبال کنید.

  • سید مهدی موسوی
۱۰
دی

حرف‌زدن نویسنده با خودش

جلسه‌ی سوم استاد از همه خواست که چند پاراگراف اولیه از داستانشان را بنویسند و برایش ایمیل کنند. جلسه‌ی بعد استاد امر کرد چند پاراگرافی که نوشتم را بخوانم. جدا از اینکه به خط به خط و کلمه به کلمه‌ی آن ایراد وارد کرد و سر کلاس جلوی مذکر و مونث! سرخ و سفیدمان کرد (که در خاطرات بعدی به آن اشاره می‌کنم)، به نظرم ایراد عجیبی به اولین دیالوگ داستانم گرفت.

با اینکه استاد می‌دانست مخاطب دیالوگ چه کسی است اما گفت: «این دیالوگ را به چه کسی گفت؟» گفتم: «با خودش حرف می‌زنه». استاد نگاهی به حاضران در کلاس انداخت و گفت: «من که فکر نمی‌کنم یه نفر این‌جوری با خودش حرف بزنه. نه؟ شما شده این حرف‌ها را با خودتون زمزمه کنید؟»

ناگفته نماند وقتی که ایرادات استاد نسبت به نوشته‌ام را دیدم، فهمیدم واقعاً دچار توهم شده بودم و فکر می کردم که داستان‌هایم چقدر جذاب و قوی هستند. خدایا به اطرافیانمان بیاموز که ما را درست نقد کنند و به آنها که از تعریف دوستان متوهم شدند و فتنه آفریدند هم عقلی عنایت فرما!

***

درست یادم نمی‌آید از چه زمانی توی تنهایی با خودم حرف می‌زنم. اما دیروز که از خانه به محل کارم می‌رفتم، توی راه با خودم حرف می‌زدم. یعنی به جای اینکه فکرهایم در ذهنم باشد، آنها را به زبان می‌آوردم. خنده‌ام گرفت. گفتم: «در داستانی با زاویه دید دانای کل نمایشی، برای اینکه چیزی از فکر شخصیت داستان را بفهمیم باید دیالوگ‌هایی را از زبان شخصیت بیان کنیم. خب پس من باید ثابت کنم که امکان اینکه شخصیت داستانی من همچین دیالوگ‌هایی با خودش بگوید هم وجود دارد.»

ـ نویسندگی چه کار عجیب و غریبی هست. برای همینه که بعضی از نویسنده‌ها خل و چل می‌شن؟ شایدم من اول خل و چل بشم، بعد نویسنده...


بعدنوشت:

تمامی مطالب «خاطرات یک نویسنده ی دوزاری» را می توانید با کلیدواژه «خاطرات دوزاری» دنبال کنید.

  • سید مهدی موسوی
۰۹
دی

توضیحات نگارنده:

خیلی از داستان‌هایی که در ذهنم می‌ساختمشان هیچ وقت روی کاغذ نیامدند؛ برای همین هم هست که درست یادم نمی‌آید اولین داستانی که گفتم و نوشتم کی بود. این داستان نوشتن‌های دست و پا شکسته‌ی ما ادامه داشت تا اینکه چند ماه پیش به سفارش دوست عزیزی، در کلاس‌های حوزه‌ی هنری ثبت نام کردم تا دستی به سر و روی داستان‌هایم بکشم.

در طول این چند ماه، به این گفته‌ی رضا امیرخانی که «با کلاس رفتن، کسی داستان‌نویس نمی‌شود» واقعاً ایمان پیدا کردم. غیر از 3 ـ 4 نفری که در کلاس داستان می‌نویسند، بقیه یا از وسط دوره نیامدند یا فقط مستمع هستند. بگذریم. چند شب پیش خوابی دیدم که ایده‌ی نوشتن «خاطرات یک نویسنده‌ی دوزاری» از همان جا پدید آمد. با کسب اجازه از استاد عزیزم آقای «رضا جوان»، این یادداشت‌ها را که مروری بر آموزش‌های داستان‌نویسی است در این وبلاگ منتشر می‌کنم. امیدوارم برای علاقمندان به داستان‌نویسی مفید باشد. اولین یادداشت ـ که کمی هم طولانی شده است ـ مربوط به همان خواب کذایی است که سه شب پیش دیده بودم. (مردم خواب می‌بینند، ما هم خواب می‌بینیم. زندگی‌مان شده است داستان).

1.

خواب سمساری:

کرکره‌ی مغازه را که بالا کشیدم تازه متوجه شدم که همه‌ی مغازه‌های اطراف تعطیل هستند و تنها مغازه‌ی باز توی خیابان ولیعصر تهران من هستم. احتمالاً یک روز تعطیل بود و دلهره‌ای هم که به دلم افتاده بود به خاطر تاریک بودن هوا و خلوت بودن اطراف بود. با دیدن داخل مغازه سریع جرقه‌ی نوشتن یک داستان به ذهنم رسید. با خودم گفتم: «خیلی خوبه آدم از شغل خودش ایده بگیره برای نوشتن. خب توی این مغازه چی داریم؟». نگاهی به مغازه‌ی کوچک و قدیمی خودم که لامپ زرد کم‌نوری آن را روشن کرده بود انداختم: «مغازه سمساری یعنی اینقدر به هم ریخته باید باشد؟» اولین کاری که کردم در یخچال وسط مغازه را باز کردم. با اینکه چیزی داخل یخچال نبود، بوی سبزی سرخ کرده‌ی یک سال مانده تمام فضای مغازه را پر کرد.

کشوی زیر جایخی را که کشیدم شلپ شلپ آب داخل آن کف مغازه ریخت. «آخه کدوم آدم بی‌شعوری یخچال کثیف را برای فروش میاره؟» فحشم در آن سوت و کوری خیابان فقط درد و دلی با خودم بود و با صاحب‌کار بی‌فکرم که همین‌طوری یخچال را تحویل گرفته بود. یاد حرف استاد افتادم که اگر فضای داستان شکل نگیرد، داستان جذابیت خودش را ندارد. یعنی یک جورهایی بی‌روح است. «خیلی خوب است که برای توصیف همچین مغازه‌ای دست آدم آن‌قدر باز باشد. یخچال بد بویِ کثیفِ پر از آب! خب برای توصیف یک یخچال کافی است؟ فکر نمی‌کنم.» در یخچال را بستم. با خودم فکر کردم خب خواننده‌ی این داستان با این توصیف چه تصوری از یخچال خواهد داشت؟ یاد دوران دانشگاه افتادم. همیشه آخر ترم که می‌شد همه‌ی بچه‌ها رخت‌خواب‌ها، یخچال و هر چه که داشتند را داخل حسینیه‌ی وسط خوابگاه می‌گذاشتند. ما که همیشه‌ی خدا جزو کسانی بودیم که به زور قطع کردن آب و گاز از خوابگاه بیرونمان می‌کردند، همیشه شانس این را داشتیم که یک جای خوب و قابل دسترسی پیدا کنیم که اول سال هم که هنوز دانشگاه باز نشده است و ما زندگی‌مان را بار کرده‌ایم و آمده‌ایم خوابگاه، جزو اولین نفرها باشیم و بدون بیل و کلنگ و حفاری تپه‌ی بوجود آمده از رخت‌خواب‌ها و وسایل نوک تیز! و قابلمه‌ی مردم، بقچه‌ی خودمان را برداریم و برویم.

یکی از همان سال‌ها که می‌خواستم وسایلم را داخل حسینیه بگذارم با یکی از همین یخچال‌ها روبه‌رو شدم. یخ‌ها آب شده بودند و تشک و پتوهای کنار یخچال همه خیس بودند. یخچالی که توی ذهن من بود، یخچال کوتاه سبز رنگی بود که همان توصیف «یخچال بد بویِ کثیفِ پر از آب!» در ذهن من می‌سازد. اما آیا خواننده‌ی من هم همین تصور را دارد؟ اصلاً چرا باید همچین تصوری داشته باشد؟ مگر من مجبورم چنین یخچالی را برایش توصیف کنم؟ اصلاً «پر از آب» یعنی چه؟ نگاه دیگری به مغازه انداختم و گفتم: «خب معلوم است که باید یخچال خودم را درست توصیف کنم. مثلاً من سمساری دارم. اگه درست و حسابی وسایل اینجا را توصیف نکنم عمق فاجعه‌ی یک سمساری درب و داغون و کثیف که مشتری از در تو نیامده فراری می‌شود را چطور خواننده‌ی داستان من درک کند؟» در این گیر و دار بودم که دو نفر وارد مغازه شدند. از سلام و علیک گرمی که کردند و گفتند: «می‌خواستی مغازه را مرتب کنی؟ ما کمکت می‌کنیم.»، احساس کردم حتماً دوستی، آشنایی، چیزی هستند که می‌خواهند کمک کنند. پس نیازی نیست که در داستانم خاطره‌ی دوست‌شدنمان را هم تعریف کنم. چون قرار است داستانی در مورد یک «سمساری» بنویسم نه در مورد دوستان خودم.

از خواب سمساری بیشتر از این چیزی در خاطرم نمانده است. منتظر بخش بعدی خاطرات باشید.

  • سید مهدی موسوی