شهرت با نون اضافه
در بررسی مفهوم شهرت و حس شهرتطلبی در انسانها، به واژهای چون رسانه خواهیم رسید. شاید بهتر باشد بگوییم تا وقتی که رسانهای نباشد عملاً مفهوم شهرت شکل نخواهد گرفت و البته این «رسانه» مفهومی بسیار عمیق دارد.
اینکه حس شهرتطلبی در انسانها مذموم و یا پسندیده میباشد و یا اینکه چرا در همهی افراد به یک اندازه و با یک سازوکار خاص ظهور پیدا نمیکند در این یادداشت کوتاه نمیگنجد. نگارنده با هدف تحلیل انگیزه صاحبان رسانهها در طول تاریخ برای به شهرترساندن افراد و تاثیری که این شهرت بر زندگی انسانهای مشهور داشته است، به سراغ برخی از چهرههای دوران معاصر رفته است.
تاریخ چه میگوید
در طول تاریخ همواره در حوزههای گوناگون علمی، فرهنگی، اجتماعی و... افراد خاصی به اصطلاح «چهره»ی زمانه خودشان شدند و نام آنها ـ چه به عنوان آدم خوب و چه به عنوان آدم بد ـ در تاریخ ثبت شد. بر کسی پوشیده نیست که در حوزههای علمی، امکان چهرهسازیهای دروغ یا وجود ندارد و یا بسیار نادر اتفاق میافتد.
این موضوع وقتی قابل اثبات خواهد بود که بدانیم رسانهای که وظیفه آن معرفی این چهرههای علمی و اندیشههای آنان میباشد، نشریات علمی معتبری هستند که هیچگاه سابقه علمی و کاری خود را مخدوش نمیکنند. اما آیا در حوزههای فرهنگی، اجتماعی و هنری هم میتوان به این صراحت صحبت کرد؟ چرا زمانی که یک هنرمند به عنوان چهره سال انتخاب میشود، این انتخاب میتواند صددرصد با استفاده از مفهومی عامیانه به نام «پارتی بازی» باشد؟
جواب این سؤالات بسیار ساده است. زمانی که ابزاری به نام «سلیقه» مطرح میشود، این چهرهها میتوانند بدون هیچ مشکلی بزرگ و بزرگتر شوند؛ چون میتوانند سلیقه تحمیل شدهی یک نخبه و یا یک چهرهی شاخص دیگر به توده مردم باشند. گراهام هوف، نویسندهی کتاب گفتاری درباره نقد اشاره بسیار خوبی به معروف شدن نویسندگان در طول تاریخ دارد:
«امروزه امپریالیسم فرهنگی و تمایلات تجارتی صرف، سعی در ایجاد اینگونه قضاوتها دارند. اگر پروفسور فولبرایتهای زیادی به همین نحو به اطراف و اکناف جهان سفر کنند و به همهی دنیا اعلام کنند که ناتالی هاثورن به خوبی داستایوسکی است، و اگر شما جراید متعددی چاپ کنید و در آنها بگویید که سال بلو یک رماننویس بزرگ است، بسیاری از مردم باور خواهند کرد. امروزه رماننویسان بزرگ، مانند نقاشان بزرگ، بهوسیله تبلیغات و بازاریابی خلق میشوند. در آینده برای اعتماد به توافق عامِ نوعِ بشر ـ نسبت به گذشته ـ ایمان بیشتری لازم است.» (گفتاری درباره نقد، ترجمهی نسرین پروینی، انتشارات امیرکبیر، چاپ اول، 1365، ص 177)
اگر بخواهیم کاملاً بیطرفانه و موشکافانه، علت شهرت برخی از نویسندگان مطرح دوران معاصر و یا بازیگران سینما را تحلیل و بررسی کنیم، به نتایج جالبی خواهیم رسید. همهی ما با نویسندهای چون صادق هدایت آشنا هستیم و شاید نوشتهای از او نیز خوانده باشیم. نکتهی مورد بحث ما اینجاست که چطور رسانههای بیگانه و بعد از آن! رسانههای داخل کشور سبب شهرت یک شبهی او شدند؟ آیا واقعاً صادق هدایت بزرگترین نویسندهی آن زمان بود؟
م.ف.فرزانه دوست بسیار نزدیک هدایت، در کتاب خود مینویسد:
«برای اینکه نویسندهی ملی و فارسیزبان ایرانی مشهور بشود، باید از آن وَرِ دریاها اسمش را ببرند. و این وظیفه را، گویندگان دانا و دوستانِ سابقِ خود هدایت انجام دادهاند. هدایت را بزرگترین نویسندهی ایران میخوانند، آثار ناشناس او را میستایند، و در بحبوحهی جنگ، اسمش را سرِ زبانها میاندازند.» (آشنایی با صادق هدایت، صص 356 ـ 355)
جالب است بدانید که خود هدایت هم از این معروف شدن یک شبه شکّه میشود و میگوید:
«دست راستی و به خصوص چپیها، معلوم شد که گوششان به رادیو لندن است. چرا که از فردای این سخنپراکنی، قد و نیمقد، همه جلوم عشوه آمدند و نگاه پر افتخار و اسرارآمیز بِهِم انداختند... من که جلز و ولز میزدم رمضانی ]صاحب کتابفروشی ابن سینا[ معلوماتم را پشت شیشهی دکانش بگذارد، یک شبه شدم نویسندهی شهیر، مشهور آفاق!
این موجودات شنیده بودند و میدانستند که تو این خلادونی جانم به لبم آمده... نه پول، نه آزادی و نه راه فرار... پیشنهاد کردند که بروم همپالکیشان بشوم در لندن.
دعوتنامه فرستادند... بیا با ما بیعت کن. تو مجله کار کن. برای بی.بی.سی مقاله بنویس و جرینگ جرینگ لیره بگیر و معلق بزن... حوری و غلمان مثل پنجهی آفتاب تو خیابان ریخته، از سر و کولت بالا میروند. دیگر چه از این بهتر؟» (آشنایی با صادق هدایت، صص 20 ـ 19)
آنها که حتی آشنایی اندکی هم با داستانهای این نویسنده داشته باشند دلیل این محبوبیت را در نزد بیگانگان براحتی درک خواهند کرد. نوشتههای توهینآمیز و دادن الفاظ بسیار رکیک نسبت به اسلام و ائمه، خود گویای علت علاقهی آنها به هدایت میباشد.
غرب، روشنفکری، سودای شهرت
در مفهوم غربزدگی مقالات و کتابهای بسیاری نگاشته شده است و اندیشمندان متعددی در طول تاریخ در مورد خطرات ظهور آن در یک جامعه هشدار دادهاند. توجه به این مسائل نه فقط در بین دلسوزان فرهنگ ایرانی بلکه در آثار و نوشتههای غربگرایان نیز وجود داشته است. به عنوان نمونه احمد کسروی که یکی از نویسندگان ضدِ اسلام همدورهی هدایت میباشد، در کتاب خود مینویسد:
«گفتم: نمیدانم نام روچیلد را شنیدهاید؟ روچیلد، خاندانی است جهود و میلیونر، بنگاهشان در آلمان است؛ ولی در پاریس و لندن و استانبول و دیگر جاها، شاخههایی دارند.
شنیدهام یک بازرگان جهود در استانبول تهیدست و بیارج بوده. بازرگانان خوارش میداشتهاند و با او خرید و فروش نمیکردهاند. روزی این بازرگان به نزد روچیلد آنجا رفته و از حال خود گله میکند. روچیلد دست برده که چکی به نام او نویسد. گفته: «من از شما پول نمیخواهم. شما میتوانید کمکی بهتر از آن به من بکنید.» گفته: «چکار کنم؟» گفته: «من روزها در گمرک هستم. بازرگانانِ دیگر نیز آنجا میباشند. شما هنگامی که به گمرک میآیید و من و دیگران میایستیم و سلام میدهیم، شما سلام مرا با مهربانی بگویید، و آنگاه ایستاده، دست دهید و حالپرسی کنید. سه بار که این رفتار را کنید، کارِ من راه افتاده است.
روچیلد میپذیرد و همان رفتار را میکند؛ و این شوند آن میشود که بازرگانان رو به آن بازرگان جهود میآورند و آرزومندِ دوستی او میشوند و با خواهش دلخواه خرید و فروش با او میکنند. چند سال نمیگذرد که او نیز میلیونر میگردد. براون و دیگران، همین سیاست را به کار بردهاند. آنان نیک میدانستهاند که ایرانیان امروز در چه حالاند، و روانشان تا چه اندازه ناتوان است. نیک دانستهاند که همان که آوازی از اروپا برخیزد، هزارها کسان را به تکان تواند آورد. ما میبینیم که همان کار شرقشناسان، چه نتیجههایی داده است.» (انتشارات باهماد آزادگان، چاپ چهارم، صص 152 ـ 151)
شاید تا اینجای این یادداشت مرا متهم به نگاه یکطرفه به این موضوع بکنید. اما زمانی که خود متفکران و سردمداران این مباحث لب به اعتراف میگشایند، ابعاد گستردهتری از عمق این فاجعه خود را نشان خواهد داد. نمونهای دیگر، گفتاری از ژان پل سارتر است:
«ما، رؤسای قبایل، خانزادهها، پولدارها و گردن کلفتهای آفریقا و آسیا را میآوردیم چند روزی در آمستردام، لندن، نروژ، بلژیک و پاریس میچرخاندیم؛ لباسهایشان عوض میشد، روابط اجتماعی تازهای یاد میگرفتند و... آرزوی اروپایی شدن را در دلهایشان بهوجود میآوردیم. بعد اینها را به کشورهای خود پس میفرستادیم. کدام کشورها؟ کشورهایی که درِ آنها برای همیشه به روی ما بسته بود، ما در آنها راه نداشتیم، ما نجس بودیم، ما دشمن بودیم.
روشنفکرهای را که درست کرده بودیم، فرستادیم به کشورهایشان. بعد، از آمستردام، از بلژیک و از پاریس فریاد میزدیم «برابری، انسانیت». بعد میدیدیم پژواک صوت ما از نقاط دوردست، از دهان همین روشنفکرها ـ عین سوراخ آب انبار ـ پس میآید. هر وقت ساکت میشدیم، آن سوراخها هم ساکت بودند. هر وقت حرف میزدیم، انعکاس وفادارانه و درست صوت خودمان را از حلقومهایی که ساخته بودیم، میشنیدیم. مطمئن شده بودیم که این روشنفکرها هرگز کوچکترین حرفی برای زدن ـ به جز آنچه در دهانشان میگذاشتیم ـ ندارند. بلکه حتی حق حرف زدن را از مردم خودشان هم گرفتهاند.» (محمد ایمانی، پژواک کدام صدا، روزنامه کیهان، 13/8/82).
اینکه بخواهیم همهی افرادی را که به نوعی رسانههای بیگانه آنها را پوشش دادهاند، در جبههی دشمن قرار بدهیم کار بسیار ناجوانمردانه و احمقانهای است و برعکس آن اگر بخواهیم خیلی راحت از کنار پیامهای تبریک برخی از چهرههای تاثیرگذار و معلوم الحال دشمن هم بگذریم، در آینده متهم به سادهلوحی خواهیم شد. پس چه کنیم؟ بگذارید کمی عمیقتر این موضوع را بررسی کنیم.
نیاز به مخاطب دارم
یک تولید فرهنگی و هنری با واژهای چون مخاطب پیوند میخورد. در واقع هنرمند دوست دارد که اثرش دیده شود. نویسنده دوست دارد که نوشتههایش خوانده شود و همینطور شاعر و... اگر قرار نباشد اثری هنری دیده شود پس نباید از اندرونی خانهی ما بیرون بیاید.
تا اینجای قضیه هیچ مشکلی نداریم. اما وقتی این دیدهشدن نه به عنوان وسیله بلکه هدف غایی و نهایی یک هنرمند، نویسنده، شاعر و... باشد، به واژهای چون شهرتطلبی خواهیم رسید. حدس بزنید وقتی که تلاش آن فرد برای جلب مخاطب به نتیجه نمیرسد چه اتفاقی میافتد.
باید توجه داشته باشیم که حتی وقتی فردی به دنبال شهرتطلبی هم نباشد تحت تاثیر تشویقها، بیمهریها، انتقادها و حتی تنبیههای دیگران، واکنش نشان خواهد داد. این چالش بسیار بزرگی است که چرا در اثر غفلتها، سنگاندازیها، برداشتهای کودکانه، بیمهریها، عدم انتقادپذیری، تنگنظری و کوچک دیدن حلقههای خودی و هزار دلیل دیگر، خیلی از دوستان خودی را عجولانه در جبههی دشمن هل میدهیم!
تلاش برای دیدهشدن به انواع روشهای موجود در طول تاریخ انجام شده است. ممکن است آدم معروفی مدتی به دلیل دور بودن از رسانهها، دست به اقدامات عجیب و غریبی هم بزند تا دوباره به صدر اخبار رسانهها برگردد یا اصلاً آدم غیر معروفی با تأسی از گذشتگان بخواهد جایی برای خود، در رسانهها باز کند. برای بررسی این موضوع چند مثال ساده میزنیم.
اول: فرض کنید فردی مدتها قبل از ایران خارج شده است و علت خروج او از ایران نیز اختلافات سیاسی و مذهبی حاد باشد ـ به طوری که حتی به همهی مقدسات و اصول نظام هم توهین کرده باشد ـ اگر این فرد، آدم اندیشمند و نظریهپردازی نباشد، مثلاً یک بازیگر سینما باشد، بدیهی است که پس از مدتی، دیگر حرفهایش برای رسانهها اهمیت خاصی ندارد. این وضعیت برای کسی که همیشه به دنبال شهرتطلبی بوده است، بسیار دردناک است. برای او که توان بیان نظری سیاسی و علمی را ندارد راهی جز عبور از خط قرمزهای جدید باقی نمیماند. او سعی میکند با انتشار عکسهای برهنه از خودش دوباره محبوب رسانههای بیگانه شود.
دوم: کسانی که در ایران و دنبالهرو همفکران خارجنشین خود هستند، گاه با موضعگیریهای جنجالی علیه نظام، سعی میکنند خود را در دایره مخالفان نظام قرار دهند و مورد تشویق اربابان خود قرار گیرند. زمانی حرف این افراد مورد پسند دیگران قرار میگیرد که از صنف خاصی در جامعه باشند. مثلا ً روحانی باشند، استاد دانشگاه باشند، از درجهدارهای نظامی باشند و... این دسته از آدمها در همان فضای خصومتهای شخصی و کینهای خود کار میکنند. در این گروه میتوان فردی را که مدتهاست به فراموشی سپرده شده است ـ مثلاً یک عضو فرسودهی نهضت آزادی که سعی میکند با یک نامهی سرگشاده دوباره برای خود طرفدارانی جذب کند ـ نیز قرار داد.
سوم: این دسته از افراد نه قبلاً از دایره نظام خارج شدهاند و نه دوست دارند که از دایره نظام خارج شوند. هم معتقد به اصول نظامند و هم معتقد به ولایت فقیه. اما یک وجه تشابه با دیگر گروهها دارند؛ حس شهرتطلبی. برای این گروه میتوان مثالهای متعددی زد. مثلاً فردی که با حضور در یک برنامهی زندهی تلویزیونی، حرفی را میزند ـ حتی اگر صحیح هم باشد ـ که مختص محافل علمی و دانشگاهی است و در آن برنامه موضوعیت ندارد. یا مثلاً نویسندهای که سعی میکند با انتشار داستان، خاطره، مطالب جنجالی و... برای خودش مخاطبان بیشتری جذب کند. در این دسته، اظهارنظر و بحثهای علمی و انتقادی، مشکلی ندارد و بسیار پسندیده نیز میباشد اما گاهی موقعشناس و اولویتشناس نبودن آدمها، به دیگر بخشهای جبههی خودی ضربه میزند.
سنگرهایی که براحتی از دست میروند
دشمنشناسی کار بسیار خوب و پسندیدهای است. اما پسندیدهتر از آن دوستشناسی است. چه بسیار افرادی که از سر بیمهری ما یا تنها شدهاند و یا به جبههی دشمن گرایش پیدا کردهاند. اینکه چقدر ما دشمنشناس و یا چقدر دوستشناس هستیم، کار زیاد سختی نیست.
همیشه چهرههای خودفروخته و خودشیفته وجود دارند و همیشه کسانی که این آدمها را جذب کنند. اما آیا ما کار دیگری هم بجز دشمنشناسی و معرفی دشمن به دیگران انجام میدهیم؟ آیا ما فقط منتظر دیدن یک خطا از یک نفر و معرفی او به عنوان دشمن نیستیم؟ آیا قدرت انتقادپذیری ما آنقدر هست که انتقاد را به نام دشمنی نبینیم؟ البته هیچ وقت فراموش نخواهیم کرد که عدهای که در حال حاضر در سنگر دشمن، علیه ما میجنگند کسانی بودند که با انتقادهای تند و با هدف چهرهشدن توسط بیگانگان، حتی از توهین به مقدسات هم نگذشتند. اما فراموش نکنیم که به هیچ وجه دور از انتظار نیست که سنگری به خاطر عملکرد سنگر ما نه به جبههی دشمن بپیوندد و نه دیگر با سنگر ما همراه شود! فتح این سنگرهای دورافتاده برای دشمن کار زیاد سختی نیست.