جلوی آینه نشستهام و موهایم را شانه میکنم. فکر میکنم «خدا کنه حامد از این رنگ خوشش بیاد». بعد کشو را باز میکنم و با دقت دنبال گلسر پروانهای زرد میگردم. دلم بدجور ضعف میرود. از صبح که آرایشگاه رفتم و تا الان که نزدیک 2 شده است، چیزی نخوردهام. با اکراه موهایم را با گلسر قرمز میبندم و سعی میکنم با آوازخواندن از فکر ترکیب مسخرهی رنگ موهایم با قرمز بیرون بیایم. دنیا پر از ترکیبهای مسخرهای است که مجبوری یک عمر تحملشان کنی تا به مرور جزوی از زندگیات شوند.
یاد حامد میافتم. سه ماهی میشود که به خاطر ترفیع در اداره، سه ساعتی دیرتر به خانه میآید. باید امروز خوشحالش کنم. خستگی و فشار کار بدجور بیحوصلهاش کرده؛ دقیقا شش ماه است که مسافرت نرفتهایم. حتی با بهانههای ساده زیر بار رفتن به مهمانی هم نمیرود. زندگی مشترکمان به اشتراک من و وسایل خانه رسیده است.
«اما عوضش حامد خیلی دوسم داره، خودش تا حالا هزار بار گفته همهی این کارا رو برای خوشبختی من میکنه». چطور میشود بدون اطمینانهای احمقانه زندگی کرد؟ خانه را که جارو میکنم یاد خریدهای فراموششدهی امروز میافتم. باید کمی میوه و سبزی بگیرم.
خیابانهای بعدازظهر زیادی شلوغ است و من هم سرم به ویترین مغازهها گرم شده است که خودم را جلوی کافه اسپرسو میبینم. لبخند دوباره روی لبهایم برمیگردد. به یاد تمام قهوههای دوران نامزدیام و دیدن صاحب کافه که از دوستان قدیمی خودم هست، از فکر خرید بیرون میآیم.
پرس و جو که میکنم لیلا ـ صاحب کافه ـ مسافرت است. گوشهی دنجی را انتخاب میکنم. کافه اسپرسو را با حامد پیدا کرده بودیم. برعکس کافههای دیگر این خیابان، اینجا خبری از موسیقی نیست و به جای آن صدای شرشر آبنماها میآید.
حامد دستش را جلوی چشمانم تکان میدهد و میگوید: «کجایی مریم؟ غرق نشی توی این آبها» بعد بلند بلند میخندد و چند نفری هم زیرچشمی نگاهمان میکنند. میگویم: «هیییس! آبرومون رو نبر حامد» بعد خودم هم خندهام میگیرد. حامد سرش را نزدیک میآورد «اون آقاهه رو ببین. از همکلاسیهای دانشکدهمون بود. با خانمش اینجا رو راه انداختن. دوتاشون دیوونهان. عاشق طبیعت. ببین اینجا رو کردن مثل قهوهخونههای قدیمی. کم مونده به جای قهوه، دیزی بدن به مردم. نکردن اسم اینجا رو یه چیز سنتیتر بذارن» بعد دوباره بلند بلند میخندد.
«خانم! خانم!» سرم را بالا میآورم و چند ثانیهای طول میکشد تا متوجه سینی قهوهای بشوم که در دستان مرد، منتظر مانده است. قهوه را میخورم و سریع به دنبال خریدها میروم. کمی زودتر از ساعت هفت به خانه میرسم و برنجی را که خیس کرده بودم روی اجاق میگذارم.
جلوی تلویزیون نشستهام که حامد با سبد گلی بزرگ در را باز میکند. اشکهایی را که از دیدن فیلم روی صورتم نشستهاند پاک میکنم. باورم نمیشود که اینقدر زود دعایم مستجاب شده باشد. شاید بیشتر از یک سال است که حامد برایم گل نخریده است. بلند میشوم که به سمتش بروم. حامد گل را روی میز میگذارد و میگوید: «چرا هنوز آماده نشدی؟ امشب همهی همکارام خونهی رئیسمون دعوت هستن. ختنهسوران پسرش هست. زودباش باید یه کادو هم براشون ببریم». بوی قرمهسبزی کل خانه را گرفته است.