شخصیتها:
سید(خودم،
مسئول کاروان)، حاج احمد(احمد عبدالله زاده، مداح کاروان)، عباس(عباس بحرینی،
مسئول کمیته اجرایی)، محمود(محمود عباسعلی زاده، قائم مقام اردو)، راوی(؟)
***
کاروان رسیده
بود مهران، مثل خیلی از کاروانهای دیگه رفت آخر صف و منتظر شد تا این صف طویل به
لب مرز برسه، اما رسیدنش هیچ فایدهای نداشت... نگذاشتند برود...
بچهها هر
نذر و نیازی که میتوانستند میکردند تا بلکه مرز بروی کاروان ما هم باز بشه...
بچهها نذر کردند یه ختم قرآن انجام بدهند، تعداد بچهها از سی جزء بیشتر بود ولی
هر کی یه جزء یا بیشتر را به عهده گرفت... سید جزء 13 را انتخاب کرد... میگفت این
عدد برایش شانس میاره...
عباس همهاش
حرص و جوش میخورد... سرمون کلاه گذاشتند... پول بچهها را چطور بدهیم... محمود
قاطی کرده بود و وقتی گوشی را از سید میگرفت که با رابط عراقی صحبت کند، نمیدانم
گاهی داد میزد... گاهی قسمش میداد... گاهی هم... همه قاطی کرده بودند جز سید و
حاج احمد... حاج احمد میگفت همین که الان تا اینجا آمدیم و قصد رفتن داشتیم صواب
زیارت را بردهایم... هر چی خود آقا صلاح بداند... سید اما نه خوشحال بود، نه
ناراحت... میگفت پول همه را میدهیم، حال عراقیها را میگیریم... نمیدانم از
کجا میخواست بیاورد، اونم فکر کنم حالش خوب نبود، احتمالا بخاطر آفتاب لب مرز
بود...
روز چهارم
بود... 13 ماه شعبان... سید گفت دیگه بیشتر از این صلاح نیست بچهها را اینجا نگه
داریم... فردا یا نجف یا تهران... بچهها آن شب حدیث کساء خواندند... فردا همه از
مرز رد شدند...
توی مرز گیر
کرده بودیم، همه رد شدند تا نوبت ما شد... تقریبا غروب آفتاب بود... همه خسته و
کلافه بودند، اما خوشحال از اینکه بالاخره بعد از 4 روز از مرز رد شدند و تا چند
ساعت دیگه نجف، توی حرم آقاشون امیرالمومنین هستند...
وقتی اذان
مغرب شد و از راننده خواستیم نگه دارد، بهانه خطر داشتن مسیر و حمله تروریستی و از
این جور چیزها را آورد... نماز توی اتوبوس و روی صندلی عجب صفایی داشت... وضویی هم
که با آب معدنی آدم گرفته باشه دیگه نور علی نور میشه...
3-4 ساعتی
گذشته بود اما به هیچ جای خاصی نرسیده بودیم... راننده گشنه بود و میخواست غذا
بخورد... اتوبوس را نگه داشت و ... .
شب نیمه
شعبان بود و یه کاروان سرگردان توی کشوری که نه در داشت و نه پیکر، کاروانی هم که
نه اسکورتی داشت، نه یه مدیر درست و حسابی... تقریبا داشت باورمان میشد که همه
حرفهای مسئولان کاروان خالی بندیه... تا صبح نمیدانم چند بار از خواب بیدار
شدم... هر وقت هم بیدار میشدم اتوبوس را در حال دور زدن و برگشتن میدیدم، بدلیل
مسائل امنیتی و خطر و ... نمیگذاشتند ما به سمت نجف برویم...
وقتی از
خواب بیدار شدم نزدیک نجف بودیم، اگه دیر میجنبیدیم نمازمان قضا بود... نماز را
که خواندم، سید را دیدم، سید گیج و منگ نمیدانست الان باید وضو بگیرد یا تیمم
کند... فکر کنم نتوانسته بود درست و حسابی بخوابد... دوید رفت طرف خاکها و تیمم
کرد... وقتی به نماز ایستاد، تقریبا همه نمازشان تمام شده بود... سربازان عراقی
اطراف ما را گرفته بودند... پشت بلندگو یک نفر فریاد میزد و از ما میخواست که
سوار شویم... سید بیخیال روی خاک نمازش را میخواند... با اسکورت پلیس وارد نجف
شدیم... فکر میکنم 13 ساعتی انتظار کشیده بودیم...
وقتی با کلی
مکافات هتل! را پیدا کردیم، تازه مطمئن شدم که آره هر چی که مسئولین میگفتند خالی
بندی بوده... سید سرش را گرفته بود و روی
مبل توی لابی هتل! نشسته بود، چند نفری از اتاق نامناسبی که به آنها داده شده بود
گله و شکایت داشتند و داد و هوار راه انداخته بودند... بعد از نهار از آن
مسافرخانه درب و داغان به یک هتل چند ستاره! رفتیم... مسئولین با رابط عراقیمان
جر و بحث میکردند... هتلمان ماهواره هم داشت، بعضی از بچهها ... آره...
نیمه شعبان
بود، یعنی 15 شعبان... بالاخره رفتیم حرم... پایان. (بخشی از سفرنامه به عشق یار 1
و 2 به روایتی دیگر)
***
امسال باز
هم مسافر بودم، درست شب نیمه شعبان... این بار 13 شعبان توی مشهد با خانواده بودیم
و بعد از وداع با امام رضا(ع) راه افتادیم... مسافر بودن ما باز هم تکرار شد... نیمه
شعبان توی قم.
هنوز هم
نفهمیدم که چه سفری رفته بودم، حتی سفری که این بار مشهد رفته بودم... سفر باید با
حواس جمع و با توجه و معرفت باشه... اینها را آخوند محلهمان میگفت... اما من هیچ
وقت نفهمیدم با معرفت بودن یعنی چی...
با معرفت
بودن یعنی اینکه آدم معرفت داشته باشه؟! وفاداری داشته باشه؟! سر قول و قرارهایش
بماند؟! نمیدانم، هیچی نمیدانم...
***
تو میتوانی؟
من
سالهای
سال مردم
تا اینکه یک
دم زندگی کردم
تو میتوانی
یک ذره
یک مثقال
مثل من بمیری؟
(دستور زبان
عشق- قیصر امینپور)
نه نمیتوانم...
وقتی سرگردان باشی از ماندن یا رفتن... باید یکی را انتخاب کنی... باید بروی هر
چند پیاده باشی نه "با پیاده". اگر به قول و قرارهایی که با آقایت، با
امام زمانت میگذاری و پشت سر هم بهمش میزنی و باز هم دوباره خواهش و تمنا...
لا اله
الّا انت سبحانک انّی کنت من الظّالمین.