عشق
1) پلهها را دو تا یکی میکنم و خودم را از همکف به طبقه اول میرسانم. برعکس روزهای قبل سایت دانشکده خلوت است و از دانشجوهای خوشگذران خبری نیست. با خیال راحت یکی از کامپیوترها را برای دو ساعت رزرو میکنم و دستنوشتههای شب قبل را درمیآورم. هنوز تایپ یک انگشتی را هم یاد نگرفتهام اما به یک ساعت نرسیده کل متن را تایپ کردهام. ضربان قلبم تند شده است. سعی میکنم خودم را هیجانزده نشان ندهم ولی نمیتوانم. نیم متری عقب میروم و زل میزنم به صفحه مانیتور. فکر میکنم «عالیه، فوقالعاده است. بذارمش روی وبلاگ که همه ببینن...». پاییز 84 اولین داستان عاشقانه من متولد میشود؛ داستانی که آنقدر ضعیف است که بعدها از دیدن و خواندنش فرار میکنم!
2) تله فیلمها، فیلمهای سینمایی و سریالهای ضعیف آنقدر زیاد شدهاند و آنقدر کلیشه ازدواج و عاشقشدن را دستمایه و دستمالی! داستان خودشان کردهاند که دیگر از دیدن هر اثر بدون ازدواج! ذوقزده میشوم. برادر کوچکترم تبلیغ هر سریال جدیدی را که میبیند میگوید: «بذارید بگم داستانش چی میشه. خب این قراره اینو بگیره، اونم قراره این یکی رو بگیره، اینم شاید بخواد اون زنه رو طلاق بده و بعد پشیمون بشه یا نشه، بالاخره آشتی میکنه و...» وسط سریال هم راه به راه تیکه میپراند «قرار محضر را کی بذاریم؟». جدای از شوخیهایش گاهی از خودم میپرسم «نکنه واقعا مردم عاشق این مزخرفات هستن؟ این رمانها و داستانهای عشقی و لوس و عامیانه را دوست دارن؟»
3) همیشه برایم سوال است که چرا خیلی از شعرهای عاشقانه، از غم و هجران و دوری میگویند. اگر هم خودم را با جواب سادهای قانع کنم، نمیتوانم بفهمم چرا نویسندهها، شاعرها و خوانندههای متاهل به راحتی از این نوع مسائل صحبت میکنند و چطور از «عشقی که رفته است»، «غمی که با رفتن بر روی دل مانده است»، «بیمهری و نامردی و بی عقلی! معشوق» و... مینویسند، میگویند و میخوانند؟!
دوست شاعری میگفت: «از وقتی که متاهل شدم، بعضی از شعرهام رو به همسرم نشون نمیدم. تازه گله هم میکنه که چرا شعر عاشقانه کم میگی. خب بعضی از این عاشقانهها رو نمیشه گفت چون تلخه».
4) قبلترها که مجرد بودم هر وقت داستان یا شعر عاشقانهای مینوشتم کلی حرف و حدیث پشت سرم بود. بیتفاوتها میگفتند «یعنی خبری هست؟ یعنی عاشق شده؟» دوستان دیگر میگفتند «عقدههای شخصیش را داره به خورد ملت میده. اینجوریام که این میگه نیست. اگه باشه هم ما ندیدیم.» و دلسوزترها میگفتند «بابا بیاید براش زن بگیریم یه کم مثبتتر و شادتر بنویسه». و حالا که متاهل شدهام؟!
مسئله دقیقا اینجاست که یک اثر را با خالق آن اثر تطبیق میدهند. من میگویم یک اثر از خالقاش (پدر و مادرش) خصوصیات ژنتیکی را به ارث میبرد. شاید شما نپذیرید اما معتقدم مثلا شخصیت اصلی داستان «منِ او» بخشی از شخصیت واقعی رضا امیرخانی است ولی به هیچ وجه نشاندهندهی کل امیرخانی نیست. قبلا هم در خاطرات دوزاری 10 گفته بودم که وقتی داستان با «منِ راوی» روایت میشود این تطبیقها بیشتر صورت میگیرد. اما آیا این کار صحیح است؟
نه نویسنده باید خودش را در داستان توصیف کند و نه خواننده باید این برداشت را از یک اثر داشته باشد. نویسنده با دیدن جزئیات اطراف و براساس دغدغههای شخصیاش شروع به نوشتن میکند. به نظرم با این شرایط صحبت از عشق کار راحتی نباشد. هم باید در بین آثار ضعیف کاری قوی داشته باشی و هم سوء برداشت از نوشتههایت نکنند. نظر شما چیست؟
و حرف آخر ترانه «نوستالوژی» از آلبوم «ساعتا خوابن» رضا یزدانی که چون روی سایت خودشون منتشر کرده بودند، آن را در سرور کویرنشین آپلود کردم. آن را از اینجا دانلود و گوش کنید.