تربت نوشته بود:«و من اگر من را میشناخت، در ظلمات ِ سیاهیهای دنیا، دربه در ِ یتیمی نمیشد!
من اگر من را میشناخت، یادش میماند اصلش را، نصبش را، بزرگیاش را و هزار باره کرامت ِ خداداداهاش را به خفّت ِ اطاعت ِ ابلیس نمیداد!
من اگر من را میشناخت، لذت ِ لبخند ِ حضرت ِ صاحب را به لذّات پست ِشهوانی نمیداد آن هم به بهای رنجش قلب ِ نازنین ِ امام خوبیها...
اینجا اما من فقط باید قلم را منور به نور شریف اهالی حضرت ِ کسا کنم تا وقتهایی که حال ِ دلم ناخوب است با پرسه زدنهای میان این سیاهههای دلتنگی؛ یادم باشد که چه و که باید باشم!
و من آموختهام در دریای دنیای طوفانی امروز، تنها کشتی نجاتی که اسرع است و اوسع، دامان ِ توسل به حضرت ارباب است
من اما نیت کردهام تا در حیاط خلوت ِ تربت؛ وضوی محبتی بسازم با واژهها، تا آنقدر بر تربت ِ یادشان سجدهی عشق کنم تا به نظرة رحیمهای که مشمول واژهای از این سیاههها شود؛ شاید مرا نیز تربت کنند...»
و من باید چه بگویم؟! فکر کنم... فکر کنم تا شاید بتوانم شعری، متنی، دلنوشتهای و شاید یادداشتی برای مادرم بنویسم... و این مورد آخر را چه با خوش خیالی میتوانم بگویم: یادداشت!
و من چه می فهمم مادرانه یعنی چه؟ منی که هنوز «من» را نشناخته است... منی که هزار بار درباره وبلاگ «تربت» را خوانده باشد و باز هم هر بار که می آید، بگوید about me یعنی چه؟ منی که برای گوش دادن ساز غربت «میمانی یا میروی» به وبلاگ تربت برود... منی که میگوید: «سالهاست که دستت را رها کردهام/ سری به امور گمشدگان بزنی...» اما این جمله را میگوید و از امور گمشدگان فرار میکند...
مادر
هر روز به امور گمشدگان سر میزد... اما کودک را نمییافت...
آیا میشود مادری کودک بازیگوشش را نبخشد؟!