حسن، پسر آقاتقی دل تو دلش نبود. بدجور دلآشوبه گرفته بود. دست خودش هم نبود. بس که دوست و فامیل و آشنا کنکور کنکور کرده بودند و این بنده خدا را ترسانده بودند. نه اینکه خدای نکرده درسش بد باشد، نه! اتفاقاً حسابی هم درسها را خوانده بود و تست زده بود. ولی چهکار میشود کرد؟! مادرش هر روز با اسم کنکور این بدبخت را از خواب میپراند که چه! که نکند مثلاً دردانهاش جای دانشگاه شریف، دانشگاه تهران یا امیرکبیر قبول بشود! مادر است دیگر؛ هزار آرزوی کوچک و بزرگ دارد.
حسن خیلی آرام کتاب را بست و با خودش گفت:
ـ این دو سه روز باقی مونده را هم تحمل کنم، بالاخره تموم میشه... خسته شدم به خدا... یعنی میخوام یک هفته بخوابم، یک هفته که حالا نه...