سر و صدایی شبیه دعوای چند نفر از سالن میآید و پس از آن مسئول دفتر که انگار بدجور کلافه شده است، بدون اینکه اجازه داده باشم، به داخل اتاق هجوم میآورد. میگویم هجوم میآورد چون تنها نیست و پشت سرش لشگری از نور و هوای خنک بیرون، کل اتاق را پر میکنند.
مسئول دفتر که حرف توی دهان بستهاش گیر کرده و به «اوممم» تبدیل شده است، نگاهی به در و دیوار اتاق میاندازد و خوشحال از این شبیخون ناگهانی میگوید: «دکتر! چرا پردهها رو کشیدی؟ کولر چرا خاموشه؟ حالتون خوبه؟» بعد که نگاه گیج من را میبیند پردهها را کنار میزند و کولر اتاق را روشن میکند.
از جسارتش خوشم میآید. تنها مسئول دفتری است که در این چند سال اینقدر با من رک و راست بوده است. شاید هم به خاطر این باشد که سنش تفاوت چندانی با دانشجوهایی که صبح تا شب لنگهی در دفتر را کندهاند ندارد.
مسئول دفتر میگوید:
ـ با اینکه به آقای شکوهی چند بار گفتم شما گفتید تلفنی رو وصل نکنم اما تا حالا 4 بار تماس گرفته. الانم گفت «جلسه بعدازظهر رو فراموش نکنید، باید امروز حتما مدیرتولید رو جایگزین کنیم». یه آقایی هم به اسم نوروزی اومده برای مصاحبه.
ـ پسرهی پر رو! بهش گفتم از تیتر اون دفعهشون خوشم نیومده! به این خبرنگاره بگو بره به مدیرعاملشون بگه خودش برای مصاحبه بیاد.
مسئول دفتر سری تکان میدهد و بعد میگوید:
ـ راستی ساعت 11 با رئیس دانشگاه جلسه دارید، یادتون نره.
از دفتر که بیرون میرود، فکر میکنم «چرا ناصری میخواد خودش رو بازنشسته کنه؟ آخه من مدیرتولید از کجا پیدا کنم؟»
ناصری ده سال از من کوچکتر است و تازه پنجاه سالش تمام شده است. آدم شاد و سرزندهای که روحیهی خوبی هم به کارگران میدهد. به نظرم از بین این پنج شرکتی که عضو هیات مدیرهی آن هستم، بهترین مدیرتولید کارخانه است.
از اتاق بیرون میآیم و اولین چیزی که میبینم رضایی دانشجوی ترم آخر مکانیک است که مثل همیشه شاد و شنگول جلوی من ایستاده است. پسر زرنگی که توی این سه سال، زیردست شکوهی چهار پروژهی تحقیقاتی برای شرکت انجام داده که همهی آنها به مرحلهی تولید رسیده است. هفتهی پیش که از کارخانه برمیگشتیم با شوخی گفت:
ـ استاد نمیشه بعد از این ترم من همین جا توی کارخونه، تمام وقت کار کنم؟ حاضرم حتی به جای کار تحقیقاتی، پیش کارگرا باشم.
ـ لازم نکرده... بشین برای ارشد بخون. میخوای بعد 11 ترم درسخوندن کارگری کنی؟!
ـ بابای منم 30 ساله کارگر ساختمونه. شما که میدونید برای خرج دانشگاه و کمک به بابام دارم کار میکنم.
این را گفت و تا آخر مسیر هیچ کداممان حرفی نزدیم. حالا روبروی من ایستاده است و با همان لبخند همیشگیاش رشتهی افکارم را پاره میکند و میگوید:
ـ یه راهی پیدا کردم که بهرهوری خط A کارخونه رو 10درصد بالا میبره...
وسط حرفهایش میپرم و میگویم:
ـ ساعت 4 بیا باید بریم جایی.
بعد فکر میکنم: «یعنی هیات مدیره، رضایی رو که اندازه سن نوهشون هست، قبول میکنن؟»